eitaa logo
خود‌نویس|khodneviis
261 دنبال‌کننده
55 عکس
4 ویدیو
0 فایل
ɪɴ ᴛʜᴇ ɴᴀᴍᴇ ᴏғ ɢᴏᴅ 🌊 | ــ ـغـرق‌شـدھ‌ دردریــاۍافـکــار ! ــ اینجا شاهد دست نوشتھ‌هاۍ منی ؛ کاغذ پارھ‌هایی کہ تمام ِ کلماتش را قلب مےگفت ، مغز تحلیل مےکرد و دست ها مےنوشتند ، بـراۍتـو :) . . کاره دیگه.. پیش میاد: @Ms_Manavi
مشاهده در ایتا
دانلود
خود‌نویس|khodneviis
ـ ناگهان خوابی مرا خواهد ربود ؛ من تهی خواهم شُد از فریاد درد ‌:)
ـ شده‌از‌درد‌بخندی‌که‌نبارد‌چشمت؟:) من‌دراین‌خنده‌ی‌پرغصه‌مهارت‌دارم!
مثل نگهبانی که تا صبح شیفت داده خستم ، مثل مردی که همه روز کار کرده ، مثل دختر کنکوری که تمام‌وقت درس خونده ، مثل دست‌فروشی که کل مسیر ایستاده ؛ شنیدی دنیا؟ خستم! ولی هنوزم نمیذارم تو برام بومِ تقدیرُ بکشی؛ مثل همون نگهبان بلند می‌شم آب به صورت میزنم خوابم بپره ، عین دست‌فروش با یه سیگار میشینم لب جدولُ خستگی در میکنم ، آره من خستم ، ولی پامیشم دنیا... پا می‌شم . •⊱خودنویس⊰•
خود‌نویس|khodneviis
_
بزن باران ، که این دیوانه سرگردان بماند:)
انقدری نبودم که میشه اینجارو به عنوان اثر باستانی ثبتش کرد ‌.
تو بگو از چه بنویسم؟ دیگر نه آسمان می‌بارد که استشمام بوی خاک نم خورده را به رُخَت بشکم ؛ نه درخت ها خزان است تا بگویم پاییز عاشقی‌ست ؛ اینجا ، همه چیز پر از دود و شلوغ است ؛ تاکسیان بوق میزنند و بازاریان فریاد ؛ شهر بوی غبار گرفته ، لبخند‌ها کوچ کردند و تنها چیزی که اینجا حس می‌شود، نبودن توست :)
تنها روی نیمکت چوبی پارک نشسته بود ؛ کنارش ایستاده بودم ُ این عکس را می‌گرفتم . نشستم کنارش ، موبایل را سمتش بردم و گفتم - چطور شد؟ نگاهش به من بود اما انگار فکرش جای دیگری را قدم میزد ؛ مکثی کرد و گفت - چقد شبیه دل منه:) لبخند غمگینی زدم ، پرسیدم - و اون نقطه‌ی سفید بین اون همه تاریکی چیه؟ جوابی نداد ؛ نمیدانم نمی‌خواست کسی بداند ، یا واقعا امید سفیدی در تاریکی دلش نداشت... اما نه نه امکان ندارد ؛ چشم‌هایش فریاد میزدند دلتنگ آدمی‌ست که کورسوی امیدش است... اما دلتنگ کی؟ این را دیگر کسی فریاد نمیزند ، باید به نجوای قلبش گوش دهم... تنها او میداند . راستی ؛ ماه ِ تو و دلخوشی‌ تو برای بقا میان سیاهی کیست؟ - برگرفته‌ازواقعیتِ‌غم‌باری‌به‌نام زندگی .
ولی بیاین تخصصی نگاش نکنین و بگین قشنگ شده :>
به قول رادیو چهرازی : تو فهمیدی چرا با همه حرف کم میارم ، با تو زمان ؟
نیاز دارم برم زیر باران و بدوم آنقدر سریع که کسی مرا نبیند؛ ببیند که چه؟ دیدن صورت‌های غم بار مگر فایده میکند... بدوم بروم بالای صخره‌ها فریادبکشم، داد بزنم، بعد خسته شوم و زانو بزنم ؛ از هوش بروم و وقتی بیدار شدم هیچ چیز یادم نیاید. نه غمی... نه دردی... نه حتی تورا . شاید از آن به بعد بتوانم کمی ، زندگی کنم!