eitaa logo
خودمانی
94 دنبال‌کننده
47 عکس
21 ویدیو
0 فایل
می نویسم تا آرام بگیرم. @Manyekmadaram5
مشاهده در ایتا
دانلود
ا ﷽ ا همه آمده‌اند شنیده اید زمان ظهور یاران امام عصر (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف)* هرجا که باشند ندای ایشان را می‌شنوند و لبیک می‌گویند. امروز مصلای تهران نمونه کوچکی است از آن زیبایی و حلاوت. برای پیشکشی هم مردم جانشان را کف دستشان گرفته‌اند. اینجا مرگ دنبال کسی نمی‌گردد. همه پی شهادت آمده اند. پ‌ن : کاش روزهایی که بجای عجل‌الله... بعد از نام مبارکشان صلوات‌الله‌علیه‌و‌علی‌ابائه را می‌نویسیم درک کنیم. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
هدایت شده از طیبه فرید
▪️«شما چگونه اید؟» ---- به قلم طیبه فرید ما مردم عشیره ای هستیم که به وقت خطر نمازمان را به امامت جوانی هشتاد و پنج ساله زیر آسمانی که زمینش محراب شهادت است می خوانیم. شما که پیر قبیله تان دوان دوان و با نفس های به شماره افتاده سوراخ‌های جان پناهتان را گز می کرد چگونه اید؟ در کلام حکیمان عالم‌آمده «الناس على دین ملوکهم‏»... ▪️How are you? We are a nation, who when threatened pray our prayer behind a youth of 85 years of age under the open sky of a land that is the altar of martyrdom. How are you, whose elder of the tribe, was running out of breath scrambling to find a hole in a bunker to hide? The wise have said: Nations mimic the attitudes of their kings. Digital painting: Behnam Shirmohammadi |Telegram:@
FOR
PALESTINE_
2023
| 🔻Eitaa:@FORPALESTINE |
ا ﷽ ا برای کبک‌های عالم آن پایین هوا چطوراست ؟ خوش می‌گذرد؟ ندیدن و نشنیدن هم عالمی دارد، مگرنه؟ برای خودت کیف میکنی. می‌خوری، می‌خوابی، خرید می‌کنی، جشن می‌گیری، پولهایت را پس انداز می‌کنی و گاهی هم برای کسانی که می خواهند بیرونت بیاورند، لگد می‌پرانی. خلاصه سرخوشی ازینهمه بی خبری.. راحت باش و کیف کن. دنیا مگر چند روز است؟ اصلا به تو چه که اطرافت چه می‌گذرد؟ آن هم آن دور دورها... تو فقط نبین و نشنو . همه چیز خود به خود حل می‌شود. فقط اگر سرت را از برف بیرون آوردی و دیدی کُرک و پَرت ریخته و گرگها دوره‌ات کرده‌اند، دوباره محکم سرت را در برف فرو ببر که نبینی چطور تکه پاره‌ات می‌کنند . آخر تکه پاره شدن درد دارد. البته اگر دیگر فرصتی باقی مانده باشد. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا عادی‌تر از دیروز دخترها سماور را روشن و بساط صبحانه را آماده کردند. دوتایشان که صبحی نبودند هنوز خوابیده‌‌اند. هوا بوی پاییز می‌دهد. سرد است و سرد نیست.گنجشکها هم برو بیایی ندارند، آرام روی شاخه‌ها نشسته‌اند. بعد از صبحانه، بچه ها با پدرشان می‌روند. صدای پیرمرد نان خشکی در کوچه می پیچد. مشغول کارهای خانه می‌شوم . مقدمات ناهار، چند تماس تلفنی، خواندن پیامهای رسیده، سفارش اینترنتی برای خرید، دانه کردن انار ترشهایی که دیشب از شمال رسیده و زدن دکمه لباسشویی. همزمان هم دارم به نقد و تحلیل یک شعر فکر میکنم و در گوشه‌ی دیگر ذهنم با خودم کلنجار می‌روم که تا یکساعت دیگر بروم بازار سبزی بخرم و برگردم یا ناهار را که گذاشتم، خودم را به همایش روانشناسی اسلامی که امروز صبح فراخوانش را دیدم، برسانم. تلویزیون هم دارد توان دفاعی پدافندهای ارتش و سپاه را در چند نقطه از ایران گزارش می‌کند. امروز اینجا زندگی عادی‌تر از دیروز است، با این تفاوت که قند دارد توی دلم آب می‌شود وقتی به وعده‌‌ی صادق بعدی فکر می‌کنم. . . . امنیت نعمتی است که زیر سایه‌ی ولایت پایدار است. 🍁🍂🍁 آرامشی دارد ولایت گفتنی نیست حتی اگر از آسمان موشک ببارد ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
برنامه مشخص است! نه تعلل می‌کنیم! نه شتابزده عمل می‌کنیم! https://eitaa.com/khodemanim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ا ﷽ ا بخدا نمیدانستم او مادرم است! مردها هم گریه می‌کنند. گریه کن مرد. برای آغوش مادرت نوازش دستانش گرمای صدایش تمام آن لحظاتی که داشتی به مظلومیت غزه فکر میکردی او کنارت بود و داشت قربان صدقه‌ات می‌رفت. راستی چند ماه بود که ندیده بودی‌اش ؟ پی‌نوشت: پزشک فلسطینی در حال انتقال پیکر جان‌باختگان بمباران رژیم‌صهیونیستی بود که ناگهان پیکر بی‌جان مادرش را در میان شهدا دید. https://eitaa.com/khodemanim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ا ﷽ ا آغوش مادرش حتی از زیر خاک هم پر از آرامش و گرماست کودکان غزه ناگهان چه زود بزرگ‌ شده‌اند که دیگر از سگهای ولگرد و بمبهایشان نمی‌ترسند. حتی قبرستان دیگر برایشان جای ترسناکی نیست. خاک غزه دیگر سرد نیست، درست مثل خاک شلمچه، فکه ..، درست مثل خاک کربلا. https://eitaa.com/khodemanim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا ﷽ ا میهمان داشتم شبی که گذشت نمک سفره مان محبت بود تا سحر بحث و گفتگو کردیم بحث درباره ی ولایت بود وارد خطبه ی غدیر شدیم بحث بالا گرفت روی "ولی" من به معنای پیشوا دیدم او به معنای دوستی علی گفتم: اصلاً بیا مرور کنیم! همه را جمع کرد پیغمبر بعد هم آن همه جهاز شتر روی هم ریختند و شد منبر با علی رفت روی منبر و گفت: "این علی است و من پیمبر دین پس اگر دوستدار من هستید با علی دوستی کنید!" همین؟! ■ خسته بودیم هر دو، از طرفی آن همه بحث هم نتیجه نداد میهمانم که راه دوری داشت صبح، بعد از نماز، راه افتاد صبر کردم، دوساعتی که گذشت خواستم از میانه ی جاده بازگردد به سمت من، گفتم: اتفاق مهمی افتاده هرچه اصرار کرد من گفتم با تو یک صحبت مهم دارم تا که برگشت گفت: جریان چیست؟ گفتم این است: "دوستت دارم"! گفت با خشم: " از میانه ی راه بازگرداندی ام برای همین؟! نکند واقعا زده به سرت؟!" گفتم: آرام! لحظه ای بنشین خواستم این قرار بیهوده به تو ثابت کند رسول الله حاجیان را برای گفتن این برنگرداند از میانه ی راه! تازه گیرم که گفته پیغمبر با علی دوستی کنید، ولی برو تاریخ را بخوان و ببین چه گذشته ست بعد او به علی! این که بعدش چه شد نپرس از من ماجرا جانگداز خواهد شد سفره ی دل اگر که باز کنم سفره ی روضه باز خواهد شد حال دیگر برو برادرجان راه دور است و جاده ناهموار باز اگر آمدی علی آباد قدمی هم به چشم ما بگذار برو دست خدا به همراهت راستی! قبر حضرت زهرا بعد عمری هنوز هم مخفی ست از بزرگان تان بپرس چرا ؟! محمدحسین ملکیان @faraz_malekian https://eitaa.com/khodemanim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹زهرا میان جمع می‌گردد تا که ببیند مرد میدان را ناگه ندا آید: مادرجان.... من قاسمم، اعزامی از کرمان حاج مهدی رسولی https://eitaa.com/khodemanim
خودمانی
ا ﷽ ا #دنیای_شیرین_بچه‌ها بادکنک قشنگم می پره این ور اون ور خیلی خیلی زرنگه از خودمم زرنگ تر دلم
ا ﷽ ا دلم ناخونامو نمی خواد بجای ناخونامو بگیر 🍂 پس من کی بزرگ میشم؟ چقدر باید صبر کنم؟ 🍂 یک دعوای خواهرانه: من کربلایی‌ام معصومه پیاده‌روی‌ای 🍂 غروب شده بود و هوا هم کمی ابری بود: مامان چرا هوا نور نداره؟ 🍂 خواهرش تازه عینکی شده بود: بابا کمرم درد میکنه میشه برام عینک بگیری ؟ 🍂 تب کرده بود: مامان چرا انقدر هوا گرمه؟ 🍂 سرما خورده بود: مامان سرما از دماغم رفت تو دلم؟ 🍂 تازه اسم باباشو فهمیده بود: بابایی می دونستی اسمت محمد جعفره؟ 🍂 با قلبم فهمیدم 🍂 دسته عزاداری از سر کوچه گذشت صداش خیلی بلند بود. قلبش تند تند میزد: صداش رفت تو قلبم زینب نزدیک چهار سالگی https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا يَا مُمْتَحَنَةُ.... .... زَعَمْنا أَنَّا لَكِ أَوْلِياءٌ . گمان می‌کنم دوستتان دارم... با بچه‌هایم امتحان کرده‌ام ... پ‌ن : بچه‌ها در شبیه سازی صحنه تشییع و وداع اهل بیت علیهم‌السلام با حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها https://eitaa.com/khodemanim
هدایت شده از یهودمدیا
70.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕎 گنج کنیسه | خطبهٔ فدکیه 🎬 از کوچه‌پس‌کوچه‌های قاهره تا دانشگاه کمبریج؛ 💥 کشف گنجینه‌ای نفیس در کنیسهٔ یهودیان که اسراری از اولین دههٔ اسلام را فاش می‌سازد. صفحاتی که قرن‌ها در سکوت خویش خفته بودند، حالا حکایت مظلومیت حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها و امیر مؤمنان علیه‌السلام، و نقش یهود در آن را به گوش جهانیان می‌رسانند. 🎬 یهود مدیا : 🇮🇷👉 @jewishmedia
هدایت شده از تلک الایام
به روزشمار پس از سقوط بالگرد در ورزقان فکر می کنم... @telkalayyam
هدایت شده از جان دارند
سلام ای مرگ ای پایان غير قابل انكار سلام ای در، در دنیای مخفی پشت این دیوار سلام ای روح محبوسم برای دیدنت بی تاب سلام ای دست های خالی ام از دیدنت بیزار اگر جویای احوال منی باید بگویم که مرا وابسته خود کرده این دنیای لاکردار شب و روزم گره خورده به هم، در زندگی غرقم سرم خیلی شلوغ است و حسابی کار دارم، کار بعید است اینکه در سجده به دنبالم بیایی نه سجودم چیست جز مرغی که تُک تُک می زند منقار پرستو کاش بودم هر نفس در فکر کوچیدن و می دیدم تو را هر لحظه مانند اولی الابصار ولی بی و بال پر افتاده ام سنگین ته دره و عمرم می رمد از من شبیه اسب بی افسار کمی دیگر به من مهلت بده مهلت بده لطفا بگردم بالهایم می شود پیدا در این آوار به امید دلی آماده پرواز و دستی پر به امید زمانی که نترسم من از آن دیدار https://eitaa.com/jandarand
خودمانی
ا ﷽ ا ردیف آخر. امروز هم‌ نیامدید. امروز هم اتوبوس پر از خالی بود و من تک و تنها همان ردیف اول نشسته بودم. یادتان هست بچه که بودیم ساعت شش صبح اولین نفر که در ایستگاه سوار می شد ته اتوبوس را قرق می کرد تا بقیه هم در ایستگاههای بعدی سوار شوند؟ من همیشه اولین نفر بودم. خانه مان ته خیابان اندیشه بود و تا مدرسه با اتوبوس نیم ساعتی راه بود. اتوبوس همیشه ایستگاه چهارم پر می‌شدو من دل توی دلم نبود که الان ممکن است کدامتان سر وقت به ایستگاه نرسیده باشد و از اتوبوس جابماند؟ یکبار که بنفشه دیر رسیده بود و داشت دنبال اتوبوس می‌دوید چهارتایی ازهمان ته اتوبوس جیغ زدیم که "آقا تو روخدا نگهدار." راننده مجبور شد وسط جاده پایش را روی ترمز بگذارد و بنفشه را که دیگر نفسش بریده بود و صورتش کبود شده بود ،سوار کند. کلی هم بد و بیراه بارمان کرد که "فلان فلان شده‌های پدر صلواتی خب با اتوبوس بعدی میاد‌". راننده چه می‌دانست همه کِیفش به دسته جمعی ردیف آخر نشستمان است؛ و الا بابای بنفشه که ماشین داشت. گاهی برای ماشین‌های دیگر شکلک در می‌آوردیم و بلند بلند می‌خندیدیم. یکی بود از آن اتوکشیده های از دماغ فیل افتاده که هی می خواست پز دانشگاه رفتنش را به ما پنج تا بچه دبستانی بدهد ، یادتان هست؟ همیشه دعوایمان می‌کرد که " هیسس، مگر نمی‌بینید هندزفری گذاشتم و دارم مطلب مهمی گوش میدم؟ " ماهم اولش یواش حرف می‌زدیم ولی یهو دوباره از دستمان در می‌رفت و صدایمان ازپنجره اتوبوس تا آن طرف خیابان هم می‌رفت. چه روزهایی بود. جدول ضرب را همانجا با هم حفظ کردیم. شعرهای کتاب فارسی را هم . حتی گاهی تا مدرسه همانجا می‌خوابیدیم و فقط یک نفر لای یک چشمش را باز می‌گذاشت که ایستگاه را رد نکنیم. یکبار که نوبت من بود بیدار بمانم و وسطش خوابم برده بود ، چقدر ترسیده بودیم. اگر آن بچه دست مادرش را ول نکرده و جلوی اتوبوس نپریده بود ، اتوبوس محکم ترمز نمی‌کرد و معلوم نبود ما کی بیدار می‌شدیم . از خواب که پریدیم پنج تایی داد زدیم "آقا درو بازکن پیاده میشیم. " راننده که در را با غرغر باز کرد به سرعت پیاده شدیم و دو تا ایستگاه ، نفس زنان تا خود مدرسه دویدیم . حالا سالهاست از هر ایستگاهی سوار می‌شوم دلم پر می‌کشد که بروم ردیف آخر اتوبوس و بلند‌بلند شعر بخوانم. حالا که دانشگاهم تمام شده و سالهاست خانم معلم شده‌ام. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا صبح زود زمستان که باران می بارد دلم نمی‌خواهد گرمی آغوش رختخواب را رها کنم. دوست دارم پتو را تا زیر چانه ام بالا بکشم از پنجره روبرویی آسمان را تماشا کنم و با لالایی باران آرام آرام دوباره بخوابم. اما امروز قرار دیگری دارم . هنوز چمدانم را نبسته ام. برای یک هفته سفارش های لازم را نکرده ام. ناهار و شام نپخته ام. آفتاب امروز صبح پشت گرفتگی ابرها پنهان شده و کمی بی تاب است. هوای خانه اما هوای دلگرمی است. دارم برای دل کندن باروبندیل می بندم. فکر می‌کردم خیلی سخت باشد اما براحتی آب خوردن بود البته با کمی بغض. این سالها همه تلاشمان را کرده بودیم که بچه ها وابسته و آویزان بار نیایند؛ ولی این حجم از استقلال برای خودم هم دیدنی بود. حتی زینب؛ اگرچه سفارش کرده بود "مواظب خودت باشیا. زود بیا. دلم برات تنگ میشه" اما رضایت داده بود به رفتنم. به تنهایی کربلا رفتنم. پ‌ن : عکس از یک روز بارانی خنک و دلچسب در بهار امسال . https://eitaa.com/khodemanim
هدایت شده از جهان بانو
هدایت شده از جهان بانو
❇️حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها و الگوی مقاومت 🔹به گزارش پایگاه خبری تحلیلی جهان‌بانو در هفته‌ی میلاد پر کرامت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها در خدمت امام جمعه‌ی نجف در شهر نجف و بارگاه امام‌الاولین حضرت علی علیه‌السلام بودیم و از راه و مسیر اول بانوی مدافع ولایت شنیدیم. 🔺در این نشست بسیار صمیمی آیت‌الله سید صدرالدین قبّانچی در بیانات خود گفت: ضمن عرض تبریک به مناسبت میلاد حضرت زهرا سلام‌الله علیها بانوان حاضر در جمع را میهمان امیرالمومنین دانسته و این دیدار را یک دیدار پر برکت دانستند. 🔺آیت‌الله سید صدرالدین قبانچی حضور بانوان را در صحنه ادامه دهنده‌ی مسیر حضرت زهرا (س) دانست و این حضور را به حضوری مهم تعبیر کرد و گفت: بانوان ایران در این مسیر ثابت‌قدم هستند و حتما به قله‌ی کوه خواهند رسید و ما هیچ احساس خطری نداریم و همه زیر سایه‌ی رهبر انقلاب با ایمان حرکت خواهیم کرد. 🔹وی در ادامه با توجه به گذشت چهل و اندی از انقلاب اسلامی اظهار داشت: یادم هست آن زمان که ایران بودیم بعضی‌ها در نهمین سالگرد انقلاب اسلامی، علاقه داشتند فاتحه‌ی این انقلاب را بخوانند اما حالا چهل و شش سال از این فجر عظیم گذشته است. الحمدلله مردم و رهبری در این مسیر هستند و الّا دشمنان از همان روز اول می‌خواستند که ایران را مثل لیبی، مثل مصر و ... سرنگون کنند. حالا ایران سالهاست که مقتدرانه حرکت کرده است و به قله خواهد رسید ان‌شاءالله. 🔹سید صدرالدین قبانچی با اشاره به ظلم و ستم مردم غزه و فلسطین و دیگر نقاط جنگ‌زده بیان داشت: ما اکنون در جنگ هستیم. حرف من این است که بانوان در پشت جبهه هستند و در راه مقاومت می‌توانند سنگ‌تمام بگذارند، همانطور که در سال‌های قبل و در هشت سال جنگ تحمیلی حمایت‌گر مردان و رزمندگان بودند. وظیفه‌‌ی ما این نیست که پیروز می‌شویم یا نمی‌شویم، همانطور که انبیاء الهی در این مسیر بودند ما هم باید مثل آن‌ها در مسیر باشیم تا ان‌شاءالله پیروزی نهایی نصیب جبهه‌ی حق شود. 💠گفتنی است که نشست دیدار با امام جمعه نجف به همراهی بانوان محفل ادبی گوهرشاد و همت خانم سمیه خردمند از قم تدارک دیده شده بود. 📢جدیدترین اخبار زنان ایران و جهان در پایگاه خبری تحلیلی جهـــــ🌐ـــــــان بانـــو | @jahanbanou_ir |
ا ﷽ ا ویلچر شماره شصت و هشت نبود. نبود که نبود. همه جا را گشتم بیرونِ درِ حسینیه، آشپزخانه ، ورودی حسینیه حتی از زائرهای طبقه پایین هم سراغش را گرفتم. "ببخشید خانم، شما این ویلچر که اینجا تو ورودی حسینیه بود رو ندیدین ؟" رفتم دم دراتاق مسئول. آقایی در را باز کرد. وقتی اضطرارم را دید گفت" نه منم ندیدم صبر کن زنگ بزنم از خانمم بپرسم." تا او با همسرش صحبت کند پله ها را یکی دوتا تا طبقه بالا رفتم تا سراغش را از بقیه زائرها بگیرم. فرصت زیادی نداشتم. برای لحظات پایانی حضورم در کربلا برنامه ریزی کرده بودم. شب جمعه شلوغی کربلا قطعی بود. وقتم داشت می‌رفت. باید تا نه شب ویلچر را پیدا می‌کردم و به امانات حرم حضرت ابالفضل علیه‌السلام تحویل می‌دادم که به اتوبوس برگشت برسم. خانم مسئول از پشت گوشی برایم گفت "مگه اون ویلچر مال کاروان شما بود؟ یه پیرمردی از کاروان اهواز خانمش رو سوار کرد و برد حرم." برایش توضیح دادم که امروز بعدازظهر موقع برگشت از حرم ویلچر را برای یکی از همسفرانم از حرم امانت گرفته بودم. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
پیرزن هن و هن کنان پله ها را بالا آمده بود.فارسی را خوب بلد نبود. کاروانشان از اهواز تازه رسیده بودند . وضو که گرفت عازم حرم رفتن شد. اصلا خودم کفشهایش را به دستش دادم . فکرش را هم نمیکردم بخواهند با ویلچر بروند حتما گمان کردند ویلچر مال حسینیه است. کمی خاطرم جمع شد اما همچنان دلشوره داشتم، نکند تا صبح بخواهند در حرم بمانند؟ گوشی ام را گرو گذاشته بودم و ویلچر را گرفته بودم. هماهنگی کلاسهای پردیسان، نوبت دکتر و یک عالمه کار دیگر که برای هماهنگیش به گوشی نیاز داشتم. کاش پرسیده بودند آنوقت خودم پیرزن را تا حرم همراهی میکردم. پرسان پرسان راه افتادم تا مسئول کاروانشان را پیدا کنم. اوهم نبود . گاهی کائنات عجیب دست به دست هم می دهند تا.... راه افتادم سمت حرم. هر ویلچری که میدیدم به شماره اش نگاه میکردم. ویلچر شصت و هفت را دیدم اما شصت و هشت نبود . آرام آرام بین الحرمین را طی کردم. روبروی ضریح امام حسین علیه السلام که ایستادم نفهمیدم موج جمعیت چطور مرا تا کنار ضریح برد. انقدر همه چیز ناگهانی اتفاق افتاد که حتی فرصت نکردم دستهایم را بالا بگیرم. جلوی ضریح صدای ناله پیرزنی می آمد : "کمکم کنید مُردم. " رنگ چشمهایش برگشته بود . قد کوتاهی داشت و نفسش بالا نمی آمد. دستهایم را به زحمت آزاد کردم و دست پیرزن را گرفتم و باهم از جمعیت خارج شدیم. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
موقع برگشت ویلچر شماره شصت و نه را هم دیدم. خنده ام گرفته بود. "خدایا حضرت عباسی نمیشد جور دیگری به زوارت حال بدهی که نه سیخ بسوزد نه کباب؟ منکه ادعایی نداشتم. اصلا یادت هست نیت کرده بودم حالا که بچه ها همراهم نیستند به زوار امام حسینت خدمت کنم؟ خداوکیلی این چه بساطی ست آخر؟" زیارت آرامم کرده بود؛ آنقدر که در مسیر برگشت سری به بازار زدم و یکی دوتا سوغاتی کوچک خریدم. به حسینیه که رسیدم حالم خوب بود فقط کمی خسته بودم . بعد از شام دوباره سراغ مدیر کاروان اهواز را گرفتم و خوشبختانه این بار پیدایش کردم. ماجرا را که تعریف کردم قول همکاری داد و رفت حرم تا پیرمرد را پیدا کند. ساعت حوالی نه و نیم را نشان میداد. دیگر ناامید شده بودم. نه خبری از پیرمرد بود نه مدیر کاروان . رفتم پایین تا شماره ویلچر را به مسئول حسینه تحویل بدهم که هروقت ویلچر را آوردند ببرد تحویل بدهد و گوشی‌ام را برایم بفرستد ایران. باورم نمیشد.. ویلچر در آشپزخانه بود. انگار اصلا تکان نخورده بود. کل مسیر تا امانتداری اشک ریختم که لحظات پایانی حضور در کربلا دوباره یک زیارت دلچسب نصیبم شده بود. پایان ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
هدایت شده از تلک الایام
… از امشب یک نفر پشت در خانه هایمان نان و خرما می گذارد… یک نفر که نمی شناسیمش… @telkalayyam
هدایت شده از آکردی
*🔸 یا من أرجوه* در دست فرشتگان قباله همراه طبق‌طبق پیاله گفتند که: این الرجبیون؟ بشکفت رخم شبیه لاله گفتم که منم! نگاه کردند دادند به من کمی چاغاله نه شیر و عسل، نه حور و جنت نه کهنه شراب هفت‌ساله گفتم که چرا؟ به جای پاسخ، دادند مرا به تو حواله سوگند به تو خدای خوبم! از نوع اکید آن؛ جلاله من بنده‌ی ساده‌ی تو هستم دور سر من که نیست هاله هر روز به لب ذکر و دعا بود اعمال، مطابق رساله گهگاه اگر که جا به جا شد افعال، میان آه و ناله، «واصرف» شده جای «اعطنی» و شد «اعطنی» آن وسط مچاله، از چاله به چاه رفته‌ام گاه ازچاه رسیده‌ام به چاله، بنویس کنون شرّ مرا خیر این بار به حکم استحاله از بنده ندامت و گناه است از حضرت حق امید ماله 🔸طاهره ابراهیم‌نژاد🔸 مزاح‌الدین | @mezahoddin
خودمانی
*🔸 یا من أرجوه* در دست فرشتگان قباله همراه طبق‌طبق پیاله گفتند که: این الرجبیون؟ بشکفت رخم شبیه ل
خانم ابراهیم نژاد تعریف می‌کرد که مدتی دعای ماه رجبش را جابجا خوانده و بجای اعطنی خیر الدنیا و الاخره تقاضای اعطای شر کرده از خدای تعالی . بعد که فهمیده کجای راه را اشتباه رفته با این چند بیت خواسته رفع و رجوعش کند. خدایا همه آن روزهایی که اشتباهی درخواست کردم خواستم و نباید می خواستم ... نخواستم و باید می خواستم .. همه را به اعطنی های رجب و واصرف عنی هایش بر من ببخش و حال دلم را در ماه خودت ، خودت دست بگیر. جور دیگری بلد نیستم رفع و رجوعش کنم. پشت در منتظر او که نمیشناسمش نشسته ام تا آنچه که نخواسته ام را هم برایم بیاورد.