eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.1هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
87 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
1.17M
⁦🖋️⁩ ۷ 🌹🌺 حد مدارا با همسر و خانواده همسر چقدر باید باشه؟ 💌 لطفا این فایل رو برای دوستانتون هم ارسال کنید 💫✨🌺 آیا باید یک عمر با رفتارهای بد همسر یا خانواده همسر مدارا و تغافل کرد؟!! 🌺 استاد کاظمیان { مشاور و مدرس حوزه خانواده} 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت19 درگیر اون دختر شده بود. تو دلم همش خدا خدا میکردم که خوب بشه. --راستش رو بخوای رفیق خیلی فکرم درگیرشه. دعا کن خوب بشه. اگه خونواده نداشته باشه و اتفاقی واسش بیفته من نمیدونم باید چیکار کنم.... دوباره فاتحه خوندم و سنگ قبر رو بوسیدم. چتد قدم که از اونجا دور شدم تازه یادم به آرمان افتاد، دوس داشتم امروزم جنس واسه فروش داشته باشه. با چشمام دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم. تو دلم گفتم شاید قسمت نبوده که امروز نذری بدم. واسه خاطر همین به طرف ماشینم راه افتادم و سوار شدم. ولی همین که خواستم حرکت کنم، دیدم یه نفر با دستش به شیشه ضربه میزنه. شیشه رو پایین دادم و دیدم یه پسر بچه باصورت خونی و رنگ پریده بهم زل زده! به خاطر خون زیادی که روی صورتش بود، قیافش زیاد معلوم نبود، تا اینکه با صدایی که از ته حلقش میومد --سلام داداش حامد. تازه فهمیدم که آرمانه. ازش خواستم از جلوی در کنار بره و از ماشین پیاده شدم. روبه روش زانو زدم و با دستام شونه هاشو تکون دادم‌ با ناباوری ادامه دادم --آرمان توییی؟ چرا صورتت خونیه؟ کی این بلارو سرت آورده؟ سرشو پایین انداخته بود و دونه های اشک رو صورتش جاری شده بود. --داداش کمکم کنننن! مامانم! مامانم! --مامانت چی آرمان؟ اشکش شدت گرفته بود ولی باید از قضیه سر در میاوردم. سعی کردم آرومش کنم ولی نشد، بخاطر همین ازش خواستم بریم دست و صورتشو بشورم. همین که خواست قدم برداره رو زمین افتاد. --نمیتونم! نمیتونم راه بیام. دستمو بردم زیر زانوهاش و بلندش کردم. از همون فروشنده سوپری آدرس شیر آب رو پرسیدم. با طی کردن مسیر طولانی به شیر آب رسیدم، آرمانو لب سکوی کنار شیر نشوندم و با دستام خون روی لب و پیشونیش رو شستم. تازه بعد از شستن صورتش فهمیدم که چند جای صورتش زخم عمیق شده و پیشونیش هم نیاز به بخیه داشت دستامو شستم و از آب پرکردم و ازش خواستم از تو دستام آب بخوره. با زخمی که روی لبش بود نمیتونست درست آب بخوره. یه دستمال از توی جیبم در آوردم و صورتشو خشک کردم. نگاهم به دستش افتاد که کبود شده بود و یکم هم خونی شده بود‌. دستاشم شستم و لباساش رو که خاکی بود تکوندم و به موهاشم آب زدم. دوباره بلندش کردم و بردمش توی ماشین. رفتم و از همون سوپری یکم خوراکی واسش خریدم. پشت فرمون نشستم ونایلون خوراکی هارو روبه روش گرفتم. با این کارم لبخند بی جونی زد‌. --خب حالا داداش کوچیک من خوراکیاشو میخوره و بعد میگه کی این بلارو سرش آورده. ملتمس توی چشمام زل زد. دستشو آروم بالا آورد تا خوراکی هارو برداره که دادش به هوا رفت و شروع کرد گریه کردن. با اینکه هول شده بودم دستشو آروم گرفتم و آستینشو بالا زدم، حق داشت طفلکی یه زخم نسبتا عمیق و کبودی روی ساعد دستش بود. ازش خواستم دستشو تکون نده. خودم خوراکیارو باز کردم و ازش خواستم آروم آروم بخوره ، ولی با وجود زخم کنار لبش نمیتونست دهنشو زیاد باز کنه. صندلی ماشینو یکم باز کردم تا بتونه بخوابه‌. ماشینو روشن کردم و به طرف بیمارستان راه افتادم، تصمیم گرفتم برم همون بیمارستانی که اون شب اون دختر رو بردم. روبه روی بیمارستان ماشینو پارک کردم و نگاهم به آرمان که آروم خوابیده بود افتاد. از ماشین پیاده شدم و در طرف آرمان رو باز کردم . بلندش کردم و با پام درو بستم .وارد بخش اورژانس شدم. به پرستار پذیرش اسم آرمان رو گفتم و ازش خواستم زود تر به دکتر اطلاع بده. دکتر سریع اومد و با دیدن آرمان روی دستای من با صدای نسبتا بلندی به پرستار گفت تا تخت بیاره . روبه من با صدای آروم تری ادامه داد --‌چی شده آقا؟ چرا این بچه اینجوریه‌. با اینکه خودمم نمیدونستم قضیه چیه --راستش آقای دکتر من خودمم اطلاعی ندارم بهتره بگم این بچه بهم پناه آورده. --خیلی خب این حرفارو بزارید واسه بعد. با دستش به تختی که پرستار آورده بود اشاره کرد و ازم خواستم تا آروم بزارمش روی تخت‌. آرمانو روی تخت گذاشتم و به چهرش که انگار سال ها بود نخوابیده بود خیره شدم. با ممانعت پرستارا نتونستم باهاش همراه بشم. روی صندلی نشستم و ساعدمو روی پیشونیم گذاشتم و چشمامو بستم. تو همون حال گوشیم زنگ خورد. دکمه اتصال رو زدم. --الو سلام حامد جان خوبی مادر؟ کجایی چرا نیومدی ناهار بخوری؟ میدونی از ظهر تا حالا دلم هزار راه رفته، گوشیتم که عشقی جواب میدی! --سلام مامان جان! راستش صداشو نشنیدم، مگه ساعت چنده؟ --احیاناًعاشقی؟ ساعت ۵ عصره. --شرمنده مامان حواسم نبود، الانم بیمارستانم. --بیمارستااان؟ یا حضرت زهراااا چی شده مادر اتفاقی افتادههه؟ --نه مامان ! راستش یکی از دوستام یکم حالش خوب نبود آوردمش اورژانس‌. --چرا مگه چی شده؟ یه موقع دروغ نگی؟ --نه آخه مامان دروغم کجا بود‌. هرموقع حالش بهتر شد میام. --باشه مامان انشاالله خدا دوستتم شفا بده..... 🍁نویسنده :حلما🍁
💠در ازدواج ياد می‌گيريم؛ هم من، هم همسرم، هم خود رابطه؛ روزهاى خوب و بد خواهیم داشت! اصرار به خوب بودن همه چيز یک "توهم" بيش نيست! ما حتی علی رغم داشتن بهترین همسر؛ روزهاى بد نیز خواهيم داشت. هدف استراتژيك در رابطه عاطفى، مي تواند اين باشد كه 🔹واقع ‌بينانه روزهاى بد را بكاهيم، 🔹درست بحث كنيم؛ بدون اينكه به هم آسيب روانی بزنيم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت20 --سلام وقتتون بخیر.میخواستم ببینم حال اون پسر بچه ای که چند دقیقه پیش آوردمش چطوره؟ میتونم ببینمش؟ --سلام منظورتون همونیه که اسمش آرمان بود؟ --بله. --باید با دکترشون صحبت کنید ولی انگار بردنشون اتاق عمل. با شنیدن این اسم انگار سرم داغ شد، بعد اون شب خاطره بدی تو ذهنم تداعی شده بود. تو دلم یه حسی میگفت اگه آرمانم بره تو کما من باید چی کار کنم؟ پرستار که انگار حالمو فهمیده بود. --آقا ! آقا برید بشینید رو صندلی بفرمایید شما که حال خودتون خوب نیست اصلا. --خیر من خوبم فقط مطمئنید؟ --بله یکی از پرستارا بهم اطلاع داد. به طرف صندلی رفتم و نشستم. تو دلم اسم خدارو صدا میزدم، ازش میخواستم تا آرمانو نجات بده‌.... با ضربه هایی که به شونم میخورد چشمامو باز کردم. یه پرستار مرد روبه روم ایستاده بود. --آقا شما همراه اون پسر بچه اید؟ --بله بله، اتفاقی افتاده؟ --نه فقط به هوش اومدن کسی پیششون نیست. --اهان میشه بگین کجاس؟ --انتهای همین سالن تخت آخر. ازش تشکر کردم و رفتن انتهای سالن. پرده رو کنار زدم و کنار تختش نشستم. با اینکه چند جای صورتش کبود شده بود، ولی چهرش هنوزم همون معصومیت خودش رو داشت. موبایلمو روشن کردم. ساعت ۹ شب بود‌ درد بدی هم توی گردنم پیچیده بود. تازه یاد نمازم افتادم. از روی صندلی بلند شدم و پرده رو کشیدم. روبه پرستاری که داشت از سالن خارج میشد. --سلام خانم میشه لطف کنید، چند دقیقه حواستون به این بچه باشه؟ --سلام.باشه فقط زود بیاید چون ممکنه دوباره به هوش بیاد و سراغتون رو بگیره. یه بار دیگه به آرمان نگاه کردم. --بله چشم زود میام فقط شما مواظبشون باشید. بهسرویس بهداشتی رفتم و چند بار به صورتم آب یخ زدم. هوای خنکی که لرز به جونم مینداخت برام لذت بخش بود.... بعد اینکه وضو گرفتم به نماز خونه رفتم وبه نماز ایستادم. بین نمازام واسه آرمان دعا کردم. از خدا خواستم هیچ اتفاقی واسش نیفته.... بعد از اتمام نماز از مغازه ای که دم در بیمارستان بود چندتا آبمیوه و کمپوت واسه آرمان گرفتم. توی راه گوشیم زنگ خورد. --الو سلام مامان‌. --سلام حامد جان خوبی؟ دوستت خوبه؟ --اره مامان خداروشکر بهتره یکم‌. شما خوبی بابا کجاس؟ --خب خداروشکر. منم خوبم باباتم تو اتاق کارشه. تو کی میای خونه؟ --راستش نمیدونم مامان. هر تصمیمی گرفتم بهت زنگ میزنم. --باشه مامان حتما زنگ بزن، حالا خودت که چیزی نخوردی برو حداقل یه ساندویچ بخور. راستی واسه دوستت یکم سوپ پختم، اگه اومدی واسش ببر. --باشه مامان دستت درد نکنه تو زحمت افتادی. --طوری نیس. یادت نره یه چیزی بخوریا ضعف نکنی! --چشم مامان الان میرم ساندویچ میخورم.... گوشیمو خاموش کردم و وارد اورژانس شدم. --سلام خانم. میخواستم ببینم میشه به اون پسر بچه ای که تازه عمل شده کمپوت بدم؟ --بزارید ببینم! بله مشکلی نیست. پرده رو کنار زدم ، خداروشکر هنوزم خواب بود. نایلون رو روی میز کنار تخت گذاشتم و روی صندلی نشستم. یه قطره اشک روی گونه آرمان بود، با انگشتم اشک روی صورتشو پاک کردم. تو اون لحظه حس یه برادر بزرگتر رو داشتم. با دیدن آرمان توی اون حال نزدیک بود اشکم دربیاد.... همونطور که روی صورتش خیره بودم، چشماشو باز کرده بود و بهم لبخند میزد. --به به! داداش آرمان خودم! چطوری؟ بد جوری اوف شدیااااا. با این حرفم خندید و سلام کرد. --سلام داداش حامد. همونجور که نگاهش رو به دور وبرش میچرخوند، سوالی نگام کرد --من تو بیمارستان چیکار میکنم؟ --عه آرمان مگه یادت نمیاد تو گلزار شهدا اومدی پیش من؟ یکم فکر کرد و با یاد آوری چیزی نگران نگاهم کرد. --اره اره یادم اومد! داداش کمکم کن! حال مامانم خوب نیست، راستش امروز بخاطر مامانم با تیمورخان دعوام شد! بهش گفتم لا کردار حداقل مامانمو یه دکتر میبردی! اولش که اخماشو تو هم کشید و بعدشم گفت این فضولیا به تو نیومده! هرموقع هم که وقتش شد، میره سینه قبرستون اونجا حالش خوب خوب میشه‌! راسش رو بخوای از این حرفش خیلی ناراحت شدم و چنتا مشت زدم به شیکم گندش، اولش جدی نگرفت ولی بعدش با کمربند و مشت و لگد افتاد به جونم. اگه التماسای مامانم نبود، الان من اینجا نبودم.... همینجور که سرمو پایین انداخته بودم پیش خودم میگفتم چقدر یه پسر بچه میتونه غم داشته باشه؟ --آرمان مشکل مامانت چیه؟ --مامانم آسم داره‌، راستش من نمیدونم آسم چیه ولی مامانم میگه از دوران مجردیش همین بیماری روداشته. امروز هم صبح که از خواب پا شد، نفسش بالا نمیومد و ازم خواست با مشت بکوبم توی کمرش، تا ۵ دقیقه همین کارو کردم تا تونست آروم آروم نفس بکشه.......... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مهارتهای زندگی «۱».mp3
15.22M
⁦🖋️⁩ ۸ 💢راهکار مهم ؛ آرامش در زندگی ⭕⁦⁉️⁩ چکار کنیم فرزندمون گرفتار آسیبهای اجتماعی نشود!! 🌺 استاد کاظمیان { مشاور و مدرس حوزه خانواده} 💌 لطفا این فایل رو برای دوستانتون هم ارسال کنید 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
💫پروردگارا🙏 ⭐️هیچ قلـ❤️ـبی راخالی از 💫عشـ❤️ـق مگذار ⭐️هیچ خـ🏠ـونه ای را 💫بی سرپرست نکن ⭐️هیچ چشـ😔ـمی را 💫گریان نکن ⭐️خدایا🙏دستهایت پناه 💫تاریکی دنیاوآخرتمان باشد ⭐️شبتون بهشت❤🌙 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌷✨اول هفته تون گلباران ❄️✨یک سلام صمیمی ☃️✨يك دنيا ارادت 🌷✨يك جام شفق ❄️✨تقدیم ⛄️✨به دوستانی 🌷✨که بهانه مهر ❄️✨و سرآمد ِعشقند‌ ⛄️✨وجودتان سبـز و 🌷✨روزتون پراز خیر و برکت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت21 ملتمس توی چشمام زل زد --میتونی کمکم کنی داداش؟ بخدا قول میدم هرچقدر خواستی واست کار کنم، فقط کمک کن مامانمو یه دکتر ببرم. تو اون لحظه فقط به کمک کردن به آرمان فکر میکردم، دلم میخواست هرجور شده بهش کمک کنم! --باشه آرمان قول میدم کمکت کنم مامانتو ببری دکتر. --یعنی جدی جدی کمکم میکنی؟ --اره دیگه مرده و قولش. --وااااای چقدر تو خوبی، قول میدم هرکاری بخوای واست بکنم. --باشه، فقط تو باید قول بدی استراحت کنی و زود خوب بشی. خندید--باشه داداش قول قول. کمپوت گیلاس رو باز کردم و با قاشق بهش دادم تا بخوره. چنتا قاشق که خورد دلشو زد و ازم خواست دیگه بهش ندم. همون موقع دکترش اومد و با لبخند روبه آرمان --به به! آقا آرمان! حالت چطوره؟ --سلام. ممنون بهترم. --خب خداروشکر. با دستش موهای آرمانو به هم ریخت و ازم خواست همراهش برم بیرون. --ببینید، من نمیدونم نسبت شما با این پسر بچه چیه؟ یا اینکه چرا این بلا به سرش اومده، هرچی که بوده اهمیتی نداره، ولی حال روحی این بچه در خطره،همینطور بدنش در اثر ضرب و شتم خیلی ضعیف شده. خواهشی که از شما دارم اینه که تا میتونید غذاهای مقوی بهش بدین، یه سری قرص واسه تجدید ویتامین بدنش هم تجویز کردم. و موضوع اصلی هم کمبود خون توی بدنشه، خواهش میکنم دیگه نزارید این اتفاقا واسش بیفته چون متاسفانه شاید دیگه نتونه دووم بیاره‌. تو اون لحظه نمیدونستم باید چیکار کنم. تازه یاد هزینه عمل افتادم. --بله آقای دکتر همه ی اینایی که فرمودین درسته و منم قول میدم ازش محافظت کنم، راستش پرستار چیزی راجب هزینه عمل به من نگفتن، میشه بگین هزینش چطور تامین شده؟ --نگران هزینه عملشون نباشید. راستش بنده جراحم و چند وقت نه یک بار هم هزینه جراحی یه بیمار رو به عهده میگیرم. امروزم قسمت این پسر بچه شد. تو اون لحظه خیلی از این بابت خوشحال بودم که دیگه نگران این موضوع نیستم. --واقعا ازتون ممنونم آقای دکتر لطف بزرگی در حق این بچه کردین. --خواهش میکنم این حرف رو نزنین، فقط حرفایی که زدم رو فراموش نکنید. مریضا منتظرن دیگه باید از حضورتون مرخص شم. از پشت سر به دکتر فداکاری نگاه میکردم که این کار بزرگ رو واسه آرمان کرده بود. برگشتم پیش آرمان ولی خوابش برده بود. ذهنم باز درگیر اون دختر شده بود، به ساعت نگاه کردم، ۱۰ و نیم بود. از بخش اورژانس خارج شدم و به بخش CCUرفتم. روبه پرستاری که بین یه کوه کاغذ دنبال چیزی میگشت --سلام خانم. خسته نباشین. میتونم بپرسم حال.... حال کی؟ چی میگفتم؟ یعنی میگفتم همسرم؟ اون دختره؟ --آقا! آقا! حال کی؟ دلو زدم به دریا -- حال همسرم چطوره؟ --همسرتون کیه دیگه؟ به صورتم دقیق شد --آهااان شمایید آقای رادمنش. شرمنده نشناختم. با حالت فکری جواب داد --همسرتووووون؟بزارید ببینم. بله حالشون، بهتر از قبله. میشه گفت هوشیاریشون روبه بهبوده. تو دلم خدارو شکر کردم‌ و نمیدونم تو اون لحظه چه فکری بود من کردم که باعث شد اون حرف رو بزنم. --میتونم ببینمش؟ --الان که وقت ملاقات نیست ولی خب در حد ۱۰ دقیقه اشکالی نداره ولی اگه میخواید برید داخل باید لباس مخصوص بپوشید. پیش خودم گفتم دیگه جرئت نزدیک شدن بهش رو ندارم. حسی که اون موقع از خجالت توی دلم بود رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. --خیر از پشت شیشه میبینمشون. --باشه هرجور راحتید فقط یادتون نره که حرف زدن با بیماری که توی کماس میتونه حالش رو بهتره کنه‌... من تو چه فکری بودم پرستار چه فکری میکرد. با چشم دنبال آدرسی که پرستار داده بود میگشتم. سکوتی که توی سالن پیچیده بود، نه خیال شکسته شدن داشت و نه توان شکستن. به اتاق مد نظرم رسیدم، آروم قدم برداشتم و پشت شیشه اتاق رسیدم. یه حسی مثل خجالت و شرم اجازه نگاه کردن به اون دختر رو بهم نمیداد و باعث شده بود سرمو بندازم پایین. توی ذهنم داشتم صورتش رو میکشیدم ولی هرچی تلاش میکردی تصوری به دست نمیمومد. با حس شنیدن صدایی سرمو بلند کردم و برا اولین بار نگاهش کردم، ولی چشمام مقصدش رو عوض کرد و به دستگاهی که خط های مورب و شکستش داشت صاف میشد خیره شد. واسه یه صدم ثانیه ذهنم قفل کرده بود و وقتی به خودم اومدم، داشتم با سرعت به طرف پذیرش میدویدم! با صدایی که از بلندیش گوشای خودمم هنگ کرده بود داد میزدم --پرستاااااار! پرستاااار! به میز پذیرش رسیده بودم و نفس نفس میزدم. --چی شده آقاااا؟ چه خبرته بخشو گذاشتی رو سرت. با دستم به اتاقش اشاره کردم. --تورو خدا! توروخدا ! کم...مکش کنید. توروووووخدااااااااااااااا پرستارا هول شده بودن و سریع از جلوی چشمام محو شدن......... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
كلمات را با دقت خرج كنيم... کلمه می‌تواند ؛تو را مشتاق کند مثل: "دوستت دارم" تو را ویران کند مثل: "از تو بیزارم"  تو را تلخ کند مثل: "خسته ام" تو را سبز کند مثل: "خوشحالم"  تو را زیبا کند مثل: "سپاسگزارم"  تو را سست کند مثل: "نمی‌توانم"  تو را پیش ببرد مثل: "ایمان دارم"  تو را خاموش کند مثل: "شانس ندارم" کلمه می‌تواند تو را آغاز کند مثل: از همین لحظه شروع میکنم ، از همین نقطه تغییر میکنم ، از همین دم یک طرح نو میزنم ، می توانم ، می خواهم ، می شود.🌺 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
❤️ 🍃 نشانه های علاقه مردان ↜زنان تلفن زدن و پیام دادن از جانب مرد را نشانه ای برای عشق و علاقه مرد می دانند. بنابراین، زنان نمی توانند زمان زیادی منتظر بمانند تا مرد با آنها تماس بگیرد یا پاسخ پیام آنها را بدهد. ↜اگر تماس تلفنی یا پیام دادن از جانب مردان کم باشد، به تدریج احساس زن نسبت به مرد کاهش می یابد. ↜حتما حداقل روزی یک الی دو بار جویای احوال طرف مقابلتان باشید و پیامهای وی را زمانی که می بینید پاسخ دهید. ↜تماس نداشتن با زن یا دیر جواب دادن پیامهایش هرگز باعث نمی شود یک زن فکر کند شما شخص مهمی هستید بلکه باعث میشود که زن احساسش را به شما از دست بدهد. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
آمدن هر صبح، پیام خداوند برای آغاز یک فرصت تازه است... برخیز و در این فرصت تازه زندگی را زندگی کن و از یک روز دوست داشتنی لذت ببر! بخند و شاکر باش... صبحتون بخیر و سرشار از آرامش 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📩 چگونه زندگی با صفا می شود؟ 📺 پاسخ به این سوال را با بیان استاد ملکی در کلیپ بالا ببینید👆 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت22 وسط سالن وایساده بودم و دستامو دو طرف بدنم ول کرده بودم. دلم نمیخواست اون دختر بمیره! از خدا میخواستم کمکش کنه‌! همین که قدم از قدم برداشتم، پرده سیاهی جلوی چشمام کشیده شد و دیگه نفهمیدم چی شد...... چشمامو باز کردم، نور زیاد لامپ چشمامو میزد. چند بار پلکامو باز و بسته کردم. حس سوزشی که توی دستم پیچیده بود، مانع میشد دستمو بالا بیارم. به دستم که سرم توش بود نگاه کردم و مات و مبهوت به اطراف نگاه کردم. تازه ذهنم داشت اتفاقات امروز رو مرور میکرد که در اتاق باز شد و یه پرستاراومد تو اتاق -- خب آقای رادمنش. به سلامتی به هوش اومدین. --بله میتونم بپرسم واسه چی من اینجام؟ --توی سالن CCUضعف کرده بودین و این باعث شد تا از حال برین. ذهنم شروع به بازسازی اتفاقات کرده بود. یادم افتاد لحظه آخر امیدی به اون دختر نبود و آرمانم توی اورژانس بود. با سرعت از روی تخت بلند شدم،که پرستار مانعم شد. --کجااا آقا؟ شما هنوز فشارت تا ۱۰ نیومده کجا با این عجله؟ --ببینید خانم، من الان همراه دوتا بیمارم. خواهش میکنم اجازه بدین برم. --با اینکه چشمم آب نمیخوره بتونی راه بری ولی باشه با دکترت صحبت میکنم. لباسام رو مرتب کردم و از اتاق رفتم بیرون. از بخش خارج شدم و به بخش CCUرفتم. اولش میخواستم حال اون دختررو از پرستار بپرسم ولی بعدش پشیمون شدم. خودم باید قضیه رو میفهمیدم.... به طرف اتاقش حرکت کردم و پشت شیشه ایستادم اینبار دیگه ترس خجالت توی وجودم نبود‌، انقدر از فهمیدن حالش کنجکاو بودم که به خودم اجازه دادم به داخل اتاق نگاه کنم‌. با دیدن تختی که خالی بود تعجب کردم. به شماره اتاق نگاه کردم، درست بود، یادم بود که پرستار همین شماره اتاق رو بهم داد. با دقت به اتاق نگاه کردم، تخت که خالی بود و هیچ کس روی اون نبود‌. تو اون لحظه حس میکردم، یه سطل آب یخ روم خالی کرده بودن. هرچی توی سالن میگشتم هیچ پرستاری نبود تا ازش بپرسم واسش چه اتفاقی افتاده. حیرون و سرگردون توی بخش میچرخیدم و ترسی توی وجودم ریشه کرده بود، همینطور که به اطراف نگاه میکردم چشمم افتاد به جسدی که توی کاور بود. اولش ترسیدم ولی حسی که میگفت شاید اون جسد همون دختر باشه منو به طرف کاور کشوند آروم آروم قدم برمیداشتم. روبه روی نایلون سیاه ایستاده بودم و داشتم واسه باز کردن در نایلون با خودم کلنجار میرفتم. دستامو آروم ، آروم به طرف نایلون دراز کردم و درش رو باز کردم. همین که نایلونو پایین کشیدم چهرش جلو روم نقش بست، یه ترسی تموم وجودم رو گرفته بود که باعث شد دستمو عقب بکشم. خواستم برگردم عقب که یهو..... چشمامو باز کردم و خودمو تو حالت نشسته روی تخت بیمارستان دیدم. با پشت دست عرق پیشونیم رو پاک کردم. نگاهم به اطراف افتاد. تازه یادم اومده بود که توی بیمارستانم ولی خوابی که دیده بودم باعث هجوم ترسی توی دلم شده بود. به سرم خالی توی دستم نگاه کردم. با دستم سوزن سرمو درآوردم و از روی تخت پایین اومدم. از بخشی که توش بودم خارج شدم و به طرف بخش CCUدویدم. بدون اینکه از پرستار اجازه ای بگیرم وارد سالنی که اتاقش اونجا بود شدم. دوییدم طرف اتاق، چیزی که میدیدم رو نمیتونستم باور کنم‌. یه حسی میگفت خوابم تعبیر شده ولی نه! حتما بازم خواب میدیدم، چند بار پشت سر هم پلک زدم و چند تا ضربه به صورتم زدم، ولی من خواب نبودم! درست بود، تختش خالی بود و این یعنی؟............ نه نباید اینطوری میشد! اون امروز حالش خوب بود! حس میکردم پاهام تحمل وزنمو نداره، همونجا کنار دیوار سر خوردم و سرمو بین دستام گرفتم. همش خودمو مقصر میدونستم و با خودم میگفتم اگه زودتر به پرستارا خبر داده بودم این اتفاق نمی افتاد. گوشیمو در آوردم! ساعت ۳ونیم نصف شب بود! تماسای بی پاسخی که از مامان بابام بود رو چک کردم ولی میدونستم اگه صدای هرکدومو میشنیدم، گریم میگرفت. تو اون لحظه به نسبتی که بین من و اون دختر وجود نداشت فکر میکردم ولی هرچی بود تهش به سرزنش خودم توسط خودم ختم میشد! نمیدونستم باید چیکار کنم! نه میتونستم بلند بشم و نه میتونستم بشینم. فکر آرمان منو از جا کند و با سرعت به طرف اورژانس برد. با سرعت خودمو به تختش رسوندم. از اینکه آروم و بی صدا خوابیده بود خیالم راحت شد و کنارش نشستم. ولی فکر اون دختر ولم نمیکرد.... --سلام وقتتون بخیر. --سلام آقای رادمنش. واقعا متاسفم! غم آخر....... انگار گوشام نمیشنید. همون جمله متاسفم کافی بود! ولی چطور میتونست اینجوری بشه؟ با اینکه منظورش رو فهمیده بودم ولی سوال کردم. --متاسف؟ واسه چی؟ اتفاقی افتاده؟ با حالت شرمندگی سرشو پایین انداخت --بله. متاسفم اینو میگم ولی.......... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌹هر دو بدانیم 👈 برخی از زن و شوهرها، شیوه‌ی نامناسبی را برای مدیریت امور شخصی و حتی خانوادگیشان اتخاذ می‌نمایند!!! 👈 آنها پنهان کاری را در صدر اداره امور زندگیشان قرار می‌دهند. این شیوه تا زمانی که موضوع، از دید طرفین مخفی بماند، مسئله‌ای در پی نخواهد داشت. 👈 ولی به محض افشا و برملا شدن آن بر طرف مقابل و یا حتی احساس روزنه‌ای در وی، برای کشف پنهان کاری و موارد مشکوک، اثر بخشی‌اش را از دست خواهد داد... ❎ شک، بدگمانی و سوءظن، محصول این بذر گندیده‌ای خواهد بود که به دست خویش، با سهل انگاری و بی مبالاتی پرورانیده‌ایم. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
♥️ در مواقعی که باهم مشکلی ندارید، برای همدیگر جملات عاشقانه بنویسید. آنها را نگه‌داری کنید برای روزهایی که از هم دلخورید؛ به درد خواهند خورد...! 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
☺️بی خیال نداشته هایت بیخیال غصه هایت بی خیال هر چه که تو را ناآرام میکند. ☺️به من بگو ببینم امروز نفس میکشی؟ پس خوش به حالت! عمیق نفس بکش 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
خیلی از مشکلات خانواده‌ها به خاطر جدل ایجاد میشه جدل نه تنها ایمان رو از بین میبره بلکه زندگی رو پوچ و بی روح میکنه باکمی گذشت وسکوت زندگی رو شیرین کنیم 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
💙 مردها دوبار تربیت می‌شوند؛ یک‌بار توسط والدینشان، بطور‌ی که بتوانند فرزند خوبی باشند و بار دوم توسط همسرشان به‌نحوی که شوهر خوبی برای همسرشان باشند، 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt