@nightstory57.mp3
14.82M
ا﷽
#یکحدیثدر_دامنِداستان🪴
موضوع: اهمیت دوستی
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رسول خدا صلاللهعلیهواله فرمود:
به یکدیگر هدیه بدهید
زیرا کینه ها را از بین میبرد
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#یکحدیثدر_دامنِداستانقسمت۲
#گوینده:معین الدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
12.39M
ا﷽
#یکحدیثدر_دامنِداستان🪴
موضوع: ارزش سلام کردن😍
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:
وقتى مسلمانى بر مسلمان دیگر سلام کند و او پاسخ دهد، ملائکه هفتاد بار به او درود مى فرستند
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#یکحدیثدر_دامنِداستانقسمت۳
#گوینده:معین الدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۱۲۱_۲۱۲۲۴۷۹۶۷_۲۱۰۱۲۰۲۴.mp3
10.8M
#گنجشکی_که_میگفت_چرا؟ 🐦
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
با سوال کردن چیزهای خوب یاد میگیریم
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۶_۱۱
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ کودکانه در مورد دعا کردن
#آیه_دعا_کردن
#شعر_کودکانه
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
موش خپل روسیاه - @mer30tv.mp3
3.7M
#قصه_شب
موش خپل روسیاه
🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون
کندویی ها
این قسمت:وقت شناسی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۴۱۶_۱۹۱۶۲۲۴۶۱_۱۶۰۴۲۰۲۴.mp3
14.67M
#گیوههای_یاسمن🥿
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
گمشده پیدا میشه 😊
غصـــــــــه نخور
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۶_۱۱
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
هدایت شده از رایحه ی احکام «تخصصی»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🔴 #اطلاعیه_مهم 📣📣
✅به حول و قوه الهی و با نفس گرم صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف کانال حرز کبیر امام جواد(علیه السلام ) را در پیام رسان ایتا افتتاح کردیم تا به امیدخدا موجب
✍#افزایش_رزق و #روزی و
✍#دفع_بلاهای_زیاد ،
✍ #دور_شدن_اجنه_#کافر
✍دور شدن_ابلیس،#شیطان و #لشگریانش،
✍دفع #سحر و #طلسم
از شما عزیزان بشه👌
لینک کانال برای دعوت از دوستان👇
https://eitaa.com/joinchat/4148888318C2f08653e9b
آیدی اینجانب جهت سفارش حرز کبیر امام جوادالائمه علیه السلام با رعایت همه آداب 👇
@herz1253
@herz1253
قصه شب (صوتی🎤تصویری 🎥)
🔴🔴 #اطلاعیه_مهم 📣📣 ✅به حول و قوه الهی و با نفس گرم صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف کانال حرز
سلام علیکمــــــ✋
🟢🟢کانال حرزحضرت جواد علیه السلام که داری #صد_آثار وامتیاز عالیه است #مورد_تایید حقیر است عزیزان برید کانالشون وبا خیال راحت سفارش بدید ☝️
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((دردسرشانه به سر))
شانه بسر از این باغ به آن باغ می رفت وگشت و گذار میکرد. این طرف و آن طرف را تماشا می کرد. ناگهان به باغی رسید که پر از بوته های توت فرنگی بود.زبانش را دور نوکش کشید و گفت:عجب توت فرنگی های درشت و ابداری
بعدهم رفت و روی یکی از بوته ها نشست.هنوز یک نوک به توت فرنگی نزده بودکه تله ای توری دورش پیچید شانه به سر خواست فرار کند؛ ولی تورها بیشتر به او پیچیده شد. او با ترس بال بال زد وگفت وای وای یکی
به دادم برسه! حالا چه کار کنم؟ شانه به سر درتله توری گرفتار شده بود هر چقدربیشترتلاش می کرد تورها بیشتر به پاها وبدنش می پیچید.
شانه به سر با ترس و ناامیدی به این طرف و آن طرف نگاه میکرد. ناگهان گنجشکی را دید.او روی شاخه ای بالای سرش نشسته بود و جیک جیک می کرد.شانه بسرفریادزد: کمک کمک خانم گنجشکه بیا و کمکم کن
گنجشک نگاهی به شانه به سر کرد و گفت ولی من نمی توانم به تو کمک کنم بعد گفت جیک جیک من گرسنه ام جیک جیک باید دنبال غذا برم
اینا را گفت وپرواز کرد و رفت
شانه به سر دوباره شروع کرد به بال بال زدن و تلاش کردن ولی نخ ها بیشتر به پایش پیچید
این بار او یک کلاغ را دید و فریاد زد. کمکم کن آقاکلاغه خواهش میکنم
کلاغ با خشم بهش نگاه کرد و گفت: نباید برای خوردن توت فرنگی ها حرص میزدی و گرفتار میشدی باید حلزون ها را میخوردی همون کاری که من میکنم. آن وقت توی دردسر نمی افتادی و مجبور نبودی از این و آن کمک بخواه بعد هم پرواز کرد و رفت شانه به سر گریه اش گرفته بود قطره قطره اشک می ریخت. چکاوکی را در آسمان دید.از ناراحتی وترس صدایش گرفته بود. باصدای گرفته ای فریاد زد اهای چکاوک خواهش میکنم به من کمک کن باغبان الان می رسد.اگر منو توی بوته توت فرنگی ببینه خدامیدونه بامن چه کارمی کنه چکاوک گفت:نمی توانم کمکت کنم بایدبرم پیش دوستام اونا منتظرم هستند بایدهرچه زودتربروم
چکاوک هم مثل گنجشک وکلاغ پر زد و از آنجا رفت. شانه به سر مأیوس و ناامیدشد.هرچقدرسعی کرده بود خودش را نجات بده. بدتر شده بود. نمی دونست چه کار کند
ناگهان یک موش کوچولویی را درنزدیکش دید بهش توجه نکرد سرشو برگردوند و با خود گفت: «پرنده ها ترسیدند و کمکم نکردند. وای به حال این موش کوچولو و ضعیف او اگر هم بخواهدبه من کمک کنه نمی توانه کاری بکنه.
خانم موشه باچشم های ریز و براقش به شانه به سرخیره شده بودبهش گفت:نمی خواهی کمکت کنم؟
شانه به سرگفت: «کمکم کنی؟ الان چه وقت شوخی کردنه؟خانم موشه گفت: ساکت باش و هیچ حرکتی نکن الان وقت حرف زدن نیست صدای پای باغبان را میشنوم که به این طرف می آید. باید با سرعت تورها را بجوم خانم موشه فوری دست به کار شد. او با دندانهای تیزش خرت خرت تور را با سرعت زیاد می جوید شانه به سر آرام و بی حرکت بود.حالا دیگر او هم صدای گرمب گرمب چکمه های باغبان را میشنید. او به طرف پایین باغ می آمد شانه به سر قلیش به شدت مینیید با ترس و لرز منتظر بود.ناگهان خانم موشه گفت تمام شد. همه بندها را جویدم شانه به سر تکانی خورد فهمیدکه آزاد شده است. او با سرعت پرید و روی شاخه درختی نشست باغیان هم به چند قدمی آنجا رسیده بود.شانه به سردر آسمان پرواز کرد و با خود گفت: «تله توری درس بزرگی به من داد! حالا دیگر خانم موشه بهترین دوست من است. هیچ کس را نباید ضعیف و بی ارزش فرض کنم
خانم موشه زیر برگها مشغول خوردن توت فرنگی بود. باغبان هم در این فکر بود که چطور تورش پاره شده و پرنده فرار کرده است.
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۴۱۸_۲۰۱۲۲۱۹۲۸_۱۸۰۴۲۰۲۴.mp3
14.67M
ا﷽
#یکحدیثدر_دامنِداستان🪴
موضوع: دوراندیشی ☺️
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
امیرالمومنین علیه السلام:
قبل از هر کاری فکر کن تا بخاطر کاری که میکنی سرزنش نشی
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#یکحدیثدر_دامنِداستانقسمت۵
#گوینده:معین الدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
11.28M
ا﷽
#ماهیگیرپیرماهیگیرجوان
༺◍⃟🐠჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
صبوری در کارها 😍
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((ماهیگیر پیر، ماهیگیر جوان))
روزی بود و روزگاری دهکده ای بود کنار دریا مردی به نام دریاسالار در آن دهکده زندگی می کرد که همه میگفتند بزرگ ترین ماهیگیر آن سرزمین است. او حالا خیلی پیر شده بود و دیگر به دریا نمی رفت ولی هنوز هم کسی به پای او نمی رسید و نمی توانست ماهیهایی به بزرگی او صید کند. یک روز ماهیگیر جوانی به دهکده آمد. او همه جا می رفت و می گفت که بزرگ ترین ماهیگیر آن سرزمین است. قرقره فروش دهکده وقتی این را شنید. به ماهیگیر جوان گفت ولی بزرگترین ماهیگیر در دهکده ما زندگی میکند. او دریاسالار است. تا حالا هیچ کس نتوانسته است ماهیهایی به بزرگی ماهی های او صید کند. ماهیگیر جوان گفت ولی من میتوانم اگر قبول ندارید
با او یک مسابقه ماهیگیری میدهم.
قرقره فروش گفت: «خب اگر این طور است برو و به خودش بگو!
ماهیگیر جوان به راه افتاد به کلبه دریاسالار رفت و گفت بیا با هم یک
مسابقه ماهیگیری بدهیم. ببینیم چه کسی میتواند بزرگ ترین ماهی را بگیرد.
آن وقت او میشود بزرگترین ماهیگیر این سرزمین
دریاسالار به او نگاه کرد و فقط گفت: «باشه!»
قرار شد فردا صبح مسابقه انجام شود.
روز بعد هوا خوب و آفتابی بود ماهیگیر پیر و ماهیگیر جوان هر دو به اسکله رفتند.
ماهیگیر جوان بهترین و جدیدترین وسایل ماهیگیری را خریده بود. او یک چوب ماهیگیری و قرقره خوب و جعبه ای پر از انواع و اقسام قلابها و طمعه ها داشت. ماهیگیر پیر همان وسایل قدیمی اش را آورده بود یک چوب ماهیگیری کهنه با
یک نخ بلند که قلابی قدیمی به ته آن آویزان بود ماهیگیر جوان به چوب کهنه ماهیگیری دریاسالار نگاه کرد و با خنده گفت: به نظرم برنده شدن در این مسابقه
خیلی راحت است.
راستی تو برای طعمه از چی استفاده میکنی؟
دریاسالار یک قوطی کرم از جیبش بیرون آورد و یکی را به قلابش وصل کرد.
سپس هر کدام روی سنگی نشستند و مسابقه شروع شد. خیلی زود ماهیگیر جوان یک ماهی بزرگ گرفت او فریاد زد: «من بردم! من بردم دریاسالار شانه هایش را بالا انداخت و گفت: هنوز خیلی زود است جوان به ماهیگیری ات ادامه بده.
ماهیگیر جوان ماهی را توی سیدش انداخت و دوباره قلابش را در آب انداخت نیم ساعت بعد. او ماهی دیگری گرفت این یکی بزرگ تر از اولی بود. او آن را بیرون کشید و باز فریاد زد. حالا چی؟ این دفعه قبول می کنی که من برنده ام؟» دریاسالار گفت: «نه!»
دو ساعت بعد ماهیگیر جوان ماهی دیگری گرفت. این یکی بزرگ تر از قبلی ها بود؛ ولی دریاسالار هنوز قبول نمی کرد که او برنده مسابقه است. بالاخره ماهیگیر جوان یک ماهی گرفت که بلندتر از نصف قدش بود. این بزرگ ترین ماهی ای بود که او در عمرش گرفته بود. ماهیگیر جوان با تلاش زیاد آن را بالا کشید. بعد نزد دریاسالار رفت و با غرور گفت: «ببین حالا دیگر چه
می گویی؟ در عمرت ماهی به این بزرگی دیده بودی؟
ماهیگیر پیر گفت: بزرگ تر از این هم دیده ام ولی بد نیست.
ماهیگیر جوان خیلی عصبانی شد و فریاد زد بد نیست؟! از امروز صبح موقعی که ما کارمان را شروع کردیم من چند تا ماهی گرفتم و تو هنوز یک ماهی هم نگرفته ای چطور میتوانی بگویی که بهترین ماهیگیر هستی؟
دریاسالار به آرامی گفت: من فقط میخواهم ماهی بزرگ تری بگیرم همین.
ماهیگیر جوان با حرص گفت: ولی من باور نمیکنم من برنده شده ام همین بعد هم وسایل و ماهیهایش را جمع کرد و با عصبانیت از آن دهکده رفت ظهر شد.
بعد از ظهر شد. غروب شد.
خورشید کم کم پشت کوه ها می رفت که دریاسالار یک ماهی دو متری گرفت سه مرد به او کمک کردند تا توانستند ماهی را بیرون بکشند و به ساحل ببرند. مردم دهکده با خوشحالی ایستاده
بودند و به آن ماهی نگاه میکردند. آنها آن شب با آن ماهی مهمانی بزرگی برپا
کردند و جشن گرفتند. قرقره فروش به دریاسالار گفت چقدر بد شد آن ماهیگیر جوان صبر نکرد و زود از اینجا رفت. دریاسالار گفت: «بله صبر کردن را بلد نبود شاید یک روز یاد بگیرد. شاید هم نه قرقره فروش گفت ولی اگر یاد نگیرد. موفق هم نمی شود.
و دریاسالار سرش را تکان داد.
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرآن_کودکانه
سوره تکویر
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(4).mp3
10.55M
ا﷽
#یکحدیثدر_دامنِداستان🪴
موضوع: عجله نکنیم 😉
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
امیرالمومنین علیه السلام میفرمایند:
از عجله بپرهیزید که موجب پشیمانی است.
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#یکحدیثدر_دامنِداستانقسمت۷
#گوینده:معین الدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: (( گرگی عجول))
روزی روزگاری در یک جنگل شاد، حیوانات زیادی باهم زندگی میکردند. در این جنگل هر روز مسابقه برگزار میشد. هر روز حیوانات زیادی باهم مسابقه میدادند. آنها از صبح تا شب خوش میگذراندند.
یک روز گرگ جدیدی وارد جنگل شاد شد. او خیلی زبر و زرنگ و فرز بود. برای همین تصمیم گرفت در مسابقه آن روز جنگل شرکت کند گرگی فکر میکرد اگر از همه جلو بزند و یا سریعترکارش را تمام کند اول میشود اما بازی این جنگل فرق داشت.
مسابقه شروع شد و داور کنار یک درخت بزرگ ایستاد. همه شرکت کننده ها دور از داور و روی یک خط ایستاده بودند.
داور سوت زد و همه حیوانات با سرعت دویدند. گرگی هم با سرعت میدوید ،ناگهان داور چراغ قرمز را بالا آورد. همه حیوانات بعد از دیدن چراغ قرمز ایستادند. اما گرگی که خیلی دوست داشت اول شود همچنان با سرعت میدوید. او به آخر خط رسید و خیلی خوشحال بود فکر میکرد برنده شده است. اما داور به او گفت: بعد از دیدن چراغ قرمز، واینستادی تو عجله کردی قانون رو رعایت نکردی. پس باختی".
گرگی خیلی ناراحت شد با خودش گفت: " اشکال نداره. فردا هم مسابقه میدم بهشون نشون میدم که من خیلی قوی ام!". مسابقه فردا شروع شد. در این مسابقه قناری داور بود. قناری گفت: " هر وقت آواز خوندم همه باید بپرید بالا و پایین. اگه آوازم قطع شد باید فورا بی حرکت بمونین و بعد شروع به آواز کرد. همه با شادی بالا و پایین پریدن گرگی هم میپرید . گرگی تلاش میکرد تا قشنگ و سریع بپره تا برنده شود. او در حال پریدن بود که ناگهان صدای قناری قطع شد.
همه حیوانات بعد از ساکت شدن قناری بی حرکت ماندند. اما گرگی که دوست داشت فورا اول شود، با سرعت میپرید. داور فورا سوت زد و به گرگی "گفت چون نتونستی خودت رو کنترل کنی و با قطع شدن صدای قناری واینستادی، سوختی. ازبازی باید بیای بیرون
گرگی از بازی بیرون آمد یک گوشه نشست و خیلی ناراحت بود. بز پیر به گرگی نزدیک شد و گفت میفهمم که ناراحتی. خیلی متاسفم. تو واقعا دوست داشتی برنده بشی و نشد!". گرگی سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت: " آره ناراحتم. اما یاد گرفتم که عجله کار شیطونه یاد گرفتم برای بهتر بازی کردن باید یه وقتایی صبر کنم باید بتونم خودمو کنترل کنم!".
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄