eitaa logo
کلید خوشبختی
3.3هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
5.6هزار ویدیو
25 فایل
ناشناس صحبت کن وداستان زندگیتو برام بفرست 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17095372560219 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ ۱۳ سالم بود که یکی از اقوام دور برای پسرش به خواستگاریم اومد خودم که هنوز بچه بودم و عقلم نمیرسید پدرومادرم بی توجه به من که هنوز در دنیای بچگی سیر میکنم قصد داشتند عروس بشم اما برادر بزرگم راضی به این اردواج نبود و میگفت اختلاف سنی چهارده‌ساله بعدها برای خواهرم مشکل ساز میشه وقتی مامان و بابا جواب منفی دادند مادر نادر بهمراه خواهرش به خونمون اومد با یه پازچه چادری خیلی زیبا و یه انگشتر طلا و گفت من دختر شما رو خیلی دوست دارم و عروس خودم میدونم شده هرروز و هرشب میام تا جواب بله‌تون رو بگیرم مامان بابا توی تعارف و رودرواسی گیر کرده بودند که ایا جواب مثبت بدن یا نه؟ وقتی مهمونا رفتند با صدای بلند زدم زیر گریه مامانم اومد بالاسرم تا علت گریه‌م رو بفهمه با خجالت و ناراحتی گفتم نادر و مادرش و خواهرش منو دوست دارن من میخوام لباس عروس بپوشم و عروس بشم چرا تو و آقام قبول نمیکنید ادامه دارد...
۲ مامانم با لبخند پهن آقام رو صدا زد و گفت بیا ببین دخترت چه دلی داده به نادر. طفلک نمیدونست من هیچی از عاشقی و دوست داشتن نمیفهمم و فقط به عشق لباس عروسه که میخوام ازدواج کنم‌ به اصرار برادرم قرار شد دوسه سال نامزد بمونیم تا من کمی بزرگتر بشم، پدر نادر مریض بود و زمین‌گیر، برای برای همین یه روز مادرش گفت اگه میشه یه مجلس نامزدی برای پسرم و عروسم بگیریم تا شوهرم کمی سرذوق بیاد بلکه اینجوری امید به زندگی پیدا کنه و حالشم خوب بشه، خونواده‌مم قبول کردند، یه مراسم عقد خیلی مختصر برام گرفتند و از فرداش نادر هرروز به بهونه ‌های مختلف میومد دنبالم تا من رو ببینه منم برای فرار از کارهای خونه همراهش میرفتم، نادر من رو خونه شون میبرد و بعد از نیمساعت خودش میرفت سر کار... ادامه دارد
۳ روز و شب خونه مادر نادر بودم اونم رسیدگی به شوهرش رو بهونه میکرد و همه کارهای خونه‌ش رو به من میسپرد منم برای اینکه پیششون عزیزتر بشم همه کارهارو انجام میدادم، بعد از چهارماه یه شب که نادر تازه از بیرون اومده بود گفت حاصر شو ببرمت خونتون اما مادرشوهزم گفت عروسم مال خودمونه نمیذارم ببریش بعد هم منو برد تو اتاق و بهم گفت اگه میخوای نادر خیلی دوستت داشته باشه و هرچی دلت خواست برات بخره و ازین ببعد حرفاتو گوش کنه باید از امشب زن واقعی باشی براش. طوری حرف میزد که فکر کردم دوباره میخوان برام مراسم بگیرن و کلی طلا و هدیه گیرم بیاد و ازین ببعد من میشم خانم اون خونه و بقیه میشن غلام حلقه به گوشم... ادامه دارد
۴ برای همین از خدا خواسته گفتم نادر من نمیام خونمون و اون شب همونجا موندم، نمیدونم چی باعث میشد اونجا رو به خونه خودمون ترجیح بدم. فردای اونروز مامانم با توپ و تشر اومد سراغم هم به مادرشوهرم گله کرد و هم خودمو حسابی دعوا کرد منم بیخبر از همه چی سرم رو پایین انداخته بودم، مادرشوهرم یادم داده بود اینکارو بکنم. آخرسر مامانم یکی زد توسر من و یکی هم تو سر خودش و بلند شد و رفت اصلا نفهمیدم جریان چیه. از همون روز یه اتاق دادن به من و نادر و گفتن اینجا خونه بخت شما دوتاست و این شد که من بدون مراسم عروسی و لباس عروس و طلا و هدیه شدم عروس رسمی خونواده ادامه دارد
۵ هنوز نمیدونستم چه کلاهی سرم رفته تا ابنکه کم‌کم فهمیدم مادرشوهرم با این ترفند از زیر مخارج عروسی و قول و قراری که با بابام گذاشته بودند در رفته... آخه به بابام قول داده بود تا دوسه سال صبر کنن تا من بزرگتر بشم. هرروز دوست داشتم برم خونمون تا مامانم اینارو ببینم اما مادر نادر نمیگذاشت و میگفت تو دیگه عروس مایی و زشته هرروز بری خونه بابات، مردم برات حرف درست میکنند. خلاصه که ایام به سختی میگذشت و منم رسما شده بودم کلفت خونواده. نادر بیشتر شبها دیر به خونه میومد و هروقتم میومد حال و احوال خوبی نداشت. به مرور فهمیدم این حالش بخاطر مستی هست و اصلا دلیل مادرشوهرم از زن دادن پسرش همین بوده و به زعم خودش میخواسته با زن گرفتن سرش رو به زندگی گرم کنه. ادامه دارد
۶ چندماه بعد هم که باردار شدم مادرشوهرم خیلی خوشحال بود چون فکر میکرد وجود بچه میتونه نادر رو از الواتی دور کنه... با هزار بدبختی کارای خونه رو میکردم تا بچم دنیا اومد... اما نادر بدتر از قبل شده بود و نه حواسش به من بود و نه به بچه‌. تا اینکه یه روز از دعوای بین اون و مادرشوهر پدرشوهرم فهمیدم نادر قماربازی میکنه تا بفهمم یعنی چی کل زندگی مون به فنا رفت حتی یبار فهمیدم میخواد بچه دوساله‌مونو بفروشه اما دیگه اون دختر بی دست و پای کم سن و سال نبودم. زندگی تو اون خونه من رو هم گرگ بارون دیده کرده بود. همون روز قبل از اینکه کسی متوجه بشه بچه رو بغل کردم و پنهان از همه از خونه فرار کردم و به خونه بابام پناه بردم ادامه دارد
بابام نادر رو تهدید کرد که اگه اعتیاد به مواد مخدر و مشروب و دوستان لاابالی و قمار و هر نوع خلاف رو ترک نکنه تحویل پلیس میده.اونم یمدت مثلا خوب شده بود و منم برگشتم سر خونه زندگیم تا ابنکه پدرشوهرم مرد، از اونروز تا یه هفته بعد خبری از نادر نشد تا اینکه جنازه‌ش رو تو یکی از خرابه‌های آبادی پیدا کردند از بس مواد کشیده بود و مشروب خورده بود سنکوب کرده بود‌ خبر که به مادرشوهرم رسید سکته کرد و افتاد کنج خونه، اونم همه زمیناشون رو فروخت و پولشو داد به برادرش که مثلا هرماه سود کسب و کارشون رو بده تا مخارج خونه تامین بشه اما برادرش پولاشو بالا کشید و منکر همه چی شد،چند روز بعد یه عده طلبکار اومدند سراغمون و خونه و زندگی رو از چنگمون در اوردند مادرشوهرم و پسراش آواره خیابونا شدند. ادامه دارد
منم با بچم برگشتم خونه پدرم... تازه بیست و چهارسالم شده بود پسرعموی پدرم که زنش تازه مرده بود اومد خواستگاریم و قول داد برای پسرم پدری کنه و منم تازه عده‌م بعد از مرگ شوهرم تموم شده بود باهم ازدواج کردیم خداروشکر زندگی نسبتا ارومی برای من و پسرم درست کرد. از مادر نادر خبر دارم که با پسراش بی جا و مکان هستند و اواره خونه در و همسایه و فامیل شدند . زنی که ذره‌ای حق انسانیت برای من قایل نبود حالا در همون وضعیت داره به سر میبره زنی که میدونست پسرش چه مشکلاتی داره و بهمون نگفت و از بچگی من سواستفاده کرد وبا وعده‌های دروغین من رو به خونه‌شون کشوند و سر هیچ کدوم از وعده‌هاش نموند تنها برادرش همون کار رو باهاش کرد و زندگی خودس و بچه‌های یتیمش رو به خاک سیاه نشوند. پایان