#تصمیم_اشتباه ۱
توی یه خانواده معمولی به دنیا اومدم سطح سواد پدر و مادرم اونقدر زیاد نبود ولی همیشه بهمون تاکید داشتن که باید شریک زندگیمون رو خودمون انتخاب کنیم و هیچ موقع چیزی رو به ما اجبار نکردن اتفاقا همیشه براساس اختیار خودمون انتخاب می کردیم ولی یه چیزی که پدرم همیشه بهمون می گفت این بود که اگر یه روزی یه نفر تصمیم گرفت ترکتون کنه اجازه بدید بره تنهایی و عذاب بکشید ولی اون طرفو با التماس نگه ندارید و همیشه می گفت بدترین کار اینه که یه نفر متاهل بشه و به شریک زندگیش خیانت کنه کثیف تر از این هیچ چیزی توی دنیا نیست.
اینا شده بود سرلوحه زندگی من و خواهرام و برادرام خدا روشکر هممون درس خوندیم و سر به زیر بودیم و سرگرم درس بودیم و کاری به کار کسی نداشتیم
یادمه همه بچه های فامیل تو سروکله هم میزدن و هر جور شیطنتی میکردن اما ما سرمون به کار خودمون بود به ادب و رفتار درست تو فامیل شهرت داشتیم
با گذر زمان سن ما هم بالا رفت و خواهرام و برادرام یک به یک ازدواج کردن بجز من
با اینکه خواستگار های جورواجور داشتم اما دلم نمیخواست ازدواج کنم شایدم هنوز کسی به دلم ننشسته بود و دنبال ادم مناسب میگشتم تا اینکه به دانشگاه راه پیدا کردم
دلم میخواست اونجا فقط و فقط سرم تو درس باشه و مثل خیلیا الکی نیام دانشگاه و همینم بود اصلا به کسی یا چیزی توجهی نمیکردم
ادامه دارد
کپی حرام
کلید خوشبختی
#تصمیم_اشتباه ۱ توی یه خانواده معمولی به دنیا اومدم سطح سواد پدر و مادرم اونقدر زیاد نبود ولی همیشه
#تصمیم_اشتباه ۲
ترم آخر رشته ی پزشکی رو میگذروندم.
اون روز مثل همیشه از وسط کلاس گذشتم و ردیف چهارم جای همیشگیم کنار دوستم نشستم، چشمم خورد به گوشه سمت چپردیف اول پسری با قد نسبتا بلند و چشمان رنگی که لباس قرمز تنش بود نشسته بود
این اولین باری بود که میدیدمش تازه انتقالی گرفته بود انگار این نگاه کوتاه شروع همه چیز بود رابطه مون کم کم شکلگرفت و شروع کرد به ابراز علاقه کردن و من مدام بهش جواب منفی میدادم اما اون بیشتر اصرار میکرد به خاطر تفاوت اعتقادی که داشتیم هر کار نمیتونستیم ازدواج کنیم اما اون اعتقاد داشت که خداخدای آدم های عاشقه
یک شب قبول کردم که باهاش برم بیرون
تا رو در رو بهش جواب منفی بدم شاید بتونم قانع اش کنم اولین بار بود که تنها کنارش بودم
اولین بار بود که انقدر از نزدیک داشتم میدیدمش
اونم در طول مسیر مدام چشمش به من بود
سر صحبت رو باز کرد و من طبق معمول گفتم نه
شروع کرد به گریه کردن صدای هق هق اش فضای ماشین رو پر کرده بود فقط داشت خدا رو صدا میزد و ازش کمک میخواست تا من قلبم داشت مچاله میشد.
اشکاش گوله گوله سر میخوردن روی صورتش ماشین رو نگه داشت. دستش رو با استیصال به سمتم دراز کرد. گفت دستت رو بذار توی دستم و بگو باشه
اخم ریزی کردم و گفتم ببین تو اصلا نمیفهمی محرم و نامحرم یعنی چی اما این چیزا برای من خیلی مهمه من تا همین جاشم کلی پا رو اعتقاداتم گذاشتم و اومدم اونوقت تو انتظار داری دست تو دستت باشم؟
شرمزده نگاهم کرد دستشو کشید و گفت حق با توعه ببخشید من فکر نمیکردم انقدر ناراحت بشی دیگه رعایت میکنم
اشک هاش باعث شد تعجب کنم و
ادامه دارد
کپی حرام
کلید خوشبختی
#تصمیم_اشتباه ۲ ترم آخر رشته ی پزشکی رو میگذروندم. اون روز مثل همیشه از وسط کلاس گذشتم و ردیف چهارم
#تصمیم_اشتباه ۳
با حیرت نگاهش کنم اینهمه من رو دوست داشت و بی خبر بودم؟
با کمی مکث اخم هام رو باز کردم و بدون پلک زدن خیره شده بودم بهش و سرمو به پعنی مقبت تکون دادم انگار باورش نمیشد که من رو به دست آورده جوری نگاهم میکرد که انگار بعد گذشت سالها هنوزم حسش میکنم تا به حال اینقدر خوشحال ندیده بودمش من رو رسوند خونه و داستان عاشقی ما شروع شد.
هر روز بهم دیگه بیشتر علاقه مند میشدیم. اگه چند دقیقه بهش پیام نمیدادم انگار دق میکرد
فکر میکردم مرد واقعی زندگیم رو پیدا کردم و میتونم بهش تکیه کنم چشمم هیچ کس رو جز اون نمیدید
بارها ازش پرسیدم اگر خانواده ها مخالف کنن چی ؟ اونم میگفت اصلا نگران نباش همه رو راضی میکنیم چون عشق ما پاکه خدا حمایتمون میکنه منم کلی ذوق میکردم
اصلا نمیتونستم به نبودش فکر کنم حتی تصورشم برام غیر ممکن بود که روزی برسه و اون نباشه با ورودش به زندگیم عطر و رنگ قشنگتری به روزهام داده بود که مطمئنم هیچکس نمیتونست این کارو بکنه تنها دلخوشیم شده بود فکر به اون آدم.
رویای رسیدن به سینا تنها چیزی بود که روح تشنه منی که هیچ وقت محبت از پسر غریبه ندیده بودم رو ارضا میکرد مامانم همیشه میگفت رابطهای که توی خیابون شروع بشه یه روزی تموم میشه اما یه رابطهای خانواده در جریان باشن و حمایتشون کنن و رسمیش کنن اینکه بخواد پایانی داشته باشه احتمالش خیلی کمه ولی بهتره که آغاز یه رابطه از توی خونه باشه و سنتی ازدواج کنن با خودم میگفتم افکار مامان اشتباه بوده ببین رابطه ما از توی دانشگاه شروع شده چقدر قویه
ادامه دارد
کپی حرام
کلید خوشبختی
#تصمیم_اشتباه ۳ با حیرت نگاهش کنم اینهمه من رو دوست داشت و بی خبر بودم؟ با کمی مکث اخم هام رو باز
#تصمیم_اشتباه ۴
همه چیز خیلی عالی بود و حال هر دوی ما خوش قرار بود زودتر همه چی رو رسمی کنه
كم كم اما من حس میکردم یک چیزی این وسط درست نیست انگار اون عوض شده بود. هر بار بهش میگفتم پس بیا رسمیش کنیم قبول نمیکرد میگفت همه چی خوبه و من دوستت دارم انقدر عجله نکن اما دروغ میگفت این وسط یه چیزی مثل قبل نبود رفته رفته اختلافات ما بالا گرفته بود. اونم میگفت دیگه خسته شده شده یک هفته ازش خبری نمیشد و بر میگشت با توپ پر، دیگه اشتیاقی به دیدن من نداشت و مدام بهانه میاورد .
رسیده بودیم به خرداد نود و پنج داشتم برای عروسی پسر خاله ام آماده میشدم که سر یه اتفاقی ازش گلایه کردم و همون شد که پیام داد همه چی بین ما تمومه برای همیشه
بعدهم بدون توضیح و خداحافظی من رو از همه جا بلاک کرد.
شوک شده بودم دستام میلرزید چیزی که میدیدم رو باور نمی کردم اونهمه عشق اونهمه ادعای عاشقی همین شد؟ شرایط خونه طوری بود که نمیشد گریه کنم سنگینی بدی روی دلم بود دراز کشیدم روی تخت و به سقف خیره شدم چند دقیقه ای نفس عمیق کشیدم با صدای مامان بلند شدم و انگار که اتفاقی نیفتاده شروع کردم به آماده شدن آرایش کردم رفتم عروسی رقصیدم و خندیدم اما از درون داغون بودم اون شب تموم شد و بعد از اون کارم شده بود همش گریه کردن افسرده شده بودم تازه حکمت حرف مامان رو میفهمیدم که میگفت رابطه های تو خیابون الکی هستن
مدتی گذشت و من رو از بلاک خارج کرد. انگار دنبال راه ارتباطی بود دوباره میشد ببینمش و میشد بهش پیام بدم توی دلم قند آب میشد و حس میکردم که قراره همه چی درست شه.
شهریورماه بود از سفر برگشتم به طور عجیبی اونشب خوشحال بودم و حسم خوب بود که من رو هنوز دوست داره
وارد اینستاگرام شدم و با اولین چیزی که توی صفحه ی خواهرش دیدم قلبم ریخت. راستش اول بی تفاوت گذشتم اما چشمم که به نوشته ی زیر عکس خورد توجهم جلب شد
ادامه دارد
کپی حرام
کلید خوشبختی
#تصمیم_اشتباه ۴ همه چیز خیلی عالی بود و حال هر دوی ما خوش قرار بود زودتر همه چی رو رسمی کنه كم كم ا
#تصمیم_اشتباه ۵
نوشته بود داداش ساسان عزیزم امیدوارم با زهرا جون خوشبخت بشید الهی
ساسان چند تا ساسان توی فامیلشون بود؟
نكنه اسم پسر دیگه ای تو فامیلشون هم ساسان بوده؟
مدام در حال توجیح کردن دلم بودم و میگفتم حتما یه ساسان دیگه تو دوستان و اشنایانشون هست اما وقتی به دست های مردونه تو عکس دقت کردم متوجه شدم این دست ها همونهایی هستن که روزی برای گرفتن دست های من دراز شدن و من ماراحت شدم چون نامحرم بودیم
آره اون دوستای سینای من بود انگشت های کشیده با یک حلقه طلایی رنگی من اون شب شکستم
نمیتونم راحت در مورد اون شب صحبت کنم چون هیچ کلمه ای نیست تا بزرگی دردم رو نشون بده
احساس پوچی میکردم یک حس تنهایی خاص، ی جای خالی که انگار با هیچ چیز پر نمیشد
مدام پیگیرش بودم و دنبالش میکردم عکسهای دو نفرشون رو میدید زندگی من همینجوری ادامه داشت. با زندگی اونا منم زندگی میکردم و حسرت میخوردم که چرا من جای اون دختر نیستم
چند ماهی گذشت و حال روحی منم داشت بهتر میشد.
یه شب شماره اش رو روی گوشیم دیدم
قلبم به تپش افتاد نمیدونستم چیکار کنم که بهم پیام داد نوشته بود دلم برات تنگ شده
دوباره همون جملات همون کلمات با همون لحن ! درست مثل روزهای اول دوباره عکس گریه هاش دوباره همه چی و همه چی اما برای همه چی دیگه دیر شده بود.
ادامه دارد
کپی حرام
کلید خوشبختی
#تصمیم_اشتباه ۵ نوشته بود داداش ساسان عزیزم امیدوارم با زهرا جون خوشبخت بشید الهی ساسان چند تا ساس
#تصمیم_اشتباه ۶
میگفت خانواده اش راضی به ازدواج نشدن اما دروغ میگفت چون من از همه چی خبر داشتم.
فقط کافی بود چشمام بازشه و تموم اتفاقات رو کنار هم بذارم و از دروغ گفتن به خودم دست بردارم تا متوجه شم اون بهم خیانت کرده بود یادمه توی بیوگرافی اینستاگرامش حرف اول یک اسمی رو نوشته بود و جلوی اسمش قلب گذاشته بود. اون زمانها که بقول خودش میگفت گیر الکی میدی، ازش پرسیدم این چیه؟ گفت اول اسم مادرمه و منو قانع کرد. وقتی ازدواج کرد فهمیدم اسم همسرش زهرا بوده.
کافی بود هزاران هزار از این اتفاقات رو کنار هم بذارم که بفهمم هنوز داره بهم دروغ میگه
مثل دروغ عشقش نسبت به من!!
چند ماهی میشد که التماسهاش شروع شده بود و مدام میگفت پشیمونه از ازدواجش دوباره داشت خواهش میکرد ببینمش دوباره گریه دوباره ابراز علاقه اما دیگه برای همه چی دیر بود و اون ازدواج کرده بود حالا نوبت من بود که از همه جا بلاکش کنم و کردم نه برای انتقام بلکه برای آرامش خودم هرچند روزگار چرخید و چرخید و جای من و اون عوض شد چند سال میگذره از اون اتفاقات الان اون یک دختر داره که همنام منه و منم ازدواج کردم و یک پسر دارم که همنام اون نیست چون من دیگه بهش حسی ندارم حس من اون شب بعد دیدن ازدواجش مرد ولی من الآن زندگی فوق العاده ای دارم و همسرم رو هم عاشقانه خیلی دوست دارم و بابت اون روزها و عشق احمقانه ام خودم رو سرزنش میکنم
پایان
کپی حرام