بعضی اوقات یک حس مزخرفی گریبانت را میگیرد که نمیدانی از کجا سرشار گشته. مثل یک جزرومدی که بیخبر از همهجا بر ساحل و آشیانهی آدمیزاد لنگر میاندازد؛ همانقدر خانه خراب کن و مایهی دردسر. مدتی میشود امواج اقیانوس، گه گاهی میهمان دلم میشوند. نمیدانم چه ستمی به دریا کردهام که چنین پاسخگوی سرزنشها میشود. شب هنگام که به آغوش خواب پناه میبرم، عوض غلت زدن در رویاها و شادیها، مانند ستارهی چشمکزن آسمان تا نیمهی شب بیدار میمانم. نه عاشقم و نه مجنون؛ با ذرهبینی در خاطرات به دنبال علت وحشیگریهای احساسات میگردم. این کارگاهِ شبکار هیچگاه پاسخ را نیافت. پیدا کردن جواب، همچو پیدا کردن سوزن در انبار کاه ست. از شبی که خورشید وجودم برای مدتی یا شاید همیشه غروب کرد، احساس میکنم تمام عواطف خویش را در طی یک شب از دست دادم. از آنچه هراس داشتم سرم آمد، تبدیل شدن به انسانی بیاحساس!
اسیر مجرمی به نام «بیاحساسی» شدم..
«هنوز از من تاریخ تولدم را میپرسی
حالا که نمیدانی، بنویس...
تاریخِ تولدِ من
آن روزی است که عاشقِ تو شدم.»
از تمام فاصلههایی که پیوند ما را به کلمات تقلیل داده خستهام. من متعلق به جهان لمسها، عطرها و آغوشهای ساکت و طولانیام.
به خیالم او را فراموش کرده بودم تا دیدمش.
آنجا فهمیدم، جان که نمیشود ز تن رها شود.
باغ خرمالو؛
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تک تک سلولهای تنم نیاز به بودنت دارن
اما حیف ..
حیف که خیلی دوری ازم:))
باغ خرمالو؛
تک تک سلولهای تنم نیاز به بودنت دارن اما حیف .. حیف که خیلی دوری ازم:))
یه فاتحه لطف میکنید؟
«وَ لاتُعَنِّنی بِطَلَبِ مالَمْ تُقَدِّرْ لی فیهِ رِزْقاً.»
در جستجوی آنچه برایم مقدر نکردهای، خستهام مکن..