#حسود_بودم ۱
من و دخترعمه م مرجان باهم همسن و سال بودیم کمی شبیه هم بودیم اما به گفته دیگران من کمی زیباتر و خوش قدو بالاتر بودم.
پدرو مادرم فرهنگی بودند و بیشترین وجه تمایز من با مرجان در همین بود چون پدر اون دامدار بود و مادرش خانه دار
وضع مالی ما به مراتب خیلی بهتر بود برای همین همیشه با خودم فکر میکردم شرایط ازدواج برای من خیلی بهتر از مرجان پیش خواهد اومد
پسر یکی از همکاران مادرم که بتازگی معلم شده بود به خاستگاریم اومد وقتی او رو در اولین جلسه خاستگاری دیدم عاشقش شدم خوش تیپ و خوش لباس بود
پسر خوبی بود مودب و سربهزیر و خوش برخورد.
خانواده ش از همه جهات کاملا شبیه خانواده خودم بود.از ازدواجم با مسعود خیلی راضی بودم واحساس خوشبختی میکردم.
مدتی بعد برای مرجان هم یه خاستگار اومد خیلی خوشحال بودم که اونم داره سروسامون میگیره
مثل خواهرم دوسش داشتم اما وقتی فهمیدم
#ادامهدارد
#کپیحرام
#حسود_بودم ۲
پسره دانشجوی پزشکی هست و یکی از خونواده های پولدار و به نام شهر خودمون هست یکباره همه وجودم از حسادت پر شد.
مرجان از یه خونواده ی سطح پایین و چهره ای زشت تر از من و حالا چنین ازدواجی... هیچ قت در مخیله ی خودش هم نمیگنجید چه برسه به واقعیت.
با اینکه نامزد خودم مسعود رو خیلی دوست داشتم اما شرایط استثنایی و ناب مرجان اجازه نمیداد از زندگی خودم لذتی ببرم
منی که همیشه از مرجان یه سرو گردن بالاتر بودم حالا او بهتر از من میپوشید و هدایایی بهتر از من دریافت میکرد
سر یکسال قرار بود عروسی من و مسعود برگزار بشه
تا میتونستم به پدرومادرم فشار اوردم تا بهترین جهیزیه رو برام تهیه کنند
و مسعود هم همه تلاشش رو کرد تا تونست یه خونه ۷۰ متری با کمک پدرش تو شهر خودمون بخره.یه جشن عروسی خوب هم برام گرفت.
#حسود_بودم ۳
و حالا نوبت مرجان بود که بتونه یه جهیزیه حتی در حد متوسط تهیه کنه.
همین که بخاطر جهیزیه از او جلوتر افتادم خوشحال بودم
تا اینکه موقع عروسیش متوجه شدم پدر شوهرش یه خونه ی ۱۲۰ متری براشون ساخته و شوهر عمه م به کمک خود داماد بهترین جهیزیه رو اماده کرده.
فهمیدن این موضوع باعث شد نسبت به مرجان موضع بگیرم
تا اینکه یه روز به صورت خیلی اتفاقی متوجه شدم یه اختلافاتی با مادرشوهرش داره
بنظر من مرجان لیاقت اون زندگی رو نداشت
تا میتونستم هرجا نشستم در مورد زندگی ناموفق مرجان و مشکلات با مادرشوهرش حرف میزدم بعد از مدتی همسرش که فکر میکرد این حرفها از خود مرجان به بیرون منتقل شده بین اون دو هم اختلاف پیش اومد
دوسال بعد من بتازگی باردار شده بودم
که شنیدم مرجان هم بارداره
فکر اینکه سیسمونی و وسایل بچه اون از بچه من بهتر باشه داشت دیوونم میکرد
#حسود_بودم۴
روز و شبم شده بود نق زدن به جون مسعود که عرضه نداشتی خونه بزرگتر بخری
عرضه نداری تو خرید وسایل سیسمونی کمک مادرم کنی تا بهترین وسایل رو بخرم
خلاصه این شد استارت اختلافات من و مسعود...اما همه هوش و حواسم به زندگی مرجان بود...هر بار از بین حرفاش چیزی پیدا میکردم که به اختلافات با خونواده شوهرش دامن بزنم.
مدتی بعد از خود مرجان شنیدم که پدرشوهرش گفته باید از خونه ای که براتون خریدم برید و مجبورن یه خونه رهن کنند.
از طرفی اختلافات من و مسعود و طرف دیگه اختلافات مرجان و خانواده شوهرش.
مدتی بعد وقتی دخترم یکساله بود فهمیدم مسعود با زنی در ارتباطه دنیا روسرم خراب شده بود
من نه از ازدواجم چیزی فهمیدم و نه لذتی از مادرشدنم برده بودم
تمام هوش و حواسم پی این بود که مرجان خوشبخت تر از من نباشه
#ادامهدارد
#کپیحرام
#حسود_بودم ۵
دل شکسته بودم و بجای اینکه بدنبال راه حلی برای نجات زندگیم باشم با هوچی گری کاری کردم همه متوجه خیانت مسعود بشن
مسعود هم ازینکه ابروشو برده بودم جریح تر از قبل شد و گفت به هیچ عنوان دیگه راضی به زندگی با من نیست حتی وجود دخترم هم نتونست اونو به موندن حفظ کنه.
با بخشش مهریه تونستم حضانت دخترم رو بگیرم
خونه رو مسعود قبلا چون به نامم زده بود نتونست ازم پس بگیره.
دخترم حالا سوم ابتدایی هست و به کمک پدرومادرم تونستم زندگیمو سروسامون بدم .
مسعود هم چندسال بعد از اون زن جدا شد و دوباره به دست و پام افتاد که باهم زندگی کنیم...اما باحرفایی که زد باعث شد دوباره ازش متنفر بشم گفت تو بخاطر حسادت و چشم و هم چشمی زندگی رو به کامم تلخ کرده بودی.
#حسود_بودم ۶
و این سرزنشهاش دوباره من رو بهم ریخت و یه دعوای دیگه بینمون رخ داد و اون رفت.
درسته من اشتباه کردم و با حسادتم به مرجان زندگیمون رو خراب کردم اما اون حق نداشت خیانت کنه
کاش بجای این کار اون روزها وادارم میکرد باهم پیش یه مشاور متخصص بریم تا مشکلمون حل بشه نه اینکه کاملا به فکر رهایی خودش باشه...
مرجان رو سه ماه پیش مراسم عروسی خواهرش دیدم . هرچی من افتاده تر شدم اون جوونتر و زیباتر شده...مثل گذشته مهربون و صمیمی باهام رفتار کرد اما من دیگه دل و دماغ برقراری یه ارتباط صمیمی مثل گذشته رو باهاش نداشتم
برعکس من اون هرروز خوشبخت تر از گذشته میشد.
نمیدونم چطور میتونم خودم رو ازین وضعیت خلاص کنم
پدرومادرم میگن بهتره بخاطر دخترم دوباره به مسعود فرصت بدم.اخه خیلی باباش رو دوست داره.تصمیم گرفتم اگه مسعود برگشت یکم عاقلانه تر باهاش رفتار کنم
البته امیدوارم برگرده.
#پایان.
#کپیحرام