May 11
قسمت اول بابا پشت یک در بزرگ تو کوچه قدم میزد و منتظر بود مدتی طول کشید تا دخترش بدو بدو به طرفش اومد وپرید تو بغل بابا و با شیرین زبونی گفت بابا اونا گفتن قبول شدی.... اوایل انقلاب بود از اون روزا چیز زیادی یاد دخترک نمیاد فقط صدای تق تق شلیک تفنگ تو یک خیابان خالی که فقط چندتا جوان شعار میدادند و وقتی بابای دخترک از توی خونه در یک راه پله ایی که منتهی به پشت بام میشد از پشت یه شیشه ی خاک گرفته مشرف به خیابان که البته خیلی هم سخت میشد خیابان رو دید، سعی میکرد بیرون را نگاه کند که مادر دخترک با التماس بهش میگفت آخرش یک کاری دست خودت میدهی مواظب باش خطرناکه.... اون موقع ها قانون آموزش و پرورش اینجوری بود که وقتی کسی میخواست بچه اش رو زودتر از سنش مدرسه بفرستد باید از اون کودک یکی دوتا امتحان هوش بگیرند دیگه لازم نبود شناسنامه دستکاری بشود....بابا ومامان از اینکه دخترشون قبول شده بود ویک سال زودتر قرار بود مدرسه برود خوشحال بودند و در تدارک کارهای مدرسه بودند....
قسمت دوم مدرسه که هم خودش وهم اسمش نمونه بود بین چندین مدرسه شهر خانه دوم دخترک شده بود مدرسه ایی تقریبا کوچک اما باصفا وارد مدرسه که میشدی اول باید از یک پاگرد که سمت راستش پله های مشرف به طبقه دوم میشد رد میشدی بعدش وارد حیاط مدرسه میشدی...سمت راست چندتا کلاس زمینی بود سمت چپ دفتر مدرسه و روبرو یک تراس کوچک که با سه تا پله از حیاط مدرسه بالاتر بود و زیر این کلاس زیرزمین تاریکی بود که شاید هیچ کس اونجا نمی رفت....طبقه دوم دقیقا مثل کلاسهای کنار حیاط چندتا کلاس ردیف هم بودند که با یک فضای کوچک برای رفت و آمد و نرده ای آهنی زنگ زده که مشرف به حیاط مدرسه میشد
قسمت سوم کلاس اولی ها معمولا تو اون کلاس روبروی در وردی حیاط بودند کلاس بزرگ بود ؛ با شیشه های قدی بزرگ که سرتاسر قسمت غربی کلاس به موازات تراس مشرف به حیاط مدرسه ؛نور کامل خورشید رو رو سر بچه ها می پاشید . معلم کلاس اول با اون کفش های پاشنه بلندش و اون کت ودامن کرم رنگ و با روسری ابریشمی که از روی سرش سر خورده بود وحایل گردنش شده بود آروم آروم به کلاس نزدیک میشد .....چون خیلی وقت از شروع انقلاب نگذشته بود هنوز بعضی معلمها با همون سبک وسیاق قبل به مدرسه می اومدند اما مراعات میکردند بیرون مدرسه پوشش روسری رو داشته باشند. اما توی مدرسه تقریبا سر کردن روسری براشون معنی زیادی نداشت و خیلی از دختر بچه ها به تقلید از معلم ها بیشتر اوقات روسری هاشون تو کیفشان بود و البته تنها تفریحشون کشیدن روسری از سر بچه هایی بود که گره روسری هاشون زیر چونه سفت می بستند و برای در آوردن روسری مقاومت میکردند البته وقتی که با شیطنت بچه های دیگه روسری هاشون از سرشون کشیده میشد موهای شوریده و شانه نکرده که به خاطر الکتریسیته به سمت بالا سیخ شده بود معلوم میشد، روسری بود که تو هوا پرتاب میشد ودست به دست میگردید و دخترک یکی از اون بچه ها بود که به دنبال روسریش این طرف و اون طرف می دوید وبرای پوشاندن موهای نرم و مشکیش که درقسمت جلوی پیشانی چتری بود تقلا میکرد
قسمت چهارم روزها و ماههای اولین سال مدرسه با تمام فراز ونشیبش سپری میشد و دخترکِ شاد، با امیدی تازه وارد سال دوم دبستان میشد.کلاس دوم که در طبقه دوم مشرف به حیات قدیمی مدرسه قرار داشت با دو راه پله از طبقه اول جدا میشد که اولین راه پله بعد از ورود به مدرسه بود و بعد از گذشتن از پاگرد قدیمی سمت راست با پله های سیمانی و دیوار کوتاه سیمانی که به جای نرده آهنی نقش حفاظ را برای بچه های شاد مدرسه را داشت و راه پله دوم با همان سبک وسیاق بعد از گذشتن از ایوان روبروی حیاط ،همان ایوانی که کلاس اول در آن قرار داشت از سمت راست به بالا هدایت میشد از این راه پله که بالا میرفتی اولین کلاس سمت چپ روزهای زیبای سال دوم دخترک را می ساخت که یکی از آن روزهای زیبای کلاس دوم ، همان زنگ ورزشی بود که زنگ ورزش معلم دخترک را برای کاری به دفتر مدرسه فرستاده بود و وقتی دخترک برگشت معلم با همان صدای نازک ومهربان به او گفت به عنوان تفریح زنگ ورزشمان، در این مدت کوتاه که نبودی تغییری در کلاس صورت گرفت؛ میتوانی حدس بزنی؟دخترک نگاهی به کلاس و تخته سیاه و جایگاه میز وصندلی معلم کرد و چون تغییری ندید بلافاصله و با زیرکی موذیانه ای به صورت تک تک دوستانش با خنده ای شاد انگشت سبابه دست راستش را بلند کرد و گفت خانم اجازه فهمیدیم معلم ورزش با همان نگاه همیشگی گفت خب بگو ببینم چه تغییری صورت گرفته دخترک که هنوز انگشت دست راستش بالا بود گفت خانم اجازه زهرا علاقمند و مریم برادران و مریم فرحی و فاطمه حسینی روسری هاشون رو در آوردند این اسامی که دخترک نام برد اسم چند نفر از دوستانش بود که همیشه از اول که به مدرسه می آمدند تا زنگ آخر نه خودشون روسری هاشون رو در می آوردند و نه اجازه میدادند دیگران روسری از سرشان بکشند معلم با همان تبسم دلنشین گفت خب بگو ببینم تغییری دیگر نمی بینی این حرف معلم در لابلای خنده های یواشکی دوستانش حواس دخترک را مجددا به سمت بچه ها کشاند بعد در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت نه، خانم معلم گفت: مطمئنی دخترک نیم نگاهی دیگر به کلاس انداخت و گفت : اجازه خانم ؛ بعله. حالا دیگه خنده های یواشکی بچه های کلاس به قهقهه تبدیل شده بود .خانم معلم از جایش بلند شد به سمت دخترک که روی سکوی جلوی تخته سیاه ایستاده بود آمد و ودرحالی که صورتش را به سمت دخترک خم میکرد لپهای قرمز دخترک را آروم کشید و گفت نگاه کن ، ببین نه فقط اون چهار نفر که اسم بردی؛ بلکه تمام بچه های کلاس حتی خود من؛روسریهامون رو در آوردیم .اینجا بود که دخترک در حالی که لپهایش قرمز تر شده بود و شرم معصومانه ای روی چهره اش خودنمایی میکرد با خجالت درحالیکه سرش پایین بود گفت خانم اجازه ، از بس که اون چهار نفر رو همیشه با روسری دیده بودم.... وبعد حرفش را قطع کرد و باهمان نگاه کودکانه اش با خنده بچه ها خندید....
قسمت پنجم روزهای کودکی دخترک همراه با تغییرات بارز و روشنی بود که تصویر اون تغییرات در تابلوی روح دخترک مثل دمیده شدن روح در کالبدی بی جان بود و اثرش جوونه زدن شکوفه های ایمان و به بار نشستن نهال جوان اعتقادات ناب دخترک بود ....اما شاید اولین باغبان این نهال نوی دخترک نو نهال ناظم مهربون و با ایمانی بود که بعد از گذشتن چندین دهه از آن روزها،هنوز آن چهره با تمام جزئیات ظاهری وباطنی اش، در حافظه بلند مدت دخترک کامل و واضح برجای مانده است ...خانم ذوالقدر ناظم جوان با آن قد بلند و شانه های پهن،صورت گندمگون ،ابروان پهن و پر پشت، چشمان گشاد و لب های برجسته که در زیر پوشش چادر مشکی و مقنعه ی چانه دار و دستکش سیاه رنگش ، ابهت و وقار خاصی به او می بخشید. از وقتی که او به مدرسه ی نمونه آمده بود، همه چیز تب وتاب و حال وهوای محیط خارج از مدرسه را گرفته بود؛ صبح ها قبل از خوردن زنگ کلاس در مراسم صبحگاه ،خانم ذوالقدر با تبسم همیشگی اش روی تراس کوتاه مدرسه که در مقابل کلاس بزرگ رهبری درب حیاط مدرسه قرار داشت میرفت ...وقتی خانم ناظم دوتا پله منتهی به تراس را طی میکرد قلب دخترک از شوق واشتیاق وشعف شنیدن صحبتهای خانم ناظم به شدت می تپید...خانم ذوالقدر با یک بسم الله الرحمن الرحیم محکم شروع به صحبت میکرد.بچه ها که قبل تر؛ با بی نظمی منحصر به فرد، زیکزاکی و با چهره های خواب آلود صبحگاهی و خمیازه های کش دار سر صف حاضر میشدند؛ از وقتی که خانم ذوالقدر به آن مدرسه منتقل شده بود با اشتیاق غیر قابل توصیف ،پاهای جفت کرده در کنار هم ، به طوری هر کدام فضایی به اندازه جایگاه ایستادن یک دانش آموز را اشغال میکرد به دهان خانم ذوالقدر چشم می دوختند.
قسمت ششم هنوز عطر دلنشین حلوای سخنانش مذاق دخترک را شیرین میکند...سخنانی که اولین بار از زبان خانم ذوالقدر میشنید توصیف بهشت وبهشتیانی بود که سالها طول کشید تا دخترک بفهمد تفسير سوره واقعه بوده همان سوره ایی که علاوه بر ترسیم حالات بهشت و بهشتیان ؛ حال و روز دوزخ ودوزخیان را نیز مطرح میکرد اما خانم ناظم مهربان با روانشناسی منحصر به فردش آن چنان زیبا و بی مثال، اصحاب الیمین را توصیف میکرد که دیگر اصحاب الشمال در دل پاک آن کودکان جایگاهی نداشتند....خانم ناظم موقعی که میخواست آب گوارای بهشت را توصیف کند هر دو دستش را که با آن دستکش مشکی پوشیده شده بود به شکل پیاله ایی میکرد و آن چنان آنها را در مقابل صورتش میگرفت که دخترک حس میکرد الان جرعه و قطعاتی از آن آب گوارا از لابلای انگشتان خانم ناظم به زمین میریزد...خانم ناظم می گفت و میگفت اما شاید خودش هم باور نمیکرد که حرفهای دلنشینش وجود دخترک را از آتش عشق وایمان گرم وگرمتر میکرد.