سلام سلام صبحتون بخیر 🌤🌻
به به میبینم🦋😍 کلی اعضای جدید بهمون اضافه شدند خیلی خوش اومدید 🕊🌿
خب خب روزمون پر انرژی شروع کنیم با یک نوشیدنی مقوی😁🤌🏻
پر انرژیا کانال بدویین ببینم کیا هستن یک بالانس بفرستید ✨🤸🏻♂🌺
امروز کلی خبر دارم براتون ولی تاشب بهتون نمیگم🙊😌
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
خب خب امروز میخوام ادامه معجزه های عروسیمون براتون بگم🥲
وقتی مینویسمشون اشکام سرازیر میشه🥺
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
اعضای جدیدمون کلی پیام دادند ما مسابقه و جایزه میخوایم👀
نظرتون چیه امروز مسابقه بزاریم؟!😌
جواب این معما هر کی بگه جایزه نقدی کارت به کارت هدیه میگیره🎁🎁🎁😍🥰
معما:🤔
من چیزی هستم که اگر مرا داشته باشی، میخواهی آن را با دیگران به اشتراک بگذاری. اما اگر مرا به اشتراک بگذاری، دیگر مرا نداری.
من چیستَم؟!
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
محاطب های عزیز لطفا پیام ندید توروخدا جواب بده درسته یا نه فقط جواب معما همراه اسم خودتون بفرستید چون سین نمیزنم فقط از پی وی ها یکی انتخاب میکنم چندتا پیام بدید جزو قرعه کشی حساب نمیشید
خونه امیرعلی ومبینا🏠❤️
فصل ۱: وقتی زندگی مثل یه رؤیا بود "همه چی داشت خوب پیش میرفت، یا حداقل ما اینجوری فکر میکردیم..."
فصل ۲: سقوط سرمایه و شروع کابوس
"یه شب، یه خبر، و همه چی ریخت بههم."💔
ما یه قسمتی از پولمون رو توی یه سرمایهگذاری گذاشته بودیم که قراره خرج عروسیمون بشه. به نظرمون امن بود. قرار بود چند ماه بعد با سود خوبی برگرده. همه چی عالی بود... تا اون شب کذایی.🥲😔
امیرعلی با یه حال عجیبی اومد خونه. یه کم مکث کرد و بعد گفت:
"باید یه چیزی بهت بگم."😔
نگاهش که دیدم، دلم ریخت. گفتم:
"چی شده؟"😳
سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
"سرمایهمون از دست رفت."💔
اون لحظه انگار دنیا رو سرم خراب شد. گفتم:
"چطور ممکنه؟ مگه نگفتی امنه؟"
هیچی نگفت. فقط گفت:
"منم نفهمیدم چی شد."😞
حس کردم همه چیز تموم شده. برنامههامون، رؤیاهامون، همه چی دود شد. اون شب، من و امیرعلی تو سکوت کامل نشستیم. فقط صدای سروصدا بچه ها میومد که تودلم میگفتم خوشبحالشون کاش منم بچه بودم🥺
امیرعلی گفت:
"یه راه پیدا میکنیم. نباید اینطوری ببازیم."🙂
ولی خودم میدیدم که چقدر خسته و ناامیده. اون شب اصلاً نخوابیدم. فکر میکردم:
"خدایا، یعنی واقعا این بلاها چرا سرمون میاد؟"😭
قسمت بعد👇
https://eitaa.com/khonehmobina84/4145
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تراپی : ☔️
قدم زدن➕️ هوای بارونی➕️ خیابون های تهران😍
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
29.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این از ناهار خوشمزه و مبینا پز ما😁😍
مزش که عالی بود 😋👩🍳
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
25.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ظرف های ناهار و بشوریم 🧼🫧
به پند و اندرز های کلیپ هم گوش بدید😁
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
♦️قرعه کشی انجام شد دوستان دو نفر برنده شدن قرعه کشی به این صورته که این دایره رو پی وی هر کی واسته اون برندست لطفا برنده ها پی وی پیام بدن برا دریافت جایزه🎁
جواب معما راز بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برنده اول ما اقای امیر مهدی تبریک میگم بهشون 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برنده دوم ما خانوم مینا امانی تبریک میگم بهشون😊
15.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دنیا منم انکه اخرش میخندد😄
روزی به غم پشت سرش میخندد💞
چای به سبک مبینا😊
عصرتون بخیر گلی گلی ها🌺😍
دوستا گلم ما اینجا هفته ای یه بار مسابقه داریم 😍
پس ناامید نشید فرصت برنده شدن زیاد داریم دوست داریم همتون از خونه ما به یادگاری هر چند کوچیک داشته باشید😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای وای نگم براتون چیشد خیلی یهویی امروز صبح گفتیم بریم مشهد بعدشم بریم بجنورد پیش خانواده همسرم و اینکه کلیپ های عرپسیم اماده شده برم بگیرم😍
بلیط و همسرم صبح گرفتن بهم گفت ساعت ۶منم حالم زیاد خوب نبود چمدون جمع نکردم اقا امیرعلی اومد خونه ساعت ۲رفتیم بلیط دیدم نوشته بود ساعت ۱۶😱یعنی با استرس خونه تمیز کردیم وسایل جمع کردیم رفتیم خونه مامان بابا خداحافظی کنیم باهاشون فکر کنید ساعت ۳:۳۰حرکت کردیم تا ۴:۱۵تو راه بودیم ترافیک اومدیم راه آهن گفتن تاخیر داشتیم فکر میکردیم کنسل میشه🥺
انقدر ذوق کردیم امام رضا مارو طلبید🥺🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکم راه بریم خسته شدیم از بس نشستیم☺️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#هرچی_تو_بخوای 💗
#قسمت_104
-من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی وگرنه جز تو هیچکس نیست که دلم بخواد تو اون مواقع کنارم باشه.
-من میخوام تو سختی ها کنارت باشم.اینکه ازم پنهان میکنی اذیتم میکنه.
مدت طولانی ساکت بود و فکر میکرد.بعد لبخند زد و گفت:
_باشه،خودت خواستی ها.
چهار ماه گذشت...
دخترهام پنج ماهشون بود.مدتی بود که وحید سه روز کامل خونه نمیومد،دو روز میومد،بعد دوباره سه روز نبود.دو روزی هم که میومد بعد ساعت کاری میومد.من هیچ وقت از کارش و حتی مأموریت هاش #نمیپرسیدم.چون میدونستم #نمیتونه توضیح بده و از اینکه نتونه به سؤالهای من جواب بده اذیت میشه.ولی متوجه میشدم که مثلا الان شرایط کارش خیلی سخت تر شده.اینجور مواقع بسته به حال وحید یا #تنهاش میذاشتم تا مسائلشو حل کنه یا بیشتر بهش #محبت میکردم تا کمتر بهش فکر کنه.تشخیص اینکه کدوم حالت رو لازم داره هم سخت نبود،از نگاهش معلوم بود.
وقتی که نبود چند بار خانمی با من تماس گرفت و میگفت وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون...
اوایل فقط بهش میگفتم به همسرم #اعتماد دارم و حرفهاتو باور نمیکنم...زود قطع میکردم.من به وحید اعتماد داشتم.
اما بعد از چند بار تماس گرفتن به حرفهاش گوش میدادم ببینم حرف حسابش چیه و دقیقا چی میخواد.ولی بازهم باور نمیکردم.چند روز بعد عکس فرستاد.عکسهایی که وحید کنار یه خانم چادری بود.حجاب خانمه مثل من نبود،ولی بد هم نبود، محجبه محسوب میشد.تو عکس خیلی به هم نزدیک بودن.وحید هیچ وقت به یه خانم نامحرم اونقدر نزدیک نمیشد. ولی عکس بود و #اعتمادنکردم.
اونقدر برام بی ارزش و بی اهمیت بود که حتی نبردم به یه متخصص نشان بدم بفهمم واقعی هست یا ساختگی.
بازهم اون خانم تماس گرفت.گفت:
_حالا که دیدی باور کردی؟
گفتم:
_من چیزی ندیدم.
تعجب کرد و گفت:
_اون عکسها برات نیومده؟!!!
-یه عکسهایی اومد.ولی آدم عاقل با عکس زندگیشو بهم نمیریزه.
به وحید هم چیزی از تماس ها و عکسها نمیگفتم.
دو روز بعد یه فیلم فرستادن....
تو فیلم تصویر و صدای وحید خیلی واضح بود.اون خانم هم خیلی واضح بود.همون خانم محجبه بود ولی تو فیلم حجابش خیلی کمتر بود.اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد....
حالم خیلی بد شد.خیلی گریه کردم.نماز خوندم.بعد از نماز سر سجاده فکر کردم.بهتره زود #قضاوت نکنم..
ولی آخه مگه جایی برای قضاوت دیگه ای هم مونده؟دیگه چه فکری میشه کرد آخه؟ باز به خودم تشر زدم،الان ذهن تو درگیر یه چیزه و ناراحتیت اجازه نمیده به چیز دیگه ای فکر کنی.
گیج بودم.دوباره #نماز خوندم.ولی آروم نشدم. دوباره #نماز خوندم ولی بازهم آروم نشدم.نماز حضرت فاطمه(س) خوندم.به حضرت #متوسل شدم،گفتم کمکم کنید.بعد نماز تمام افکار منفی رو ریختم دور ولی چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسید....
صدای بچه ها بلند شد.رفتم سراغشون ولی فکرم همش پیش وحید بود.
با وحید تماس گرفتم که صداش آرومم کنه.گفت:
_جایی هستم،نمیتونم صحبت کنم.
بعد زود قطع کرد.اما صدای خانمی از اون طرف میومد،گفتم بیاد خب که چی مثلا.
فردای اون روز دوباره اون خانم تماس گرفت. گفت:
_حالا باور کردی؟وحید دیگه تو رو نمیخواد. دیروز هم که باهاش تماس گرفتی و گفت نمیتونه باهات صحبت کنه با من بوده.
خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم:
_اسمت چیه؟
خندید و گفت:
_از وحید بپرس.
با خونسردی گفتم:
_باشه.پس دیگه مزاحم نشو تا از آقا وحید بپرسم.
تعجب کرد.خیلی جا خورد.منم از خونسردی خودم خوشم اومد و قطع کردم.
گفتم
بدترین حالت اینه که واقعیت داشته باشه، دیگه بدتر از این که نیست.حتی اگه واقعیت هم داشته باشه نمیخوام کسی که از نظر #روحی بهم میریزه #من باشم.
سعی کردم به خاطرات خوبم با وحید فکر کنم. همه ی زندگی من با وحید خوب بود.
یاد پنج سال انتظارش برای پیدا کردن من افتادم.
یک سالی که برای ازدواج با من صبر کرده بود.
نه..وحید آدمی نیست که همچین کاری کنه...
من همسر بدی براش نبودم.وحید هم آدمی نیست که محبت های منو نادیده بگیره..ولی اون فیلم....
دو روز گذشت و فکر من مشغول بود....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
#رمان