«میشناسم زخمهایی که آدم یه عمر براشون
گریه میکنه و هیچ وقت خوب نمیشن...»
برای نه اسفند صفر سه:)
باغ خرمالو؛
حسین جان ببخشید که دست زمونه منو از تو دور کرد اما خودت گفتی أنَا قَتیلُ العَبَرَةِ اومدم برات گری
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر کربلا
بار دیگر کربلا
هدایت شده از باغ خرمالو؛
در آغوشم بگیر
که این شب طولانی است
و استخوانهایم خستهاند.
غم؛ انسانی بیپروا و جوان درکش نمیکند. آنکه با پوست و استخوان میفهمد که زلف سیاهش، خاکستر اندوه بگیرد. همان بیستسالهی اسیر تیرگی، خندههای از دست رفته و شادیهای تنگ. نمیداند درد چیست، آدمیزادِ «نه»ـگویِ دنیا و بیخیال ظلم و ستمها. جور را تنها آدمی کشید که خاموش روزگار گشت و بهر تنهایی آغوش باز کرد. غم، همین گریههای قمر و آه سینه و دردودلهای شمع و پروانه ست. سوختن جانهای خستهی در معرض قرار گرفته بادهای شعله فروزان حزن. آتش وجودی که فقط با خوابی طولانی آرام میگیرد. انسان باید بپذیرد جز گریستن در قبر، دردش کاسته نمیشود.
مرگ، دوای غم.
«شَب،
واژهها را میآفرینَد تا
سکوتِ خویش را با آنها بکشد
و هَمنشینِ اَشکها شود...»
دوستان عزیزی که
خاک نقرهای هرمز رو آوردید
یکم بدید به من
فردا همزمان با زنگ خوردن آلارم
بریزم توی سرم
باتشکر
باغ خرمالو؛
«شاید دستِ من هرگز دستِ تُ را نگرفت اما قلبم بارها این کار را کرد.» 1:00
بهم اعتماد کن
پلیـش کن"