⛔️ بمباران همسر خسته
🔹 اگر همسرتان تازه از سر کار به منزل رسیده و شما از او گلهمند هستید...
🔸 اگر به شما خبر نداده و دیر کرده است...
🔹 و یا اگر از راه رسیده، نظم خانه را بهم زده و از دستش عصبانی هستید...
🔅 اگر به هر دلیلی از همسرتان ناراحت و عصبانی هستید، هنگامی که به منزل برمیگردد، از او به گرمی استقبال کرده، انتقاد و بیان انتظارات را به بعد موکول کنید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁فرشته ای برای نجات🍁
قسمت26
شالو کلاه رو هم خریدم و از مغازه اومدیم بیرون.
ساسانو رسوندم خونشون و رفتم خونه.
ماشینو بردم تو حیاط، همون موقع صدای اذان پیچید.
همونجا توی حیاط وضو گرفتم و در هال رو باز کردم.
بوی چندین نوع غذا با هم توی خونه پیچیده بود، چشمم به آرمان افتاد که دوتا دستاش نایلون پیچی شده و روی مبل خوابش برده بود.
آروم رفتم داخل آشپزخونه.
--سلام مامان خانم.
--سلام حامد، کجایی تو؟ این بچه چشمش به در خشک شد.
--شرمنده مامان، توی راه ساسانو دیدم با هم رفتیم خرید.
--آهاااان پس بگووووو.خب پس لباسا کو؟
--تو ماشینه، فقط مامان من نمازم رو میخونم و بعد آرمانو میبرم حموم.
--باشه مامان. زود باش.
به طرف اتاقم رفتم و جانمازم رو پهن کردم و نمازم رو خوندم.
بعد تموم شدنش رفتم و لباسایی که واسش خریده بودم رو بردم توی اتاق،رفتم تو هال به آرمان نگاه کردم. هنوزم خواب بود، ولی نمیشد دستشو بیشتر از این توی نایلون نگهداشت.
کنار مبل زانو زدم و دستمو گذاشتم روی دسته مبل.
با اون دستم آروم آروم شروع به نوازش موهاش کردم.
بعد چند ثانیه چشماشو باز کرد و بهم لبخند زد.
--سلام آرمان خان، خوب میخوابیا!
--سلام داداش. نمیدونم چرا همش میخوام بخوابم.
با گفتن ببخشید بلند شد و همونجور که سرشو پایین انداخته بود، روی مبل نشست.
--خب حالا، خجالت نداره که. پاشو میخوایم بریم حموم.
ملتمس بهم زل زد
--آخه داداش من به مهتاب خانم هم گفتم نمیتونم برم حموم.ولی اون گفت باید دستامو نایلون بپیچم.
--میدونم. ولی قرار نیست که تنهایی بری.من میبرمت.
--آخه....
--آخه نداره که. بزن بریم.
بلند شد و آروم آروم به طرف اتاق حرکت کرد.....
--ماماااان، مامااان!
--جانم حامد، توی اتاقم.
رفتم دم در اتاق و دوتا دستامو به چهارچوب در تکیه دادم.
--مامان راستی میشه یه حوله واسه آرمان بیاری؟
--گذاشتم روی تختت، فقط حامد مواظب دستش باشیا.
چشمی گفتم و وارد اتاق شدم.
به آرمان کمک کردم تا لباساشو دربیاره و بردمش داخل حموم.
وان از قبل آماده بود، آرمانو گذاشتم توی وان و دوش رو روی سرش باز کردم.
سر و بدنش رو شستم و بعد حوله پیچ کردنش ازش خواستم بره توی اتاق و کنار شوفاژ بشینه.
خودمم دوش گرفتم و بعد از پوشیدن لباسام از حموم خارج شدم.
آرمان همینطور که توی حوله گم شده بود چسبیده بود به شوفاژ.
جعبه کمک های اولیه رو آوردم و پانسمان دستش رو عوض کردم و نایلون روی گچ رو هم از دستش خارج کردم.
نایلون لباسارو جلوش گذاشتم و بازش کردم.
--بفرمایید! اینم یه لباس پسرونه جذاب واسه داداش خودم.
--وااای چقدر قشنگه، مرسی داداشی.
--قابل تور نداره، حالا زودتر بپوش تا سرمانخوردی.
بعد اینکه لباساش رو پوشید، ناهار هم آماده شد و رفتیم توی آشپزخونه.
با میزی که مامانم چیده بود، خود منم تعجب کرده بودم، چه برسه به آرمان.
چند نوع غذا و ژله و ترشی و ماست و خلاصه همه چی......
همونجور که سرمیز مینشستم
--مامان بابا نمیاد؟
--نه امروز نمی تونه بیاد.
روبه آرمان کرد
--خب آرمان جون بشین تا بهت غذا بدم.
--ممنون مهتاب خانم. خیلی زحمت کشیدین.
--آخییی عزیزم زحمتی نبود.
ناهار که تموم شد به مامان کمک کردم تا سفره رو جمع کنه.
مامان هم سرگرم صحبت با آرمان بود.
صدای گوشیم منو به اتاق کشوند.
دکمه وصل رو زدم
--الو ساسان
--الو حامد کجایی؟
--خونم چطور؟ چیزی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟
--یادته یه بار رفتم غمار خونه اون مردک.....
--خببب! چی شده مگه؟
--حامد بد بخت شدم. به دادم برس اینا دنبال منن.
--آخه من به تو چی بگم؟ هااان؟ مگه نگفتم نرو اون قبرستون ..لا اله الا الله.
--حالا میگی چیکار کنم؟ خب یه غلطی کردم دیگه!
--کجایی تو؟
--اگه نمیای بگ...
حرفشو با دادم قطع کردم
--مگه نمیگم کجاااایی؟
--آدرسو میفرستم.
اینو گفت و تماس رو قطع کرد.
روی تختم نشستم و دوتا دستمامو روی زانوم گذاستم و توی موهام فرو بردم.
یادم افتاد به روزی که یه غمار چندین میلیونی رو باختم .! او روز هم اگه بابام نبود هنوزم توی زندان بودم.
صدای پیامک گوشیم بلند شد...
آدرسی که فرستاده بود، خیلی دور از شهر بود ولی اگه نمیرفتم ساسانو میکشت.
به پلیس زنگ زدم و داستان رو خیلی خلاصه گفتم.
اونام گفتن برم کلانتری تا باهم بریم.
سریع آماده شدم و از اتاقم خارج شدم
مامانم که هراسون دنبالم میاومد
--کجا حامد؟ چرا رنگت پریده؟ چی شده؟
--هیچی مامان! زود برمیگردم.
همین که خواستم دستگیره در رو باز کنم صدای آرمان متوقفم کرد.
--داداش منم میبری؟
--نه داداشی تو بمون خونه من زود میام......
با سرعتی که خودمم انتظارشو نداشتم به کلانتری رفتم و اونا هم با فاصله ازم اومدن.
هرچی به آدرس نزدیک تر میشدم، استرسم از بابت ساسان بیشتر میشد
غلام آدمی نبود که بگذره، شده جون طرفو بگیره ولی از پولش نمیگذره.
به محل رسیدم و از ماشین پیاده شدم......
🍁نویسنده حلما🍁
May 11
🖊سوال کاربر:
⛔️ همسرم دو بار بهم خیانت کرده
💠 با سلام .یه خانم 45ساله تاحالا دوتا خیانت دیده ازهمسرش اولی که خوب واضح دیده اما خیلی اعتراض نکرده تازه میگف دیدم حال شوهرم بد دلم سوخت براش وگفتم نکنه خودم کم کاری کردم که رفته سمت کس دیگه، اما ارتباط کاملا قطع شد اما دوباره بعد چندسال یه خیانت دیگه اما واضح نبوده وخانم چیزی ندیده وهرموقع عنوان کرده کاملا انکار میکرده وخانم پیام هاشون میدیده اما چیزی نگفتن به گفته خودشون همسرشو خیلی دوست داشته وزندگیشو دوست نداشته خراب بشه حالا بعد 9سال که بااون خانم رابطه داشته ازبس اذیت بوده البته الان دوسال هیچ موردی نبوده واحتمال زیاد رابطه کات شده اما مشکل اینجاست که هنوز اون خانم همون مکانی که شوهرایشون سرکارن هستن باهم یه قسمت کارمیکنن البته باافرادخیلی زیاد نه فقط این دوباشن بالخره چندوقت پیش خانم پشت تلفن به آقا میگه واون انکار ومیگه من همه چیز میدونم واین پیامها رابه هم دادین و خلاصه کلا میگه زندگیمون خیلی خیلی بهتر قبل تموم چیزهایی که یه خانم نیاز داره روبه من میده اما الان انگار محبتهاش میبینم اما نمیتونم هضم کنم انگار خشمم تازه شروع شده به نظرتون چه کار باید انجام بده
📚 پاسخ مشاور:
🔹 با سلام و عرض ادب خدمت شما
آنچه در این فضا دیده میشود را میتوان در دو قسمت دنبال نمود.
🔺اول اینکه ما یک بحث علت شناسی در این مسئله داریم که جای خود باید دقیق مورد توجه قرار بگیرد.
🔻دوم اینکه یک سطح از انتظار هم از آقا در این فضا وجود دارد که هر چه باشد اما باید رفتاری صادقانه و متعهدانه داشته باشد.
ورود در قسمت دوم بعد از زمانی است که قسمت اول را به خوبی تحت مدیریت در آورده باشیم و توانسته باشیم با توجه به علت وقوع این مشکلات در جهت تقسیم و انجام وظایف مربوطه گام برداریم خصوصاً وظایفی که به عهده زن بوده است.
🔸در بحث علل عمده علت وقوع اینگونه رفتارهای غیر متعهدانه میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
1⃣.نیاز جنسی واقعی تأمین نشده در شوهر
2⃣.نیاز به اقتدار مورد نیاز یک مرد که برای شوهر با توجه به رفتارهای همسرش تأمین نشده است.
3⃣.ایجاد نیازهای کاذب بیش از حد معمول در فضای پر تحریک جنسی که عمده بار آن به عهده ماهواره و اینترنت و جو آلوده جامعه در ابعاد اخلاقی است.
4⃣.البته رفتارهای انتقامجویانه هم میتواند در کنار این علل قرار گیرد که مثلاً مرد به سبب ناراحتی از مسئله خاصی که بین خودش و همسرش است، انتقام خود را از این طریق میخواهد از همسرش بگیرد.
هر کدام از اینها پروژهای است که هم جای بررسی دارد و هم جای ارائه راهکار که مثلاً زن در خانه نیاز واقعی مرد را کاملاً تأمین نماید و اقتدار او را به هیچ عنوان نشکند و خدای ناکرده جوی که تحریکهای بیش از حد و نیازسازی کاذب در خانه را ایجاد مینماید را ایجاد ننماید مثل اینکه در پی مدها و .. در فضای مجازی مانند اینستاگرام باشد و از این مسیر جاده را برای ایجاد مشکل برای همسرش نیز هموار سازد.
👈اگر این موارد رعایت گردد آنجاست که میتوان از انتظار زن از مرد سخن گفت که یک زن از مردش انتظار دارد که پاسخ این اقدامات را به نحو شایسته و صادقانه بدهد.
💢 اگر بخواهیم گام دوم را که همان انتظار درست از همسر است در چند نکته خلاصه بکنیم میگوییم:
1⃣.تجسس در کار همسرتان نکنید و به دنبال آتو گرفتن از او نباشید.
2⃣.حرف دلتان را با همسرتان بزنید که مثلاً من به توجه تو نیازمندم و هر گاه تو به من توجه میکنی حس و حال خوبی دارم.
3⃣.در بیان مشکلات هم به گونه قضاوتی و در جایگاه حاکم عمل نکنید بلکه با روش بیان احساس و در قالب مثبت منفی مثبت حرفتان را بیان کنید. این روش باعث میشود که همسر شما جایگاه بالای خود را درک کند و در نگاهش شما نیز فردی محسوب شوید که او را میبینید و درک میکنید.
4⃣. بهگونهای رفتار کنید که آزادی و اختیار همسرتان صلب نشود و او در کنار شما بودن را با اختیار خود انتخاب نماید.
البته همه اینها گفته شد اما شما برای بررسیهای دقیقتر بینیاز از دریافت مشاوره نیستید.
🌸با تشکر از صبر و حوصله شما.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#همسرانه
#هردوبدانید
وقتی همیشه به ایرادهایی كه همسرتان دارد فكر كنید، روز به روز بیشتر از او دور میشوید. اما اگر همیشه به نقاط #مثبت او بیندیشید هر روز بیشتر از دیروز برایتان عزیز میشود.
💞❤️💞❤️💞❤️💞❤️
#آداب_همسرداری
1️⃣سعی کنید همیشه از همسرتان صبورتر باشید.
2️⃣گذشت از مستحکمترین پایههای ساختار یک زندگی ضد زلزله است.
3️⃣در شرایطی که ممکن است پایتان به مشاجرهای بی حاصل باز شود، بیهوده پایداری نکنید.
4️⃣بدانید از کاه، کوه ساختن هیچ کمکی به حل موضوع نمیکند.
5️⃣به همسرتان فرصت دهید که به اعصابش مسلط شود.
6️⃣سادهترین شکل واکنش به خشم، نادیده گرفتن آن است. در زمان خشم یا ناراحتی، هیچ تصمیمی نگیرید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت27
چند متر عقب تر از من هم ماشین پلیس وایساده بود.
از دور نگاهم به ساسان افتاد که زیر مشت و لگد های دوتا مردغول پیکر داشت جون میداد.
به درخواست پلیس توی کلانتری که گفته بود بی سر و صدا باید نزدیکشون بشم، آروم آروم رفتم نزدیک.
اون دوتا مرد قول پیکر که حواسشون به ساسان بود و منو نمیدیدن.
میموند غلام که روی یه صندلی نشسته بود و سیگار میکشید.
ولی یه دفعه نگاهش به من افتاد و از اون دوتا مرد خواست که ساسانو رها کنن.
همونجور که با دستای باز داشت به طرفم میومد لبخند کریح و زشتی هم روی لباش بود
--به به! به به! آقا حااااامد! چه عجب از این ورا؟ شما کجا؟ اینجا کجا؟ نمیدونستم قراره بلند شی بیای اینجا!
راستی رفیقتم هستاااا
آقا ساسان پاشو رفیقت اومده.
باحالت مسخره ای ادامه داد
-- از باباجونت چه خبر؟ هنوزم جور اینو و اونو میکشه؟
صد دفعه گفتم آخه......
تا حرف بابام اومد وسط، خونم به جوش اومد.
واسه همین نزاشتم حرفشو ادامه بده و سرشو که طرفم چرخوند، یقشو گرفتم و دوتا مشت کوبیدم روی صورتش.
همونجور که به من زل زده بود، زد زیر خنده و بازم ادامه داد
--بیا بزن، این طرفم بزن، ولی یادت نره، که بابات چه مرتیک........
انداختمش روی زمین.
همون موقع دوتا قلدری که غلام اجازه نزدیک شدن بهشون نمیداد خواستن بیان طرفم که غلام دستشو به نشونه ایست گرفت.
زانومو گذاشتم روی شکمش و با دوتا دستام بیخ گلوشو فشار دادم.
با صدایی که از لای دندونام به زور شنیده میشد
--ببین دیگه نه من اون حامد سابقم که بخوای با کثافت کاریات ازم باج بگیری، نه دیگه اجازه میدم به پدرم توهین کن!
فشار دستمو بیشتر کردم
-- اگه یه کلمه دیگه، با اون دهن کثیفت درمورد پدرم صحبت کنی، خودم با دستای خودم خفت میکنم.....
شیر فهههههم شدددددددد!!!؟؟
رفتم طرف ساسان.
با ضربه ای که روی شونم خورد، سرمو برگردوندم و با مشتی که روی صورتم فرود اومد، تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم، خواستم بلند بشم که چنتا لگد محکم به شکم و پهلوهام خورد.
از درد به خودم میپیچیدم!
غلام اومد بالای سرم و یقمو گرفت و سرمو آورد بالا
--ببین جوجو! اگه اجازه دادم جسارت زدن من رو پیدا کنی فقط یه دلیل داشت.
تفنگشو درآورد و روی پیشونیم گذاشت
--دلیلش اینه که خواستم روز آخری عقده هاتوخوب خالی کنی!
الانم یه جوری میکشمت و گم و گورت میکنم،که دست هیچ احدی بهت نرسه!
ماشه رو کشید و خواست شلیک کنه که صدای داد ساسان متوقفش کرد.
--چه غلطی داری میکنی؟ قرار ما این نبود غلام! تو فقط خواستی حامد بیاد تا فقط گوششو بتابونی! نه که.......
با سیلی که از غلام خورد افتاد روی زمین و خواست بلند بشه که پای غلام روی سینش فرود اومد و همینطور که اسلحه رو توی دستش میتابوند
--ببین! تو یکی دیگه دهنتو ببند که هر بدبختی تو این چند سال کشیدم زیر سر توعه بچه قرطیه!
تو اگه آدم بودی به قول خودت رفیقت حامد رو به پول من نمیفروختی! الانم دهنتو ببند وگرنه باهمین اسلحه دوتاییتون رو میفرستم به درک!
تو اون لحظه فقط به یه چیز فکر میکردم.
اونم رودست خوردن از ساسان!
باور اینکه همه این بازی واسه گیر انداخت من بود و ساسان فقط نقش رفیق رو بازی میکرد واسم تعجب آور بود.
تازه یاد پلیسا افتادم که هیچ نشونی ازشون نبود.
تو اون لحظه از بابت اینکه لااقل آدم شده بود و میخواستم برم اون دنیا خوشحال بودم.
سردی تفنگ روی پیشونیم و پایی که روی سینم فشار میاورد رشته افکارم رو پاره کرد.
زیر لب شروع به فرستادن صلوات به نیت ۵ تن کردم.
همین که صلوات پنجم روفرستادم صدای شلیک تفنگ توی سرم پیچید.
اما من هیچ دردی احساس نمیکردم.
چشمام باز بود و اطرافم رو میدیدم.
ناباورانه نیم خیز شدم و به غلام که پاش تیر خورده و یه افسر پلیس داشت دستاشوبا دستبند میبست نگاه کردم.
چند قدم اون طرف تر یه افسر دیگه ساسان رو با دستبند به طرف ماشین میبرد که ساسان سرشو برگردوند و بهم نگاه کرد.
نگاهمو ازش برگردوندم و خواستم بلند بشم که باحس سوزش توی کمرم دادم به هوا رفت....
همه حواسشون طرف من پرت شد.
یکی از افسرا اومد پیشم و ازم خواست تکون نخورم تا زنگ بزنه آمبولانس بیاد...
گرمای خاک کم کم داشت از بین میرفت و سرمای خشکی جاش رو میگرفت.
تو همون حالت به ساعتم نگاه کردم.
۷ عصر بود.
دوباره همون افسر اومد پیشم و ازم خواست سوییچ ماشینو بدم بهش تا سربازی که همراهشون بود واسم بیاره.
سوییچو گرفت و داد به سرباز.
روی چهره سربازی که اون اطراف قدم میزد دقیق شدم.
بهش میخورد ۱۹--۱۸ ساله باشه.
خوشبحالش، سرباز بود و داشت خدمتی که به عهدش بود رو انجام میداد.
ولی من هنوز به اینکه برم سربازی اصلا فکر هم نکرده بودم.......
آژیر آمبولانس منو از فکر درآورد.
دو نفر ازش پیاده شدن و منو با تخت توی ماشین گذاشتن.
یکی از افسرای پلیس اومد دم در ماشین.
🍁نویسنده حلما🍁
May 11
💙❄️💙همسرم چشم چران است چه کنم؟
💙❄️💙 چشم چرانی مردان
💙❄️💙چشم چرانی مردان متاهل
💙❄️💙با مردان چشم چران چی کنیم؟
💙❄️💙دلیل چشم چرانی مردان متأهل چیست
💙❄️💙واکنش خانم ها به چشم چرانی مردها
💙❄️💙چشم چرانی یک اختلال رفتار عادتی است که بر اثر استمرار و بتدریج در انسانها و بخصوص آقایان شکل میگیرد.
💙❄️💙دکتر شکوه نوابینژاد توضیح میدهد: گاهی ممکن است یک فرد بر اثر عوامل مختلف از جمله نیازهای سنی و رشدی و کنجکاوی و علاقهاش به جنس مخالف بخصوص در سن بلوغ رفتاری را از خود بروز دهد که بعدها به صورت یک عادت مرضی درآید.
💙❄️💙«چشم چرانی» نوعی اختلال است
💙❄️💙وی چشمچرانی را یک اختلال شناخته شده در میان افراد جامعه ذکر میکند و میگوید:
💙❄️💙کسی که نگاههای آنچنانی به دیگران را حق خود بداند و اصلا نگران تضییع حقوق دیگران نباشد یک بیمار است که باید هرچه زودتر درمان شود.
💙❄️💙«چشم چرانی» در همه جوامع منع شده است
💙❄️💙نوابینژاد با تاکید بر این که از منظر اجتماعی «چشمچرانی» یک پدیده بسیار زشت است، ادامه میدهد: در کشورهای پیشرفته این ناهنجاری را یک اختلال رفتاری شدید میدانند و فاعل آن مورد اعتراض و حتی تعقیب قانونی قرار میگیرد
ا💙❄️💙ما متاسفانه در کشور ما بیشتر مردم بیتفاوت از کنار این معضل اجتماعی میگذرند.
💙❄️💙نوابینژاد درباره عوارض سوء چشمچرانی در جامعه میگوید:
💙❄️💙فردی که نگاهی آلوده دارد نهتنها برای مخاطب خاص خود که برای کل اجتماع ایجاد ناامنی کرده، آرامش و امنیت را از همه سلب میکند. چشمچران در اصل به حقوق دیگران تجاوز میکند.
💙❄️💙جالب است بدانید به هیچ وجه قبول نخواهند کرد که چشمشان ناپاک است
این عضو هیات علمی دانشگاه خوارزمی تاکید میکند: هیچ صحنهای زشتتر و کریهتر از این نیست که مردی با وجود همراه داشتن همسرش نگاه ناپاک خود را بر چهره دیگر زنان بدوزد.
💙❄️💙در جامعه امروزی دیده شده مردانی با داشتن همسر وفرزند چشم از زنان اطراف خود بر نمیدارند
💙❄️💙آیا چشم چرانی درمان دارد ؟
💙❄️💙هیچ چشم چرانی نمی پذیرد که چشم چران است
💙❄️💙ولی همه اطرافیان بخصوص آن کسانی که زیر نظر این چشم چرانی قرار گرفتند
میدانند که چقدر این کار زشت وکریه منظر است....به آن شخص به عنوان یک فرد لا ابالی نگاه میکنن
💙❄️💙چشم ناپاک از درون خانواده شکل میگیرد شاید کسی آموزش کافی رو برایشان نگفته به هر حال بهترین راه درمان مراجعه به روانشناس هست
💙❄️💙همونطور که در دستورات دینی ما وارد شده چشم چران مورد لعنت خدا قرار میگیرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهارتهای زندگی👌
☢ سه اثر مهم در ازدواج
#استاد_پناهیان👌
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
❤️🍃❤️
#همسرداری
❗️ نقاط ضعف خانواده همسرتان را به رویش نیاورید!
✍ورود به یک خانواده جدید، به معنای ورود به یک فرهنگ جدید است.
✍ظرفیت پذیرش تفاوتها را در خود ایجاد کنید.
⛔️ هیچگاه نکات منفی خانواده همسرتان را با همسر خود در میان نگذارید.
👈همه انسانها نقطهضعف دارند و شما باید سعی کنید اشتباهات آنها را ببخشید و فراموش کنید.
✍در مقابل، اتفاقات خوب را بهخاطـــر بسپارید
و سعی کنید در برابر آنها بازخورد مثبتی از خود نشان دهید.
کش دادن اتفاقات ناگوار چیزی جز احساس خشم و نفرت عاید شما نمیکند.❗️
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شوهرداری
راهی برای نرم کردن اخلاق آقایون👌
#استاد_پناهیان
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
تعصب همسر.mp3
5.36M
💢 با تعصب همسر چگونه برخورد کنم؟
سوال:
⁉️ همسرم بعد از ده سال زندگی مشترک هنوز تعصب دارد، با اینکه یک پسر ده ساله هم دارم، هر جایی که بخواهم بروم باید با خواهرم یا مادرم بروم، چگونه با این برخورد کنم؟
🔈 پاسخ کوتاه و شنیدنی از استاد توفیقی را در صوت بالا بشنوید
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست
شاید آن خنده که امروز دریغش کردیم
آخرین فرصت خندیدن ماست
زندگی همهمه ی مبهمی از خاطره هاست
هر کجا خندیدیم ، زندگی هم آنجاست
زندگی شوق رسیدن به خداست
خنده کن بی پروا ، خنده هایت زیباست🌺🍃
شبتان بخیر
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت28
--خیلی کار درستی کردی بهمون اطلاع دادی. راستش بچهای یه کلانتری دیگه دنبالشن و الان یه کمک بزرگ بهشون کردی.
-- نه بابا این چه حرفیه! من ازتون ممنونم. شما جون منو نجات دادین.
--این وظیفه ماست. انشاالله بعد از بهبودیتون باید بیاید کلانتری و هرچیزی که از غلام میدونید رو بگید.
--بله چشم......
آمبولانس ایستاد. دونفر اومدن و من گذاشتن روی یه تخت دیگه.
اولش فکر میکردم اشتباه شده، ولی بعدش به اطراف دقت کردم، همون بیمارستانی بود که اون شب اون دختر و بعدش آرمان بستری بود.
جالب بود برام که برای بار چندم میرفتم توی اون بیمارستان.
توی اورژانس بهم سرم وصل کردن و دکتر بعد از معاینه کمرم گفت گرفتگی عضلانیه و خداروشکر مشکل جدی واسه دنده هام پیش نیومده.
سرمم تموم شد و پرستار اونو از دستم خارج کرد.
با اینکه هنوزم درد خفیفی توی کمرم حس میکردم، از روی تخت پایین اومدم و کاپشنم رو پوشیدم.
چند دقیقه ای از اذان گذشته بود و من تصمیم گرفتم نمازم رو همونجا توی بیمارستان بخونم......
از نماز خونه خارج شدم و به بخش CCUرفتم.
روبه پرستار پذیرش
--سلام وقتتون بخیر.
--سلام بفرمایید.
--راستش میخواستم.......
همون موقع پرستار همیشگی اومد
--سلام آقای رادمنش. بفرمایید میخواید همسرتون رو ببینید؟
انگار بدن من به کلمه همسرتون آلژی داشت و زود هنگ میکرد.
سرمو پایین انداختم و آروم گفتم بله.
--بفرمایید اتاقشون روکه بلدید، فقط زودتر از بخش خارج بشید.
--بله چشم......
با چشمم دنبال شماره اتاقش میگشتم که چشمم به خانمی که پشت شیشه اتاقش ایستاده بود افتاد.
نمیدونستم باید برم نزدیک یا نرم.
هینجور که سرمو پایین انداخته بودم، وسط سالن ایستادم.
--سلام پسرم. شما با ایشون نسبتی دارین؟
از حرفی که زده بود دستپاچه شده بودم
--من؟ نه.....نه....فقط...
--پس نسبتی باهاش نداری.
ولی ایکاش نسبتی باهاش داشتی.
آهی کشید و ادامه داد
--لااقل اگه فامیلی ، دوستی، آشنایی، یکدوم از اینا بودی تا حدی خیالم راحت بود.
آخه این دختر هیچ کسو نداره.
--پس نسبتشون با شما چیه؟
--ما فقط باهم همسایه هستیم.
راستش چند روزی بود خونه نمیمومد، منم نگران شدم. تا اینکه اینجا پیداش کردم.
رفت طرف شیشه اتاق و شروع کرد به گریه کردن.
--کی تورو به این روز انداخته؟ کی شهرزاد من رو اینجوری کرده؟ چرا چشماتو باز نمیکنی؟ پاشو باهام حرف بزن! پاشو دردودل کن! چرا اینجوری خوابیدی آخه دختر قشنگم!
از کاری که میخواستم انجام بدم مردد بودم.
آروم آروم رفتم و با فاصله از اون خانم کنارش ایستادم.
--آروم باشید. با گریه کردن شما کاری درست نمیشه. فقط باید واسشون دعا کنید.
--آخه شهرزاد مثل دخترمه! چجوری میتونم آروم باشم.
بعد از کلی گریه و زاری رفت و روی صندلی نشست و ازم خواست برم پیشش بشینم.....
--خب نگفتی پسرم. اگه نسبتی باهاش نداری پس؟
--راستش وقتی ایشون تصادف کردن هیچ کس توی خیابون نبود و منم ایشون رو آوردم بیمارستان. همین.
--خدا خیرت بده! خیر از جوونیت ببینی.
--ممنونم مادرجان.
--راستش من به دلایلی باید از اینجا برم.
دکتر گفته اب و هوای اینجا واسم مناسب نیست و باید تا آخر عمرم برم جایی که آب و هواش مناسب باشه. واسه همین گفتم کاش نسبتی باهاش داشتی.
آخه شهرزاد خیلی تنهاس، پدر و مادرش رو توی کودکی از دست داده و هیچکس رو نداره، فقط یه خاله داشت که پیشش زندگی میکرد که اونم عمرشو داد به شما.
--خدابیامرزه.
--خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه. هییی! چه میشه کرد.
راستش همیشه واسه شهرزاد آرزوی خوشبختی میکردم.
پیش خودم میگفتم اگه شهرزاد پدر و مادر نداره، لااقل درآینده یه همسر خوب داسته باشه تا بتونه بهش تکیه کنه. نمیدونستم که قراره این اتفاق واسش بیفته.
ای کاش میتونستم بیشتر پیشش بمونم.
--انشاالله که حالشون بهتر بشه.
--انشاالله مادر. راستش میشه یه خواهش ازت بکنم؟
--بله بفرمایید.
--ببین پسرم، این دختر خیلی تنهاس، میخواستم اگه انشاالله به هوش اومد و سلامتیش روبه دست آورد، مراقبش باشی.
درخواستمم از تو بخاطر اینه که به ظاهرت نمیخوره از این جوونای شیطون و بی حدو مرز باشی.....
--چشم.خیالتون راحت.
--الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده! راستش کلید خونش رو هم میدم بهت، تا ازت بگیره.
ولی یادت باشه، اگه از کاری که میخوای انجام بدی یه موقع خدایی نکرده سوءاستفاده بکنی یا اینکه شهرزاد رو اذیت کنی، به همون خدایی که بالا سرمونه قسم، امیدوارم یه روز خوش نبینی.
--چشم. خیالتون راحت.
--چشمت بی بلا. راستش من فردا بعد از ظهر باید برم، اگه برات زحمتی نیست آدرسو یادداشت کن تا فردا کلید خونه رو بهت بدم.
--باشه چشم. راستی مادر کسی هست برسونتتون؟
--نه اشکالی نداره تاکسی میگیرم.
--خب پاشید من واستون تاکسی میگیرم تا آدرس خونتون رو هم یاد بگیرم.
--خیر ببینی مادر..............
🍁نویسنده حلما 🍁
May 11
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت29
همراه اون خانم از بیمارستان خارج شدم.
باهم سوار یه تاکسی شدیم و اونم آدرس رو داد.
نزدیک به نیم ساعت توی راه بودیم و بالاخره ماشین توقف کرد.
راننده روبه خانمه
--بفرمایید اینم ازآدرسی که میخواستی حاج خانم.
--دستت درد نکنه. کرایتون چقدر شد؟
سرمو برگردوندم طرف صندلی عقب.
--حاج خانم شما بفرمایید من حساب میکنم.
--نه مادر آخه......
--آخه نداره شما بفرمایید.
--باشه پس من میرم.
از راننده تاکسی تشکر کرد و رفت.
کرایه رو حساب کردم وپیاده شدم.
تقریبا یه محله ای توی پایین شهر بود. وهمینطور هم خلوت.
چند تا خونه اونور تر، همون خانم ایستاده بود و داشت منو صدا میزد.
--اومدم حاج خانم.
در حیاط رو باز کرد و ازم خواست برم داخل.
--نه حاج خانم بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
همینجا میمونم شما بیاید.
--وا پسرم این حرفا چیه؟ نمیشه که همینجوری تو این سرما اینجا بمونی.
--آخه دیر وقته.
--طوری نیس مادر.توام مثل پسرمی.
سرمو پایین انداختم و خواستم وارد بشم که کلمه ی یاالله اومد روی زبونم،و
وارد حیاط شدم.
درختایی که کنار مسیر ورود به خونه بود و حوضی که وسط حیاط بود، زیبایی خونه رو بیشتر میکرد.
حس خوبی که وقتی روی برگای خشک پا گذاشتم روهیچ وقت فراموش نمیکنم...!
از سه چهار پله ای که به بالکن ختم میشد بالا رفتم و وارد هال شدم.
یه خونه نقلی و قدیمی، که وسایل ساده و زیبایی داشت.
اون موقع یاد خونه مادربزرگم افتادم.
--بشین کنار بخاری گرم شی پسرم.
-- چشم.
--الان میرم واست فسنجون درست میکنم. دوست داری؟
--بله. ولی نمیخواد به خودتون زحمت بدین. من باید برم.
--ای وا! کجا پسرم؟ این همه راهو تا اینجا اومدی، تازه پول کرایمم حساب کردی،بزارم گرسنه بری؟
--آخه...
--آخه نداره. نیم ساعت دیگه آماده میشه.
همون موقع گوشیم زنگ خورد. ببخشیدی گفتم و رفتم توی بالکن.
--سلام مامان.
--سلام! معلوم هست تو کجایی پسر؟ آخه این تلفنو میخوای واسه سر قبر من؟
--عه مامان جان خدانکنه.
--اتفاقا خدابکنه! چیکار کنم از دست تو! اصلا میگی این بچه اینجا غریبه؟
--ای وای مامان! اصلا حواسم به آرمان نبود!
راستش من الان اومدم یه جا نمیتونم زیاد صحبت کنم، فقط مامان، حواست به آرمان باشه!
--خیالت راحت با بابات دارن فوتبال میبینن! تو فقط بیا خونه ببین چیکارت میکنم.
--چشم مامان جان. فعلا کاری نداری؟
--نه. خداحافظ.
گوشیمو توی جیب کاپشنم و دوتا دستامو روی نرده های چوبی بالکن گذاشتم.
دیدن آسمون بین شاخه های درختا واسم جذاب بود.
فکرم درگیر اون دختر شده بود. یاد اسمش افتادم"شهرزاد"
شاید ۱۰۰ بار این اسمو توی ذهنم مرور کردم، ولی ذهنم خستگی ناپذیر از مرورش شده بود.
با پتویی که روی شونه هام انداخته شد سرمو برگردوندم.
نگاهم به حاج خانم که با لبخند نگاهم میکرد افتاد.
همونجور که سرمو پایین انداخته بودم
--خیلی ممنون حاج خانم.این چه کاریه؟
--راستش از اون موقعی که دیدمت، انگار پسرم رو دیدم.
--پسرتون هم سن منه؟
--اره هم سن توبود. قیافشم شبیه توبود.
ولی ۳۵ ساله که ندیدمش!
این جمله همراه شد با قطره های اشکی که روی صورتش فرود اومد.
--۳۵ سال؟ ایشون فوت کردن؟
این جمله حالشو بد کرد، نشست روی زمین و همونطور که سرشو به ستون چوبی میکوبید ادامه داد
--نمیدوووونم! نمیدووونم! خدایاااااا! چند بار گفتم تحملش رو دارم!
چند بار گفتم حد اقل یه خبر ازش بیاد.
پس چرا نیومد؟
خدایا یعنی پسرم کجااااست؟
رنگ صورتش پریده بود و چشماش هر لحظه بی جون تر میشد.
دستپاچه رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان آب و چند تا قند توش حل کردم.
وقتی اومدم بیرون، چشماش بسته بود و هیچی نمیگفت.
آروم صداش زدم
--حاج خانم!حاج خانم!
فایده ای نداشت!
دویدم طرف آشپزخونه و یه کاسه پرآب کردم.
نشستم روبه روش و با دستم آب رو روی صورتش پاشیدم.
چند ثانیه گذشت تا به هوش اومد.
انگار توی شوک بود، لیوان آب قندو بالا بردم و ازش خواستم بخوره.
چند تا قلوپ خورد و لیوان رو پس زد.
--ببخشید پسرم! تو زحمت افتادی، به خدا دست خودم نیست!
هرموقع درمورد حامدم حرف میزنم اینطوری میشم.
پاشو مادر ، پاشو بریم غذات یخ کرد.
--شما نمیخواد بلند بشین. من سفره رو میندازم.
--زحمتت میشه پسرم.
--نه این چه حرفیه....
همه چی آماده روی سرویس گذاشته بود.
سفره رو پهن کردم و وسایل رو داخلش چیدم.
توی همون حالت صدا زدم
--حاج خانم! حاج خانم!
--اومدم پسرم.
شام اونشب خیلی بهم چسبید.
نمیدونم چرا توی اون خونه بودن حس خوبی بهم میداد.
بعد از تموم شدن شام ظرفارو جمع کردم و شستم..........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11