eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
828 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
📌مردها باید مورد تأیید قرار بگیرند. وقتی تصمیمی می گیرد، او را تأیید نمایید بعد نتیجه خوب آن را ببینید. اما اگر مرد حرف غلطی زد یا تصمیم اشتباهی گرفت، تأیید نکنید اما تکذیب هم نکنید، مخالفت هم نکنید بلکه حالت جریان را عوض کنید. توجه نمایید که مردها شعاراشون یادشون میره. مردها خیلی از مواقع که حرفی میزنند، ، شعار میدهند اگه شما برخورد لحظه ایی کنید به اون شعارشون عمل می کنند بنابراین موقعی که شعار میده و تصمیم اشتباهی گرفته شما بالافاصله جریان را عوض کنید. Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣📣📣 بخشنده بودن بیش از آنکه توانایی مالی بخواهد قلب بزرگ میخواهد…… خداوند با دستان تو دست انسان گرفتاری را گرفته است ، وقتی دست افتاده ای را میگیری و لبخند را مهمان قلبش می کنی ؛ 💚💝💚سلام دوستان و بزرگواران همراه تا به امروز یکی از کارهای مؤسسه‌خورشیدبی‌نشان کارهای فرهنگی برای افراد بی بضاعت بود که با گرمای خورشید قلب‌های مهربان شما انجام میشد. از امروز رسما مجوز مؤسسه خیریه فرهنگی وابسته به موسسه هم گرفته شد باعنوان 💚خورشیدپنهان💚 دست‌دست نکن. دل به سخاوت یک‌دله کن. کودکانی منتظر قلب‌هایی سخاوتمند، دست‌هایت را به نظاره نشسته‌اند تا گره از کار فروبسته‌شان بگشایی. شماره کارت مؤسسه جهت همراهی زیبای شما عزیزان👇👇👇 ۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۴۰۰۱۷۷ همه آدم ها، شایسته یک زندگی خوب هستند، بیا و به تقسیم این موهبت، کمک کن. Join @khorshidebineshan
سلام شبتان مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید تا ان شاءالله * تقدیم نگاه مهربانتان شود☺️👇👇👇
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بودنت_هست #سهم159 نگاهی به در اتاق می اندازد و آب دهانش را فرو می دهد. پلک هایش را مح
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 وارد می شود و در را آرام می بندد. زیر چشمی حبیب را می پاید و آرام به طرف دیوار می‌رود. حبیب که دست به سینه مشغولِ قدم رو رفتن بود، با فاصله از او و روبه رویش می ایستد. نگاهش از بالا به پائین است و اخم دارد. خورشید نیم نگاهی به صورتِ بیش از حد جدیِ او می‌اندازد و فوراً سر به زیر می شود. انگشتانش را می چلاند و قلبش تند و محکم می کوبد. آب دهانش را فرو می دهد و ماده ی ترش تا گلویش بالا می آید. قبل از هر مقاومتی، عُق می زند و دستش را جلوی دهانش می گیرد. ابروهای حبیب بالا می پرند اما همچنان موضعِ قدرت را حفظ می کند! خورشید نفس عمیقی می کشد و نگاه ترسیده ای به او می اندازد. حبیب گردن کج می کند و از لحنش هم می شود عمق عصبانیتش را فهمید: -خب؟! الان یعنی خیلی مظلومی دیگه، هان؟! خورشید لب برمی‌چیند اما هیچ نمی گوید. به او حق می دهد، پس فقط سکوت می کند و مظلومانه و سر به زیر خود را برای هرگونه سرزنشی آماده می کند. حبیب دستانش را به پهلوهایش می گیرد: -خورشید خیلی نامردی، خیلی! من سرِ رفتن از تو اجازه نگرفتم؟! تا تو راضی نشدی اصلاً واسه رفتن اقدامی کردم؟! هان؟! حرف بزن! یه چیزی بگو! خورشید که انگار زبانش توانایی عذر تقصیر ندارد، فقط چانه بالا می اندازد و دوباره سر به زیر می شود. حبیب نفس عمیقی می کشد برای نرم نشدن! هنوز با او کار دارد! دوباره روی موضع قدرت قرار می گیرد و با اخم به خورشید زل می‌زند. دستانش را در هوا تکان می دهد و با لحنی پر حرص می گوید: -الان واسه ی من مظلوم و سر به زیر نشو! الان فقط به یه سؤال من جواب بده! من واسه ی تو این قدر بی ارزشم که اجازه هیچ، حتی یه کلمه خبر ندادی داری میای اینجا؟! اصلاً اجازه گرفتن به درک! ارزشِ یه خبر دادن رو برات نداشتم دیگه، هان؟!.. با هر دو دست به خود اشاره می زند و حرصیتر از قبل ادامه می دهد: -منو بگو که اونجا تمام وقت دلم پیشِ خانوم بود... هی بهم میگفتن حالش خوبه و هزار تا بهونه میاوردن که نمیتونه حرف بزنه و منِ بدبخت، تمام وقت فکر میکردم چرا جوابِ درستی بهم نمیدن؟! نکنه بلایی سرزنم اومده! نگو خانوم اصلاً عین خیالشم نبوده که شوهری داره... چه ارزشی داره اصلا؟! حبیبِ بدبخت اصلاً چه ارزشی داره که بهش یه خبر بدی، نه؟! حرف بزن! من برای تو ارزش یه جمله ی خبری رو هم ندارم، نه؟! خورشید اشک می ریزد و به سکسکه می افتد. به خدا که این طور نیست! به خدا که این حرف بی‌انصافیست اما.. اما حبیب حق دارد. عصبانیتش حق است. حرف هایش درد دارند ولی حق اند! حبیب نگاهی به سرِ پائین و اشک های جاریِ خورشید می اندازد و دلش می لرزد. قدمی پیش می گذارد. خودش را سرزنش می کند که بعد از دو / سه ماه دوری از او، حالا این چنین به گریه اش انداخته! هر چه قدر هم که حق داشته باشد باز به خود حق نمی دهد که دلیلِ اشک‌های او بشود! قدمی دیگر پیش می گذارد و می‌خواهد ملایمتر بشود که..! خورشید سر بلند می کند و لب برچیده و با نگاه مظلوم و خیسش می گوید: -ببخشید فقط... دیگه... دیگه.. سر به زیر می اندازد و گردن کج می کند: - دیگه نگو اینو! دیگه دعوام نکن! در گرما فرو می رود. میان بازوهای حبیب به شدت فشرده می شود. لرزش قلب حبیب را حس می کند. دوباره اسارت! دوباره نفس! سرش را در سینه ی او پنهان می کند. هق می زند. نفس می کشد.. عمیق.. آرام! حبیب با تمام قدرت او را در آغوش می فِشُرد. سرش را می بوسد. گونه اش را به سر او می چسباند. او را در آغوشش تاب می دهد. چه قدر دلشان برای اسیر بودن و اسیر کردن تنگ بود! چه قدر دلشان برای نفس کشیدن تنگ بود! چه قدر هنوز هم خورشید عشق است و حبیب امن! چه قدر هنوز هم این اسارت، مهربان است.. امن است.. خوب است.. بهشت است! ****ادامه دارد... Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بودنت_هست #سهم160 وارد می شود و در را آرام می بندد. زیر چشمی حبیب را می پاید و آرام ب
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 (سلام خورشید خانوم دست تقدیر یا قسمت و یا قدر الهی ، هر چه که بود حالا من شدم قاصدی که خودم هم ماندنی نیستم برای تحویلِ نامه. شاید باورش سخت باشد اما چهره ی شما را صد شب است که خواب می بینم. در خواب شهید می‌شوم و شما بالای سرم گریه می کنید. نمی دانم ، شاید همه ی این ها کار محمد باشد برای این که بتوانم شما را بشناسم. همراه این نامه ، نامه ی محمد به مادرش و دو عکس است که تحویل من داده بود و تاکید کرده بود که فقط به دست شما برسانم. من نتوانستم. از اتفاقاتی که برایم افتاد بگذریم. از این که چه طور شد که نتوانستم به روستایتان بیایم و نامه را تحویلتان بدهم ، بگذریم. فقط همین قدر بگویم که اوضاعم نابسامان بود. محمد سربدار این نامه و عکس های همراهش را وقتی به من تحویل داده بود که به دلیل مجروحیت از شرکت در عملیات محروم شده و باید به عقب برمی‌گشتم. او مرا قاصد نامه اش قرار داد ، دقیقش می شود یک سال و هفت ماهِ پیش. وقتی بود که قرار بود به عنوان غواص در عملیات شرکت بکند و من به شدت مجروح شده بودم. حالا که این نامه را می نویسم ، خودم قرار است در عملیاتی شرکت کنم و از خواب های صد شبه‌ام معلوم است که این بار به آرزویم خواهم رسید. در این دنیا تنها به شما و محمد مدیون بودم که به همین دلیل دعا می کنم خواب های صد شبه ام حقیقی باشند. این نامه را برای این می نویسم که بدانید من تنها قاصدی بودم که خودم را دست تقدیر و مقدر الهی سپرده ام. نمی دانم شمایی که خواب می‌بینم همان خورشید خانومی هستید که محمد می گفت یا نه ، اما دلم خیلی روشن است. دعا می کنم که قبل از ادای دینم جان به حضرت عزرائیل تسلیم نکنم. راستی محمد گفته بود که این نامه را تنها شما برای مادرش به زبان خودتان بخوانید. حلالم کنید برای این تاخیر یک سال و هفت ماهه ، خدا پناهتان) طاهره.الف ادامه دارد... Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان 🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋 🌹 🌹 🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @khorshidebineshan
دعای عهد.mp3
9.72M
🌺 ═══✼🍃🌹🍃✼═══ دعای عهد کم حجم ✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨
┄═❁❀••••❈◦🦋◦❈••••❀❁═┄ 📣 ( در سال ۳۸ هجری، پس از پایان جنگ نهروان، نسبت به آینده خوارج فرمود: ) 🔹نهی از كشتار خوارج ♦️بعد از من با خوارج نبرد نکنيد، زيرا کسی که در جستجوی حق بوده و خطا کرد مانند کسی نيست که طالب باطل بوده و آن را يافته است. (مَنظور امام علیه السلام از گروه دوم معاويه و ياران او هستند.) 📜 ، ┄═❁❀••••❈◦🦋◦❈••••❀❁═┄ 📣( در پایان جنگ با خوارج، در سال ۳۸ هجری شخصی گفت: ای امیرالمومنین! خوارج همه نابود شدند:) 🔹خبر از تداوم تفکر انحرافی خوارج ♦️نه سوگند به خدا هرگز ، آنها نطفه هايی در پشت پدران و رَحِمِ مادران وجود خواهند داشت، هر گاه که شاخی از آنان سر برآورد قطع می گردد، تا اينکه آخرين شان به راهزنی و دزدی تن در می دهند. 📜 ، ┄═❁❀••••❈◦🦋◦❈••••❀❁═┄ 📣 (در سال ۳۸ هجری به هنگام حركت برای جنگ با خوارج شخصی گفت، خوارج از پل نهروان عبور كردند امام فرمود:) 🔹خبر از قتلگاه خوارج ♦️"قتلگاه خوارج اين سوی نهر است؛ به خدا سوگند، از آنها جز ده نفر باقی نمی ماند و از شما نيز ده نفر کشته نخواهد شد. منظور امام(علیه السلام) از «نطفه» آب نهر است که از فصيح ترين کنايه در رابطه با آب است، هر چند زياد و فراوان باشد. ما به اين مطلب در گذشته، در مورد مسأله ای شبيه همين مطلب اشاره کرده ايم." 📜 ، ┄═❁❀••••❈◦🦋◦❈••••❀❁═┄ Join @khorshidebineshan
Mojtaba Ramezani - Shahid Gomnam Salam (320).mp3
1.35M
شهید گمنام سلام😔✋ مجتبی رمضانی🎤 فوق العاده✌️ دلتون شکست التماس دعا🤲😭 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ Join @khorshidebineshan ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجله تربیتی خورشید بی نشان
سه عامل شخصيت را تشكيل مي دهند: 1- فرديت شخص – فرديت واقعي است و معني آن چيزي است كه از فرد مي بيني
پس ما شخصيت داريم، بي شخصيت نداريم بلكه شخصيت مطلوب و نامطلوب داريم. مطلوب، شخصيتي است كه ما طلب مي كنيم و دوست داريم داشته باشيم و ما به آن مي گوييم شخصيت واقعي يا متعادل. اين شخصيت در مسير رشد است و نشان مي دهد كه دارنده ي اين شخصيت نيز در مسير رشد است و رفتار متعادلي دارد و با واقعيت هماهنگ است. اگر من از خودم ذهنيت متعادلي داشته باشم به يك گونه رفتار خواهم كرد و اگر ذهنيت غيرواقعي و نامتعادل داشته باشم، رفتار ديگري خواهم كرد. براي مثال من 60 سال سن دارم و اين سن واقعي من است. حال اگر ذهنيت من با اين سن هماهنگ باشد، رفتار واقعي خواهم داشت، لباس پوشيدنم، حرف زدنم، حركات جسمي و .... همه متناسب سنم خواهد بود ولي اگر من ذهنيت نامتعادل يا غير واقعي داشته باشم و معتقد باشم كه اي بابا 60 سال هم مگه سنيه! موهايم را رنگ كنم و شلوار لي بپوشم و تي شرت قرمز تنم كنم و آدامس گوشه ي دهانم بيندازم.... اين يك رفتار نامتعادل است چون شخصيت نامتعادل است و ذهنيت من واقعي نيست. يا بالعكس 25 سال سن داشته باشم اما ذهنيت من معتقد باشه كه اي بابا جامعه خرابه، ما نسل سوخته هستيم. خوب نسل سوخته چي كار مي كنه؟ طبيعتاً رفتار نسل سوخته را خواهد داشت كه رفتار يك شخصيت نامطلوب خواهد بود. كساني كه معتقدند نسل سوخته هستند و بدبخت هستند داراي شخصيت نامطلوب هستند كه طلب خوب بودن ندارند و احساس خوبي ندارند و از مسير رشد منحرف شده اند. شخصيت نامطلوب و نامتعادل، در مسير رشد نيست بلكه در مسير مشكل شخصيتي است. در مسير رشد نبودن علائم ويژه اي دارد كه يكي از اين علائم عدم تعادل شخصيتي است. اگر مشكل شخصيتي به موقع درمان نشود تبديل به بيماري مي شود و اگر در مرحله ي بيماري هم درمان نشود تبديل به جنون  مي شود. {قسمت5} [مباحث کودک متعادل ] Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
پس ما شخصيت داريم، بي شخصيت نداريم بلكه شخصيت مطلوب و نامطلوب داريم. مطلوب، شخصيتي است كه ما طلب مي
برآيند رشد مطلوب و شخصيت متعادل، اعتماد به نفس و عزت نفس است. برآيند شخصيت نامتعادل نيز كمبود اعتماد به نفس و عزت نفس خواهد بود. هميشه گفته ايم كه ما يك درك از خود داريم كه بر اساس آن درك، يك تصور از خود داريم و بر اساس اين تصور يك انتظار "نیاز" داريم و برپايه ي اين نياز يك احساس داريم و در نهايت بر پايه ي اين  احساس يك رفتار داريم. از درك تا احساس در ذهن اتفاق مي افتند. من چه درك و تصوري از خودم دارم؟ اگر خودم را جوان 20 ساله مي بينم يك احساس دارم و يك رفتاري مي كنم و اگر 30سالمه ولي احساس پيري دارم به گونه اي ديگر رفتار مي كنم. هر كس يك خود واقعي دارد. اين خود واقعي همان فرديت است. برپايه ي اين خود واقعي يك خودپنداره وجود دارد كه روانشناسان به آن خويش واره هم مي گويند، خود پنداره يعني داشتن يك طرح از خود در ذهن. ذهنيتي است كه ما از خود داريم يا پنداري است كه ما از خودمان داريم و بر پايه ي آن يك خود ايده آل داريم يعني همان انتظار در فرمول بالا. ما برپايه ي اين سه عامل با محيط ارتباط برقرار مي كنيم. وقتي كودك عملي انجام مي دهد و اطرافيان نسبت به آن يك واكنشي نشان مي دهند،‌ كودك براساس نوع اين  واكنش در ذهن خود يك خودپنداره از خود مي سازد و  بدين ترتيب از ابتدا خودپنداره در ذهن كودك  شكل مي گيرد. نوزاد كه بدنيا مي آيد از خود يك خودپنداره دارد كه" من ضعيف هستم و متصل به يك كل هستم اين كل اگر نباشد من مرده ام، من هيچي نيستم، هرچه كه هست اين كل يعني مادر است. "رفتار مادر است كه به كودك ميگه كه تو كي هستي و خودپنداره اش را شكل مي  دهد. اگر مادر شاد و تأييد كننده باشد كودك از خودش حس خوبي پيدا مي كند و خودپنداره ي مثبت و واقعي در او شکل می گیرد. اگر مادرخوش حال نيست و نسبت به كودك احساس خوبي ندارد و  يا دائم از او  عيب جويي مي كند و .... كودك از خود خودپنداره ي كاذب مي سازد. (ادامه دارد... ) {قسمت6} [مباحث کودک متعادل Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👨🏻 محترم خانما علاقه شدیدی دارن که حرف بزنن. حرف زدن برای خانم ها مثل موفقیت برای مرده که دلش با این حرف زدن خالی میشه. اصلا دل خانما بنده به حرف زدن. وقتی گفتگو کنی باهاشون عاشق میشن. خانما به ارتباط زنده ن. وقتی میای یه چه خبر؟ یه چطوری؟ یه چه کار کردی از صبح؟ بهش بگو. خودش با هات حرف میزنه. 😄😄 و دلش اینطوری آروم میشه😍😍 👧🏻 و اما عزیز شما هم وقتی مردتون از راه میاد. همون اول نرین باهاش حرف بزنین. اول یه🍒🍎 میوه ای پوست کنین یه ماساژی بدین 😉😉 یه بیست دقیقه ای هم صبر کنین بعد که خستگی از تنش در رفت و چای☕️ لب دوز و لب سوز شما رو خورد 😍😍 اون وقت موقع حرف زدن و درخواست کردنه. مطمئن باشید جواب میده Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆💠🔅💠﷽💠🔅 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 ✅خواب عمیق با طعم سیر ✍از قدیم مردم برای درمان بی‌خوابی از شیوه گذاشتن یک حبه سیر در زیر بالشت استفاده می کردند؛ شاید عجیب به نظر برسد که رایحه قوی سیر بتواند آرام بخش باشد اما مشخص شده است که استنشاق ترکیب گوگردی سیر به انسان کمک می‌کند تا تمام شب را راحت بخوابد. به گزار ش ایرنا،خواص سیر به قدری زیاد است که با خواندن فواید و خواص آن شاید خود را مجبور به استفاده از آن در هر وعده غذایی و در طول روز بکنید اما در برخی موارد هم باید در مصرف سیر احتیاط کرد. به طور خلاصه اما مفید می‌توان گفت که سیر سرشار از فولیک اسید، ویتامین C، کلسیم، آهن، منیزیم، پتاسیم و مقدار کمی روی و ویتامین‌های B2، B1 و B3 است. از گذشته تا کنون از سیر برای تصفیه خون استفاده می‌شده است. سیر حاوی ترکیبات گوگرد است که سیستم ایمنی بدن را تحریک کرده و پتانسیل بالایی در نابودی تومورهای سرطانی دارد. 📚منبع: سایت دکتر روازاده ☜【طب شیعه】 🍏 @khorshidebineshan 🌿 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
🔴 ویژگی غذای کامل ✍ پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله می فرمایند: هر گاه غذا خوردن با چهار ویژگی همراه باشد، کامل خواهد بود: 👈🏻 از حلال باشد، 👈🏻 دست بر آن بسیار باشد، 👈🏻 و با بسم الله آغاز شود، 👈🏻 و با الحمدالله پایان پذیرد. 📚 کافی، ج ۶، ص ۲۷۳ ☜【طب شیعه】 🍏 @khorshidebineshan 🌿
سلام شبتان مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید تا ان شاءالله * تقدیم نگاه مهربانتان شود☺️👇👇👇
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بودنت_هست #سهم161 (سلام خورشید خانوم دست تقدیر یا قسمت و یا قدر الهی ، هر چه که بود ح
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 حبیب پلک روی هم می گذارد؛ قاصدی که خودش نامه نوشت برای تحویل نامه اش! کاغذِ نامه را که لکه های خشک شده ی خون رویش نشسته‌اند، تا می زند. نگاهش روی ران پایش و دو عکس که یکی سیاه و سفید و دیگری رنگی است، ثابت می‌ماند. یکی از عکس ها را در دست می گیرد و لبخند می زند. شش تا هستند؛ سه دختر و سه پسر بچه! نگاهش را روی خورشیدی که روبه رویش نشسته می کشاند و عکس را به طرف او می‌چرخاند: - این شمائین؟! خورشید سر تکان می دهد و با انگشت اشاره اش صورت های درون عکس را یکی یکی نشان می‌دهد: -این خاتونه... این که کنارش وایساده منم... این یک یَم که صُراحیه.. می خندد: -نگا اینا از اون موقع هم کنار هم وایمیستادن... آقا شعبون گفته بود که دخترا یه طرف وایسن و پسرا یه طرف ولی این دو تا وسط وایسادن که کنار هم باشن... خب اینم که فرید هستش دیگه کنار صُراحی وایساده... این یوسِفعلی... اینم که محمد حبیب عکس را به طرف خود می چرخاند و با لبخند به چشمان درشت خورشیدِ کوچک خیره می شود. حتی درون عکس هم نگاهش مظلوم و درشت است! انگشت شَستش را روی صورت خورشید می کشد. خورشید دم عمیقی می گیرد: - اون موقع من نُه سالم بودش... یه بار آقا شعبون و دوستش اومده بودن... دوست آقا شعبون دوربین داشت... از ما یه عالمه عکس گرفت و آخر به همه مون یکی داد... عین همین عکسو من و صُراحی و فریدم داریم حبیب سر تکان می دهد و عکس را روی ران پایش می گذارد. عکسِ دیگر را برمی دارد و به دقت به آن خیره می شود. جداً که محمد خیلی شبیه او بود! درون عکس لبخند عمیقی به لب دارد و لباس خاکی رنگ تنش است. به کیسه‌های شنِ ردیف شده روی هم تکیه داده و یک پایش را جمع کرده است. دست چپش روی ران پایش است و با دست راستش نوکِ یک کلاشینکفِ تکیه داده شده به زمین را در دست دارد. کلاه خُود سر گذاشته و از سایه / روشن های عکس معلوم است که رو به آفتاب نشسته بوده! نفس عمیقی می کشد و عکس را روی ران پایش برمی گرداند و نگاهش را به خورشید می‌دوزد: -پس همش سر یه خواب بود؟! خورشید سر تکان می دهد و لب برمی چیند: -آره! البته اولش فقط به خاطر اون خواب بود ولی بعدش انقدر به اینجا عادت کردم که دیگه موندم... دو هفته ی پیش بود که حسین آقا رو آورده بودن... نامه رو که از جیبش برداشتم شهید شد... عینهو خوابم که بعد برداشتن نامه شهید میشد! حبیب لبخند می زند و پلک روی هم می گذارد: -زنده موند فقط برای دادن اون نامه...نمیتونست بدون ادای دِینش شهید شه انگار. خورشید سر تکان می دهد. نفس عمیقی می کشد و دوباره تصویرِ آخرینِ لبخندِ حسین آقا جلوی چشمش می آید. حبیب سرش را به طاقچه ی پنجره تکیه می دهد و پاهایش را دراز می کند. نگاهش را در اتاق می چرخاند؛ اتاق تقریباً پر از وسایل مختلف است و فقط همان گوشه‌ای که او و خورشید هستند، خالیست. خورشید نگاهش را اول روی پنجره ی بالای سر حبیب کشانده و سپس به صورت حبیب خیره می شود. آب دهانش را فرو می دهد و پر شَک می گوید: -حبیب؟! حبیب بی آن که سرش را حرکت بدهد، نگاهش را به طرف او می کشاند: - جانم؟! خورشید با دست خودش را پیش می کشد و در کنار او متوقف می شود: - یه چیزی بگم؟! ابروهای حبیب بالا می پرند: -خب بگو! خورشید سرش را نزدیک گوش او می برد. دستش را حائل قرار می دهد و در گوشِ او از احوالات و علائم عجیب این چند وقتش می‌گوید. سرش را عقب می کشد و نگاهش را به نگاهِ حبیب می دوزد: - اینا یعنی که من... من حامله‌م؟! اخمی روی پیشانی حبیب می نشیند. پلک روی هم می گذارد؛ بوی پدر شدن می آید و او چه قدر از پدر شدن خاطره ی بد دارد! ****ادامه دارد... Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بودنت_هست #سهم162 حبیب پلک روی هم می گذارد؛ قاصدی که خودش نامه نوشت برای تحویل نامه ا
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 قدم تند می کند برای هم پا شدن با حبیب، و مظلوم می شود: - حبیب جان! نه دیگه! تو رو خدا! حبیب می ایستد و خورشید هم روبه رویش متوقف می شود: - چی تو رو خدا؟! خورشید لب برمی چیند و ملتمس می گوید: -من نیام تهران! تو رو خدا! بابا اینجا خانومای حامله هم بودن... حالا چرا من نباشم؟! حبیب انگشت اشاره اش را جلوی صورت او تکان می دهد و با لحن محکم و دستوری می‌گوید: -خانوم! دو ماه بی اطلاع و اجازه ی من اینجا بودی، میگم هیچ و راضیَم چون دلیل منطقی داشتی ولی... این که میگم با من برمیگردی تهران یه دستوره... فهمیدی؟! دستور! نه و خواهش و مقاومت، نداریم! نمیام و بذار بمونم و بعد خودم میام، نداریم! شما عزیزِ من! با من میای تهران! والسلام! خورشید اخم می کند و از نگاهش نارضایتی می‌بارد. حبیب اما فقط لبخند مهربانی می‌زند و نگرانیِ نگاهش خورشید را متعجب می کند. حبیب سر به زیر انداخته و به طرف اتاقی که گفتند می توانند سینا را در آن پیدا کنند، پا تند می کند. خورشید اما برای چند لحظه همان جا میانِ راهرو می ایستد و رفتن حبیب را نظاره گر می شود. خورشید نمی داند که حبیب چه می‌کشد! خورشید نمی داند که دلیلِ خوشحال نشدنِ حبیب از خبرِ بارداری اش، نارضایتی نیست بلکه هجوم خاطرات است! خورشید نمی‌داند که پدر شدن، تلخترین خاطره ی کلِ عمرِ حبیب است! ****ادامه دارد... طاهره.الف Join @khorshidebineshan