بعد اینکه غذا خوردم
رو به فامیلا گفتم , اخیش حالا دیگه از خطر احتمالی مرگ نجات پیدا کردید چون من سیر شدم
خندشون گرفته بود
میگفتن تو نمیتونی چاقو دستت بگیری بچه=)))
«سرد و خشکم
همچو انگشتری که بیرون کشیده میشود
از دست مادران
پیش از خاکسپاری.»
ولی راست میگفت
من خیلی اهمیت میدادم
و همین موضوع باعث میشد غم رو با پوست استخونم درک کنم
«خوشىهايى كه نمىتوانيم
با آن كه دوستش داريم
سهيم باشيم
همچو بغضِ فرو خوردهاى
درونمان تلنبار مىشود…»