#رمان
📘کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📝 #قسمتهفتادوهفت
مرتب از خدا ميخواستم كه همراه با مدافعان حرم به كاروان شهدا ملحق شوم. ديگر هيچ علاقه اي به حضور در دنيا نداشتم.
مگر اينكه بخواهم براي رضاي خدا كاري انجام دهم. من ديده بودم كه شهدا در آن سوي هستي چه جايگاهي دارند. لذا آرزو داشتم
همراه با آنها باشم.
كارهايم را انجام دادم. وصيتنامه و مسائلي كه فكر ميكردم بايد جبران كنم انجام شد. آماده رفتن شدم.
به ياد دارم كه قبل از اعزام، خيلي مشكل داشتم. با رفتن من موافقت نمي شد و... اما با ياري خدا تمام كارها حل شد.
ناگفته نماند كه بعد از ماجراهايي كه در اتاق عمل براي من پيش آمد، كل رفتار و اخلاق من تغيير كرد. يعني خيلي مراقبت از اعمالم
انجام مي دادم، تا خداي نكرده دل كسي را نرنجانم، حق الناس بر گردنم نماند. ديگر از آن شوخيها و سر كار گذاشتنها و... خبري نبود.
يكي دو شب قبل از عمليات، رفقاي صميمي بنده كه سالها با هم همكار بوديم، دور هم جمع شديم. يكي از آنها گفت: شنيدم كه
شما در اتاق عمل، حالتي شبيه مرگ پيدا كرديد و...
خلاصه خيلي اصرار كردند كه برايشان تعريف كنم. اما قبول نكردم. من براي يكي دو نفر، خيلي سر بسته حرف زده بودم و آنها باور نكردند. لذا تصميم داشتم كه ديگر براي كسي حرفي نزنم.
جوادمحمدي، سيديحيي براتي، سجادمرادي، برادر كاظمي، برادر مرتضي زارع و شاه سنايي و... در کنار هم بوديم. آنها مرا به يكي از
اتاق هاي مقر بردند و اصرار كردند كه بايد تعريف كني.
من هم كمي از ماجرا را گفتم، رفقاي من خيلي منقلب شدند.
خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت. چند روز بعد در يكي از عملياتها حضور داشتم. در حين عمليات مجروح شدم و افتادم.
جراحت من سطحي بود اما درست در تيررس دشمن افتاده بودم
ادامه دارد...
باماهمراه باشید❤️
✅ بوی عطر خدا👇
@khooooodaaaaa
🦋🌸🦋🌸🦋
🌷بوی عطر خدا🌷
#رمان 📘کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 📝 #قسمتهفتادوهفت مرتب از خدا ميخواستم كه همراه با مدافعان حرم به ك
#رمان
📘کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📝 #قسمتهفتادوهشت
هيچ حركتي نميتوانستم انجام دهم. كسي هم نميتوانست به من نزديك شود. شهادتين را گفتم. در اين لحظات منتظر بودم با يك
گلوله از سوي تك تيرانداز تكفيري به شهادت برسم.
در اين شرايط بحراني، عبدالمهدي كاظمي و جواد محمدي خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خيلي سريع مرا به سنگر منتقل كردند. خيلي از اين كار ناراحت شدم. گفتم: چرا اين كار رو كرديد؟ ممكن بود همه ما رو بزنند. جواد محمدي گفت: تو بايد بماني و بگويي كه در آن سوي هستي چه ديده اي.
چند روز بعد، باز اين افراد در جلسه اي خصوصي از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهي به چهره تك تك آنها كردم.
گفتم چند نفري از شما فردا شهيد ميشويد.
سكوتي عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاه هاي خود التماس مي كردند كه من سكوت نكنم.
حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده بودم را گفتم. از طرفي براي خودم نگران بودم. نكند من در جمع
اينها نباشم. اما نه. ان شاءالله كه هستم.
جواد با اصرار از من سؤال ميكرد و من جواب ميدادم.
در آخر گفت: چه چيزي بيش از همه در آن طرف به درد ميخورد؟
گفتم بعد از اهميت به نماز، با نيت الهي و خالصانه، هر چه ميتوانيد براي خدا و بندگان خدا كار كنيد. روز بعد يادم هست كه يكي از
مسئولين جمهوري اسلامي، در مورد مسائل نظامي اظهار نظري كرده بود كه براي غربي ها خوراك خوبي ايجاد شد. خيلي از رزمندگان
مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند.
جواد محمدي مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت:
مي بيني، پس فردا همين مسئولي كه اينطور خون بچه ها را پايمال ميكند، از دنيا ميرود و ميگويند شهيد شد!
ادامه دارد... 👇👇
کانال#بویعطرخدا👇
@khooooodaaaaa
🦋🌸🦋🌸🦋
#رمان
📘کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📝 #قسمتهفتادونه
خيلي آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين
سالها طوري از دنيا ميرود كه هيچ كاري نميتوانند برايش انجام
دهند! حتي مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا
فاصله داشته.
چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگي را گرفتيم و
تجهيزات را بستيم. خودم را حسابي براي شهادت آماده كردم. من
آرپي جي برداشتم و در كنار رفقايي كه مطمئن بودم شهيد ميشوند
ً با تمام اين افراد
قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اينها باشم بهتره. احتماال
همگي با هم شهيد ميشويم.
نيمه هاي شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد
محمدي خودش را به من رساند.
او كارها را پيگيري ميكرد. سريع پيش من آمد و گفت: الان
داريم ميرويم براي عمليات، خيلي حساسيت منطقه بالاست. او
ميخواست من را از همراهي با نيروها منصرف كند.
من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچه ها به زودي شهيد ميشوند.
از جمله بيشتر دوستاني كه با هم بوديم. من هم ميخواهم با آنها
باشم، بلكه به خاطر آنها، ما هم توفيق داشته باشيم.
دستور حركت صادر شد. من از ساعتها قبل آماده بودم. سر
ستون ايستاده بودم و با آمادگي كامل ميخواستم اولين نفر باشم كه
پرواز ميكند.
هنوز چند قدمي نرفته بوديم كه جواد محمدي با موتور جلو آمد و
مرا صدا كرد. خيلي جدي گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر، خط شكن محور باشي.
بايد حرفش را قبول ميكردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد
شدم. ده دقيقه اي رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو.
زود باش
ادامه دارد... 👇👇
کانال#بویعطرخدا👇
@khooooodaaaaa
🦋🌸🦋🌸🦋
#رمان
📘کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📝 #قسمتهشتاد
بعد جواد داد زد: سيديحيي بيا.
سيد يحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد.
من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟
جواد هم گفت: اين آرپيجي را بگير، برو بالاي تپه. بچه ها تو را توجيه ميكنند.
رفتم بالاي تپه و جواد با موتور برگشت! اين منطقه خيلي آرام بود.
تعجب كردم! از چند نفري كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟
يكي از آنها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندي است. بايد فقط
مراقب حركات دشمن باشيم.
تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده! روز بعد كه عمليات
تمام شد، وقتي جواد محمدي را ديدم، باعصبانيت گفتم: خدا بگم
چيكارت بكنه، برا چي من رو بردي پشت خط؟!
ً او هم لبخندي زد و گفت: تو فعال نبايد شهيد شوي. بايد براي مردم
بگويي كه آن طرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کرده اند.
براي همين جايي تو را بردم كه از خط دور باشي.
اما رفقاي ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادي و سيديحيي براتي كه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند، مدتي بعد مرتضي زارع، بعد شاه سنايي و عبدالمهدي کاظمي و... در طي مدت کوتاهي
تمام رفقاي ما كه با هم بوديم، همگي پركشيدند و رفتند. درست
همان ً طور كه قبال ديده بودم.
جواد محمدي هم بعدها به آنها ملحق شد. بچه هاي اصفهان را به
ايران منتقل كردند. من هم با دست خالي از ميان مدافعان حرم به ايران
برگشتم. با حسرتي كه هنوز اعماق وجودم را آزار ميداد.
ادامه دارد..
دوستان با ما همراه باشید❤️
کانال#بویعطرخدا👇
@khooooodaaaaa
🦋🌸🦋🌸🦋
🌷بوی عطر خدا🌷
#رمان #کتابسهدقیقهدرقیامت #قسمتهشتادودوم كي از آنها علي خادم بود. علي پسر ساده و دوست دا
#رمان
📘کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📝 #قسمتهشتادوسه
توفيق شهادت
وقتي با آن شهيد صحبت مي كردم، توصيفات جالبي از آن سوي هستي داشت. او اشاره مي كرد كه بسياري از مشكلات شما با توكل به خدا و درخواست از شهدا برطرف مي گردد.
مقام شهادت آنقدر در پيشگاه خداوند با عظمت است كه تا وارد برزخ نشويد متوجه نمي شويد. در اين مدت عمر، با اخلاص بندگي
كنيد و به بندگان خداوند خدمت كنيد و دعا كنيد مرگ شما هم شهادت باشد.
بعد گفت: »اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودي اهلبيت: حلقه مي زنند و از وجود نوراني آنها استفاده مي كنند.«
من از نعمتهاي بهشت که براي براي شهداست سؤال كردم. از قصرها و حوريه ها و...گفت: »تمام نعمت ها زيباست، اما اگر لذت حضور در جمع اهلبيت: را درك كني، لحظه اي حاضر به ترك محضر آنها نخواهي بود. من ديده ام كه برخي از شهدا، تاكنون سراغ حوريه هاي بهشتي نرفته اند، از بس كه مجذوب جمال نوراني محمد و آل محمد: شده اند.«
صحبت هاي من با ايشان تمام شد. اما اين نکته که زيبايي جمال نوراني اهل بيت: حتي با حوريه ها قابل مقايسه نيست را در ماجراي
عجيبي درک کردم.
ادامه دارد...👇👇
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
✅کانال#بوی_عطر_خدا👇
@khooooodaaaaa
🦋🌸🦋🌸
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان
📘کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📝 #قسمتهشتادوچهار
در دوران نوجواني و زماني که در بسيج مسجد فعال بودم، شبها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت، رفت وآمد داشتيم.
ما طبق عادت نوجواني، برخي شبها به داخل قبرهاي خالي مي رفتيم و رفقا را ميترسانديم! اما يک شب ماجراي عجيبي پيش آمد. من داخل يک قبر رفتم، يکباره متوجه شدم ديواره قبر کناري فروريخته و سنگ لحدهاي قبر پيداست! من در تاريکي، از حفره ايجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت يک انسان پيدا بود! از نشانه هاي روي قبر فهميدم که آنجا قبر يک خانم است.
همان لحظه يکي از دوستانم رسيد و وارد قبر شد. او ميدخواست اسکلت هاي مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کردم که اين کار
را نکن، قبول نکرد. من از آنجا رفتم. لحظاتي بعد صداي جيغ اين دوستم را شنيدم! نفميدم چه ديده بود که از ترس اينگونه فرياد زد!
من او را بيرون آوردم و بالافاصله وارد قبرشدم، به هر طريقي بود، قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ريختن
خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم.
در آن سوي هستي و درست زماني که اين ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد: آن قبري که پوشاندي، مربوط به يک زن مؤمن و
باتقوا بود. به خاطر اين عمل و دعاي آن زن، چندين حوريه بهشتي در بهشت منتظر شما هستند. همان لحظه وجود نوراني اهل بيت:در مقابل من قرار گرفتند و من مدهوش ديدار اين چهره هاي نوراني شدم. از طرفي چهره ي زيباي آن حوريه ها را نيز به من نشان دادند.
اما زيبايي جمال نوراني اهل بيت کجا وچهره ي حوريه هاي بهشتي کجا؟! من در آنجا هيچ چيزي به زيبايي جمال اهل بيت: نديدم.
٭٭٭
اما نكته مهمي كه در آنجا فهميدم و بسيار با ارزش بود اينكه؛ توفيق شهادت نصيب هر كسي نمي شود.
ادامه دارد...
باماهمراه باشید❤️
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
✅کانال#بوی_عطر_خدا👇
@khooooodaaaaa
🦋🌸🦋🌸
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🌷بوی عطر خدا🌷
#رمان 📘کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 📝 #قسمتهشتادوسه توفيق شهادت وقتي با آن شهيد صحبت مي كردم، توصيفات
#رمان
📘کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📝 #قسمتهشتاوپنج
انسان بااخلاصي كه بتواند از تمام تعلقات دنيايي دل بكند، لياقت شهادت مي يابد. شهادت يك اتفاق نيست، يك انتخاب است. يك انتخاب آگاهانه كه براي آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد.
مثالي بزنم تا بهتر متوجه شويد. همان شبي كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم وگفتم چه كساني شهيد مي شوند، به يكي از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد ميشوي.
روز بعد، در حين عمليات، تانك نيروهاي ما مورد هدف قرار گرفت. سيديحيي و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست
در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را ديده بودم. اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار نيروهاي داعش، توانست به عقب بيايد!
من خيلي تعجب كردم. يعني اشتباه ديده بودم؟! دو سه سال از اين ماجرا گذشت. يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم آمد. پس از كمي حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: خيلي پشيمانم. خيلي... باتعجب گفتم: از چي پشيماني؟
گفت: »يادته تو سوريه به من وعده شهادت دادي؟ آن روز، وقتي كه تانك مورد هدف قرار گرفت، به داخل يك چاله كوچك پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم.
يقين داشتم كه الان شهيد مي شوم. باور كن من ديدم كه رفقايم به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند. ديدم نمي توانم از آنها دل بكنم!در درونم به حضرت زينب س عرض كردم: خانم جان، من لياقت دفاع از حرم شما را ندارم. من مي خواهم پيش فرزندانم برگردم.
خواهش مي كنم... هنوز اين حرفهاي من تمام نشده بود كه حس كردم يك نيروي غيبي به ياري من آمد! دستي زير سرم قرار گرفت و مرا از چاله بيرون آورد. آنجا رگبار تيربار دشمن قطع نميشد.
ادامه دارد..👇👇
@khooooodaaaaa
🌸🌸🦋🦋🌸🌸
🌷بوی عطر خدا🌷
#رمان 📘کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 📝 #قسمتهشتاوپنج انسان بااخلاصي كه بتواند از تمام تعلقات دنيايي د
#رمان
📘کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📝 #قسمتهشتادوشش
من به سمت عقب مي رفتم و صداي گلوله ها كه از كنار گوشم رد ميشد را مي شنيدم، بدون اينكه حتي يك گلوله يا تركش به من اصابت كند! گويي آن نيروي غيبي مرا حفاظت كرد تا به عقب آمدم.
اما حالا خيلي پشيمانم. نمي دانم چرا در آن لحظه اين حرفها را زدم! توفيق شهادت هميشه به سراغ انسان نمي آيد.« او ميگفت و همينطور اشك ميريخت...
درست همين توصيفات را يكي ديگر ازجانبازان مدافع حرم داشت. او مي گفت: وقتي تير خوردم و به زمين افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم.
يك بهم ميگفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلي تنهاست.
حيفه در جواني بيوه شود. من خيلي او را دوست دارم...
همين كه تعلل كردم و جواب ندادم، يكباره ديدم به سمت پايين پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم. درست در همان لحظه، پيكرهاي شهدا را كه من، همراه آنها بودم، از ماشين به داخل بيمارستان بردند كه متوجه زنده بودن من شدند و...
شبيه اين روايت را يکي از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه داشت. او مي گفت: همين كه انفجار صورت گرفت، همراه دهها
پاسدار شهيد به آسمان رفتم! در آنجا ديدم كه رفقاي من، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائك، بدون حساب وارد بهشت مي شدند،
نوبت به من رسيد. گفتند: آيا دوست داري همراه آنها بروي؟
گفتم: بله، اما يکباره ياد زن و فرزندانم افتادم. محبت آنها يکباره
در دلم نشست. همان لحظه مرا از جمع شهدا بيرون کردند.
من بلافاصله به درون بدنم منتقل شدم.
حاال چقدر افسوس ميخورم. چرا من غفلت كردم!؟ مگر خداوند
خودش ياور بازماندگان شهدا نيست؟ من خيلي اشتباه كردم. ولي
يقين پيدا کردم که شهادت توفيقي است که نصيب همه نميشود.
با ما همراه باشید...
.
ادامه دارد..
@khooooodaaaaa
🌸🌸🦋🦋🌸🌸
🌷بوی عطر خدا🌷
#رمان #کتابسهدقیقهدرقیامت #قسمتنود تجربه ای جديد كتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياري
رمان
📘کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📝 #قسمت_نود_و_یکم
اين خانم يكي از كتابها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: ببخشيد اجازه نگرفتم، ميتونم اين كتاب را بخوانم؟
گفتم: كتاب را برداريد. هديه براي شماست. به شرطي كه بخوانيد.
تشكر كرد و دقايقي بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم.
خيلي تشكر كرد و پياده شد.
من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مرا در اين وضعيت نبينند! كافي بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و...
چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه
يك روز عصر، وقتي ساعت كاري تمام شد، طبق روال هميشه، سوار ماشين شدم و از درب اصلي اداره بيرون آمدم.
همين كه خواستم وارد خيابان اصلي شوم، ديدم يك خانم چادري از پياده رو وارد خيابان شد و دست تكان داد!
توقف كردم. ايشان را نشناختم، ولي ظاهراً او خوب مرا ميشناخت!
شيشه را پايين كشيدم. جلوتر آمد و سلام كرد وگفت: مرا شناختيد؟
خانم جواني بود. سرم را پايين گرفتم وگفتم: شرمنده، خير.
گفت: خانم دكتري هستم كه چند ماه پيش، يك روز صبح لطف كرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقه اي با شما كار دارم.
گفتم: بله، حال شما خوبه؟
رسم ادب نبود، از طرفي شايد خيلي هم خوب نبود كه يك خانم غريبه، آن هم در جلوي اداره وارد ماشين شود.
ماشين را پارك كردم و پياده شدم و در كنار پياده رو، در حالي كه سرم پايين بود به سخنانش گوش كردم.
گفت: اول از همه بايد سؤال كنم كه شما راوي كتاب سه دقيقه هستيد؟ همان كتابي كه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟
ميخواستم جواب ندهم ولي خيلي اصرار كرد.
ادامه دارد... 👇👇
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
کانال#بوی_عطر_خدا👇
@khooooodaaaaa
🦋🌸🦋🌸🦋
#رمان
📘کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📝 #قسمت_نود_و_دوم
گفتم: بله بفرماييد، در خدمتم.
گفت: خدا رو شكر، خيلي جستجو كردم. از مطالب كتاب و از مسيري كه آن روز آمديد، حدس زدم كه شما اينجا كار ميكنيد. از همکارانتان پيگيري کردم، الان هم يكي دو ساعته توي خيابان ايستاده
و منتظر شما هستم.
گفتم: با من چه كار داريد؟
گفت: اين كتاب، روال زندگي ام را به هم ريخت. خيلي مرا در موضوع معاد به فكر فرو برد. اينكه يك روزي اين دوران جواني
من هم تمام خواهد شد و من هم پير ميشوم و خواهم رفت. جواب خداوند را چه بدهم؟!
درسته که مسائل ديني رو رعايت نميكردم، اما در يك خانواده معتقد بزرگ شده ام.
يك هفته بعد از خواندن اين كتاب، خيلي در تنهايي خودم فكر كردم. تصميم جدي گرفتم كه توبه كامل كنم.
من نميتوانم گناهانم را بگويم، اما واقعاً تصميم گرفتم كه تمام كارهاي گذشته ام را ترك كنم. درست همان روز كه تصميم گرفتم،
تصادف وحشتناكي صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود ديدم!
ً من كاملاً مشاهده كردم كه روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما، ملك الموت مهربان و بهشت و زيباييها را نديدم!
دو ملك مرا گرفتند تا به سوي عذاب ببرند، هيچكس با من مهربان نبود. من آتش را ديدم. حتي دستبندي به من زدند كه شعله ور بود.
اما يكباره داد زدم: من كه امروز توبه كردم. من واقعاً نيت كردم كه كارهاي گذشته را تكرار نكنم.
يكي از دو مأموري كه در كنارم بود گفت: بله، از شما قبول ميكنيم، شما واقعاً توبه كردي و خدا توبه پذير است. تمام كارهاي زشت شما پاك شده، اما حق الناس را چه ميكنی
ادامه دارد..
با ما همراه باشید. ❤️
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
کانال#بوی_عطر_خدا👇
@khooooodaaaaa
🦋🌸🦋🌸🦋
🌷بوی عطر خدا🌷
#رمان #کتابسهدقیقهدرقیامت #قسمتنودوچهارم اين خانم ادامه داد: هيچ دفاعي نمي توانستم از خ
#رمان
📘کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📝 #قسمتنودوپنج
پرسش و پاسخ
پس از چاپ اول اين كتاب، تماسهاي بي شماري داشتيم. از سوي افرادي كه با خواندن اين كتاب، متحول شده و براي عرض تشكر تماس مي گرفتند، فردي كه پس از خواندن اين كتاب متحول شد و دهها ميليون
تومان را به بيت المال برگرداند، تا جواني كه كارهاي زشت گذشته اش را ترك كرد و با پدر و مادرش آشتي نمود.
اما كساني هم بودند که انتقاداتي نسبت به موضوعات مطرح شده در اين كتاب داشتند. در اين زمينه، يكي از علما كه در زمينه ي معاد، مطالعات وسيعي داشتند، اين كتاب را در ميان اهالي مسجد خودشان توزيع كردند و
هر شب يك بخش كتاب را به جاي سخنراني قرائت كردند. سپس براي جوانان، جلسات پرسش و پاسخ برقرار نمودند. ما نيز اين سؤالات مردمي را در جلسات ايشان مطرح كرده و پاسخ ايشان و يا برخي ديگر از علما را در اين قسمت مكتوب نموديم. اميدواريم راهگشا باشد.
سؤال 1 :آيا ممكن است كسي به خاطر يك تهمت، مجبور شود يك حسينيه يا خيرات فراواني كه برايش بسيار زحمت كشيده را از دست بدهد؟
همان طور كه در متن كتاب آمده، حرمت مؤمن از كعبه بالاتر است.
برخي تهمت ها با آبروي يك انسان بازي مي كند و نتيجه زحمات چند ساله ي انسان را يكباره نابود مي كند. به قول برخيها، زخم شمشير خوب مي شود اما زخم زبان ...
در كتب اخلاقي، مانند معراج السعاده و سياحت غرب و... اشاره شده كه برخي افراد، به خاطر يك قضاوت نابجا و يا يك تهمت، عذابهاي برزخي فراواني را متحمل شدند. اين عذابها به خاطر عظمت گناهي است كه مرتكب شده اند. وقتي از راوي اين كتاب سؤال شد، ايشان گفتند كه تهمت اين شخص با آبروي من بازي كرد و نگاه برخي افراد و اهالي مسجد
را به من تغيير داد. براي همين است كه به جبران اين گناه بزرگ، چنين خسارتي رامتحمل ميشود.
سؤال 2 :آيا ممكن است انساني در مدت سه دقيقه، اين همه مطالب مختلف مشاهده كرده باشد؟
فكر مي كنم در كتاب هم اشاره شده كه وقتي روح از بدن خارج ميشود، ديگر بحث زمان و مكان مطرح نيست. چه يك ثانيه و چه ده هزار سال!
ادامه دارد...👇👇
✅کانال#بویعطرخدا👇
@khooooodaaaaa
🦋🌸🦋🌸🦋
#رمان
📘کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📝 #قسمتنودوشش
يادم هست خاطرات تجربه نزديك به مرگ يك خانم را ميخواندم كه بسيار ماجراي طولاني و زيبايي داشت و جالب اينكه كمتر از ده ثانيه قلب او متوقف شده بود! شايد يكي از دلايلي كه در سوره معارج، در مورد روز قيامت گفته مي شود كه معادل پنجاه هزار سال ) اين دنياست ( به همين دليل
است. زمان در آن سوي هستي با آنچه ما احساس مي كنيم كامل متفاوت است. اين را برخي از افراد در خواب و رويا متوجه ميشوند.
سؤال 3 :چطور است بيشتر افرادي كه تجربه نزديك به مرگ داشته اند،
فقط از عشق و پاكي و نور الهي حرف مي زنند، اما ايشان از بررسي اعمال مي گويد؟
تفاوتي كه ايشان با تمام كساني كه تجربه نزديك به مرگ داشتند، در بررسي اعمال است. ايشان از دالان نور و... خبري ندارد. ايشان مي گويد كه ً قرار به بازگشت من نبوده. براي همين است كه حسابرسي اعمال را
احتمالا مشاهده كردم. شايد هم خدا مي خواسته توسط ايشان تلنگري به ما بزند.
اما تشابهي كه در ميان تمام اين افراد است، اين بوده كه بعد از بازگشت، فوق العاده انسانهاي با محبتي شده و در راه رضاي خداوند، خالصانه عمل مي كنند. اين عشق الهي در كارهاي تمام اين افراد ديده ميشود.
نگارنده ي كتاب مي گفت: چند روز در محل كار ايشان حضور داشتم.
هركسي هر كاري داشت به ايشان مراجعه مي كرد و او در راه انداختن كار مراجعين، خيلي تلاش ميكرد. سربازها و كاركنان اداره،خالصانه او را دوست دارند، چون او هم خالصانه براي همه فعاليت مي كند.
وقتي از او در مورد علت اين همه تلاش سؤال كردم گفت: ما يك فرصت كوتاه داريم تا براي رضاي خدا به بندگانش خدمت كنيم.
شبيه اين جمله را در خاطرات بيشتر تجربه كنندگان مرگ شنيده ايم.
آنها انسان هايي ميشوند كه عشق به كار براي رضاي خدا در تمام افعال آنها ديده ميشود.
البته در خاطرات ايشان هم هست كه وقتي كاري عاشقانه و خالصانه براي خدا باشد ارزشمند است. وگرنه... مانند ماجراي نجات يك انسان.
كاري كه نيت غير خدايي پيدا كند ارزش خود را از دست ميدهد.
سؤال 4 :در موضوع ارتباط با نامحرم، ايشان خيلي سخت گيرانه صحبت ميكند. آيا شرايط جامعه را نمي بيند؟ آيا كشورهاي غربي را نمي بينند؟ مگر مي شود انسان هيچگونه ارتباطي نداشته باشد؟
ادامه دارد...
باماهمراه باشید❤️
✅کانال#بویعطرخدا👇
@khooooodaaaaa
🦋🌸🦋🌸🦋