eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.4هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
5.1هزار ویدیو
92 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
📌سوال کاربر: 💢 چرا خواستگارم دیگه برنمی گردند؟!! ♦️ عرض سلام و ادب و احترام من تقریبا هر هفته یه خواستگار میاد خونمون و با وجود اینکه همه چیز خوب پیش میره میرن و دیگه نمیان خواهرم پیش یه فال بین رفته و گفتن بهش بخت منو بستن میخوام بدونم چنین چیزی صحت داره؟؟ 📚پاسخ مشاور: 🔹 باسلام خدمت شما کاربر گرامی: داشتن خواستگار به این تعدادی که شما بیان کردید نشون دهنده ی اینه که در شما و خانواده عزیزتون نقاط مثبت زیادی وجود داره و از این بابت بهتون تبریک میگیم. 🔸اما بیان و اثبات این نقاط مثبت نیاز به مهارت داره که قبل از پرداختن به مساله ی مهم بستن بخت و دیگر ابعاد وابسته به این موضوع باید بهش توجه کنید و اگر حل نشد بعدا مفصل در این مورد صحبت می کنیم. اینکه چگونه با خواستگارها و خانوادشون برخورد کنید بسیار مهمه. بله درسته خانواده هم در تصمیم گیری نهایی برای ادامه ی خواستگاری بسیار مهمه. هم خانواده ی شما و هم خواستگار. لذا اگر شما همه ی جوانب را رعایت کنید ولی خانوادتون نتونند قسمت هایی که به اونها مربوطه را درست انجام بدن احتمال برگشت و ادامه ی خواستگاری برای ازدواج خیلی کم میشه. ◀️ لذا باید در این مورد هم دقت داشته باشید و یه مروری بر رفتارهای خودتون و خانوادتون داشته باشید. ممکنه یه جاهایی درست همون چیزی که خط قرمز هست را رعایت نکردید. برای شما عادی و حتی جزیی از رفتار شما محسوب میشه ولی در طرف مقابل تحملش سخت و در جاهایی غیر ممکن میشه. مثلا شوخی کردن را بعضی خانواده ها دوست ندارند و بعضی ها اصلا نمی تونند در طول صحبت کردن هاشون شوخی نکنند و طنز را کنار بذارند. گاهی جدی ترین حرف هاشون با زبان طنز هست. ♻️ پس از همین ابتدای مشاوره باید عرض کنم: رفتن و برنگشتن خواستگار لزوما این پیام را نداره که در شما یا خانوادتون مشکلی وجود داره که به عنوان یه عیب و نقص به حساب بیاد. بلکه یه سو تفاهم می تونه خیلی راحت یه جریان ازدواج را نافرجام بذاره. مثال بعدی که کمک می کنه تا شما در علت های انصراف خواستگاران بیشتر دقت داشته باشید بحث پوشش و ظاهر شما هست که درسته نباید معیار و ملاک باشه ولی قبول کنید آراستگی ظاهر بسیار مهمه. در همین مورد هم باید عرض کنم که نه جلف پوشی و زروق برق داشتن در لباس و نه ساده پوشی و کهنه تن کردن مورد پسنده. بعضی ها فکر می کنند باید لباس انچنانی برای خواستگاری بپوشند و بعضی هم با خودشون می گن که بذار از همین اول با سادگی برگزار کنیم. پس در پوششتون دقت کافی داشته باشید. 🌿 برخورد صادقانه و با نشاط و پر امید نسبت به خواستگار و خانوادشون را یه مروری بکنید و ببینید این آیتم ها را در برخوردهاتون داشتید و سوالات و صحبت هایی که با خواستگار و خانوادش داشتید را چطوری جواب دادید و رفتارتون در قبال خواسته ها و توقعاتشون را بررسی کنید. 🍂 مورد بعدی که درخواست داریم خیلی درموردش فکر کنید اینه که: ببینید خواسته ها، ملاک ها و معیارهاتون در مرحله ی اول چیه و نحوه و نوع بیان کردنش را هم بیزحمت نگاهی دوباره داشته باشید. گاهی یه خواسته ای هست و جوری مطرح میشه که طرف مقابل به وحشت نمیافته ولی بعضی اوقات خانم ها همون را به گونه ای بیان می کنند که طرف مقابل به وحشت می افته و از ترس برنمیگرده. به عنوان مثال از کشیدن خط و نشون برای تامین نیاز ها و خواسته استفاده نکنید. 🌾 دو مورد دیگه را هم خدمتتون تقدیم و بقیه را خودتون به کمک خانواده لیست کنید: گاهی هم رفتار شما طرف مقابل را بلاتکلیف میذاره و حس می کنه ازش خوشتون نیومده و پیش فرض برای خودش جواب منفی شما را تصور می کنه و برای اینکه حالش خراب نشه اصلا دنبال جواب نمیاد. همه اطلاعات را در جلسه ی اول دادن هم مطلب دومی است که طبق وعده تقدیم میشه. قرار نیست در همون جلسه ی اول خواستگارتون ریز و درشت زندگی شما را بدونه. پس سعی کنید مقداری از صحبت ها را هم بذارید برای جلسات بعدی. 🌸موفق باشید. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
اگر نتوانستی خاطره ی كسی را از خاطرت پاک کنی بدان كه هميشه در خاطرش هستی مثل مادر..❤️ 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
باب الحرم _ میثم مطیعی.mp3
7.81M
|⇦•رسیده سورۀ کوثر.. ویژۀ ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و روز مادر _ حاج میثم مطیعی •ೋ لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّي تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ _آل‌عمران ۹۲ کـرامت این خاندان اِرثیۀ مادری است مـثلاً همانوقت که فاطـمه، لباسِ نو عـروسی‌اش را به آن زن مستمند کرد 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
از نور جمال توست نور مهدی میلاد تو عید پر سرور مهدی بردار تو دست بر دعا یازهرا تعجیل شود روز ظهور مهدی سلام الله
4_6023608512137923764.mp3
1.73M
🎙 یکی از عوامل مؤثر در فاسد شدن فرزندان در خانواده‌های مذهبی 🎙[استاد مسعود عالی] 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت64 رفتم تو هال و سلام کردم --سلام بابا. --به به! سلام آقا حامد. نشست رو مبل و دستشو دراز کرد طرف مبل --بشین بابا. نشستم رو مبل و سرمو انداختم پایین. --مهتاب خانم؟ --بله علی آقا؟ بیا بشین اینجا چند دقیقه. مامانمم نشست رو مبل و با اخم به من نگاه کرد. بابا خندید --میبینم که مادر و پسر از دست هم دلخورین! مامانم آه کشید --چی بگم علی! این پسرت هیچ جوره حرف تو کتش نمیره! --چیشده مگه؟ --مگه خودت دوسال پیش راجع به رستا با من حرف نزدی؟ بابا اخم کرد و جدی شد. --من دوسال پیش گفتم! الانم میگم، حامد و رستا به هم نمیخورن. --چی فرقی داشت؟ اصلاً مگه دختر خواهر من چه عیبی داره؟ --من کی گفتم رستا عیب و ایرادی داره؟ رستا مثل دختر منه. --خب پس حرفی نمیمونه. --بزار ببینم. شما اصلاً با حامد حرف زدی؟ شاید حامد نخواد بارستا ازدواج کنه. --خب خودش کیس مورد نظرشو انتخاب کنه به من بگه! اون موقع من حرف شمارو قبول میکنم. بابام به من نگاه کرد و چشمشو تایید وار باز و بسته کرد --آقا حامد دلش جای دیگه ای گیره. با شنیدن این حرف، خجالت زده سرمو انداختم پایین و علاقه ای که اصلاً وجودش معنا دار نبود رو تو ذهنم سرکوب کردم. --آره حامد؟ مبهوت سرمو آوردم بالا --چی میگی مامان؟ ذوق زده حرفشو تکرار کرد --میگم بابات راست میگه؟ لبخند تلخی زدم --بله. --واااای الهی قربونت برم مامان! کی هست این عروس خوشگل من؟ بابام به جای من حرف زد --مهتاب جان اجازه بده من میگم واست. بچه آب شد از خجالت. با گفتن ببخشید از رو مبل بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم. بغض عجیبی توی گلوم بود و حس میکردم داره خفم میکنه. دوست داشتم بابام حقیقت و به مامانم بگه اما خیال باطل بود. رفتم تو هال و نشستم رو مبل. --حامد؟ --جانم مامان؟ باذوق گفت --بزار بعد از هفت، خودم میرم باهاش حرف میزنم. --مختاری مامان جان. با اجازتون من برم اتاقم خستم. --شام چی؟ --نمیخورم مامان. میل ندارم. --باشه مامان جان، فقط آرمانو بیدار کن، خیلی وقته خوابیده. --چشم. رفتم تو اتاق و دیدم آرمان نشسته رو تخت و دوتا دستشو زده زیر چونش و داره فکر میکنه. با صدای در سرشو بلند کرد و لبخند زد --سلام داداشی. --سلام داداش گلم. خوبی؟ --بله. نشستم رو تخت و موهاشو به هم ریختم. --چطوری تو؟ --خوبم. --برو شام بخور. --تو نمیای؟ --نه من نمیخورم..... آرمان که رفت رو تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم. ذهنم خسته بود و دیگه قدرت تفکر رو از دست داده بود. چشمام گرم شد و خوابیدم.... با سر و صدایی که از هال میومد، چشمامو باز کردم و رو تختم نیم خیز شدم. موبایلمو برداشتم،ساعت ۹ صبح بود. بلند شدم و بعد از انجام کار های شخصیم رفتم تو هال. خاله با دیدن من به طرفم اومد و صورتمو بوسید --سلام حامد جان خوبی خاله؟ --سلام خاله جان. ممنون شما خوبی؟ --خداروشکر. --سلام حامد. اخم کردم و سرمو انداختم پایین --سلام رستا خانم. --بی زحمت این پرده رو آویزون کنید بالا. --چشم. رفتم تو آشپزخونه. --سلام مامان. --سلام. حامد مامان بیا صبححونتو بخور و بعد این پرده رو آویزون کن. --باشه چشم. بعدشم برو لیست خرید نوشتم بخر. --چشم. صبححونمو خوردم و با کمک مامان گوشه پرده هال رو آویزون کردم. لباسامو عوض کردم و لیست خرید رو برداشتم و خواستم از در برم بیرون که با صدای رستا همونجا ایستادم --حامد. --بله؟ --منم ببر فروشگاه یه سری خرید دارم انجام بدم. مردد از اینکه قبول کنم یانه. مامانم از اتاق اومد بیرون --باشه خاله جان برو عزیزم. ماشینو از حیاط بردم بیرون و نشستم تو ماشین. رستا در جلو رو باز کرد و نشست. از این کارش خوشم نیومد. یه آینه از تو کیفش درآورد و شالشو کشید عقب تر. --اووووف دیگه خسته شدم واقعا! همش شال بپوش روسری بپوش چیه بابا! عصبانیتمو روی فرمون ماشین خالی کردم و پامو رو پدال گاز محکم فشار دادم. هین بلندی کشید و ساکت شد. با سرعتی که رانندگی میکردم، ده دقیقه ای رسیدم فروشگاه وماشینو پارک کردم. از ماشین پیاده شدیم و رستا خواست سبد خرید برداره --میتونیم از یه سبد خرید هم استفاده کنیم. --باشه. میخواستم ترشی بردارم دیدم خانمی دستش به قفسه ترشی ها نمیرسید و ناراحت ایستاده بود. --میتونم کمکتون کنم؟ برگشت طرف من و با دیدنش تعجب کردم... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸