فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای وای نگم براتون چیشد خیلی یهویی امروز صبح گفتیم بریم مشهد بعدشم بریم بجنورد پیش خانواده همسرم و اینکه کلیپ های عرپسیم اماده شده برم بگیرم😍
بلیط و همسرم صبح گرفتن بهم گفت ساعت ۶منم حالم زیاد خوب نبود چمدون جمع نکردم اقا امیرعلی اومد خونه ساعت ۲رفتیم بلیط دیدم نوشته بود ساعت ۱۶😱یعنی با استرس خونه تمیز کردیم وسایل جمع کردیم رفتیم خونه مامان بابا خداحافظی کنیم باهاشون فکر کنید ساعت ۳:۳۰حرکت کردیم تا ۴:۱۵تو راه بودیم ترافیک اومدیم راه آهن گفتن تاخیر داشتیم فکر میکردیم کنسل میشه🥺
انقدر ذوق کردیم امام رضا مارو طلبید🥺🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکم راه بریم خسته شدیم از بس نشستیم☺️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#هرچی_تو_بخوای 💗
#قسمت_104
-من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی وگرنه جز تو هیچکس نیست که دلم بخواد تو اون مواقع کنارم باشه.
-من میخوام تو سختی ها کنارت باشم.اینکه ازم پنهان میکنی اذیتم میکنه.
مدت طولانی ساکت بود و فکر میکرد.بعد لبخند زد و گفت:
_باشه،خودت خواستی ها.
چهار ماه گذشت...
دخترهام پنج ماهشون بود.مدتی بود که وحید سه روز کامل خونه نمیومد،دو روز میومد،بعد دوباره سه روز نبود.دو روزی هم که میومد بعد ساعت کاری میومد.من هیچ وقت از کارش و حتی مأموریت هاش #نمیپرسیدم.چون میدونستم #نمیتونه توضیح بده و از اینکه نتونه به سؤالهای من جواب بده اذیت میشه.ولی متوجه میشدم که مثلا الان شرایط کارش خیلی سخت تر شده.اینجور مواقع بسته به حال وحید یا #تنهاش میذاشتم تا مسائلشو حل کنه یا بیشتر بهش #محبت میکردم تا کمتر بهش فکر کنه.تشخیص اینکه کدوم حالت رو لازم داره هم سخت نبود،از نگاهش معلوم بود.
وقتی که نبود چند بار خانمی با من تماس گرفت و میگفت وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون...
اوایل فقط بهش میگفتم به همسرم #اعتماد دارم و حرفهاتو باور نمیکنم...زود قطع میکردم.من به وحید اعتماد داشتم.
اما بعد از چند بار تماس گرفتن به حرفهاش گوش میدادم ببینم حرف حسابش چیه و دقیقا چی میخواد.ولی بازهم باور نمیکردم.چند روز بعد عکس فرستاد.عکسهایی که وحید کنار یه خانم چادری بود.حجاب خانمه مثل من نبود،ولی بد هم نبود، محجبه محسوب میشد.تو عکس خیلی به هم نزدیک بودن.وحید هیچ وقت به یه خانم نامحرم اونقدر نزدیک نمیشد. ولی عکس بود و #اعتمادنکردم.
اونقدر برام بی ارزش و بی اهمیت بود که حتی نبردم به یه متخصص نشان بدم بفهمم واقعی هست یا ساختگی.
بازهم اون خانم تماس گرفت.گفت:
_حالا که دیدی باور کردی؟
گفتم:
_من چیزی ندیدم.
تعجب کرد و گفت:
_اون عکسها برات نیومده؟!!!
-یه عکسهایی اومد.ولی آدم عاقل با عکس زندگیشو بهم نمیریزه.
به وحید هم چیزی از تماس ها و عکسها نمیگفتم.
دو روز بعد یه فیلم فرستادن....
تو فیلم تصویر و صدای وحید خیلی واضح بود.اون خانم هم خیلی واضح بود.همون خانم محجبه بود ولی تو فیلم حجابش خیلی کمتر بود.اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد....
حالم خیلی بد شد.خیلی گریه کردم.نماز خوندم.بعد از نماز سر سجاده فکر کردم.بهتره زود #قضاوت نکنم..
ولی آخه مگه جایی برای قضاوت دیگه ای هم مونده؟دیگه چه فکری میشه کرد آخه؟ باز به خودم تشر زدم،الان ذهن تو درگیر یه چیزه و ناراحتیت اجازه نمیده به چیز دیگه ای فکر کنی.
گیج بودم.دوباره #نماز خوندم.ولی آروم نشدم. دوباره #نماز خوندم ولی بازهم آروم نشدم.نماز حضرت فاطمه(س) خوندم.به حضرت #متوسل شدم،گفتم کمکم کنید.بعد نماز تمام افکار منفی رو ریختم دور ولی چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسید....
صدای بچه ها بلند شد.رفتم سراغشون ولی فکرم همش پیش وحید بود.
با وحید تماس گرفتم که صداش آرومم کنه.گفت:
_جایی هستم،نمیتونم صحبت کنم.
بعد زود قطع کرد.اما صدای خانمی از اون طرف میومد،گفتم بیاد خب که چی مثلا.
فردای اون روز دوباره اون خانم تماس گرفت. گفت:
_حالا باور کردی؟وحید دیگه تو رو نمیخواد. دیروز هم که باهاش تماس گرفتی و گفت نمیتونه باهات صحبت کنه با من بوده.
خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم:
_اسمت چیه؟
خندید و گفت:
_از وحید بپرس.
با خونسردی گفتم:
_باشه.پس دیگه مزاحم نشو تا از آقا وحید بپرسم.
تعجب کرد.خیلی جا خورد.منم از خونسردی خودم خوشم اومد و قطع کردم.
گفتم
بدترین حالت اینه که واقعیت داشته باشه، دیگه بدتر از این که نیست.حتی اگه واقعیت هم داشته باشه نمیخوام کسی که از نظر #روحی بهم میریزه #من باشم.
سعی کردم به خاطرات خوبم با وحید فکر کنم. همه ی زندگی من با وحید خوب بود.
یاد پنج سال انتظارش برای پیدا کردن من افتادم.
یک سالی که برای ازدواج با من صبر کرده بود.
نه..وحید آدمی نیست که همچین کاری کنه...
من همسر بدی براش نبودم.وحید هم آدمی نیست که محبت های منو نادیده بگیره..ولی اون فیلم....
دو روز گذشت و فکر من مشغول بود....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
#رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلام صبحتون بخیر🌤🪴
از چای خونه حرم امام رضا ساعت ۶صبح🥺🌤🌻
یاامام رضا🥺❤️
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم صف چایی چایخونه حرم امام رضا جانم🥺☕️
رفقا مشهدی که قول دیدن دادم بهتون ساعت ۱ظهر صحن ازادی ایوون طلا میبینمتون🥰😍
هرکسی میاد بهم بگه☺️❤️
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
سلام سلام خیلی خیلی خوش اومدی اعضا جدید خونه ما😍🥰
پیوستن یادت نره رفیق😉🤝
#بیوگرافی خونه ما☺️🍿
من مبینام 🥰
متولد خرداد ۸۴وساکن تهران☺️
دانشجو زیست جانوری دانشگاه علوم پزشکی هستم☺️
تو سن ۱۸سالگی ازدواج کردم و سالگرد یک سالگیمون عروسی گرفتیم اومدیم خونمون 🥰
و الان چند ماه که اومدیم سر خونه زندگیمون😇
اقا امیرعلی همسرم 🥰
متولد تیر ۷۶😉
شغلشون معاون مدرسه هستند🧐
ولی رشته همسرم بازیگری و کارگردانی هستش😁
ما تو این کانال یک زندگی ساده و پر از عشق و محبت داریم که قرار از روزمرگی های عروس و داماد با وسایل نو به اشتراک بزاریم☺️
برای اینکه راحت تر پیدا کنی😉👇🏻
داستان اشنایی🫀💍
عکس های عروسیمون👰🏻♀🤵🏻♂
ولاگ خونمون🏡
رمان های اخر هر شب🔖🖇
داستان جنجالی ازدواج😳
امیدوارم لحظات خوب وبه یاد موندنی💞 رو کنار هم داشته باشیم💝
امروز دم ایوان طلا یکی از شما دوستا خوبمو دیدم زحمت کشیده بودن تا حرم برا دیدنم اومده بودن 😍🥰
دو نفر دیگه هم اومده بودن نتونستیم همو پیدا کنیم از اوناهم تشکر میکنم😊
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
زحمت کشیدن برام هدیه هم اوردن سادات بودن دستشون درد نکنه😍
از همه مشهدی های عزیز هم که کلی پیام دادن مارو خونشون دعوت کردن ممنونم واقعا خیلی محبت دارید همتون🥺💕
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
23.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستان خیلی ها پرسیدید مشهد کجا موندید باید بگم مادربزرگ همسرم مشهد زندگی میکنن و ما هر دفعه میایم مهمون خونه با صفا و قشنگشون میشیم🌺💕
این فیلم و از خونه مادربزرگ گرفتم امیدوارم خوشتون بیاد خونشون پر از خاطرات و حس خوبه☺️
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اخر کلیپو ببنیید😂در روی همسرم بستم زیاد اذیتم کرده محکم در میزنه😂😂😂
فقط من که میگم یک لحظه😂😌
نفس که میکشی عطر هل و گلاب مشامت را پر میکند، جز عطر هل و چاییهای خوشرنگ و خوشطعم، زیارت خادمان سبزپوشِ خوشاقبالی که هر روز بهشت را درون استکانهای باریک میان زائران آقای مهربان قسمت میکنند، تماشایی است☕️🕌
قبول دارید چای امام رضا یه عطر و بوی خاصی داره مزش با همه چایی ها فرق داره🥺💕
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیبایی و بازی رنگ به روایت تصویر یعنی این 😍📿
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#هرچی_تو_بخوای 💗
#قسمت_105
دو روز گذشت و فکر من مشغول بود...
قبل از اینکه وحید بیاد گفتم امروز دیگه تکلیفم رو معلوم میکنم.ولی وقتی دیدمش فقط نگاهش کردم.وحید هم به من نگاه میکرد.نگاهش با همیشه فرق داشت،خیلی عاشقانه تر و مهربان تر از همیشه بود.تازه متوجه شدم چقدر دلم براش تنگ شده بود.
تمام مدتی که وحید خونه بود به من محبت میکرد و تو کارهای خونه و بچه داری کمک میکرد.چند بار خواستم جریان رو براش بگم، هربار بخاطر محبت هاش منصرف شدم.
دو روز بودنش گذشت و وحید رفت....
اما من بازهم چیزی بهش نگفتم.خیلی با خودم #فکر کردم. #هیچ_دلیلی وجود نداشت که وحید بخواد با کس دیگه ای ازدواج کنه.
پس یا نقشه ای در کاره یا شاید این شرایط ماموریت جدیدشه.بخاطر همین صمیم گرفتم وقتی وحید اومد بهش بگم.
داشتم نماز مغرب میخوندم....
صدای ضعیفی شنیدم.احساس کردم یکی از بچه ها بیدار شده.چون میخواستم نماز عشا بخونم چادرمو درنیاوردم و رفتم تو اتاق بچه ها.
از صحنه ای که دیدم خشکم زد.
بچه های من بغل دو تا خانم بودن...
اسلحه کنار سر کوچولوشون بود. به خانم ها نگاه کردم.
یکیشون همونی بود که با وحید تو فیلم بود ولی اینبار خیلی بدحجاب بود.یکی از پشت سرم گفت:
_صدات دربیاد بچه هاتو میکشم.
برگشتم.یه مرد بود.با کنجکاوی نگاهم میکرد. نگاه خیلی بدی داشت. بااخم نگاهش کردم. همونجوری که به من نگاه میکرد به یکی از خانمها گفت:
_راست گفتی بهار،خیلی خاصه.
صدای گریه فاطمه سادات
اومد.نگاهش کردم،بغل همون خانمه بود.رفتم بگیرمش مرده گفت:
_وایستا.
ایستادم ولی نگاهم به خانمه بود.با اخم و خیلی جدی نگاهش میکردم.خانمه گفت:
_بذار بیاد بچه شو بگیره.
منتظر حرف مرده نشدم.رفتم سمتش.نگاهی به زینب سادات انداختم،بهم لبخند زد.لبخندی براش زدم و به خانمی که زینب سادات بغلش بود با اخم نگاه کردم،بعد به این خانمه که فاطمه سادات بغلش بود،نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفتم و خواستم برم اون اتاق.از کنار مرد رد شدم،گفت:
_کجا؟
با اخم نگاهش کردم.مرد به خانمی که فاطمه سادات بغلش بود گفت:
_بهار،تو هم باهاش برو.
رفتم تو اتاق.بهار پشت سرم اومد.درو بستم و پشت در نشستم که یه وقت مرده نیاد تو اتاق. فاطمه سادات که آروم شد به بهار نگاه کردم،با خونسردی....
اونم با کنجکاوی نگاهم میکرد.بلند شدم.تو آینه به خودم نگاه کردم.خداروشکر چادر سرم بود...
یاد وحید افتادم،بهم میگفت با چادرنماز مثل فرشته ها میشی.از یاد وحید لبخند رو لبم نشست.یادم افتاد نماز عشاء نخوندم.به بهار نگاه کردم و قاطع گفتم:
_میخوام نماز بخونم.خیلی طول نمیکشه.
بهار با تمسخر گفت:
_الان؟! تو این وضعیت؟!
جدی نگاهش کردم.گفت:
_زودتر.
بعد از نماز بلند شدم.گفتم:
_میخوام چادرمو عوض کنم.
چادرمو درآوردم و از کمد چادررنگی برداشتم ولی یاد نگاه مرده افتادم.چادررنگی رو سرجاش گذاشتم و چادرمشکی مدل دار برداشتم که حتی اگه خواست از سرم دربیاره هم نتونه.
دلم آشوب بود.خیلی ترسیده بودم.نگران بودم ولی سعی میکردم به ظاهر آروم و خونسرد باشم.
وقتی چادرمشکی پوشیدم به بهار نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفته بود و به من نگاه میکرد.گفت:
_تو یه زن زیبا با اعتماد به نفس بالا و باحجاب هستی.تو یه زن عاشق ولی عاقل هستی.عقل و عشق، زیبایی و اعتماد به نفس و حجاب کنارهم نمیشه.نمیفهممت.
گفتم:
_از وحید میپرسیدی برات توضیح میداد.
لبخندی زد و گفت:
_پرسیدم.جواب هم داد ولی قانع نشدم.
تمام مدت جدی نگاهش میکردم.خواستم بچه رو ازش بگیرم،نذاشت.گفت:
_کارت تموم شده؟
با اشاره سر گفتم آره.
گفت:
_پس برو بیرون.
یه بار دیگه از تو آینه به حجابم نگاه کردم. روسری مو جلوتر کشیدم و رفتم تو هال.بهار با فاطمه سادات پشت سرم اومد.مرد و خانمی که زینب سادات بغلش بود،نگاهم کردن.مرده با پوزخند گفت:
_میخوای بری بیرون؟
با اخم و جدی نگاهش کردم تا بفهمه با کی طرفه.لبخند تمسخر آمیزی میزد.سرمو یه کم به پشت متمایل کردم و به بهار گفتم:
_چی میخوای؟
بهار به مرده گفت:
_شهرام،بسه دیگه.
منظورش این بود که به من نگاه نکنه.بهار اومد جلوی من رو به من ایستاد.شهرام همونجوری که به من نگاه میکرد گفت:
_شخصیت عجیبی داره.
بهار بالبخند گفت:
_گفته بودم که.
شهرام گفت:
_تو واقعا کمربند مشکی کاراته داری؟!!
با اخم و خیره نگاهش کردم.دیدم نمیفهمه،رو به بهار محکم گفتم:
_چی میخوای؟
شهرام گفت:
_حالا چه عجله ای داری.
اینبار با عصبانیت به بهار نگاه کردم.
بهار به شهرام گفت:
_تمومش کن دیگه.
شهرام عصبانی شد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
#رمان
13.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام صبحتون بخیر دوستان🥰
صبح خیری که با تعویض گل های امام رضا باشه یه مزه دیگه میده🥺
صبح اومدیم از امام رضا خداحافظی کردیم
دل کندن از حرم خیلی سخته🥲
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
میبینم دیشب اقای همسر تو کانالشون حسابی نگرانتون کرده🥲
قربون تک تکتون که بهم پیام دادید حالمو پرسیدید نگران نباشید 🥺
دیشب خیلی حالم بدبود و همش حابت تهوع گفتم نکنه باردارم😱
رفتم ازمایش دادم 🥲
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
خونه امیرعلی ومبینا🏠❤️
میبینم دیشب اقای همسر تو کانالشون حسابی نگرانتون کرده🥲 قربون تک تکتون که بهم پیام دادید حالمو پرسیدی
ولی منفی بود😕
خدا خودش میدونه کی به صلاحمونه که بهمون بچه بده برای همین میسپارم به خدا🥺❤️