eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.3هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5هزار ویدیو
91 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷آخرین چهارشنبه دی ماه تون 💖پر برکت و مبارک با ذکر شریف 🌷صلوات بر حضرت محمد ص 💖و خاندان پاک و مطهرش 🌷💖 اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🌷💖مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🌷💖وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
4_6015002102051373190.mp3
1.09M
استاد پناهیان: 💕بزرگترها جوون‌ها را ازدواج بدهند یک قدمی بردارید، مثل ماست نباشید!🙄☺️ 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️✨ چهارشنبه تون عالی ♥️✨یک اقیانوس عشق ⛄️✨یک دریا مهربانی ❄️✨یک آسمـان آرامش ♥️✨یک دنیا شور و شعف ⛄️✨یک روز عالی ❄️✨هزاران لبخند زیبا ♥️✨را برای تک تکتون آرزومندم ⛄️✨روزتون زیبا و در پناه خداوند
💢 طلبکار نباشیم... 💠 هر یک از زوجین در زندگی مشترک، وظایف و حقوق خود را به خوبی می‌دانند اما اغلب فقط نسبت به حقوق خود، از طرف مقابل طلبکار هستند؛ این موضوع سبب بسیاری از بی اخلاقی‌ها و عدم تعامل بین زن و مرد می‌گردد. 🔶 این در حالی است که اگر هر یک از زوجین از وظایف خود و حقوق طرف مقابل اطلاع داشته باشد؛ به حای این‌که بگوید «حقوق من این است»، می‌گوید «حقوق همسر من این است.» 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت54 نشست توی ماشین و سلام کرد و به من و یاسر دست داد --سلام یاسر جون. --به به! آقا ساسان. سوال من به کمک یاسر جواب داده شد به شوخی گفت --میبینم تیپ عوض کردی. ساسان توی آینه دستی به موهاش کشید و خندید --دیگه بالاخره هر تیپی مخصوص هر جاییه دیگه.....! مسیری که یاسر میرفت واسم آشنا بود و در کمال تعجب چند متر اونور تر کوچه ای که خونه شهرزاد اونجا بود، ماشینو پارک کرد و ازمون خواست پیاده شیم. همین که رفتیم توی حسینیه، با سیل عظیمی از جمعیت روبه رو شدیم که هرکسی توی حال خودش بود و کاری به کار بغل دستیش نداشت. یاسر با دوستش سلام و عیلک کرد و اومد‌‌. با یاسر و ساسان، رفتیم میون جمعیت‌۰ شور و حال عجیبی که واسه اولین بار اونجا تجربه کردم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. حس میکردم،روی زمین نیستم و حال دل و قلبم بارونی شده بود....... مراسم تموم شد و یاسر به من گفت با ساسان بریم تا خودش بیاد. همین که از حسینیه اومدیم بیرون، بوی خاک بارون خورده به مشامم رسیدو یه نفس عمیق کشیدم. --میگم حامد؟ برگشتم طرفش --بله؟ --میشه دفعات بعدی خواستی بیای اینجا، به منم بگی؟ خندیدم و چشمک زدم --چیشد آقا ساسان؟ خوشت اومده؟ --هرهرهر! حالت چهرش جدی شد و بهم نگاه کرد --میدونی حامد، حس میکردم روی زمین نیستم! صداشو آورد پایین تر --وقتایی که مست پست میکنی چه حالی میشی؟ خندیدم. --کوفت دارم جدی حرف میزنم. میدونی حامد، یه حالی بود مثل همون موقع، اما شبیه به اون نبود و تفاوت زیادی داشت. اصلاً قابل مقایسه نبود! --آره میدونم چی میگی! یاسر اومد بین من و ساسان وایساد و یه دستشو انداخت گردن من، دست دیگشم گردن ساسان. --چی پچ پچ میکنید شما دوتا؟ --داشتیم در مورد حال و هوای امشبمون حرف میزدیم. --عههه! خب حالا نتیجش چی شد؟ بهتون خوش گذشت یانه؟ --عالیییی بود. روشو کرد طرف ساسان و با خنده گفت --تو چی جوجه سوسول؟ ساسان خندید --بیست بیست بود! --پس بیاید بریم که الاناست موش آبکشیده بشید. همینجور که داشتیم پیاده میرفتیم --عه یاسر، پس ماشینت کو؟ به اونور کوچه اشاره کرد --جاش بد بود اومدم عوض کردم. همینجور که داشتیم از روبه روی کوچه رد میشدیم، با صدای داد و بیداد یه مرد نگاهم چرخید سمت کوچه. همونجا وایسادم و به صدا گوش دادم. --ببین شهرزاد.... با شنیدن اسمش، دویدم توی کوچه و به صدای ساسان و یاسر اهمیت ندادم. چند قدم مونده بود تا برسم به خونش که دیدم یه پسر به زور میخاست بره تو خونه. دویدم و همین که خواست در رو هول بده با شتاب هولش دادم رو زمین. پخش زمین شد و صداش در اومد. با برگشتن صورتش چشمام چهارتا شد. فریاد زدم --کامرااااااان؟؟! آرنجشو گذاشت رو زمین و با چهره ای در هم به من نگاه کرد. عصبانی شد و خواست بلند بشه که با لگد زدم تو پاش. --هوووی یارو! اصلاً تو اینجا چیکار میکنی؟ یادته رفته چی بهت گفته بودم؟ به طرفش هجوم بردم و چند تا لگد محکم، به شکم و پهلوهاش زدم. با دستم فکشو گرفتم و فشار دادم --تو اینجا چه غلطی میکنی؟ تو صورتش فریاد زدم --هااااااااان؟ کوبوندمش رو زمین و وایسادم پشتمو کردم بهش. چند تا نفس عمیق کشیدم و خواستم برگردم که با صدای جیغ شهرزاد و بعد هم گوشه ی کاپشنم که توسط شهرزاد کشیده شد. همون موقع صدای گلوله اومد. چشمام اختیارشون از دست دادن و روی یه جفت تیله مشکی بیقرار میخکوپ شدن. یه دفعه دستشو کشید عقب و سرشو انداخت پایین. --دستاتو بگیر بالا! یاسر تفنگ به دست چند متر جلوتر از من ایستاده بود و کامرانو مخاطب قرار داد. برگشتم طرف کامران که به زور وایساده بود و اسلحشو محکم تو دستش نگه داشته بود. صدای یاسر جدی بود و همینجور که حرف میزد آروم آروم میومد جلو --آقای کامران حیدری! پسر غلام حیدری،گل سر سبد هرچی خلاف و قاچاقه. درست نمیگم؟ صداشو برد بالا و فریاد زد --درررررست نمیگم؟ کامران با گستاخی جواب داد --خب کامران حیدری پسر غلام حیدی که چی؟ خببب! بعدش؟ اصلاً به من چه که بابای من کیه و چه غلطی میکنه! به شهرزاد اشاره کرد --من فقط شهرزادو میخوام! با این جملش سرم داغ شد و با ادامه حرفش دیگه نتونستم طاقت بیارم --اونممم واسه همین امشبببب! با یه حرکت تنفگشو پرت کردم اونطرف و یقشو گرفتم و کوبیدمش به دیوار! با آرامش از زیر دندونای قفل شدم گفتم --چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو؟ توی صورتش فریاد زدم --بگووووو تا همینجا نصفت کنم! دور از چشم من دستشو آورد بالا و با مشت زد زیر چشمم. همین که خواستم عکس العمل نشون بدم، هولم داد و شروع کرد دویدن. یاسر دوید دنبالش --ایست! ایستتتت! به پشت سرم نگاه کردم.............. 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📌 سوال کاربر: ❌همسرم به من سوء ظن دارد؟! 💠 سلام خسته نباشید من خانم هستم دانشجوی کارشناسی ارشد متاهل با دو فرزند 11و7ساله هستم ازنظر اعتقادی مقید هستم و تا الان که نزدیک 15 سال از ازدواج ما گذشته مشکل جدی با همسرم در زندگی مشترکمان  نداشته ام ، به تازگی همسرم خیلی حساس شده و روی چت من با آقایان همکلاسی هایم واکنش نشان میدهد با اینکه استفاده از گوشی من کاملا برای اعضای خانواده ممکن ودر دسترس است(کلا خانواده ما یک گوشی هوشمند داریم و اونم گوشی من هست بنابراین شاد بچه‌ها و استفاده از واتساپ و تلگرام و ایتا و... برای همه خانواده مشترکاً استفاده میشه) ولی ایشون من رو متهم به پاک کردن چت ها میکند (چت های من کاملا درسی و در رابطه با مسایل دانشگاه است) و به خصوص حساسیتش در مورد استیکر ها و ایموجی ها چشمگیر است این مسئله باعث کدورت بین ما شده (اینکه یک دفعه شوهرم به من حس بی اعتمادی پیدا کرده باعث آزرده خاطر شدن شدید من و به تبعش قهر با ایشون شده) ما همدیگرو خیلی دوست داریم و نمیخوام مسئله بزرگ بشه و قهر من با ایشون طول بکشه ولی نمیدونم موضوع رو چطور مدیریت کنم خواهشمندم در باره رفتار صحیح در این برهه حساس زندگیم ، منو راهنمایی کنید 📚پاسخ مشاور: ♻️ باسلام خدمت شما کاربر گرامی: باعث افتخار هست که در خدمت فرهیخته ای هستیم که در کنار پیشرفت و ترقی به فکر زندگی  خانواده هست. این یک امتیاز مثبت محسوب میشه که انسان اولویت ها را فراموش نکنه. 🌀 از جایی که بیان کردید یه فرزند 11 ساله دارید و به تازگی هم همسرتون رفتارش درمورد شما تغییرکرده یعنی قبلا هم شما دانشجو بوده اید و همسرتون با این مساله مشکلی نداشته پس مشکل ایشون درس خوندن شما و دانشجو بودنتون نیست وگرنه در همون اول زندگی بعد از یه مدتی کوتاه بروز می دادن. ◀️ یه بررسی کوتاه و اجمالی داشته باشید و ببینید چه رفتارهایی را شما از رابطتتون با ایشون حذف یا کمرنگ کرده اید که برداشت همسرتون عامل این حذف و کم رنگی همون رابطه های درسی هست. مثلا شما از نظر کلامی و بیان احساسات یه تغیراتی کردید که ایشون فکر می کنه به خاطر روابط درسی هست و افکارش به سمت وسوسه های مخرب و منفی حرکت می کنه. 🔹 به هر حال خودتون می دونید که مردان نیاز به توجه دارند و توجه صد در صدی همسرانشون را خواهان هستند و هر چیزی که باعث بشه این توجه یک درصد هم کم بشه، به عنوان دشمن و مانع محسوب شده، سعی می کنند از میون بردارند و اگر توانش را نداشته باشند که درست و اصلاحش کنند خب طبیعتا دست به بهونه گیری و نهایتا قهر می زنند. 👈 نکته ی بعدی که به نظر می رسه تعریف کردن از جزئیاتِ برخوردهای دانشجویان، برای اطرافیان هست. گاهی از روی صداقت و به خاطر صمیمی کردن فضا ممکنه شما برخوردهای دوستانتون را در مجازی و حقیقی برای همسرتون توضیح داده و به تعریف نشسته باشید و این در ذهن همسرتون به سمت و سوی نادرست سوق داده بشه و گاهی هم مثل دفعات قبل که خدمتتون عرض کردم به منفی عمل کنه. 💢 تعریف و تمجید از همکلاسی هاتون را دقت داشته باشید مخصوصا اگر اقا هستند که اصلا و ابدا و به هیچ وجه از خصوصیات فردی اقایان در مجموعه ای که هستید و حتی اساتیدتون پیش همسرتون صحبت نکنید. ▫️ اینکه گفتید گوشی مشترک دارید یعنی در اوج شفافیت و صداقت دارید با همسرتون رفتار می کنید و ای کاش ایشون مقداری قدردان این رفتار عالی و مثبت شما می شد. اما برای اینکه این برخورد بسیار تاثیرگذارتون تکمیل بشه در مواردی که می خواهید با یکی ا زهمکلاسی هاتون صحبت درسی کنید مشغول کاری بشید و در این موضوع از همسرتون کمک بگیرید و از ایشون درخواست کنید که صحبت هاتون را تایپ کنه و برای فلان مخاطبتون ارسال کنه. ⬅️ اگر بخواهیم خلاصه ی یک جلسه ی سه ساعته از یک مشاوره را توی یک پاراگراف براتون بیان کنیم: ایشون نسبت به رفتارهای شما حساس شده و ممکنه این حساسیت به خاطر خبرها و صحبت های دیگران و حتی برخوردهای بعضی از دانشجو نما ها هم باشه، یا به یک نوع چت و یا مثلا به ایموجی که حامل یک حس هست واکنش منفی داشته باشه؛  پس ضمن اینکه این نگرانی و ناراحتی را شما باید درک می کنید، بهشون بگید که در چه شرایطی هستند (همدلی)، شما نسبت به این حساسیت نباید حساس بشید و به قول معروف از کوره در برید. اگه فکر می کنید نسبت به این مشکل مساله ای هست که در متن هها و صحبت ها بهش اشاره ای نشده در یادداشتی بیان کنید تا درموردش صحبت کنیم. 🌸موفق باشید.  🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت55 ساسان همونجور که مات و مبهوت به ته کوچه نگاه میکرد نگاهش برگشت طرف شهرزاد و ناباورانه بهش خیره شدو حلقه اشک تو چشماش موج زد. بارون شدت گرفته بود و صدا دار میبارید. آروم آروم اومد نزدیک شهرزاد و روبه روش ایستاد. چهره شهرزاد، در هم شده بود و انگار داشت یه چیزی رو مرور میکرد با صدای بغض آلود و بمی گفت --ش....ش...شهرزاد خودتی؟ شهرزاد اما مات و مبهوت تر از ساسان بود و باشنیدن صدای ساسان، سرشو آورد بالا و بهش نگاه کرد آروم و متعجب زیر لب --س..سا...سا...ن؟ با اینکه درک اون صحنه واسم غیر قابل تحمل شده بود، اما بی صدا گوشه ای ایستاده بودم و با بهت و تعصب دست و پنجه نرم میکردم. ساسان فاصله بینشون رو پر کرد و شهرزاد رو به آغوش کشید. سد اشکاش باز شد --الهی قربونت برم شهرزاد! کجا بودی خواهری؟ خواهری؟ چطور ممکن بود؟ اصلاً باورم نمیشد! شهرزاد با بغض و گریه --ساساااان! --جون دل ساسان! از آغوشش خارج شد و سرشو انداخت پایین. ساسان همینطور که اشکاشو پاک میکرد بهش لبخند زد --الهی قربونت برم! کجا بودی؟میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ شهرزاد باز گریش گرفت و ساسان مجدد به آغوشش کشید. بلند بلند گریه میکرد. گریه میکرد و گله داشت. از تنهایی! از بی کسی!.... اون لحظه دلم میخواست هر چی دارم بدم تا کمبوداش رو جبران کنه.... از آغوشش جداش کرد و با بغض لبخند زد. --من فدای اشکات بشم! چادرشو مرتب کرد و اشکای صورتشو پاک کرد. اما انگار تمومی نداشت و نم نم میبارید. دست ساسان رو گرفت --بیا بریم تو خونه! اینجا سرده. ساسان به من اشاره کرد --آخه حامدم هست. شهرزاد سرشو انداخت پایین و با صدای آرومی گفت --آقای رادمنش شماهم بفرمایید. اینجا سرده خیس میشید زیر این بارون. اما من هنوزم توی شوک بودم. اخم ریزی، بین ابروهام دادم --خیلی ممنون. دیر وقته مزاحم نمیشم. --شهرزاد جان میشه بری تو خونه من چند دقیقه دیگه میام. --باشه. پس بیایا! چند قدم رفت و برگشت به پشت سرش نگاه کرد --ساسان! مثل دفعه اخر نشه؟ قطره اشکی از چشمش پایین چکید --نه...! نمیشه.... بعد از رفتن شهرزاد ساسان اومد روبه روی من ایستاد --حامد؟ بی هیچ حسی توی چشماش نگاه کردم. --ازم دلخوری؟ نفس صدا داری کشیدم و دستمو لای موهام فرد بردم. --واسه چی باید دلخور باشم؟ تاسف وار سرشو تکون داد --نمیدونم! میدونم که از دیدن صحنه امشب شوکه شدی! اما حامد من و شهرزاد.... حرفشو قطع کرد. کلافه پرسیدم --تو و شهرزاد چی ساسان!؟ --من و شهرزاد خواهر و برادر خونی هم هستیم. --چرا تا الان بهم نگفته بودی؟ --چون که قرار نبوده و نیست، که کسی بفهمه. --یعنی چی؟ --ببین حامد، بابا و مامان من که ازدواج میکنن، ۳ سال بعدش من به دنیا میام و مامانم، دلش میخواسته من دختر باشم. میره دکتر و دکترم بهش میگه، بنا به دلایلی دیگه نمیتونه باردار بشه. مامانمم از این موضوع خیلی ناراحت میشه و به بابام میگه، هر جور شده باید من یه دختر داشته باشم!.... آخر سر هم، مامانم به بابام این اجازه رو میده که با یه زن دیگه ازدواج کنه و یه دختر به اسم مامان من به دنیا بیاره. بابای منم، ناچار با مامان شهرزاد به شرط به دنیا آوردن دختر ازدواج میکنه و اونم قبول میکنه. بالاخره باهم ازدواج میکنن و شهرزاد به دنیا میاد. اون موقع من ۲ سالم بوده‌. وقتی شهرزاد به دنیا میاد و بابام میبرتش پیش مامانم، قبولش نمیکنه و میزنه زیر همه چیز و میگه من همین ساسانم برام کافیه. بابام که از کارهای مامانم خسته شده بوده و راه چاره ای نداشته،‌ظاهر ماجرارو طوری نشون میده که مامان شهرزاد رو طلاق داده. اما واقعیت بابام عاشق مامان شهرزاد میشه و گاهی پنهانی بهش سر میزد. یادش بخیر!!! به اینجای حرفش که رسید، نشست روی جدول کنار کوچه و یه سیگار روشن کرد و پک عمیقی بهش زد. پشت بندش، سرفش گرفت. کنارش نشستم و اول یکی زدم پس گردنش. سیگارشو از دستش کشیدم و زیر پا له کردم. صدامو بردم بالا --آخه چند دفعه باید دکتر بهت بگه ریت نسبت به سیگار حساسه! تو چشمام نگاه کرد. --حامد اون روزا بهترین روزای عمرم بود! اونقدری که مامان شهرزاد دوسم داشت و بهم محبت میکرد.... لبخند تلخی زد. --مامان خودم باهام اینجوری نبود..! تا اینکه بزرگ تر شدیم. به اینجای حرفش که رسید، تلخندش عمیق تر شد. -- من ۱۷ سالم بود و شهرزاد ۱۵ سالش. قطره اشکی همراه با خندش پایین چکید........... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸