خودنویس|khodneviis
ـ ناگهان خوابی مرا خواهد ربود ؛ من تهی خواهم شُد از فریاد درد :)
ـ
شدهازدردبخندیکهنباردچشمت؟:)
مندراینخندهیپرغصهمهارتدارم!
مثل نگهبانی که تا صبح شیفت داده خستم ، مثل مردی که همه روز کار کرده ، مثل دختر کنکوری که تماموقت درس خونده ، مثل دستفروشی که کل مسیر ایستاده ؛
شنیدی دنیا؟ خستم! ولی هنوزم نمیذارم تو برام بومِ تقدیرُ بکشی؛
مثل همون نگهبان بلند میشم آب به صورت میزنم خوابم بپره ، عین دستفروش با یه سیگار میشینم لب جدولُ خستگی در میکنم ،
آره من خستم ، ولی پامیشم دنیا...
پا میشم .
•⊱خودنویس⊰•
تو بگو از چه بنویسم؟
دیگر نه آسمان میبارد که استشمام بوی خاک نم خورده را به رُخَت بشکم ؛
نه درخت ها خزان است تا بگویم پاییز عاشقیست ؛
اینجا ،
همه چیز پر از دود و شلوغ است ؛
تاکسیان بوق میزنند و بازاریان فریاد ؛
شهر بوی غبار گرفته ، لبخندها کوچ کردند
و تنها چیزی که اینجا حس میشود،
نبودن توست :)
تنها روی نیمکت چوبی پارک نشسته بود ؛ کنارش ایستاده بودم ُ این عکس را میگرفتم . نشستم کنارش ، موبایل را سمتش بردم و گفتم
- چطور شد؟
نگاهش به من بود اما انگار فکرش جای دیگری را قدم میزد ؛
مکثی کرد و گفت
- چقد شبیه دل منه:)
لبخند غمگینی زدم ، پرسیدم
- و اون نقطهی سفید بین اون همه تاریکی چیه؟
جوابی نداد ؛
نمیدانم نمیخواست کسی بداند ،
یا واقعا امید سفیدی در تاریکی دلش نداشت...
اما نه نه امکان ندارد ؛
چشمهایش فریاد میزدند دلتنگ آدمیست که کورسوی امیدش است...
اما دلتنگ کی؟
این را دیگر کسی فریاد نمیزند ،
باید به نجوای قلبش گوش دهم... تنها او میداند .
راستی ؛
ماه ِ تو و دلخوشی تو برای بقا میان سیاهی کیست؟
- برگرفتهازواقعیتِغمباریبهنام زندگی .
به قول رادیو چهرازی :
تو فهمیدی چرا با همه حرف کم میارم ، با تو زمان ؟
نیاز دارم برم زیر باران و بدوم
آنقدر سریع که کسی مرا نبیند؛
ببیند که چه؟
دیدن صورتهای غم بار مگر فایده میکند...
بدوم بروم بالای صخرهها
فریادبکشم، داد بزنم،
بعد خسته شوم و زانو بزنم ؛
از هوش بروم و وقتی بیدار شدم
هیچ چیز یادم نیاید.
نه غمی... نه دردی... نه حتی تورا .
شاید از آن به بعد بتوانم کمی ، زندگی کنم!