🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت89
--دیروز که بچه ها رفته بودن گشت، اتفاقی جمشیدو دیدن سرهنگ هم دستور داد تعقیبش کنن. ظاهراً از سفر برگشته بوده.
کنجکاو گفتم
--سفر؟ کجا؟
--تور ۱۰ روزه سفر به منزل.
--یاسر جدی دارم میگم.
--خب مگه من شوخی دارم؟ دقیق دوهفتس که ردیابا چیزی رو ردیابی نکردن.
دیروزم که رفت خونش.
--یعنی این ده روز خودشو پنهون کرده بوده؟
--دقیقاً! دیروزم واسه یه قرار داد با یه تاجر رفته بوده کافی شاپ که طرف تاجر نیومده.
اما نرفتن طرف به نفع ما شد.
--چرا؟
--چون جمشید فقط با طرف تلفنی حرف زده و هنوز از نزدیک اونو ندیده.
و خبر بهتر اینکه تاجر قرارداد رو دوهفته عقب انداخته.
--عجب.
--حامد تو باید امشب ساعت ۱۱ بری سرقرار.
یعنی ما تورو به جای اون طرف جا میزنیم.
تنها شخصی که از عهده ی اینکار بر میاد تویی.
--یعنی اگه من برم امشب میتونیم دستگیرش کنیم؟
--امیدوارم!
--یاسر؟
--هوم؟
--شهرزاد چی؟
--حامد میدونم یکم مشکله اما شهرزاد رو هم باید ببری.
--چـــــی؟ یاسر او دختر دستمون امانته!
--میدونم. اما قرارم نیست فقط شما دوتا تنها برید.
سرهنگ بچه هارو بسیج کرده مخفیانه میان دنبالتون.
سکوت کردم و به فکر فرو رفتم.
--حامد
--بله؟
--نگران نباش! خدابزرگه!
--راست میگی هرچی خدا بخواد........
رفتم اتاق سرهنگ.
احترام نظامی گذاشتم و سلام کردم.
--سلام بشین.
اومد نشست روبه روم رو صندلی
--یاسر همه چیز رو گفت؟
--بله.
--ببین حامد شجاعت تو به من ثابت شدس و بخاطر روحیه قوی که داری بهترین گزینه تو بودی.
و اما درباره ی اون دختر خیالت راحت. میدونم که نگرانشی!
سریع گفتم
--نه خب بالاخره امانته دست...
حرفمو قطع کرد و لبخند زد
--میفهمم چی میگی. منم میخوام خیالتو راحت کنم.
--به سرکار احمدی گفتم شهرزاد رو آماده کنه.
خودتم برو اتاق یاسر بالاخره قلق تو رو اون بیشتر داره تا بقیه.
خندیدم
--چشم......
May 11
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت90
محتویات سینی رو گذاشتم رو میز
--بفرمایید از دهن نیفته.
--ممنون.
حین غذا خوردن وقتی نگاهم به موهاش میفتاد عذاب وجدان میومد سراغم و نمیدونستم چیکار باید بکنم.......
بعد از شام ساعت ۹ونیم رفتیم تومحوطه و اعزام شدیم.
قرار بر این بود که من و شهرزاد زودتر بریم.
اولین بار بود مینشست صندلی جلو.
از خجالت در حال آب شدن بود و هیچی نمیگفت.
صبرم تموم شد و ماشینو یه گوشه پارک کردم.
برگشت و به من خیره شد.
دستمو زیر موهای مصنوعی بردم و فرستادمشون زیر روسری.
مدل روسریش رو مرتب کردم.
صدای قلبم تو وجودم طنین انداز شده بود و بدنم حسابی داغ بود.
چشممو از چشمای متعجب و گونه های صورتیش گرفتم و به فرمون ماشین خیره شدم.
--ببخشید اما اون مدل خیلی اذیتم میکرد.
با صدایی که از ته چاه میومد جواب داد
--راستش منم اون مدل....رو دوس نداشتم.
ماشینو روشن کردم و راه افتادم.......
رسیدیم به محل قرار.
با نگاه کلی فهمیدم که یه ویلا باغه.
شهرزاد مضطرب گفت
--محل قرار همینجاس؟
--اره.
موبایلم زنگ خورد
--برو حامد یاعلی.
موبایلم رو رو سایلنت گذاشتم و تو جیب مخفی کتم جاسازیش کردم.
--منم موبایلم رو بیصدا کنم؟
--بله.
شهرزاد هم موبایلش رو گذاشت رو سایلنت و تو جیب مخفی مانتوش گذاشت.
کلتم رو چک کردم و گذاشتم تو جاش.
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت در.
به شهرزاد نگاه کردم
--خانم ملکی؟
خجل خندید
--آقای خرسند.
دکمه آیفون رو فشار دادم.
در باز شد و صدا اومد
--بفرمایید آقای خرسند.
با احتیاط راه میرفتیم و با احساس نبودن امنیت ایستادم و دست شهرزاد رو محکم گرفتم تو دستم.
این کارم باعث شد تامطمئن تر کنارم راه بیاد.
دم در عمارت یه نفر بهمون خوش آمد گفت و مارو به داخل هدایت کرد.
دست شهرزاد رو محکم تر از قبل گرفتم و رفتم نشستیم رو یه مبل دونفره.
بعد از چند دقیقه سرلک اتو کشیده و خندان به طرفمون اومد.
--با سلام خدمت جناب آقای خرسند.
لبخند دندون نمایی زدم و به نشونه احترام ایستادیم.
دستشو به نشونه احترام فشردم
--سلام آقای سرلک. خوشحالم میبینمتون.
--ممنونم.
به شهرزاد لبخند زد و دستشو به طرفش دراز کرد
--سلام خانم.
شهرزاد خندید و به تکون دادن سر اکتفا کرد
--سلام آقای سرلک.
دلم تا اون موقع انقدر خنک نشده بود.
جمشید دستشو کنار کشید و تظاهر به بی اهمیت بودن کرد و لبخند زد.
--بفرمایید. بفرمایید خواهش میکنم.......
بعد از پذیرایی مفصل مارو به یه اتاق هدایت کرد.
اتاق نسبتاً برزگ بود و یه میز و صندلی چهار نفره داخلش بود.
--خب آقای خرسند بنده از قبل بهتون گفتم که درخواستم از شما چیه.
--بله در جریان هستم. اتفاقاً خانم ملکی واسه توضیحات بیشتر تشریف آوردن
لبخند زد
--بله حتماً.
شهرزاد شروع به توضیح کرد و هرچیزی رو که از قبل مرور کرده بود موبه مو توضیح داد.
سرلک تایید وار سرتشو تکون میداد و لبخند میزد.
با هر لبخندش به شهرزاد دلم میخواست یه ضربه بزنم تو دهنش.
توضیحات شهرزاد تموم شد.
برگه ی قرار داد رو امضاء کردم و بعد از یه گپ کوتاه عزم رفتن کردیم.
بلند شدم و دستمو به نشونه احترام دراز کردم
--اجازه میدین؟
ایستاد و دستمو گرفت
--ممنون لطف کردین.
از عمارت رفتیم بیرون و همین که چند قدم از عمارت دور شدیم ایستادم و به شهرزاد خیره شدم.
با اطمینان پلک زد.
به یاسر بی سیم زدم و بی سیمم رو سرجاش برگردوندم.
همون موقع چندتا از بچه ها از دیوار پریدن پایین......
May 11
◼️حضرت ام کلثوم سلام الله علیها پدرشان امیرالمومنین علیه السلام و مادرشان حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلام الله علیها میباشد.
◼️امیرالمومنین علیه السلام آن مخدره را به عون بن جعفر طیار تزویج نمودند و آنچه در مورد ازدواج ام کلثوم با غیر از عون بن جعفر نقل شده از بافته های مخالفین است.
◼️حضرت ام کلثوم در واقعه جانسوز کربلا حضور داشتند و بعد از شهادت امام حسین علیه السلام در کنار خواهرش حضرت زینب سلام الله علیها از بانوان و یتیمان محافظت مینمود و اشعار آن حضرت در فراق برادر در کربلا مشهور و جانسوز است.
◼️سرانجام بعد از چهار ماه از ورود به مدینه با دلی پر از غم و اندوه در مصائب کربلا از دنیا رفتند.
📚 وقایع الشهور ص 110
📚 بحار الأنوار : ﺝ 42، ﺹ 74.
📚ریاحین الشریعة : ج 3 ـ ص 256 ـ 244.
📚العقیلة علیها السلام و الفواطم : ص 75.
📚تذکرة الخواص : ص 288.
📚 اعیان الشیعة : ج 3، ص 484. و ...
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
◼️ إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
◾️روح بلند و ملکوتی مرجع عالیقدر حـضرت آیت الله صــافی گــلپایــگانی بـه مــلکوت اعــلی پیوست.
◾️درگذشت این مرجع تقلید شیـعه را به عموم شــیعیان و مـقلدانش تسلیت عــرض کرده و از خــداوند مــنان بـرای ایشان رحمت واسعه الهی و برای همه داغــداران ، صـبر و اجـر مسـئلت داریم.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اينك، برخيزيد اى شهيدان راه خدا؛ باغبان سبز عاطفه، براى دوباره روييدن دانه سرخ وجودتان، به ديدار آمده است....
مبارک باد طلوع فجر در گلزار وطن
دهه فجر مبارک✨
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ نمیﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ،
ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ،
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
✂️ اختلاف خانواده و بهداشت روان
📌 بروز اختلاف بین زن وشوهر امری اجتنابناپذیر است ولی آنچه که به بهداشت روان در خانواده آسیب میزند، ادامهدار بودن اختلافات است.
❌ مشاجره کردن و دامنزدن به اختلافات، باعث از بین رفتن فضای سالم در زندگی میشود و سلامت روانی اعضای خانواده را مخدوش مینماید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#همسرانه
💖با فردی #ازدواج کن که حتی وقتی
از دستت عصبانیه باهات خوب حرف میزنه.
بهترین شریک زندگی اونيه که
وقتی عصبیه، بهت #توهین نمیکنه.
چون برات کلی #احترام قائله و نمیخواد
توسط یه #جر_و_بحث ساده از دستت بده.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت91
به سختی در ماشین رو بازکردم و شهرزاد رو گذاشتم رو صندلی.
خم شدم تا صندلی باز کنم که یه قطره آب از رو موهام چکید پشت پلک چشمش.
بی رمق چشماش رو باز کرد و به چشمام خیره شد.
بدنم گر گرفت و قلبم به تکاپو افتاد.
دوباره چشماشو بست
صندلی رو خوابوندم و صداش زدم
--درزا بکشید لطفاً.
بدنش رو به عقب برد و دراز کشید.
کتم خیس شده بود و اگه تنش میموند سرما میخورد.
دکمه های کت رو باز کردم و کمکش کردم کت رو درآورد.
در طرف شهرزاد رو بستم و نشستم پشت رول.
اول بخاری ماشینو روشن کردم و بعد از تو داشبورد نایلونی که پر از شکلات بود رو برداشتم.
یه دونه شکلات باز کردم و گرفتم جلو دهنش.
--شهرزاد خانم میشه دهنتو باز کنی؟
شکلات رو گذاشتم تو دهنش.
--لطفاً اینو بخورید.
آروم آروم جویدشو به زور قورتش داد.
یه دونه شکلات دیگه گذاشتم تو دهنش.
شکلات دومی رو خورد.
با صدای نسبتاً بهتر از قبل گفت
--میشه بهم آب بدین؟
بطری رو از صندلی عقب برداشتم و درش رو باز کردم.
دستمو گذاشتم پشت کمرش تا راحت تر بتونه آب بخوره.
یکم آب خورد و دوباره دراز کشید رو صندلی.
--بهتر شدین؟
--بله خیلی ممنون.
ماشینو روشن کردم و با سرعت راه افتادم.
نزدیکای باغ دیدم بدنش لرزش خفیفی و زیر لب میگه سرده.
ماشینو یه گوشه پارک کردم و دستمو گذاشتم رو پیشونیش.
گرمای بدنس یکم زیاد بود و مطمئن بودم بیشتر میشه.
درجه ی بخاری رو تا آخر زیاد کردم و سرعت ماشینو بردم بالاتر.....
در باغ رو باز کردم و ماشینو بردم تا دم در خونه.
از ماشین پیاده شدم و در باغ رو بستم.
هوا سوز داشت و بارون هنوز بند نیومده بود.
تب شهرزادهم بالاتر رفته بود و باعث شده بود بیحال تر از قبل بشه.
--میتونید راه برید؟
از شدت تب و لرز متوجه حرفم نشد.
زیپ چکمه هاش رو باز کردم و پاهاشو از چکمه هاش دراوردم.
دستمو بردم زیر زانوهاش و از ماشین آوردمش بیرون.......
خوابوندمش رو تخت و چراغ اتاق رو روشن کردم.
پتو شو کشیدم روش.
پله هارو دوتا یکی اومدم پایین و یه کاسه آب ولرم با یه دستمال پارچه ای برداشتم و ازتو یخچال شربت تب بر و قرص استامینوفن با یه لیوان آب و قاشق برداشتم و بردم اتاق شهرزاد.
نشستم کنار تختش و تبشو چک کردم.
یه قرص درآوردم و با دستم کمرشو نیم خیز کردم و قرص رو با آب بهش دادم.
یه قاشق شربت هم بهش دادم و سرشو آروم برگردوندم رو بالش.
دستمال نم روگذاشتم رو پیشونیش وچندین بار این کار رو تکرار کردم اما زیاد اثری نداشت.
رفتم یه تشت آب بردم تو اتاقش.
مردد بودم اما پاشویه بهتر تبش رو میاورد پایین.
تشت آب رو گذاشتم رو تخت و پاچه های شلوارش رو دادم بالا.
با تماس آب با پاهاش بدنش لرزید.
آروم آروم آب رو از مچ پاهاش تا پایین ریختم و چندبار این کار رو تکرار کردم......
ساعت ۳ نصف شب بود.
برای بار هزارم تبش رو چک کردم و دستمال رو پیشونیش گذاشتم.
پاشویه خیلی خوب عمل کرد اما از ترس اینکه دوباره تب کنه دستمال رو برنداشتم.
دستم رو گزاشتم رو پیشونیش و نفهمیدم کی چشمام گرم شد...........
May 11
تا باران نباشد، رنگین کمانی نیست.
تا "تلخی" نباشد، "شیرینی" نیست
تا "غمی" نباشد، "لبخندی" نیست.
تا "مشکلات" نباشند،
"آسایشی" وجود نخواهد داشت...
پس همیشه به خاطر داشته باش:
هدف این نیست که
هرگز "اندوهگین" نباشی،
هرگز مشکلی نداشته باشی،
هرگز "تلخی" را نچشیده باشی...
همین "دشواریها" هستند
که از ما "انسانی" نیرومندتر
و شایستهتر میسازند و لذت
و شادی را برای ما معنا میکنند...
1.29M
🔰 #فایل_آموزشی
💞⭕عوامل سرد مزاجی خانمها«۱»
🎙 #استاد_هادی_کاظمیان
🎗به آقایون عزیز پیشنهاد می کنیم حتما این فایل صوتی را گوش بدهند 👆👆👆
💥🙍چه عواملی باعث می شه خانمها بلحاظ جنسی سرد شوند
لطفا نشر دهید 🙏💖
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
خوشا آن کس که نیکی
حاصل اوست
پیاپی عشق یزدان در
دل اوست
خوشا آن کس که بعد
ترک دنیا
بهشت جاودانی منزل اوست
شبتون بخیر🌙
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
چهارشنبه تون شاد و بینظیر 🌸🍃
برای امروزتون..
یک سبد محبت🌸🍃
یک دنیا عشق
یک عالم خوشبختی
یک دشت لاله 🌸🍃
یک کوه دوستی
یک آسمان ستاره
یک جهان زیبایی 🌸🍃
یک دامن نیک نامی
و یک عمر سرفرازی
از خداوند براتون خواهانم 🌸🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت92
کل متن یه طرف قلبی که آخر پیام فرستاده بود بدجوری رو مخم بود.
هم از دست گذشته خودم و بیشتر از اون از دست شهرزاد عصبانی بودم.
منطقی فکر میکردم فهمیدن یه همچین موضوعی در طی چند روز طبیعی بود.
اما حجم احساساتم سعی در جلودار منطقم بود.
موبایل شهرزاد رو تنظیمات کارخانه کردم و سیم کارتش رو درآوردم.
چند ضربه به در خورد
--بله؟
شهرزاد در رو باز کرد
--کارتون تموم نشد؟
با دیدنش کل عصبانیتم فروکش کرد.
چندثانیه خیره به چشماش موندم.
باور کاری که شهرزاد انجام داده بود و اون حجم معصومیت توی چشماش مثل دو قطب موافق بود.
هیچ کدوم زیر بار جذب اون یکی نمیرفت.
از رو تخت بلند شدم
--بله بریم.
میز صبححانه مفصل و رنگارنگی چیده بود که با دیدنش لبام به لبخند کش اومد
نشستم رو صندلی و با لبخند به میز اشاره کردم
--چقدر زحمت کشیدین!
گونه هاش گل انداخت
--ممنون.بفرمایید نوش جون.
نشست سرمیز و سرشو انداخت پایین.
--چیزی شده؟
--نه فقط....
ببخشید واقعا نمیدونم چطور باید بهتون بگم.
--چیو چطور بگین؟
--بابت دیشب....متاسفم ببخشید حالم یه دفعه بد شد.
لبخند زدم
--من وظیفمو انجام دادم پس دیگه جای تشکر نمیمونه.
الانم بیاین صبحمونمون رو بخوریم که از دهن نیفته.....
میز صبححونه رو جمع کردیم و شهرزاد ظرفارو شست.
صداش زدم
--شهرزاد خانم
--بله؟
--میخواید بریم تو باغ بگردیم؟
--باشه.
--پس پاستیل و ژله و لواشک و هرچی خودتون دوست دارید بردارید.
شهرزاد رفت تو اتاقش و با یه بافت برگشت.
--به نظرم شمام یه لباس گرم بپوشید.
سوییشرتم رو پوشیدم و باهم رفتیم بیرون.
خونه وسط باغ بود و پشت سرش یه فضای باز بود که وی یویه خیلی قشنگی داشت.
باهم رفتیم اونجا و نشستیم رو تنه درختایی که به جای صندلی بود.
درختا بدون برگ بود.
خورشید خجالت میکشید و هی پشت اَبرا قایم میشد.
نفس عمیقی کشیدم
--شهرزاد خانم؟
--بله؟
--به نظر شما خورشید از کی خجالت میکشه؟
متعجب گفت
--خورشید؟
--اره دیگه هی میره پشت اَبرا.
خندید
--آهــــــان.
خب شاید از این فصل خجالت میکشه.
--یعنی از ماه آذز خجالت میکشه؟
متفکر به آسمون خیره شد
--بله. شاید خورشید خودش رو اضافی میدونه.
آخه هوای پاییز هوای آبری و بارونیه و این وسط خورشید معذب میشه.
--چه تشابه جالبی.
--به نظر من هرچیزی به وقتش خوبه.
بارون تو پاییز خوبه.
برف تو زمستون خوبه.
شربت خنک تو اوج گرمای تیرماه خوبه.....
آدما هم همینطورن.
مثلاً یه دختر تو سن نوزده سالگی دوس داره با همسن و سالی های خودش بره بیرون.
درس بخونه و در کنارش شیطنت های دخترونش رو هم داشته باشه.
واسه یه دختر داشتن لباسای رنگی رنگی با شکل و شمایل هایی که شاید برای بقیه خنده دار باشه اما برای اون ذوق برانگیزه خیلی لذت بخشه.
واسه یه دختر و حتی یه پسر داشتن پدر ومادر خیلی مهمه.........
با سکوتش به نیم رخ صورتش خیره شدم.
--شهرزاد خانم؟
برگشت و با چشمای اشکی به صورتم خیره شد.
با تعجب گفتم
--داری گریه میکنی؟
تلخندی زد و اشکشو پاک کرد.
--ببخشید من یکم زود احساساتی میشم.
بلند شدم و نشستم رو تنه ی درختی که بینمون فاصله انداخته بود.
--ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم.
--نــــه! شما منو ناراحت نکردین.
بهم حق بدین از دست دادن پدر و مادر تو مدت زمان کم خیلی سخته.
همون موقع رعد و برق زد و بارون شروع به باریدن کرد.
--واقعاً متاسفم. نمیدونم چی بگم اما....
اما میتونید واسه هرچیزی رو من حساب کنید.
قول میدم کمکتون کنم.
--ممنون. لطف شما در حق من تموم شدس.
--میشه یه خواهش ازتون بکنم؟
--چه خواهشی؟
--لطفاً همیشه بخندین.
خجالت زده خندید.
خودمم از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم.
بخاطر همین جعبه پاستیلارو باز کردم و گرفتم جلوش
--بفرمایید.
خواست یدونه برداره جعبه رو گرفتم عقب و با شیطنت گفتم
--نه دیگه همشو بگیرید.
جعبه رو گرفت و با ولع شروع کرد پاستیلارو خوردن.
یه دونه لواشک برداشتم و گذاشتم تو دهنم.
حواسم نبود داشتم لواشک رو با صدا و ملچ و ملوچ میخوردم.
شهرزاد با تعجب نگاهم میکرد
--چیزی شده؟
خندید
--نه. ولی فکر کنم خیلی لواشک دوس دارید.
خجل خندیدم
--بله.
یه لواشک گرفتم سمتش
--شما هم بخورید.
لواشک رو گرفت و تشکر کرد.
بارون نم نم میبارید و سرمای هوارو لذت بخش تر میکرد.....
May 11
محبوب من...
هر روز برای بنده تر شدن تلاش میکنم
برای بد نگفتن...
بد نشنیدن...
بد ندیدن...
مهربان من...
گاهی لبخند رضایتت را با تمـام وجود حـس میکنم...
و گاهی، با زمین خـوردن...
امّا من، نمک گیر محبتت شده ام
معبود بی همتای من...
صد بار اگر زمین خوردم،
باز دستهایم را بگیر...
رهایم نکن...
تلاش مرا برای بهتر شدن بپذیر
من... دوست داشتن هایت را میفهمم....!
امروزم را ختم به خیر بفرما
الهی آمین
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
آرزوها ، پیلہ هایی در دل هستند
ڪه با امید پروانہ ای بال گشودہ
و بسوی خدا اوج میگیرند
امیدوارم در این روز زيبا
پروانہ آرزوهایتان بر زیباترین گلہای
اجابت بنشیند
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
آرزو میکنم
لبخند مهمون لبهاتون بشه
شادی از در و دیوار قلبتون
سرازیر بشه
سلامتی مهمون دائمی
محفل خانواده تون بشه
امیدوارم به خواسته های قلبیتون برسید
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
✍️ مشاور شما در مشکلات زندگی کیست؟
📩 زمانی که شما مشکلات خود را با دیگران میان میگذارید، در واقع یعنی به آنها اجازه دخالت در زندگی خود را دادهاید؛ بنابراین بهتر است برای مشاوره در امور زندگی خود، به یک مشاور و متخصص مراجعه کنید تا به افراد خانواده.
♦️ مشاور و متخصص، مداخله درمانی خواهد کرد اما ورود والدین به مسائل زندگیتان و مشورت گرفتن از خانوادهها یعنی اجازه دخالتهای بعدی آنها در زندگی شما.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt