چرا باید سگ و خر کسی باشد!
در یکی از روزهای زمستان، یکی از علمای معروف برای نماز ظهر به مسجد رفت و در صحن مسجد قدری در آفتاب ایستاد تا گرم شود و در آن گوشه در زیر آفتاب، چهار پسربچه از شاگردان بازار نیز نشسته بودند و ناهار میخوردند.
یکی از آنها نان و حلوا میخورد. دومی و سومی نان و پنیر میخوردند و چهارمی نان خالی میخورد. یکی از آنها که نان و پنیر داشت به آن یکی که نان و حلوا داشت گفت: «من هم حلوا میخواهم، یککمی حلوا هم به من بده.» پسرک حلوایی گفت: «اگر سگ من باشی و صدای سگ بکنی حلوا میدهم.» او هم مانند سگ صدایی کرد و قدری حلوا گرفت و همه خندیدند.
سومی گفت: «من هم حلوا میخواهم، به من هم بده.» پسرک حلوا خور گفت: «اگر الاغ من باشی و صدای خر بکنی حلوا میدهم.» او هم مانند الاغ صدایی کرد و قدری حلوا گرفت.
پسرک چهارمی که نان خالی میخورد گفت: «حالا که به آنها حلوا دادی به من هم بده.» پسرک حلوایی گفت: «اگر گربه من باشی و میومیو بکنی حلوا میدهم.»جواب داد: «نه، من گربه کسی نمیشوم و حلوا هم میخواهم. تو که حاضری حلوا بدهی همینطوری بده.»
حلوایی گفت: «نه، رسمش همین است. اگر گربه نیستی از حلوا خبری نیست. اگر حلوا میخواهی باید گربه من باشی.» پسرک فکری کرد و گفت: «صبر کن من از این آقا که دارد تماشا میکند میپرسم ببینم حلوا خوردن به گربه شدن ارزش دارد؟»
بعد رو به مرد دانشمند کرد و گفت: «آقا، آیا به عقیدهی شما گربه باشم و حلوا بخورم بهتر است یا خودم باشم و نان خودم را بخورم؟» مرد دانشمند جواب داد: «فرزند عزیزم، نمیدانم به تو چه جوابی بدهم. تو بچهای و دلت حلوا میخواهد و حرفهای شما هم خیلی جدی نیست اما این را میدانم که من خودم سی سال است حلوا نخوردهام و میبینی که چیزی از دیگران کم ندارم و مردم هم به من احترام میگذارند، همسایهای هم دارم که هرروز حلوا میخورد و پیش هیچکس هم عزیز و محترم نیست.»
پسرک گفت: «حالا که اینطور است من هم نان خودم را میخورم و حلوا نمیخواهم. وقتی آدم میتواند سی سال حلوا نخورد صدسال هم میتواند. پس چرا سگ کسی باشد؟ چرا خر کسی باشد؟ چرا گربه کسی باشد؟»
#قابوس_بن_وشمگیر
از کتاب " قابوس نامه "
(به نثر امروز)
پایگاه خبری بصیرت خوشاب
@khoshab1