فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🦋✨
🌼•آنچهخوبانهمهدارند...
•تویڪجاداری:)💫
#شهیدبابڪنورے🧔🏻
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🌤 #امیرالمؤمنین علی علیه السلام :👇🏻
{پندهای جاودانه}🦋:
پس آدمی باید اندرزها را بپذیرد، و بیش از رسیدن رستاخیز پرهیزكار باشد💫، و به كوتاهی روزگارش اندیشه كند،🤔
به ماندن كوتاه در دنیا نظر دوزد تا آن را به منزلگاهی🏠 بهتر مبدل سازد، پس برای جایی كه او را می برند، و برای شناسایی سرای دیگر تلاش كند.🏕⛱
📚 #نهج_البلاغه ، #خطبه ۲۱۴
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#تلنگــر🌪🖐🏻
باتماموجودگناہکرديم؛🍂
نہنعمتهايشراگرفت
ونہگناهانمانرافاشکرد.🌱
اگربندگۍاشرامیکردیم،چہمیکرد؟!❤️
✨🌹اللهمعجـللولیکالفـرَج🌹🌙
#آیتاللهبهجت
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
1⃣ دوستتــون رو همانطور که میلتون هست، به صورت کوتاه معرفی کنید .👌🏼
پرش به مصاحبه با دوست صمیمی شهید نوری👆🏻
مخصوص دوستانی تازه به جمعمون اضافه شدن🙃
و جهت یادآوری برای دوستان قدیمی و همیشه همراه کانال😉
~🕊
شــھدا گفتھ اند :
شب ھاۍ جمعھ ڪࢪبݪائیم، نزد اࢪباب💚
و ما دݪ خوشـیم
بھ گاهے یڪ شـب جمعھ
ڪھ جســم خاڪےمان ڪࢪبݪا باشـد..💔
اما این ڪجا و آن ڪجا...🥀
شــھدا اݪتماس دعاا🤲🏻
نزد اࢪباب یادمان ڪنید..
#پنجشنبھهاۍشھدایے💖
#شــھداگـاهےنگـاهے✨⚘
.
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
خوشتیپ آسمانی
♡﷽♡ #رمانضحی♥️ #پارتیک #کپیمجاز با قدمهای بلند از هواپیما خارج شدم و روی اولین پله ایستادم.. سر
قسمت اول رمان ضحی👆🏻😍
➕پارتگذاری هر روز بجز جمعه ها
#تحلیلی #دین_پژوهی
#استدلال_محور #اجتماعی #خانوادگی #کمیعاشقانه😉
~🕊
#روایت_عشق^'💜'^
شھید هنگام سفࢪ بھ ڪربݪا ،
بࢪپایے موڪب دࢪ ایام اࢪبعین
و حتے بࢪاۍ ࢪفتن بھ سوریھ و جھـاد هم
از امام زمــان(عج) مدد گࢪفت؛
مےگفت
جیࢪھ خواࢪ امام حســین(ع) هستیم؛
هࢪگز بࢪاۍ مداحے صلھ نگࢪفت
مےخواست اجࢪش ࢪا از دست حضࢪت زهـــرا(س) بگیࢪد
و بـےبـے(س) ایشان ࢪا خوب خࢪید..
#شهید_حجت_اسدی♥️🕊
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
~🕊
🌿#کلام_شهید💌
خدا توۍ قیامت از هرچے بگذره؛
از حقالناس نمےگذره..!
💥مواظب باش حق مردم
به گردنت نباشه!
#شهید_ابراهیم_هادی♥️🕊
#حق_الناس✨
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
_اینهمه نه فقط یکی...
فقط این کتابه که ادعا میشه معجزه است و خدا برای شخص شما فرستاده فقط این کتابه که ادعا میکنه کلام خداست و در اون خدا با همه ی مردم عالم در هر زمانی صحبت کرده!
خب من دارم میگم معجزه ست تو میگی نه چطوری ثابت میشه جز با خوندن با یه جمله از یه کتاب بیرون کشیدن که نمیشه معجزه بودنش رو اثبات کرد من نیاز دارم برای این اثبات شما رو به طور کامل با این کتاب آشنا کنم
ضمنا من میتونم اون یک یا چند مثال نقضی که تو ذهنته رو جواب بدم ولی باید منطق کلی کتاب درک بشه تا بتونم یه سری چیزا رو براتون توضیح بدم که مباحثه ناقص نمونه
شما هم برای بحث نیاز دارید روی منبع یه تسلطی داشته باشید دیگه پس باید شروع کنیم و قرآن رو بخونیم...
اینجوری شما ایرادات بیشتری هم میتونید پیدا کنید اگر داشته باشه...
ژانت_ خب چطوری مگه میشه سه نفری کتاب خوند اصلا قرآن چند صفحه ست چند روز طول میکشه؟
_چرا نشه
قرآن مجموعا سی تا بخش(جزء) داره که هر کدوم 20 صفحه بیشتر نیست
برای اینکه از کار و زندگی نیفتین و و سختتون نباشه هر ماه پنج تا از این بخش ها رو میخونید تو طول هفته کلا روزی سه صفحه میشه یعنی پنج دقیقه که شوخیه!
ژانت_خب اینجوری که خیلی طول میکشه؟
_آره خب ولی چاره چیه!
من که تا پیدا کردن خونه همخونه اجباری شما هستم و باید تحملم کنی
کتایون خانومم که ان شاالله یادش نرفته مادرش اونو به من سپرده!
و باید زودتر درباره ش تصمیم بگیره که اگر نگیره با من طرفه چون مسئول بی تابی مادرش منم که شماره ش رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم
پس ما فعلا با هم کار دادیم این بحث هم گوشه ای از رابطه ماست
ضمنا به نفع خودتونه اتهاماتتون رو اثبات کنید و خیال خودتون رو راحت...
کتایون بی تفاوت شونه بالا انداخت: به هر حال ما که قرآن نداریم!
_من دارم
به اتاق رفتم و دو تا قرآنی که برای اینکار تهیه کرده بودم رو آوردم
قرآن ها رو روی میز گذاشتم و نشستم:
_خب اینم قرآن... بهونه بعدی؟
کتایون کلافه گفت:
من نمیتونم تو خونه و شرکت همچین کتابی رو دست بگیرم و بخونم خب نمیگن این چشه چرا این کتاب رو میخونه؟
نفس عمیقی کشیدم: برای همین جلدشون کردم!
دیگه؟
سکوت از سر اجبارش موجب شد ادامه بدم:
_با ترجمه بخونید ولی هر از گاهی نگاهی هم به زبان اصلیش عربی بندازید به هرحال...
صدای پیام گوشیم بلند شد
همون طور که گوشی رو چک میکردم ادامه دادم:
_ به هر حال برای مطالعه هر اثری هیچی زبان اصلی نمیشه!
رضوان بود...
از دو روز پیش یادم رفته بود جواب پیامش رو بدم و تشکر کنم!
حتما تا الان از کنجکاوی تلف شده!
از بچه ها عذرخواهی کردم و برگشتم اتاق تا یکم حرف بزنم...
مثل همیشه کامل تبادل اطلاعات کردیم و همه چیز رو کامل براش توضیح دادم!
بعد هم سراغ بقیه رو گرفتم و سفارش کردم جای من هم مواظبشون باشه!...
وقتی برگشتم غذا حاضر بود و شام خوردیم
چیزی شبیه خوراک لوبیای خودمون بود ولی خوشمزه تر!
کلی از ژانت تشکر کردم و تشویقش کردم بازهم از این کارا بکنه!...
بعد از شام قرار بر این شد ماهی یکبار دور هم جمع بشیم و درباره پنج جزئی که خوندیم صحبت کنیم
و البته کتایون هرچه سریعتر با مادرش ارتباط بگیره و خیال من رو راحت کنه!
هر چند به قولش خیلی امیدوار نبودم!
به هر حال اون رفت و ما هم تا یکماه آینده که باز هم رو ببینیم به زندگی عادیمون برگشتیم...
لرزم از بین نرفت
بی اختیار شروع کردم پیوسته و روی ریتم ناله کردن. اصلا نمیخواستم نگرانشون کنم ولی دست من نبود و از کنترل من خارج بود!
نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد
وقتی بیدار شدم دیگه لرز نداشتم....
بدنم خسته و درد بود ولی لرز نداشتم
تمام تنم خیس عرق بود و لرزم نشسته بود. گلوم هم یکم باز شده بود. به کندی پتو رو کنار زدم
کسی توی اتاق نبود
به سختی گوشی رو برداشتم و نگاهی به ساعت انداختم. یک و نیم بود. یعنی...
یک ساعت از وقت اذان گذشته!
توی جام نشستم
حتی از تصور آب زدن به دست و صورت هم احساس لرز میکردم ولی تجربتا میدونستم بعد از گرفتن وضو خوب میشم..
بلند شدم و به هر سختی بود در رو باز کردم و وارد سرویس شدم
دستم روی سنگ روشویی بود که نیفتم و شیر رو باز کردم که وضو بگیرم
صدای قدمهایی نزدیک شدن و بعد هر دو نفرشون رسیدن جلوی در
همونطوری که آب به صورتم میرسوندم گفتم: سلام ببخشید اذیتتون کردم
کتایون با تعجب گفت: چکار میکنی مگه لرز نداری؟
_نه خیلی کم شده
ژانت نگرانتر گفت: خب حالا نمیشه نماز رو بذاری برای یه وقت دیگه؟
حتما الان بدنت درد میکنه، سخته...
_ نه عزیزم نمیشه
نماز رو که بخونم بهتر میشم
این آب مثل یه شوک دوباره بدن رو به کار میندازه تا کی تو رختخواب بمونم
از سرویس اومدم بیرون و برگشتم اتاق خودم
اونها هم بی هیچ حرفی دنبالم اومدن
همونطور که چادر نمازم رو سر میکردم اشاره کردم به تخت: بشینید چرا وایستادید
بی حرف نشستن و همونطور متعجب زل زدن بهم تا نمازم رو تموم کردم!
توی سجده ی آخر بعد از نماز بودم که صدای کتایون در اومد: بسه دیگه خسته نشدی؟
حالت بده اینی وقتی حالت خوبه چکار میکنی؟
سر از سجده برداشتم: یه جوری حرف میزنی انگار خیلی کار طاقت فرسائیه دو رکعت نمازه دیگه...
_آخه الان که حالت خوب نیس چرا انقدر کشش میدی!
_چون حالمو بهتر میکنه هر چی بیشتر طول بکشه بهتره
تسبیح رو از روی سجاده برداشتم و مشغول ذکر شدم. ژانت با ذوق گفت: این چیه چقدر قشنگه رنگی رنگیه!
الحمدلله رو کامل کردم و گفتم: تسبیحه
وسیله شمارش کلمات دعا
این تسبیح به قول تو رنگی رنگی اسمش تسبیح ام البنینه. اسمشه..
مدلشم اینه که مهره هاش چند تا رنگ مختلف داشته باشه.. تسبیح انواع دیگه هم داره...
به سختی خودم رو خم کردم و در کمد زیر میز رو باز کردم... یه صندوقچه بیرون کشیدم و گرفتم طرفش: اینا همه تسبیحه. باز کن و ببین از هر کدومش خوشت اومد یادگاری بردار
آهسته و با لبخند ممنونی گفت و در صندوقچه رو باز کرد... با ذوق بینشون دست چرخوند و بعد یکی از تسبیحا رو بلند کرد: این اسمش چیه؟
_این فیروزه ست... بعد جعبه رو گرفتم و دونه دونه معرفی کردم: این عقیق شجره این عقیق سرخ سلیمانی...
این تسبیح هسته خرماست اینم تسبیح شاه مقصوده! اینم که... تربته... **
_خاکه؟
_بله...خاک...
کتایون حرفم رو قطع کرد: چرا اینجوری شدی؟
_دیشب دیدی که چه بارونی بود
اومدنی خونه دیدم انقدر ترافیکه اگر سوار اتوبوس بشم تا ده شبم نمیرسم خونه
پیاده برگشتم
تو راه موش آب کشیده شدم
رسیدم خونه یه دوش گرفتم خوابیدم که دیگه متاسفانه اینجوری شد...
آهی کشیدم: اصلا نفهمیدم کی صبح شد. نماز صبحمم قضا شد...
_واقعا بی عقلی حالا مثلا دیر میرسیدی چی میشد؟
_خب خسته بودم میخواستم زود برسم بخوابم که از جلسه امروز عقب نمونیم!
_چقدرم که نموندیم... پاشو زودتر بریم سر کارمون یه ساعته علافمون کردی...
گفتم: شما برید دفترو کتاب حاضر کنید من قضای صبحمم بخونم میام. ژانت تو ام این صندوقچه رو با خودت ببر ببین کدومشو میخوای بردار...
بعد از نماز با دفترم رفتم آشپزخانه و پشت میز نشستم...
از لرزش دستها و ضعفی که بهم مستولی شده بود به یاد آوردم از دیشب هیچی نخوردم. ولی تا خواستم بلند بشم کتایون انگار فکرم رو خوند و بلند شد: از دیشب تا حالا فکر کنم هیچی نخوردی نه؟ بذار یه کنسرو باز کنم بخور بعد شروع کنیم....
تشکری کردم و اونهم بی حرف مشغول باز کردن و گرم کردن کنسرو قارچ و ذرت شد...
ژانت همونطور که سرش توی جعبه بود پرسید: جنس اینا از چیه؟
_جز اون خاکیه بقیه سنگن
این یکی فیروزه و بقیه سنگ عقیق از انواع مختلفش. حالا کدومو میخوای؟
با خجالت گفت: هیچکدوم... نمیخوام کلکسیونت خراب شه
لبخندی زدم: من کلکسیونر نیستم
اینا همش سوغاتیه که جمعشون کردم
هر کدومو میخوای بردار تعارف نمیکنم
_پس... میشه همون رنگی رنگیه رو بدی؟
_همون که تو سجاده بود؟ باشه هر وقت رفتم برا نماز بیا بگیرش فقط حتما بیا و یادآوری کن من یادم میره...
کتایون ظرف رو گذاشت جلوم: بجمب بخور که امروز خیلی کار داریم
_به روی چشم علیا حضرت...
منم با شما خیلی کار دارم!
همونطور که می نشست پشت چشمی برام نازک کرد و رو به ژانت گفت: حالا به چه دردت میخوره؟
_هیچی قشنگه دوست دارم داشته باشمش
همونطور که غذا میخوردم ژانت دوباره با تسبیح ها سرگرم شد