eitaa logo
خطورخاطره
26 دنبال‌کننده
6 عکس
4 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
چشم انتظار، عمری به انتظارنشستم ،نیامدی چشم از همه به غیر تو بستم ،نیامدی ای مایه ی امید بشر، رشته ی امید از هر کسی به غیر تو بستم ،نیامدی ای خضر راه گمشدگان ،در مسیر عشق چشم انتظار ،هرچه نشستم ،نیامدی با حلقه های موی تو گفتم شبی به راز ای حلقه ی امید به دستم، نیامدی عمرم به آرزوی تو آخر شد و هنوز در آرزوی تو هستم ، نیامدی "اللهم عجل لولیک الفرج " "والعافیه و النصر" "وجعلنا من اعوانه و انصاره" "والمستشهدین بین یدیه" " آمین یا رب العالمین"
یابن الحسن: دل ما بی قرار بی قرارت دل ما شبنم صبح بهارت یقین تا جمعه صبح ظهورت دل ما جمکران انتظارت پس مولا جان: بیا باهم خدامان را بخوانیم بحق مادرت زهرا بخوانیم کنار علقمه این جمعه مولا به جای ندبه عاشورا بخوانیم
امروز همه چشمها به دنبال ماه بود اما باز هم ماه پیدا نشد ای ماه ترین ماه...عجل...
رزق شب جمعه❤😭 ظاهراً ما که در سفر بودیم سارقی رفته بوده خانه ی ما وقتی از خانه آمده بیرون اهل کوچه گرفته اند او را قسمت جالبش ولی اینجاست کار آن دزد تا رسیده به مو سر اصرار خادم مسجد در نهایت گذشته از او با خودم گفتم از هر آنچه گذشت جز خدا یک نفر خبر دارد میروم پیش خادم مسجد تا از این راز پرده بردارد اولش طفره رفت اما بعد ناگهان سفره دلش وا شد دست هایش به لرزه افتاد و چشم هایش دو کاسه دریا شد گفت پنجاه سال پیش از این پدرم مرد لنگ نان بودم پسرم من هم از قضا روزی سارقی مثل این جوان بودم یک شب اما شب عجیبی بود وارد خانه ای شدم که نپرس با چراغی که داشتم گشتم همه جا را دقیق با دلی قرص قاسه بشقاب ها همه نقره تابلو فرش ها گران آن بین نورم افتاد روی دیوار روی تمثالی از امام حسین❤️❤️❤️❤️❤️ سست شدم دستمو چراغ افتاد بعد چند سال بغض من شکست ریختم عقده هام را بیرون گفتم آقا چه وقت دیدار است😭😭😭 تو مگر نور نیستی پس کو دور تا دور من تاریک است تو چراغ هدایتی اما من یافتم تو را چراغ به دست ببرم حرمت تو میشکنم نبرم خالی است سفره نانم😢 به خدا از همه فقر تر است آن که عشق تو را فروخت به نان ناگهان کل خانه روشن شد دستی از پشت زد به شانه من گفت امشب چه روضه ای خواندی نور دادی جوان به خانه من تا که وارد شدی تو را دیدم گیر افتادی و نفهمیدی هرچه برداشتی حلال برو حال نور حسین را دیدی پسرم کل ماجرا این بود عشق راه مرا عوض کرده💜💙💚💛❤️ راستی آن جوان خبر دارم رو به کسب حلال آورده
اولین متنی که در گروه قرار می دهم ساعت (۱۸:۱۸) شاید بداهه ترین نوشتارهایم "تقدیم به واپسین زمان حضور مادر در این دار فانی بلا" *به نام خالق قلم در آشفته بازار بی رونقی افکار و احساس و اشعار ،فرمایش شد:" بنویسم" چقدر این " واژه" را دوست داشتم و دوست می دارم از آخرین باری که راهزن روزمره گی هایم، قلمِ فکرم را ربود تا اکنون، در تلألو اولین حضورِ تنها نویسنده ی کتابهای قفسه ی کتابخانه ی خانه ی پدری... این زمان را باید ثبت تاریخ نمود ، یاشاید، تاریخش را ثبت کرد... ای کاش حداقل همین یک بار،قایق تندروی عقربه های ساعتم، رویِ امواجِ نامهربانِ زمان، از حرکت باز می ایستاد، تا مسافرِ سرگردانِ گذشته ام، خودش را به مسافرخانه ی" اکنون" برساند* گعده نویسندگان با حضور استاد عالیقدر ( جواد محدثی زید عزه الشریف) ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲ خورشیدی khotorekhatere فاطمه حسینی پناه✍
"بنی آدم اعضای یکدیگرند"..... معلم چو آمد به ناگه کلاس چو شهری فروخفته خاموش شد سخنهای ناگفته در مغزها به لب نارسیده فراموش شد معلم ز کار مدام مدام غضبناک و فرسوده و خسته بود جوان بود و در عنفوان شباب جوانی از او رخت بربسته بود سکوت کلاس غم آلوده را صدای درشت معلم شکست زجا احمدک جست و بند دلش بدین بی‌خبر بانگ ناگه گسست بیا احمدک درس دیروز را بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت ولی احمدک درس ناخوانده بود بجزآنچه دیروز آنجا شنفت زبانش به لکنت بیفتاد و گفت: "بنی آدم اعضای یکدیگرند" وجودش به یکباره فریاد زد "که در آفرینش زیک گوهرند" "چو عضوی به درد آورد روزگار" "دگر عضوها را نماند قرار" "تو کز کز..."وای یادش نبود جهان پیش چشمش سیه پوش شد نگاهی به سنگینی از روی شرم به پایین بیفکند و خاموش شد معلم بگفتا به لحن گران چرا احمد کودن بی شعور نخواندی چنین درس آسان بگو عرق از جبین احمدک پاک کرد خدایا چه می گوید آموزگار نمی‌داند آیا که در آن میان بود فقر ما بین دار وادار و آن کس که بی حد زر و سیم داشت... چه گوید بگوید حقایق بلند زشرمی که از چشم خود بیم داشت به آهستگی احمد بینوا چنین زیر لب گفت با قلب چاک که آن جا به دامان مادر خوشند و من بی وجودش نهم سر به خاک به آن ها جز از روی مهر و خوشی نگفته کسی تا کنون یک سخن به مال پدر تکیه دارند و من من از ر‌وی اجبار و از ترس مرگ کشیدم از آن درس، دست کنم با پدر پینه دوزی و کار ببین دست پر پینه ام شاهد است معلم بکوبید پا بر زمین به من چه که مادر ز کف داده ای به من چه که دستت پر از پینه است رود یک نفر پیش ناظم که او به همراه خود یک فلک آورد نمایم پر از پینه پاهای او زچوبی که بهر کتک آور دل احمد آزرده و ریش کرد چو این سخن از معلم شنید ز چشمان او کور سویی جهید به یاد آمدش حرف سعدی و گفت ببین یادم آمد کمی صبر کن تأمل خدا را تأمل دمی "تو کز محنت دیگران بی غمی" "نشاید که نامت نهند آدمی" ✍ فاطمه حسینی پناه khotorekhatere
"نماز بی ولای او، عبادتی است بی وضو" تبریک عید الله اکبر، عید ولایت، تقدیم به یکه سوارِ عشق، همو که خواهد آمد و پرده ی تاریکِ شب انتظار را پس می زند، تا در گلبانگ اذان صبحِ ظهور، " حی علی الظفر" را ترنم نماید و تکبیره الاحرامِ "انا بقیة الله" را، ازحرم الله امنیت فریاد زند،تا دلهای تفدیده ی سال‌های غربت و تنهایی ؛ به جماعت ِیکرنگی اقتدا کنند و سر بر تربتِ مظلومیت، سجده ی شکررا نثار آستانِ جانانِ احدیت نمایند، و ز آن پس او،مهره های تسبیح اقتدارِ امت واحده ی اسلام ، برحول ریسمان ولایت مطلقه اش را، با سرانگشتانِ خلیفه اللهی اش، تهلیل و تحمید خواهد گفت... ان شاءالله ✍ فاطمه حسینی پناه
🌿ماه فروماند از جمال محمد🌿 سرو نباشد به اعتدال محمد قدر فلک را کمال و منزلتی نیست در نظر قدر با کمال محمد وعدهٔ دیدار هر کسی به قیامت لیلهٔ اسری شب وصال محمد آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی آمده مجموع در ظلال محمد عرصهٔ گیتی مجال همت او نیست روز قیامت نگر مجال محمد وآنهمه پیرایه بسته جنت فردوس بو که قبولش کند بلال محمد همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد تا بدهد بوسه بر نعال محمد شمس و قمر در زمین حشر نتابد نور نتابد مگر جمال محمد شاید اگر آفتاب و ماه نتابند پیش دو ابروی چون هلال محمد چشم مرا تا به خواب دید جمالش خواب نمی‌گیرد از خیال محمد سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی عشق محمد بس است و آل محمد 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌹  
🌸 یاس بوی مهربانی میدهد🌸 یکی بود یکی نبود زیر سقف نیلگون آسمون یه خونه گِلینی بود که، توی باغچه ی اون پر بود از گلهای سبز محمدی وسط گُلا، یه یاس زیبا و جوون آدمو یاد بهشت کوچکی روی زمین می انداخت.... باغبون این چمن زار قشنگ، مرد مهربونی بود...که گرمی دستای پر عاطفشو...همه با عمق وجود، برسرای دلشون دیده بودند... همه دوستش داشتند... حتی بادای خزون حتی برفای سیاه زمستون هرکسی که می خواست، یه جوری از خجالتش دربیاد... پیرمرد مهربون قصه مون، حرف باغچه شو جلو می کشید: من دارم می رم سفر هر که منو می خواد... هوای باغ قشنگ خونه مو داشته باشه گلای گلزار من، تازه جوونه زده اند با یه باد کوچیک همشون میریزن یا با یه سرمای سخت همشون خشک می شن یه درخت کاجو تکیه گاه گل یاس کردم تا درخت کاج هست، گل یاسم باقیست بوته ی نازک این یاس قشنگ، غنچه داره یه گل شش ماهه... نکنه دست خزون روزگارررررر..... ( صحبت آقا که به این جا می‌رسید طاقت ادامشو دیگه نداشت) اما.... اما وقتی پیرمرد قصه مون رحیل رفتنو زد وقتی باغچه ی قشنگ خونَش تک و تنها و غریب شد... یه شبی.... یه شبی، دل آسمون گرفت ماه و خورشید و ستاره ها هم تو دل سیاه شب، جا موندند دیگه روی موندن، یا توان دیدنو نداشتند آخه... آخه ، یه باد سنگینِ سیاه، گلای باغچه رو پرپر می کرد تبر تزویر و زور... روی رگهای حیات اون کاج برگای نازک دل یاسو، پاره پاره می کرد سیلی دست خزون روزگار.... ( همونی که وقتی، توی فکر پیرمرد باغبون رد می شد همه ی غمای عالم، توی دلش می نشست) سیلی دست خزون روزگار غنچه ی یاس قشنگ قصه رو تیکه تیکه می کرد... خلاصه... از بوته های باغچه ی سبز و قشنگ قصمون به جز از ریشه ی سرخِ دل ریش اثری نمونده بود.... یاس پر بار و پر از غنچه ی باغ که زمان پیرمرد، با یه نسیم سحری یا با یه شبنم زیبای اذوون عطر گلهای دلش، توی سرهای خممار مردم شهر، پخش می شد، زیر رگبار ستم له شده بود... کمر کاج بلند سر سبز از غم غربت یاس خم می شد همه گل های چمن پژمردند همه سرها پایین، همه دل ها پر خون اما.... همه چشماشون چشای بی قرار و مستشون چشم به راه یه گُله یه گلی که از دل ریشه های یاس کبود، در میاد تا روزی روزه گاری یه گل نرگس سبز بیاد و باغ دل باغبون تازه کنه... ((الهم عجل لولیک الفرج)) ✍ فاطمه حسینی پناه
"حضرت دوست" گفتم:که مایلم به تماشای روی دوست! گفتا:بیا به معبد و اندر سرای دوست گفتم:چگونه آیم و این راه طی کنم؟ گفتا:به سر،اگر که تو داری هوای دوست گفتم:خطر اگر به رهم بود چون کنم؟ گفتا:بخر به جان،تو خطر را برای دوست گفتم:که اسماعیل شوم یا که مادرش؟ گفتا:که اسماعیل کجا شد فدای دوست گفتم:کجا چو هاجر مضطر روان شوم؟ گفتا:که دشت مروه و کوهست صفای دوست گفتم:ندارم از برِ احرام جامه ای! گفتا:لباس رزم تو باشد قبای دوست گفتم:که نیمه جان مرا کس نمی خرد! گفتا:رضای خود بده،بهر رضای دوست گفتم:که یار وعده نمود و وفا نکرد! گفتا:وفا نما تو، سپس بین وفای دوست گفتم:خضاب با چه کنم ای عزیزِ من؟ گفتا:که خون توست،همچون حنای دوست گفتم:کجاست بیتِ حکیم و دوایِ عشق؟ گفتا:که هست، حکیمِ تو در کربلای دوست گفتم:بگو"حسین" چه کند تا رسد به دوست؟ گفتا:که جان و دل بنماید فدایِ دوست ✍ فاطمه حسینی پناه
شما که هیچ روزی به نامتون نبود وقتی خونه پر بود از مهربونی، عشق و شور و نشاط شما شما که وقت بازی، کار خانه داری و گاهی بچه داری مادرتون رو به دوش میکشیدین و شما که درس میخوندین امتحان میدادین بدون اینکه کسی نازتون رو بکشه و شما… و شما که هنوز هم زندگی بی نوشِ عشقِ شما نیشه و خونه بدون گرمای وجودتون بی روحترین و سرد ترین جای دنیاست و دنیا یه عمر پیام تبریک بهتون بدهکاره روزت مبارک دخترِ پر شٓر و شور قدیم خدا حفظت کنه واسه خودت و واسه همه آنهایی که دلخوشن به سلامتی شما روزت مبارک خانوم گلِ کوچولوی دیروز♥️ (س)
حقشه که در بامدادِ تولدِ هشتمینِ حجتِ الهی، در فقدانِ هشتمینِ رئیسِ جمهوریتِ جمهورِ دلهایِ امام رضایی، بگویم همانی که سراییدند شعرا در فقدان سردار دلهامان، حاج قاسم و دوباره تکرار بشه: رفته سید، که نفس تازه کند برگردد چون ظهور گل نرگس، به خدا نزدیک است
دیدم این مشهد چرا هی بی قراری می کند جای باران ،سیل در این شهر جاری می کند دیر فهمیدم که اندر فراق خادمش عزم خود را جزم ،گریه زاری می کند😭😭😭
تاریخ تکرار می شود بار دیگر ابراهیم، تبر بر دست، بت های منیت را شکست تا آتش حسادت های حسودان را به گلستانِ وحدت تبدیل کند و قرارش این بود که وقتی اسماعیلِ نوپای ریاست مردمیش ،در کنار زمزم اخلاص، قد کشید، او را در مسلخ عبودیت، دار بزند تا به دلدار برسد..... اما این بار تاریخ تکرار نشد چون ابراهیم خود قربانی گشت.... ✍فاطمه حسینی پناه @khotorekhatere
روضه روضه مجسم شد خاتم از پیکری جدا افتاد واژه‌هایم چقدر پر شررند باز عمامه از قفا افتاد ✍ ن. ایرانپور
باز داستان انگشترو انگشت قلم از گفتنش به آه افتاد باز قصه ی غریبی و غم نظر کوکبی به ماه افتاد یوسفی در جواب "ایها العزیز" نظر رافتش به راه افتاد آسمانِ چشم من، ابری کاسه ی فقر من به چاه افتاد در تمنای وصله ی کاسه لحظاتی،نگاه در نگاه افتاد تن بی دست و جان قاسم ها در پی یافتن،در پگاه افتاد عاقبت باز در تقویم دلهامان لحظه ی عاشقی، جا افتاد ✍فاطمه حسینی پناه @khotorekhatere
📸 تشییع و تدفین در خاص‌ترین روز، ۳/ ۳ / ۳ تاریخ بازگشت خادم الرضا به آستان امام رضا علیه السلام ۱۴۰۳/۳/۳ چه برنامه ریزی قشنگی شده برات مرد. هشتمین رئیس جمهور بودی که روز تولد امام هشتم به مسئولیت نشست و روز تولد امام هشتمم مهر پایان مسئولیتت با شهادت خورد. چه زحمتایی که تو این سه سال نکشیدی مرد. ۳سال در تولیت آستان قدس ۳سال در قوه قضائیه ۳سال درریاست جمهوری... وحالا درتاریخ ۳/۳/۳ چیکار کردی سید اینجوری خریدنت😭
🏴 گفتند مراسم روز تدفین خیلی تاریخش قشنگه ۳/۳/۳ ▪️خیلی عجیبه: خواستم بگم برید حکمت ۳۳۳ نهج‌البلاغه حضرت علی (ع) بخونید ▪️وَ قَالَ (عليه السلام) فِي صِفَةِ الْمُؤْمِنِ: الْمُؤْمِنُ بِشْرُهُ فِي وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فِي قَلْبِهِ، أَوْسَعُ شَيْءٍ صَدْراً وَ أَذَلُّ شَيْءٍ نَفْساً، يَكْرَهُ الرِّفْعَةَ وَ يَشْنَأُ السُّمْعَةَ، طَوِيلٌ غَمُّهُ، بَعِيدٌ هَمُّهُ، كَثِيرٌ صَمْتُهُ، مَشْغُولٌ وَقْتُهُ، شَكُورٌ، صَبُورٌ، مَغْمُورٌ بِفِكْرَتِهِ، ضَنِينٌ بِخَلَّتِهِ، سَهْلُ الْخَلِيقَةِ، لَيِّنُ الْعَرِيكَةِ، نَفْسُهُ أَصْلَبُ مِنَ الصَّلْدِ وَ هُوَ أَذَلُّ مِنَ الْعَبْدِ. ▪️ترجمه: در صفت مؤمن چنين فرمود: مؤمن را شادمانى در چهره است و اندوه در دل حوصله اش از همه بيش است و نفسش از همه خوارتر. برترى جويى را خوش ندارد و از خودنمايى بيزار است. ▪️اندوهش بسيار و همتش بلند و خاموشيش دراز و وقتش مشغول است. مؤمن صبور و شكرگزار است، همواره در انديشه است و در اظهار نياز امساك كند. نرمخوى و نرم رفتار است. نفسش از صخره سخت تر است، در عين حال، خود را از بردگان كمتر مى گيرد. ◾️مردم بیاید باور کنیم رئیسی فقط یک رئیس جمهور نبود. ✍عرفان مریدی
خداحافظ شهید طعنه ها و تهمت ها😭😭😭😭😭😭😭 به خدا سپردمت❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥