باغ خرمالو؛
از برای امروز🤍 [دوست قدیمی/موکای خنک/رژیم فست/خندیدن به ترک دیوار/پلنگ صورتی/ایستگاه مترو اشتباهی/ب
امروز با دوستِ قدیمی عزیزم سپری شد ، خیلی تفاوت داریم
از عقیده بگیر تا لباس پوشیدن ، اما باهم کنار میایم و همو دوست داریم
خاطرات مشترک زیادی داریم و حقیقتا وقتی کنار همیم گذر زمان حس نمیشه
از دقیقه اول تا ثانیهی آخر نیشمون تا بناگوش بازه= )
امروز خوب بودآ
اما هر مغازهای که میرفتیم دلم میخواست یه چیزی بخرم
حتی اگه دلیلی نداشته باشه
و خیلی بیربط باشه و بهش احتیاج نداشته باشم
اما متاسفانه همین چندتا کتاب دانشگاهی یک و خوردهای تموم شد= )
میگن خیلی برام گرون تموم شد
دقیقا همون ، خیلی برای روح و روانم گرون تموم شد
یه کتاب چرا باید ۳۰۰ باشه آخه مسلمون
اونم کتابی که فقط یه ترم قراره تدریس بشه و میدونم نصف بیشترش تدریس نمیشه
میتونم بگم توی کل خیابونهای انقلاب ، توی ایستگاه مترو ، توی اتوبوس
فقط صدای ما بود که از خنده به حد پارگی رسیده بودیم
نه اینکه روحیمون زیر خط فقر بود ، الان بهتره
باغ خرمالو؛
میتونم بگم توی کل خیابونهای انقلاب ، توی ایستگاه مترو ، توی اتوبوس فقط صدای ما بود که از خنده به ح
و اضطراب اجتماعی هم برامون معنایی نداشت
با همه همراه میشدیم و میخندیدیم و حرف میزدیم
یه خاطرهی دیگه از امروز بگم؟
وقتی داشتم موکا سفارش میدادم ، یه آقای مسن نشسته بود داشت نقاشی میکشید
و واقعا طرحی که میکشید مجذوب کننده بود
یه نگاه به صورتش کردم و یه نگاه به قلمی که معلوم بود خیلی ازش استفاده کرده و پایانش نزدیکه
و توی سرم میگفتم جای هنرمندا که کف خیابون نیست
ذوق کردم برای طرح و بغض کردم برای وضعیتی که بود
اما میگفتم آدما اگه در بدترین حالت ممکن هم باشن ، نباید یادشون بره که چه توانایی دارن
این مهمترین اصل پایداری و زنده موندنه
باغ خرمالو؛
ای چشم تو شیشهی عمر من آغوش تو غربتم را وطن...
لطفاً این رو بشنوید و دوستش داشته باشید و خودتون رو به دست ریتم بسپارید
هرگز نخواستم که از عشق افسانهیی بیاٰفرینم؛
باور کن!
من میخواستم که با دوست داشتن زندگی کنم ، کودکانه و ساده و روستایی
من از دوست داشتن فقط لحظهها را میخواستم
آن لحظهیی که تورا به نام مینامیدم
آن لحظهیی که خاکستریِ گذرای زمین در میان موج جوشانِ مِه ، رطوبتی سحرگاهی داشت
آن لحظهیی که در باطلِ اباطیلِ دیگران نیز خرسندی کودکانهیی میچرخید
لحظهی رنگینِ زنان چایچین
لحظهی فروتنِ چایخانههای گرم ، در گذرگاه شب
لحظهی دست باد بر گیسوان تو
لحظهی نظارتِ سرسختانهی ناظری ناشناس برگذرِ سکون
من از دوست داشتن ، تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان میخواستم
[نادر ابراهیمی]
باغ خرمالو؛
هرگز نخواستم که از عشق افسانهیی بیاٰفرینم؛ باور کن! من میخواستم که با دوست داشتن زندگی کنم ، کودکان
قلبم گیلی ویلی میره وقتی میخونمش
«و اگر از شما در مورد شانس بپرسند..
پس بگو: از چهار هزار دین دنیا
من مسلمان شیعه و عاشق علی علیه السلام به دنیا آمدم..»
پن: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ.
باغ خرمالو؛
«و اگر از شما در مورد شانس بپرسند.. پس بگو: از چهار هزار دین دنیا من مسلمان شیعه و عاشق علی علیه الس
اسم "علی" منو به وجد میاره
اسم حضرت پدرمون ، مولای ما
دوست دارم اگه روزی پسردار شدم اسم بهترین انسان دنیا رو روش بذارم
و بهش بگم علیِ مادر سعی کن مثل اسمت مرد بزرگی بشی