باغ خرمالو؛
دیشب تقریبا از یه فروپاشی روانی جون سالم به در بردم حتی نمیتونستم به خودم دلداری بدم و بگم درست میشه
داشتم فکر میکردم چرا جدیدا مودی عمل میکنم؟
مثلاً همین امروز صبح چشمام از گریه باز نمیشد
و الان ساعت سۀ نصفه شب از خنده قهقهه میزنم
چرا نمیتونم روی یه احساس تمرکز کنم و همونو بروز بدم؟
جدیدا از هر احساسی که دارم فرار میکنم بدون اینکه تجربهشون کنم
و حقیقتا این موضوع منو داره به سمت خنثی شدن میبره
دیگه چیزی به وجدم نمیاره یا چیزی انقدرها هم ناراحتم نمیکنه
این خنثی شدن احساسات خوب نیست ، چون جریان زندگی رو مختل میکنه
فقط باید سعی کنیم احساسی که داریم رو تجربه کنیم نه اینکه دفن کنیم که بعدها ممکنه قلبمون از حجم احساسات دفن شده بوی تعفن بگیره
از برای امروز🤍
[دوست قدیمی/موکای خنک/رژیم فست/خندیدن به ترک دیوار/پلنگ صورتی/ایستگاه مترو اشتباهی/باشگاه هشت صبح/پیراشکی پیتزا/بریم بستنی بخوریم؟]
باغ خرمالو؛
از برای امروز🤍 [دوست قدیمی/موکای خنک/رژیم فست/خندیدن به ترک دیوار/پلنگ صورتی/ایستگاه مترو اشتباهی/ب
امروز با دوستِ قدیمی عزیزم سپری شد ، خیلی تفاوت داریم
از عقیده بگیر تا لباس پوشیدن ، اما باهم کنار میایم و همو دوست داریم
خاطرات مشترک زیادی داریم و حقیقتا وقتی کنار همیم گذر زمان حس نمیشه
از دقیقه اول تا ثانیهی آخر نیشمون تا بناگوش بازه= )
امروز خوب بودآ
اما هر مغازهای که میرفتیم دلم میخواست یه چیزی بخرم
حتی اگه دلیلی نداشته باشه
و خیلی بیربط باشه و بهش احتیاج نداشته باشم
اما متاسفانه همین چندتا کتاب دانشگاهی یک و خوردهای تموم شد= )
میگن خیلی برام گرون تموم شد
دقیقا همون ، خیلی برای روح و روانم گرون تموم شد
یه کتاب چرا باید ۳۰۰ باشه آخه مسلمون
اونم کتابی که فقط یه ترم قراره تدریس بشه و میدونم نصف بیشترش تدریس نمیشه
میتونم بگم توی کل خیابونهای انقلاب ، توی ایستگاه مترو ، توی اتوبوس
فقط صدای ما بود که از خنده به حد پارگی رسیده بودیم
نه اینکه روحیمون زیر خط فقر بود ، الان بهتره