#درگیر 1
شوهرم از همون اوایل متادون مصرف میکرد و منم از اونجایی که فکر میکردم خطرناک نیست و ضرری نداره کاری به کارش نداشتم .
بهم میگفت که با خوردن متادون آروم میگیرم و به کل مشکلاتم رو فراموش میکنم.
منم که میدیدم با مصرف این قرصها رفتاراش برای مدت کوتاهی بهتر میشن و دیگه آنچنان عصبی نمیشه حرفی نمیزدم.
خودم رو بیخیالی میزدم ولی کاش از همون روز اول قضیه رو به خانواده ش میگفتم و ازشون کمک میگرفتم.
شش ماهی درگیر متادون بود اما بعدش فهمیدم که کارش به تریاک کشیده!
بهش که گفتم قبول نمیکرد و انکار میکرد.
خیلی بهش شک کرده بود دنبالش افتادم و دیدم توی پارک با یه مرد داشتن مواد رد و بدل میکردن اون موقع بود که دنیا رو سرم آوار شد.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#درگیر 2
خیلی عصبی بودم از خودم که تا امروز سکوت کردم.
کاش خانوادهها را در جریان میذاشتم که کار از اون قرصها به تریاک نمیکشید.
دیگه دیر بود و کار از کار گذشته بود.
زندگیم داشت تباه میشد.
فکر اینکه امیرحسین پسرم چطور با این قضیه کنار بیاد داشت دیونه م میکرد.
اگه بفهمه پدرش اینطوری درگیر شده حتما خیلی ناراحت میشد.
حقم داشت پدرش که اهل این کارا نبود! تو این 20 سالی که با هم زندگی میکردیم همش سرش تو کارش بود .
الان نمیدونم که چی شد کار به اینجا کشید؟
حالم خیلی بد بود داغون به خونه رفتم طولی نکشید که جواد هم از راه رسید با دیدن قیافه پکر من سئوالی گفت _چرا انقدر توهمی ؟اتفاقی افتاده؟
ادامه دارد.
کپی حرام.
#درگیر 4
دست خودم نبود نمیتونستم آروم بگیرم. با عصبانیت داد زدم_ داشتیم زندگیمو میکردیم اما خودتو بدجور درگیر مواد کوفتی کردی همه چیزو خراب کردی.
یهو از جاش بلند شد داد زد_ خفه شو دیگه !
بدجوری ترسیده بودم اجباراً سکوت کردم
اینبار نباید کوتاه میومدم ! دیگه اجازه نمیدم که شوهرم تو کثافت کاری غرق باشه.
پیش خودش به خواهرش زنگ زدم و با گریه گفتم _زهره تو رو خدا به دادم برس جواد معتاد شده.
زهره خواهر شوهرم با شنیدن این حرفی هینی کشید و گفت_ چی میگی کوثر؟ جواد رو چه به این حرفا ؟
جواد با عصبانیت به سمتم هجوم آورد تلفن را از دستم گرفت .
تلفن رو زد زمین و داد زد_ تو غلط میکنی که بخوای به کسی در این مورد حرفی بزنی !
ترسیده بودم و مضطرب به تلفن خونه که خرد شده بود نگاه کردم.
صدای جواد بالاتر رفت_ هر چی من جلوی خودمو میگیرم و ساکتم خانم کوتاه بیا نیست!
ادامه دارد.
کپی حرام.
#درگیر 5
با گریه گفتم _ من نمیذارم که شوهرم به خاطر اعتیاد خانواده و خودش رو نابود کنه .
رو بهش با التماس ادامه دادم_ تو رو خدا جواد این لعنتی رو کنار بزار .
جواد دوباره شروع کرد به انکار_ چی میگی بابا ؟ دیوونم کردی من اصلاً نمیدونم از چی حرف میزنی! مواد چیه ؟
من فقط همون متادون رو میخورم .
اونیم که تو پارک دیدی برای دوستم خریدم.
بعدش به داخل اتاق رفت .
نگاهی به ساعت کردم. امیرحسین الانا بود که از مدرسه بیاد.
آیفون که به صدا در اومد فکر کردم امیرحسینِ اشکام پاک کردم و خودمو جمع و جور کردم.
به سمت آیفون رفتم اما با دیدن خواهر شوهرم زهره و شوهرش لبخندی به لبم نشست.
درو باز کردم که زهره و همسرش به بالا اومدن .
زهره بازم ازم پرسید و منم همون حرفا رو زدم .
شوهرم که صدامونو شنید بیرون اومد و شروع کرد به داد و بیداد که کوثر توهم زده! میخواد بیخودی آبروی منو ببره.
بیاهمیت به حرفاش از زهره و شوهرش خواستم که بهم کمک کنن ازشون خواستم که نذارن زندگیمون خراب بشه.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#درگیر 6
زهره و شوهرش خیلی باجواد حرف زدم اما بازم جواد زیر بار نمیرفت و قبول نمیکرد که معتاد شده.
دو سه ماهی گذشت و همچنان جواد غرق در اعتیاد بود.
روز به روز هم حالش بدتر میشد منم که جز گریه کردن به حال زندگیم کاری دیگه از دستم بر نمیومد .
هی عصبیتر میشد و اخلاقش به کل خیلی تند شد .
تا اینکه یه روز خودش اومد و با بغضی که توی صداش بود بهم گفت_ کوثر من راه اشتباهی رو رفتم و الانم پشیمونم! میخوام بزارم کنار... بهم گفتن که با قرص میشه سریع ترک کنم.
فوری گفتم_ نه تنها راهش اینه که بری کمپ بستری شی.
قبول نکرد خیلی باهاش حرف زدم بهش گفتم که من ازش حمایت میکنم و همه جوره پشتشم .
در نهایت خودش برای ترک کردن پیش قدم شد.
شوهر زهره، حمید آقا حمید ، هم خیلی بهم کمک کرد و با کمک هم تو کمپ خوابوندیمش.
جواد دوران درمانش رو با موفقیت پشت سر گذاشت و با سلامتی کامل برگشت پیش من و پسرم .
مثل قبل کارش رو ادامه داد و بعد از اون بحرانی که پشت سر گذاشتیم زندگیمون دوباره به روال قبل برگشت و الان خوشبختیم.
پایان.
کپی حرام.
🍃🍂 #داستان_کوتاه
🔴 روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت: #دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم. من #شیفته زیبایی این دختر و جادوی چشمانش شده ام .
پدر با خوشحالی گفت:بگو این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم و به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر #دلباخته او شد و به پسرش گفت:
ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست و تو نمیتوانی او را خوشبخت کنی او را باید مردی مثل من که تجربه زیادی در زندگی دارد #سرپرستی کند تا بتواند به او تکیه کند.
😳 پسر حیرت زده جواب داد: امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما.....
پدر و پسر با هم #درگیر شدند و کارشان به اداره پلیس کشید.🚔
🔸ماجرا را برای افسر #پلیس تعریف کردند. افسر دستور داد دختر را احضار کنند تا از خود او بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند افسر پلیس با دیدن دختر شیفته جمال و محو #دلربایی اوشد و گفت: این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است و این بار سه نفری باهم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد #وزیر رفتند وزیر با دیدن دختر گفت: او باید با وزیری مثل من ازدواج کند...و...قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید با شخص #امیر،
🔹امیر نیز مانند بقیه گفت: این دختر فقط با من ازدواج میکند...
بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت: راه حل مسئله نزد من است. من #میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او #ازدواج خواهم کرد.
...و بلافاصله شروع به دویدن کردو پنج نفری: پدر؛ پسر؛ افسر پلیس؛ وزیر و امیر بدنبال او...
🔻ناگهان ...هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند.
⚠️دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت: آیا میدانید من کی هستم؟!
من #دنیا هستم!!
☑️من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم باهم #رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از خود و اطرافیان و #انسانیت غافل میشوند تا زمانیکه در #قبر گذاشته می شوند درحالی که هرگز به من نمیرسند...!!!#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌹
🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱
@khoshbakhtiii
🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱