#داستان_آموزشی
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرده بود و در آن ساندویچ میفروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمیخواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و ویژگی های ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق میکرد.
مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت؛ بنابراین کارش را گسترش داد به طوری که وقتی پسرش از مدرسه برمی گشت به او کمک می کرد.