خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتهشتادویک
از جام بلند شدم رفتم آشپزخانه.
یک قوری چای و دوتا استکان گذاشته بود توی سینی.بهش سلام کردم جوابم را با خنده و شوخی داد.به سینی اشاره کردم و گفتم:اینارو جایی میبری؟
خندید و آهسته گفت:یک بنده خدایی توی کوچه است نمیدونم مسافره،زواره،میخوام براش چایی ببرم ثواب داره صبح جمعه ای.
سینی را برداشت و رفت بیرون،بی
سروصدا.مدتی بود که هروقت می آمد مرخصی سابقه این کار را داشت،یا چایی میبرد بیرون و یا میوه و غذا،هربار میپرسیدم، جواب هایی از همان دست میداد جالب این جا بود که همه آن مسافر ها و رهگذر ها هم،اکثر ماشین داشتند!
صبح اذان که گفتند،نماز خواند و راه افتاد طرف کاشمر.
نزدیک ظهر بود که بچه همسایه آمد و گفت:آقای برونسی از کاشمر تلفن زدن با شما کار دارند
آن روز لوله های آب توی کوچه ترکیده بود و ما از صبح آب نداشتیم،همین هم حسابی کلافه ام کرده بود.باخودم گفتم:اینم حتما زنگ زده باز بگه من نمتونم بیام!
بچه همسایه منتظر ایستاده بود بهش با ناراحتی گفتم:برو به آقای برونسی از قول من بگو که هرچی دلش میخواد توی همون کاشمر پیش فاملیش بمونه و از همون جا هم بره جبهه دیگه هم نمیخواد بیاد خونه!
دم دمای غروب بود.اب تازه آمده بود و توی حیاط داشتم ظرف هارا میشستم،یکدفعه دیدم آمد.به روی خودم نیاوردم،از دستش حسابی ناراحت بودم،حتی سرم را هم بالا نگرفتم.جلوی من روی دوپا
نشست خندید و گفت:چرا اینقدر ناراحتی؟
هیچی نگفتم،خودم خودم را داشتم میخوردم.مهربانتر از قبل گفت:برای چی نیومدی پای تلفن؟تو اصلا میدونی من براچی بهت زنگ زدم؟
باز چیزی نگفتم.گفت: میخواستم چند روزی ببرمتون کاشمر.
تا این را گفت فهمیدم عیب کار از طرف خودم بوده که زود جوش آوردم،ولی نمیدانم چرا دلخوری ام بیشتر میشد و کمتر نه، بچه ها آمدند و دورش را گرفتند. یکی یکی میبوسیدشان و احوالپرسی میکرد.باهاشان هم رفت توی خانه.
کارم که تمام شد،ظرفهای شسته را برداشتم و رفتم تو.امد طرفم و با مهربانی گفت:من از صبح چیزی نخوردم اگر یک غذایی چیزی برام درست کنی بد نیست.
میخواست یخ ناراحتی ام را آب کند.من ولی حسابی زده بودم به سیم آخر!لام تا کام حرف نمیزدم.
رفتم آشپز خانه چندتا تخم مرغ شکستم. دخترم فاطمه آن وقت ها شش هفت سالش بود،صداش زدم و گفتم:بیا برای بابات غذا ببر.
یکدفعه انگار طاقتش طاق شد آمد آشپزخانه،گفت:بابا دیگه چیزی نمیخواد.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتهشتادودو
رفت طرف جالباسی ناراحت و دلخور ادامه داد:حالا فاطمه برای بابا غذا بیارع؟!
عباس و ابوالفضل را بغلش کرد،
بقیه بچه ها هم دنبالش راه انداخت،از خانه رفت بیرون.
نمیخواستم کار به اینجا بکشد ولی دیگر آب از سر گذشته بود.
چند دقیقه گذشت همه شان برگشتند،مادرم هم بود،شصتم خبر دار شد که رفته پیش مادرم برای شکایت.امدند تو سریع رفتم تو اتاق دیگر انگار بغض چند ساله ام ترکید،یکدفعه زدم زیر گریه،کار ازین خرابتر نمیتوانست بشود که شد.کمی بعد شنیدم به مادرم میگوید:این حق داره خاله هرچی هم ناراحت باشه حق داره اصلا هم از دستش ناراحت نیستم ولی خب چکار کنم نمیتونم نرم جبهه،من توی قیامت مسئولم.
انگار خودم هم تازه فهمیدم که به خاطر جبهه رفتن زیاد او ناراحت هستم،مادرم گفت:حالا شما بیابریم برو تو اتاق با خودش صحبت کن.
آمدند تو اتاق نشست روبه روم و گفت:میخوام باهات صحبت کنم خوب گوش کن ببین چی میگم.
سرم را بلند نکردم اما گوشم با او بود.گفت:هر مسلمانی میدونه که الان اسلام در خطره،من اگه بخوام نرم جبهه یا کم برم فردا تو قیامت مسئولم پس این که نخوام برم جبهه محال هست و نشدنی.
روکرد به مادرم،ادامه داد:ببین خاله من حاضرم این خونه و اثاث و همه چی رو بزارم برا دختر شما اون وقت بچه هامو بردارم و برم جبهه ولی فقط به یک شرط که دختر شما باید قولش را به من بده.
ساکت شد،مادرم پرسید:چه شرطی خاله جان؟
گفت:روز محشر روز قیامت،وقتی که حضرت فاطمه تشریف میارن،
بره پیش حضرت و بگه:من فقط به خاطر اینکه شوهرم میرفت جبهه و تو راه شما قدم میزد ازش طلاق گرفتم و شوهرم بچه هارو برداشت و رفت.
مادرم مات و مبهوت مانده بود من هم کمی از او نمیاوردم.خودم را یک آن توی آن وضعیت تجسم کردم،روبه روی حضرت،درصحرای وانفسای محشر!
همه وجودم انگار زیرورو شد به خودم آمده بودم،حالا دیگر از خجالت سرم را بلند نمیکردم.
بعد از آن دیگر حرفی برای گفتن نداشتم هروقت میرفت جبهه و هر وقت میآمد کالا رضایت داشتم.
دلگرم بودم به خشنودی دل حضرت فاطمه (س).
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتهشتادوسه
|خداحافظ پدر|
﴿ابولحسن برونسی﴾
هربار از جبهه زنگ میزد خانه همسایه همین وضع بود،تا گوشی را از مادرم میگرفتم تا باهاش حرف بزنم میزدم زیر گریه.هرکار میکردم جلو خودم را بگیرم فایده نداشت میگفت:چرا گریه میکنی پسرم؟
با هقهق گفتم:چکار کنم،گریم میگیره....
آن روز یکی از روزای سرد
زمستانی بود.یکهو زنگ خانه را چند بار پشت سر هم به صدا در آمد.مادر از جا بلند شد و چادرش را سرش کرد و رفت بیرون،من هم دنبالش.این طور وقت ها میدانستم بابا از جبهه زنگ زده است.زن همسایه هم با عجله می اومد و چند با زنگ خانه را میزد.
رفتیم پای گوشی مثل همیشه اول مادر حرف زد و بعد من،حال و هوای دیگری داشتم دلم نمیخواست گریه کنم.مادرم که حرفایش که تمام شد گوشی را داد به من برعکس دفعه های قبل سلام گرمی به پدر دادم و باهاش حرف زدم،از نگاه مادر میشد فهمید که تعجب کرده.حرفهای پدرم هم با دفعه های قبل فرق داشت گفت:میدونم که دیگه قرآن یاد گرفتی اون قرآن بالای کمد مال توست،یعنی هدیه است اگر من بودم خودم بودم میدم بهت اگه ام نبودم خودت بردار و همیشه بخون.مکثی کرد و گفت:مواظب کتاب های من باشی مواظب نوار های قبل انقلاب باش خلاصه همه اینارو تو باید نگهداری پسرم.نمیدانستم چرا این هارا میگوید حرفای دیگری هم زد،حالا میفهمم که آن لحظه گویی داشت وصیت میکرد،گفت:کاری نداری؟
پرسیدم:کی میای؟
گفت:ان شاءالله میام.
باهم خداحافظی کردیم و گوشی را دادم به مادرم اوهم پرسید کی میای؟،نمیدانم پدرم چه گفت که خیلی رفت توی هم و بعدش خداحافظی کرد،اومدیم بیرون ازش پرسیدم:به بابا گفتی کی میای، چی گفت؟
گفت من هروقت زنگ میزنم میگی کی میای؟بگو کی شهید میشی.
مادر وقتی دید ناراحت شدم به زور خندید گفت:بابات شوخی میکرد پسرم.
وقتی رفتیم خونه از خودم میپرسیدم:چطور شد این دفعه گریه نکردم؟!
رازش را چند روز بعد فهمیدم چند روز بعد از عملیات بدر،روزی که خبر شهادت پدرم را آوردند.
آن تلفن،تلفن آخر بود.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتهشتادوچهار
|چهار راه خندق|
﴿عباس تیموری﴾
برونسی از آن هایی بود که که از مرز خودیت گذشتند،بدون اغراق میتوانم بگویم که حتی تجربه دشوار رزمی شدن را با توسل به اهل بیت به دست آورد.
عجیب ارتباطی داشت با ائمه اطهار.
یادم هست قبل از عملیات رمضان همرزم او شدم همان وقت ها خاطره ای از او سر زبان ها افتاده بود که برام خیلی جای تامل داشت
خاطره ای که در تاریخ دقیق جنگ ثبت شده است.پیش خودم فکر میکردم که آدم چقدر باید عشق و اخلاص داشته باشد که به اذن خداوند و با عنایت ائمه اطهار تو صحنه ی کارزار و درگیری به بچه ها دستور بدهد از میدان عبور کنند مین هایی که حتی یکی شان خنثی نشده اند!
هرچه بیشتر در گردان او میماندم عشق و علاقه ام به او بیشتر میشد حقا راست گفته اند که نیرو هارا با اخلاق و ارادتش میخرید.
ازش جدا نشدم تا وقتی که معاون تیپ شد و بعد هم فرمانده تیپ.
روزهای قبل از عملیات بدر را هیچ وقت از خاطر نمیبرم.تو سخنرانی های صبحگاهش، چند بار با گوش های خودم شنیدم که میگفت:
دیگه نمیتونم تو این دنیا طاقت بیارم دیگه برای من کافیه.
یک جا حتی در جمع خصوصی تری شنیدم میگفت:اگر من توی این عملیات شهید نشم به مسلمانی خودم شک میکنم.
آن وقت ها من فرمانده گروهان سوم از گردان ولیالله بودم.
یک روز تو راستای همان عملیات بدر،جلسه تلفیقی داشتیم در مقر تیپ یکم از لشگر هفتاد و هفت خراسان.اسم فرمانده تیپ را یادم نیست،من و چند نفر دیگر همراه عبدالحسین رفتیم آنجا.همان فرمانده تیپ یکم،رفت پای نقشه بزرگی که به دیوار زده بودند.
شروع کرد به توجیه منطقه عملیاتی که مثلاً ما چه طور آتش بریزیم چطور عمل کنیم وضعیت پشتیبانی مان این طوری است و....
حرفای او که تمام شد فرمانده اطلاعات عملیات شروع کرد به حرف زدن صحبتش زیاد گرم نشده بود که یکدفعه عبدالحسین حرفش را قطع کرد و گفت: ببخشین بنده عرضی داشتم.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتهشتادوپنج
از جا بلند شد و رفت طرف نقشه مثل بقیه میخ او شدم هنوز نوبت او نشده بود.از خودم پرسیدم: چی میخواد بگه حاجی؟
آنجا رو کرد به فرمانده تیپ و گفت:تیمسار شما حرفای خوبی داشتید ولی نگفتین از کجا نیروهارو هدایت میکنین؟یعنی جای خودتون رو مشخص نکردین!
فرمانده تیپ آنتن را گذاشت روی نقطه ای از نقشه و گفت:من از اینجا نیرو هارو هدایت میکنم.
عبدالحسین گفت:اینجا که درست نیست.
فرمانده تیپ با حیرت گفت:براچی
برونسی گفت:چون شما ازین نقطه نمیتونین نیرو رو هدایت کنین.
حرفایی رد و بدل شد و آخرش هم فرمانده ماند که چه بگوید.یکدفعه سوال کرد:ببخشین آقای برونسی شما از کجا میخواین نیرو هاتون و هدایت کنین؟
آنتن را گرفت و نوکش را درست گذاشت روی چهار راه خندق!گفت:
من اینجا می ایستم.
فرمانده که تعجب کرد بماند همه با چشم های گرد شده نگاه کردند،
شروع عملیات از مسیر امام رضا بود و انتهای آن حدود اتوبان بصره چهار راه خندق دقیقا می افتاد تو منطقه میانی عملیات که با چند کیلومتر این طرفترش دست دشمن بود!! فرمانده تیپ گفت:من سر در نمیارم.
حاجی خونسرد گفت: چرا؟
او گفت:آخه شما که میخواین با نیرو ها حرکت کنین خب باید ابتدای عملیات باشین، چهار راه خندق که وسط عملیاته!
حاجی گفت:به هرحال من توی این نقطه مستقر میشم.
آن روز جلسه که تمام شد هنوز به حرف آقای برونسی فکر میکردم،از خودم میپرسیدم:چرا چهار راه خندق؟!
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتهشتادوشش
صبح روز عملیات،گردان سوم یا چهارمی بودیم که به دستور آقای برونسی وارد منطقه شدیم،بچه ها خوب پیشروی کرده بودند.سمت چپ ما لشگر هفت ولی عصر بود و سمت راست لشگر امام حسین،وسط هم لشگر ما بود،لشگر پنج نصر.
از ته و توی کار که سردر آوردیم فهمیدیم تمام پیشروی ها محدود شده به همان چهار راه خندق.
دشمن همه هست و نیستش را متمرکز کرده بود آن جا و شدید مقاومت میکرد.سر چهار راه چشمم افتاد به برونسی فکری توی ذهنم جرقه زد.یاد جلسه و حرفش افتادم از همان چهار راه نیرو هارا هدایت میکرد.فاصله مان حدود پانزده تا بیست متر میشد.دشمن بدجوری آتش میریخت بچه ها با چنگ و دندان مقاومت میکردند.
سه چهار ساعتی گذشت مهماتمان داشت ته میکشید.چند بار بیسیم خواستیم که برایمان بفرستند ولی زیر آتش امکان فرستادن نبود،
اوضاع هر لحظه سخت تر میشد بالاخره هم دستور عقب نشینی صادر شد،روی تاکتیک و اصول جنگی کشیدیم عقب.در آخرین لحظه یکی از بچه ها داد زد:وای آقای برونسی!
با دوربین که نگاه کردیم دیدیم افتاده روی زمین و پیکر پاکش غرق خون است و بی حرکت.
گفتم: باید بریم جنازه رو بیاریم عقب هر طور که شده.
این حرف من نبود خیلی های دیگر هم همین حرف را میگفتند.
فرماندهی ولی اجازه نداد گفت:
اوضاع خیلی خرابه اگه برین جلو خودتون هم شهید میشین.
سخت ترین لحظه در طول جنگ برای من همان لحظه بود با یک دنیا حسرت و اندوه کشیدیم عقب.اخرش هم جنازه شهید برونسی برنگشت.خون پاکش توی تثبیت مناطق آزاد شده دیگر واقعا مؤثر بود. بچه ها از شهادت او روحیه گرفتند که توانستند پوزه دشمن را به خاک بمالانند.
بعد از عملیات ارتباط معنوی شهید با ائمه اطهار به خصوص حضرت فاطمه روشن تر شد.دقیقا روی همان نقطه که انگشت گذاشته بود شهید شد.یعنی چهار راه خندق،او با شهادتش تسلیم و اسلام خود را ثابت کرد.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتهشتادوهفت
|آن شب به یاد ماندنی|
﴿همسر شهید﴾
زندگی و خانه داری با حقوق کم،مشکلات خاص خودش را داشت یازده سال از شهادت عبدالحسین میگذشت.بار زندگی و بار بزرگ کردن چند بچه قدونیم قد روی دوشم سنگینی میکرد.
وقتی به خودم آمدم دیدم من مانده ام و یک مشت قرض هایی که به فامیل و همسایه داشتیم.
نزدیک شدن عید هم توی آن شرایط دشوار،مشکلی بود که بیشتر از همه خودنمایی میکرد.
روز ها همین طور میگذشت و قرض و قوله ها همه فکرم را به خودش مشغول میکرد.بعضی از قرض ها مال خود شهید برونسی بود که بنیاد شهید عهده دار آن ها نشد.هرچه سعی به قناعت داشتم و جلوی خرج هارا میگرفتم باز هم نمیشد.خودمان را به زور اداره میکردم چه برسد که بخوابم قرض هارا هم بدهم.یک روز انگار ناچاری و درماندگی مرا کشاند به بهشت رضا.رفتم سر خاک عبدالحسین نشستم و همینطور درد و دل مردم.گفتم:شما رفتی و منو با این بچه ها و با کوهی از مشکلات تنها گذاشتی بیشتر از همه قرض ها اذیتم میکنه اگه میشد یه طوری از دست این قرض ها راحت شم خیلی خوب میشد.
باهاش زیاد حرف زدم و فقط هم میخواستم سببی جور شود که از دین این همه قرض راحت شوم.ان روز کلی سرخاک عبدالحسین گریه کردم.وقتی میخواستم بیایم،
آرامش عجیبی بهم دست داد.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتهشتادوهشت
هفته بعد،توی ایام عید با بچه ها نشسته بودم خانه زنگ زدند.
دستپاچه گفتم دور و بر خونه رو جمع کنین حتما مهمونه.
حسن رفت در را باز کند،وقتی برگشت حال و هوایش از آن رو به آن رو شده بود معلوم بود حسابی دست و پایش را گم کرده،با من و من گفت: آقا!!
مات و مبهوت مانده بودم،فکر کردم اتفاقی افتاده زود رفتم بیرون از چیزی که دیدم هیجانم بیشتر شد و کمتر نه!
باورم نمیشد مقام معظم رهبری به خانه ما آمده باشد،خیلی گرم و مهربان سلام کردند.با لکنت زبان جواب دادم.تعارفشان کردم بیایند تو خودشان با چند نفر دیگر آمده بودند بقیه محافظ ها توی حیاط ماندند. این که رهبر انقلاب بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند برای همه ما غیر منتظره و باور نکردنی بود.
نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم.
آن شب ایشان از یکی از خاطراتی که با عبدالحسین داشتند صحبت کردند برایمان.۱
بچه ها غرق گوش دادن و غرق لذت شده بودند.اقا حال هر کدامشان را جدا جدا پرسیدند و به هرکدام فرمایشاتی داشتند.
به جرئت میتوانم بگویم بچه ها توی آن لحظه نه تنها احساس یتیمی نمیکردند بلکه از حضور پدری مهربان شاد و دلگرم بودند.
در آن شب به یاد ماندنی در لابهلای حرف ها اتفاقا صحبت از مشکلات ما شد،و قضیه قرض هارا خدماتشان گفتم و زود تر آنچه فکرش را میکردم مسئله شان حل شد.
۱_همان خاطره رفتن شهید برونسی به زاهدان در دروان تبعیدشان.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتهشتادونه
|وصلت|
﴿همسر شهید﴾
سیزده چهارده سالگی از شهادت عبدالحسین میگذرد.بارها خوابش را دیده ام مخصوصا هر دفعه که مشکلی گریبانمان را میگیرد.
طوری این مسئله طبیعی شده که دیگر تا خواب اورا نبینم یقین دارم مشکل حل نمیشود.سر ازدواج پسرم مهدی۱،مشکلاتی برایمان به وجود آمد و حسابی اذیتمان میکرد
با خانواده دختر همه صحبت ها و قرار هارا گذاشته بودیم،سه چهار روزی مانده بود به عقد بچه ها.از چند روز قبل هر صبح که از خواب بیدار میشدند میگفتند: بابا رو خواب ندیدی؟
خودم هم پکر بودم ناراحت گفتم:نه خواب ندیدم.
آنها هم با خاطر جمعی گفتند:پس این وصلت سر نمیگیره چون مادر خواب بابارو ندیده.
دوشب قبل از عقد بالاخره خواب عبدالحسین را دیدم،توی یک اتاق خیلی زیبا نشسته بود و بچه ها هم دورش.شبیه آنجا به عمرم ندیده بودم جلوی عبدالحسین یک برگه بود توش نوشته هایی بود و با آن چشم های نورانی اش نگاهی کرد و پایین ورقه هارا امضا کرد و نشان بچه ها داد.بلند شد از اتاق برود بیرون گفتم: میخوای از دست بچه ها فرار کنی؟
خندید و آرام گفت:نه
از خواب پریدم،نزدیک اذان صبح بود بچه ها را از خواب بیدار کردم و گفتم بهشان خواب بابا رو دیدم.
دورم را گرفتند و گفتند خوش به حالت چی دیدی؟
جریان کاغذ و امضا را گفتم با خوشحالی گفتند:پس این وصلت سر میگیره دیگه نمیخواد غصه بخوری.
به شوخی گفتم:مهدی غصه میخورد که حالا هم از همه خوشحال تره.
واقعا هم غصه مان تمام شد و نفهیمدم چطور مشکلاتمان حل شد
وقتی به خودم آمدم که دیدم توی محضر بودیم و آقای عاقد داشت خطبه عقد مهدی و عروس را میخواند.
۱_فرزند سوم خانواده،این خاطره مربوط به سال ۱۳۷۶است.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتنود
|نظر عنایت شهید|
﴿همسر شهید﴾
آن سال حسین و دختر بزرگم پشت کنکور ماندند و قبول نشدند.
بین دوست و دشمن تک و توکی گفتند:اینا فرزندان شهیدن وسهمیه دارن عجیبه که کنکور قبول نشدن!
حسابی ناراحت بودم و گرفته.
بیشتر از من بچه ها زجر میکشیدند همه تلاششان را کرده بودند،که به جایی نرسید.گویی دیگر امیدی به کنکور سال بعد نداشتند.
همان روزها رفتم سر مزار عبدالحسین و نشستم به درد و دل کردن و از قبول نشدن بچه ها در کنکور و نیش و کنایه دیگران شکایت کردم. بهش گفتم:شما میدونی و جان زینب۱،شما که جات خوبه از خدا بخواه از حضرت فاطمه که بچه ها سال بعد قبول شن.
بنا به تجربه های قبلی یقین داشتم که دعام بی اثر نمیماند.
مدتی بعد عجیب بود که امید بچه ها به قبولی بیشتر شده بود و با تلاش و پشتکار بیشتری درس میخواندند.کنکور سال بعد هر دو قبول شدند و با رتبه خوب.دوتایی هم توی دانشگاه مشهد افتادند.
این را چیزی نمیدانستم،جز نظر عنایت شهید.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتپایانی
|وصیتنامه شهید|
فرازی از وصیتنامه سردار شهید عبدالحسین برونسی:
من با چشم باز این راه را پیموده ام و ثابت قدم ماندم.امید وارم این قدم هایی که برای خدا برداشته ام خداوند آن هارا قبول درباره خویش قرار دهد و مارا از آتش جهنم نجات دهد.
فرزندانم خوب به قرآن گوش دهید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگی تان قرار دهید.باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان باشید.
همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ نکند.
ای مردم نارادن،مردمی که شهادت برای شما جا نیفتاده است در اجتماع پیشرو باید درباره شهیدان کلمه اموات از زبان ها ساقط شود و حیات آنان با شکوه تجلی نماید.
فرماندهی برای لطف نیست گفتند این یک تکلیف شرعی است.باید قبول کنید و من بر همین اساس قبول کردم.
مسلماً در این راه امر به معروف و نهی از منکر، از مردم نادان زیاد خواهید دید.تحمل کنید و پایدار باشید.
عبدالحسین برونسی
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
دوستان همراه، رمان #خاڪهاےنرمـکوشڪ به پایان رسید،امیدوارم لذت برده باشید و مفید واقع شده باشه براتون 🙃
ممنون از همراهی تون🌸🍃