eitaa logo
خطورخاطره
26 دنبال‌کننده
6 عکس
4 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت نوزدهم امتحانات نهایی با همان انتظار نگرانی و دلشوره که از انتهای سال دوم و از ابتدای سال سوم راهنمایی در دل بچه ها بود، شروع شده بود ، دخترک که سعی کرده بود بین افکار و عوالم جدید فکرش،که لحظه ای او را از یاد شهدا و جنگ وجبهه غافل نمی کرد ، با خوب درس خواندن برای امتحان نهایی و کسب نمره مطلوب،به نوعی جمع بندی کند، در کنار علاقه به درس ادبیات فارسی و تاریخ و جغرافیا که یاد نداشت از آن دروس در هیچ مقطعی نمره ای کمتر از ۲۰ بگیرد، به شدت با درس علوم و ریاضی درگیر بود، روز امتحان ریاضی با وجودی که خوب درس خوانده بود با دیدن سوالات ریاضی به یک باره تمام اعداد و ارقام ریاضی، با آمار و اسامی شهدایی که وصیت نامه هایشان را جمع کرده بود و قطعه های ادبیاتی بریده شده از بین وصیت نامه شهدا، و صحبت‌های شیرین خانم دخانچی در سر کلاس تعلیمات دینی، و نگاه پسر عمه شهیدش از داخل عکس روی طاقچه ، به شدت درهم و قاطی شد ،دخترک وقتی به خودش آمد که زمان زیادی از امتحان گذشته بود و هنوز سوال اول را به شکل کامل جواب نداده بود، بی اختیار دست راستش را به علامت سوال بالا برد و معلم ریاضی را در چشم به هم زنی بالای سرش دید، معلم که هاج و واج برگه امتحانی سفید دخترک را نگاه می‌کرد به او گفت : ۲۰ دقیقه دیگه وقت تموم میشه هنوز سوال اول رو هم کامل جواب ندادی؟!! بعد تا کمر رو برگه دخترک خم شد و بعد از نگاه مرموزانه ای که به سمت چپ و راست کرد شروع کرد به گفتن ،صورت مسئله و فرمول حل جوابها به دخترک، کار داشت خوب پیش می‌رفت که دوباره حریفهای غدر عشق و عقل در ذهن دخترک دست به کار نبرد تازه ای شدند و دخترک که با راهنمایی معلمش ،تمرکزش را تازه به دست آورده بود، با خواهش التماس گونه ای از معلم ریاضی اش خواست که اجازه بدهد بقیه سؤالات را خودش پاسخ دهد ، سپس شروع به جواب دادن مابقی سوالات امتحان شد و بعد از آن که به‌ طور کامل مابقی سؤالات را پاسخ داد، تمام چند مسئله ابتدایی امتحان رباضی را که به نوعی معلمش به او تقلب رسانده بود پاک کرد و سپس برگه نیمه پر شده ی خود را تحویل مسئول سالن امتحانات داد....
قسمت بیستم نگاه به بارم نمرات هر درس امتحان داده شده و شمردن آن ها بعد از رسیدن برگه تصحیح شده به دستش، او را گاه و بی گاه به دفتر مدرسه می کشاند که:خانم اجازه، اینجا مصحح نیم نمره اضافه به من داده...!خانم اجازه، من این سوال رو کامل جواب ندادم اما نمره کامل گرفتم لطفا نمره من را تصحیح کنید...! خانم اجازه، من اینجا جای خالی سوال رو درست نوشتم، اما یادم نمیاد این خطی که روی جواب کشیده شده، به معنی اینه که روی جواب درست خط کشیدم یا این خط قرمز رو به جای نقطه چین گذاشته بودم و بعد جواب رو روی خط قرمز نوشتم، ولی شما احتیاطا این سوال رو از من حساب نکنید و نمره ی من رو کم کنید....این دنیای جدید دخترک و این افکار ناب وتازه اش که حاصل خوندن متون ادبی زیبای داخل وصیت نامه ی شهدا در لحظات آخر ترک این دنیای فانی بود که حاصلش به اینجا می‌رسید که: هرآن کس لذتِ ترکِ لذت بداند، دگر هیچ چیز را لذت نداند، به شدت موجبات خنده و تمسخر اطرافیانش شده بود،حتی گاها دوستان نزدیکش شروع به نصحیت کردن او می‌کردند که چه اصراری داری نمره معدلت را پایین بکشی.... اما دخترک بدون کوچکترین توجهی به حرفهای آنان ،فقط خوشحال بود و سبک بال. چون برای خودش،خورشید امامانِ تقلید دیگری پیدا کرده بود که تمام تقلیدهای گذشته او در شعاع انوار پر فروغشان آب میشد....
قسمت بیست و یکم بالاخره روز وداع از مدرسه با تمام خاطرات به یاد ماندنی و حک شده در ذهن دخترک رسید ، وداع از مسیر مستقیم ده دقیقه‌ای خانه تا مدرسه که از یک پیاده روی پست وناهموار میگذشت،وداع از دیدن مناظر تکراری این مسیر، وداع از آدم‌های آشنا و نیمه آشنای این مسیر، وداع از ساختمان‌های نیمه کاره ساخت یا در حال بازسازی با پنجره های کوچک وبزرگ مستطیل شکل که با یک چسب ضربدری روی شیشه ها تقریبا باهم هماهنگ شده بود، وداع از کوچه و محله ایی که دو در بزرگ مدرسه ابتدایی نمونه و راهنمایی ولایت فقیه که قبل از ورود دخترک به مقطع راهنمایی به نام هاجر خوانده می‌شد، و بعدها یک تابلو روی اسم مدرسه راهنمایی هاجر گذاشته بود که کوچکتر از تابلوی زیری بود ...وداع از این دیدن این دوتابلوی روی هم قرار گرفته که به دلیل بزرگتر بودن تابلوی زیری به شدت تو ذوق می‌خورد.. و بالاخره وداع از در و دیوارهای مدرسه ای که ۸ سال خاطرات تلخ و شیرین با شیطنت های کودکانه و احساسات نوجوانانه ی دخترک را ساخته بود....در حالیکه یک دستش در دست مادر و در دست دیگرش کارنامه تحصیلی اش بود..و در پایان این وداع مدیر مدرسه بود که در حال امضای یک کاغذ اداری، با لبخندی که در ته صورتش نقش بسته بود و هراز گاهی نگاهش در نگاه مادر دخترک گره می‌خورد و با چاشنی الفاظ شیرین و مهربانانه ی تقدیر از دخترک با نمره اخلاق ۲۰ ، معرفی نامه ثبت نامه در دبیرستان را به مادر دخترک تقدیم میکرد....
قسمت بیست ودوم جنگ دیگر شهری شده بود موشک های نقطه زن دشمن، صدای ضدهوایی و آژیر قرمز و بعد صدای انفجار ،کابوس هر روز وشب مردم شهر بود ، بوی باروت و دود و جمله ی تکراری " همین نزدیکیه" و سپس مردمی که دوان دوان خود را به محل انفجار می‌رساندند ،بیدارشدنِ وحشت زده، بعد از آن کابوس بود. مدارس تق و لق بود در واقع برقرار بود ولی گاها با یکی دو نفر ،کمتر یا بیشتر و ناظم و مربی و مدیری که جایگزین دبیرهای غایب میشدند، در عوض مدارس روستاها و شهرهای کوچک اطراف با ظرفیتی چندبرابر ظرفیت همیشگی هم خانه ی پناهندگان شهر شده بود و هم محل تشکیل کلاسهای مختلط با پایه های متفاوت، اما دختر نوجوانِ قصه ی ما همراه با پدر و مادر و دو خواهرش و تنی چند از اقوام نزدیک مادری در زیرزمین نسبتا بزرگِ خانه ی خاله بزرگش که چندین خیابان دورتر از مرکز شهر بود و در آن سال‌ها به نوعی حومه ی شهر حساب میشد، اقامت داشت و راه ده دقیقه ای خانه ی خود تا دبیرستان را، مجبور بود نزدیک ۴۵ دقیقه تا یک ساعت طولانی تر طی کند تا از منزل خاله به دبیرستان برسد، اون روزها شوق ماندن در کنار خاله های تقریبا هم سن وسال و دخترخاله هایش آنقدر شیرین بود که تلخی دوری از دوستانی که شاید هفته ها در مدرسه نمی‌دید را فراموش میکرد، با وجودی که زیر زمین خاله با ملحفه و چادر شب به تعداد خانوارها تفکیک شده بود، اما اغلب دختر نوجوان تا پاسی از شب ،همراه هم سن و سال‌هایش با صحبت‌های آرام و خنده های یواشکی زمان می گذراندند با این حال دختر نوجوان می دانست که تغییر شرایط موجود، به بودن در مدرسه و در کنار دوستان و هم کلاسانش مطلوب تر رقم می‌خورد ولی اون روزها جبری در پشت این انتخابها نهفته بود که همه را تسلیم شرایط موجود گردانده بود
قسمت بیست و سوم از در ورودی مجموعه آموزشی که برِکوچه ی هفت متری بود، وقتی وارد می‌شدیم ابتدا یک راهرو عریض و پهن و نسبتا درازی بود که سمت چپ و روبرو مربوط به یک مدرسه دیگه بود و سمت راست ورودی دبیرستان دخترانه بنت الهدی قرار داشت ،وارد حیاط بزرگ و قدیمی دبیرستان که می‌شدیم در مرکز حیاط یک ساختمان زمینیِ نیمه قدیمی بود که دفتر مدرسه و چند کلاس در آن ساختمان قرار داشت که سالهای اول و دوم دبیرستان دختر نوجوان در این ساختمان گذشت ،سمت چپ حیاط هم یک ردیف کلاس مسطح و زمینی بود که تنها با یکی دو پله ی کوتاه از کف حیاط مدرسه جدا میشد و خاطرات کلاس سوم دبیرستان و شش ماهِ کلاس چهارم دبیرستان دخترک را شکل می داد، در قسمت شمالی مدرسه یک سالن بزرگ تقریبا جدیدالاحداثی بود که تشکیل می‌شد از دو طبقه که معمولا محل آزمون ها و محل مراسمات خاص مدرسه مثل برنامه های دهه فجر بود. در پشت ساختمان مرکزی مدرسه هم که ادامه همان حیاط قدیمی بود و به واسطه قرار گرفتن آن ساختمان نام برده،در مرکز حیاط، به دو حیاط تبدیل شده بود با یک تور بزرگ در وسط حیاط ،تبدیل به زمین والیبال شده بود که چون غالب معلم‌های مدرسه مرد بودند ،در این محوطه ، بچه ها با آزادی بیشتری تردد و بازی می‌کردند اما به دلیل قدیمی بود و البته زمینی بودن حیاط ، در وسط حیاط ، نشت قابل توجهی کرده بود و شیب خاصی را در وسط حیاط درست کرده بود و بالاخره در انتهای این حیاط دوم ،باز چند کلاس قدیمی که معمولا مربوط به کلاسهای حرفه وفن و خیاطی و گلدوزی بود، در روزهای ابتدایی ورود دختر نوجوان به دبیرستان کشف مکان‌های این محوطه پیچ در پیچ توسط دختر نوجوان و دوتا از دوستانش که تقریبا از او غیر قابل جدا بودند، تنوع خاصی به آن روزها میداد،زهرا همان هم کلاس دوران راهنمایی و نرگس دخترِ خاص و عجیب و غریبی که به شدت زهرا و دختر نوجوان را هر روز مبهوت کارهای خود میکرد، زهرا و نرگس دو هم کلاسی و هم نیمکتی او بودند که به ندرت کسی آن سه نفر را از هم جدا می‌دید، بزرگترین انگیزه زنگهای تفریح آنها مهمان کردن همدیگر بود از بوفه مدرسه، که همیشه ساندویچ کتلت داشت...این مهمان کردن‌ها عادت هر روز این سه نفر بود. دختر نوجوان هرازگاهی سعی می‌کرد با آوردن تغذیه از خانه ،برای هر سه نفرشان، سنت شکنی کند اما دوباره نرگس بود که با خوردن زنگ تفریح بدو بدو به بوفه مدرسه میرفت و با گرفتن سه تا ساندویچ که روغن آن از پشت کاغذ سفید پیچیده شده دور ساندویچ ،بیرون زده بود ، نان و پنیر وخیاری که دختر نوجوان از خانه آورده بود را حواله به زنگ تفریح بعدی میکرد....
قسمت بیست وچهارم یکی از عجایب دبیرستان وجود دبیرهای مرد بود که بچه ها را مجبور می‌کرد در هنگام حضور دبیر مرد در کلاس وحتی زنگهای تفریح با چادر باشند ، وتنها وجه تمایز بچه های مقید با بچه هلی لاقید، پوشیدن چادر یا بی تفاوتی به سُرخوردن چادر از سر یک عده خاص از بچه ها بود، و شاید در اون روزهای جنگ و بمباران تنها گزینه ای که مسئولین به بچه ها تذکر می دادند اهمیت پوشش ،سرکلاس دبیرهای مرد بود، و این تذکرها، سر کلاس خانم حراف، دبیر مهربان درس بینش و معارف به شکل صمیمانه تری مطرح میشد، خانم حراف و حرفهای دلنشینش، به شدت خاطرات خانم ذوالقدر را برای دخترک زنده می‌کرد و بعد از زنگ تاریخ و جغرافیا و ادبیات فارسی، زنگ بینش ومعارف به شدت برای دختر نوجوان کشش و گیرایی داشت و به همان اندازه و یا شاید بیشتر، درس جبر و هندسه و مثلثات ساعت‌های سخت دوران تحصیل دخترک بود ،در کنار آن درس زیست شناسی علیرغم دبیر دوست داشتنی و مهربانش، درس بسیار سنگینی بود که دخترک دوست داشت همیشه ۲۰ دقیقه اول زنگ که دبیر زیست شناسی از بچه ها سوال می پرسید ،به بهانه ی دیرتر به کلاس بیاید اما چون دبیر مهربان زیست شناسی را به شدت دوست میداشت،هیچ وقت به غایب بودن در روزهای زیست شناسی فکر نمی‌کرد اما در ساعت‌های شیمی و فیزیک علاقه به نیامدن به مدرسه به بهانه بمباران، که تنها عذر موجه بچه ها بود،به شدت در ذهنش تقویت میشد ، در تمام دوران تحصیل از درس تاریخ و جغرافیا،نمره کمتر از ۲۰ نگرفته بود و همیشه در کلاس ادبیات فارسي چندین درس جلوتر از درسی بود که دبیر ادبیات تدریس می‌کرد و قبل از گفتن موضوعات انشا توسط دبیر، همیشه چند انشای آماده در دفترش بود و مسلما تنها کسی که همیشه آمادگی خواندن انشا داشت، دختر نوجوان بود ....تا جایی که حتی در زنگهای صبحگاه مدرسه با دفتر انشا می ایستاد چون نگاه خانم ناظم همیشه به او می‌افتاد که: "آماده ای دکلمه بخونی" و دخترک سرحال و با نشاط روی پله جلوی سالن ورودی که مثلا به عنوان جایگاه صبحگاه بود می ایستاد دکلمه میخوند...دکلمه هایی با موضوعات جنگ و جبهه و شهادت ....دکلمه ی "خاکریز نفس"، دکلمه ی" یک با یک برابر نیست" دکلمه ی" تو مثل کوی بن بستی دل من تهیدستی تهیدستی دل من اگر یک ذره بو می بردی از عشق، به دنیا دل نمی بستی دل من".... دختر نوجوان به خاطر دارد که همیشه دکلمه هایش با این عبارت شروع می‌شد:" به نام خدای شهیدان که فرمود شهید بی مرگ است و به پاس خون شهیدان که قلب گرمشان در آستان خاک جنایت به خون نشست"....
قسمت بیست وپنجم اواسط سال دوم دبیرستان لذت هم نشینی با زهرا دوست قدیمی و یارباوفای دوران کودکی و نوجوانی دخترک، تبدیل به حسرت شد، زهرا که به خاطر حادثه ی ترکیدن زودپز در آشپزخانه ی منزلشون، برادر کوچک ۲ ساله شو از دست داده بود و مادرش به شدت جراحت دیده بود، مجبور شد مدرسه رو ترک کنه اوایل به عنوان غیبت کلاسی، اما بعد از مدتی که از درس و مدرسه عقب افتاد،دیگه به مدرسه نیومد، این اتفاق آنقدر برای دختر نوجوان سخت، تلخ و سنگین بود که هنوز بعد از گذشت سالیان دراز حسرت نبودن در کنار زهرا در یک کلاس و در یک نیمکت،دل او را به درد می آورد، دختر نوجوان که تمام حرفهایش و تمام قصه ها و غصه های کودکانه اش را با زهرا تقسیم میکرد، حالا تک وتنها شده بود....گرچه نرگس بود ولی نه زهرا و نه دخترک، هیچ گاه با نرگس صحبت خاص و خصوصی نداشتند اما نرگس بود که همیشه با حرفهای عجیب و غریبش آن دو را متعجب و انگشت به دهان میکرد،نرگس دختری بود از یک خانواده ی مقدس و معروف، اما به شدت سر پر سودایی داشت، او هیچ گاه آن طور که از بیرون نشان میداد، نبود...همین بزرگترین تعجب دختر نوجوان و دوستش زهرا را برمی انگیخت ،نرگس بود و دوران غلیانِ نوجوانی که به شدت جسم و روح او را تسخیر کرده بود و حرفهای او که غیر از این دو دوست دبیرستانی اش والبته دخترخاله اش ،مخاطب دیگری نداشت ...دخترک و زهرا کارشان شده بود نصیحت به نرگس و نگه داشتن راز سنگین او که گاهی این سنگ صبور شدن برای نرگس را دوست نمی‌ داشتند اما انگار جبری از بیرون عن دو را مجبور میکرد که اسرار نرگس را حفظ کنند اما برعکس، دخترخاله ی نرگس که در یک خیابان و منطقه دیگر ، بود و تقریبا هم سن وسال نرگس بود، نه تنها با او همراه بود بلکه همیشه کارهایش حتی تعجب نرگس را هم برمی انگیخت و خلاصه یک سر و گردن از نرگس در کارهای عجیب و غریب بالاتر بود ...خلاصه اینکه نرگس هیچ وقت در کوچکترین نقطه اعتقادی و تفکری، با دخترک مرز مشترکی نداشت فقط به دلیل همجواری در یک نیمکت و درد دل با آن دو ،به شدت با دخترک و زهرا دوست صمیمی شده بود، حالا با رفتن زهرا دخترک به شدت تنها بود...او که دیگر عادت کرده بود ربابه و طاهره را از دور دوست داشته باشد و احترام بگذارد و باور کرده بود هیچ گاه نمی‌تواند با آنها لذت هم کلاسی بودن را بچشد، امروز حسرت دوری از زهرا ،غم مضاعف او شده بود ،دیگر تنها انگیزه او از مدرسه آمدن، دکلمه ی سر صف بود و خانم حراف و دبیر پیر ادبیات فارسی ،آقای فقیهی که همیشه منتظر شنیدن انشاهای دخترک بود ....تا اینکه سال سوم طاهره ناطقی او را در مسیری همراهی کرد و با دخترک در راهی قدم برداشت، که دخترک نوجوان، مدت وقتی بود که، تک وتنها در آن مسیر قدم میزد
قسمت بیست و ششم طاهره ناطقی دختر اهل یکی از روستاهای استان گیلان، با چهره ای گندمگون با صورتی کشیده که روی گونه هایش اثر چندین کک ومک کوچک خودنمایی میکرد ، با چشمان ریز و لب و دهان نسبتا درشت و صدای تقریبا ضخیم، اما دلی آبی و صاف وساده به زیبای دریای شمال داشت، او که به قول خودش مجذوب صدای ظریف دخترک نوجوان هنگام خواندن دکلمه ی سرصف و انشای کلاسی دخترک شده بود، کم کم جای خالی دوستان از نظر غایب دخترک را پر میکرد، دخترک سر نیمکت اولِ سمت چپی کلاس بود و ناطقی سر نیمکت دومِ ردیف وسط کلاس، به طوری که هر وقت دخترک میخواست انشا بخواند او از جایی که نشسته بود تمام نیم تنه اش را خم میکرد تا آهسته از پشت سر در گوش دخترک بگوید: " موقع انشا خوندن صداتو یه کم ضخیم کن" و دخترک در حین انشا خواندن، گه گاهی زیر چشمی به ناطقی نگاه میکرد که در حالیکه دستش زیر چانه اش بود محو گوش دادن به انشای او بود، و گه گاهی حواسش به آقای فقیهی ،دبیر ادبیات بود که همیشه سر به زیر هم انشای دخترک را گوش میداد هم طبق عادت همیشگی روی کاغذ نکته های انشا را می‌نوشت...انشا که تمام می‌شد ناخودآگاه ناطقی با تعریف و تمجید به آقای فقیهی نگاهی می انداخت و می‌گفت: " آقا اجازه خیلی عالی بود مگه نه؟"و آقای فقیهی با لبخندی که از لابه لای سبیل پر پشت و صورت پر از چین چروکش به سختی نمایان بود سری تکان میداد و میگفت:" مثل همیشه".... دخترک هنوز که هنوزه تشویق آقای فقیهی هنگام خواندن انشای "معلم تو بربام فلک مشعل به دستی" را به یاد دارد: " معلم من نمیدانم که هستی...به بالای کدامین قله ی دنیا نشستی ...تو در معنا کدامین واژه ی پنهان به قاموس....به تاریکی دریاها کدامین برج فانوسی....کدامین صفحه از دفتر، کدامین خط خوانایی، به شعر حافظ وسعدی کدامین بیت والایی....تو رودی،جاجرودی، ارس هستی به غریدن، تو کوهی، دماوندی،به ماندن....تو آهنگ خوشی،آرام روحی، صدای بال جیرئیل امینی،چو آوای ملک اندر مناجات، لطیفی،جانفزایی، دلنشینی....تو بر بامی ولی بربام افلاک، تو برخاک ولی خودخاک پاکی،تو بربام فلک مشعل به دستی،تو از دیو سیاهی سرشکستی..."آنقدر آن تشویق برای دختر نوجوان به یاد ماندنی و شیرین بود که هنوز که هنوزه این بحرطویل چندین صفحه ای در خاطر او باقی مانده...و از آن روز طاهره ناطقی نیمه گمشده دخترک شد...
قسمت بیست وهفتم اون روزها تنها سرگرمی امیدوار کننده و مفرح و البته هیجان انگیزِ رقابت گونه، برنامه های دهه فجر بود...ده روزِ دهه ی فجر از زنگ کلاس ها کم میشد و ساعتی قبل از تعطیل شدن، بچه ها، در سالن اجتماعات مدرسه جمع می شدند و نوبت اجرای برنامه ی جشن دهه ی فجر هر کلاس بچه های اون کلاس فعالیت می کردند، اجرای سرود و نمایش و پذیرایی برنامه های گروهی اون کلاس مربوطه میشد و تک خوانی و دکلمه خوانی و مجری گری و مانند اینها ،برنامه انفرادی اعضای مربوطه بود که از قبل مشخص شده بود، اجرای بهترین برنامه مربوط به جشن دهه ی فجر، تزئین بهترین کلاس، بیشترین مشارکت اعضای کلاس و...رقابت شیرین و دل چسبی رو در اون گروه سنی بین بچه های کلاس اول دبیرستان تا چهارم دبیرستان ایجاد کرده بود که حاصلش تمرین‌های یواشکی برنامه ی جشن کلاسی در ساعت‌های ورزش و ساعت‌های تفریح و حتی دقایق انتهایی ساعت های کلاسی شده بود به علاوه برای لو نرفتن تزئین های خاص کلاس قبل از موعد رونمایی از تزئین های کلاسی ، معمولا جلوی درِ کلاس بچه هایی مامور بودند تا اجازه ورود بچه های کلاس های دیگه رو به کلاس ندهند...این رقابت ها تنها دغدغه ی شاد اما مهیج بچه ها در اون روزها بود انگار که با شروع ماه بهمن هیچ کار مهم دیگه ای بچه ها را سرگرم و مشغول نمی‌کرد و هیچ انگیزه ای قوی تر از رتبه بالای کلاس در برنامه ی جشن دهه ی فجر، بچه ها را به موقع و سر ساعت به مدرسه نمی کشاند...حتی در اون سالها که جنگ تحمیلی به مراحل حساس و البته غیرقابل پیش بینی رسیده بود، هم ، تاثیری در شور و اشتیاق و دل مشغولی بچه ها برای مراسم نداشت...کلاسی که دخترک نوجوان در آن قرار داشت به دلیل داشتن استعدادهای درخشانی مثل طاهره ناطقی، مریم برادران، خوش‌رفتار و بیطرفان و حاجی میرزایی و...که هر کدام مهارت منحصر به فردی داشتند، همیشه ودر هر مقطع، رتبه ی برتر بود و چون معمولا هر سال جدید بچه های سال قدیم عینا، در کنار دوستان سال پیششان، قرار داشتند، این رتبه مجددا تکرار میشد...دخترک خوب به یاد دارد که اولین باری که با دل و جوون عزمش را برای اجرای خوب برنامه ی انفرادی دکلمه خوانی دهه ی فجر جزم کرده بود بعد از رفتن زهرا از مدرسه و بعد از ازدواج نرگس بود که در واقع همه ی وقت او در کنار طاهره ناطقی می گذشت...
قسمت بیست و هشتم اون روزا که واژه بودیم من و تو....اون روزا که توی کوچه ی زمان، یه خونه داشتیم، پَلو هم......اون روزا که تیک و تاک ساعتا.....یا صدای تق تقِ تندِ یه در....تو کوچه، پس کوچه های تنگ و تار....ترس و وحشت تو دلِ همه ی آدما میکاشت....یادته، بعداز ظهرا،....الک دُلک بازی میکردیم من وتو....من یه ضربه میزدم به این، تو یه ضربه میزدی به اون.....اگه بارون می بارید، ننه چن بار توی کوچه داد می زد:" دیگه بسه بازیِ الک دُلک، بچه جون، بارونه سرما نخوری....تو خیالِ من و تو، زندگی غیراز اینا هیچی نبود، زندگی یه قُل دو قُل، زندگی الک دُلک.....زندگی، تو آسمون یه بادبادک، زندگی میشد که بادِش بکنی، مثلِ یه دونه بادکنک....تو خیال من وتو، زندگی غیر از اینا هیچی نبود....یه شب، اما...، یادته...من وتو خواب می دیدیم، پشت دیوار بلندِ دلِ ما، یه سپیدارِ بلند، لونه ی صدتا پرستو شده بود، یه پرستو مالِ من، یه پرستو مالِ تو، توی دستای سپید، سبدایِ گلِ یاس، یه سبد گل مالِ من، یه سبد گل مالِ تو....دیگه از فکرایِ خامِ بچگی، دو سه تا کوچه جلو رفته بودیم، دیگه زندگی برام یه معنیِ دیگه ای داشت، تو چشایِ من وتو عکس امام، توی قلب من وتو، مِهرِ امام....زندگی یه بادبادک نبود دیگه، زندگی یه قُل دو قُل،الک دولک نبود دیگه، زندگی یه کاج سبزِ قدبلند، زندگی یه چشمه تویِ کوهسار، زندگی مثلِ ستاره ی جنوب، زندگی یه سرو بود.....این بحر طویل طولانی، حاصل ذوق هنری پاک و ناب طاهره ناطقی بود که وقتی با ذوق احساسی غیر قابل توصیف دخترک، در اون برنامه دهه فجر سال سوم دبیرستان، خوانده شد، تمام شور و احساس اون دختر بی غل وغش گیلانی رو به رخ حضار کشاند و بهترین برنامه دهه فجر اون سال شد.....
قسمت بیست ونهم دخترک نوجوان خوب به یاد دارد، وقتی سال ۶۷ که " روح خدا به خدا پیوست" در آن خرداد ماهی که صبح ۱۴ خردادِ آن ، امتحان زبان ثلث سوم را داشت، بعد از شنیدن اون خبر شوک کننده ، که مدتها سنگینی آن خبر دلها رو آروم نمی کرد، .....با خواهش و تمنای زیاد از طرف دخترک، قلم طاهره ناطقی راه افتاد و رهبری مقام عظمای ولایت در ادامه آن بحر طویل ، این چنین ترسیم گشت و برای اولین بار بعد از رحلت غم بار امام صدای دخترک با یک غم شیرین یا يک شادی تلخ، از قلم طاهره ناطقی چنین به گوش حضار رسید: "اگه شب دستمالشو گره میزد....اگه غوغای سحر، اجازه ی موندنو داشت، یا اگه تخمای شب، توی دستای سحر درو میشد،.......... اگه صدای پر از احساس بهار، اگه آسمونِ سبز، ویا اگه پرستوهایِ شادِمان و سپیدارِ بلندِ دشتِ ما، همیشه بود،....اگه من یه ساقه بودم، تو اگه یه ریشه بودی....من و تو، دستامونو به هم می دادیم....توی جنگل سیاه، بعد از اون شبِ کویرِبی کسی، آفتابِ تازه ای دمید....قلبهای خسته و غمین، سبز شد، جوونه زد، بهار شد....باز روحِ زندگی به سمتِ ما سَرَک کشید، شوق زندگی دوباره، جوونه زد، باغ ما یه باغبونِ تازه داشت،....توی جنگل سیاه، من و تو یه ساقه و یه ریشه هستیم لبِ رود، که باید دستای ما، توی دستای فلک یکی بشه......مثل همیشه.................." و از اینجا به معنای کامل کلمه دخترک و ناطقی در نگاه همه، دو نیمه مکمل بودند
در لابه لای تمام روزمرگی های خطور خاطرات چندین دهه ی پیش، یه خاطره ی قشنگ که شاید دهها دهه بگذره و لذتش هیچ وقت کهنه و تکراری نشه،خودنمایی میکنه، اونم این خاطرس که خطورش هم تا این لحظه که جای پای اتفاقاتش بعد از ۲۴ ساعت روی کاغذ نقش می بنده ، دل آدم رو هُری خالی میکنه از شوق وصفش....
شب قبلش اصلا مال خودش نبود اصلا حال خودشو نمیفهمید وقتی استادش باهاش تماس گرفته بود و بهش گفته بود: شما با ما میایی یا نه؟ اونقدر شوکه شده بود که فکر می‌کرد استادش فقط داره یه داستان تعریف میکنه از یه جریانی، داستانی که میتونست به واقعیت نشستنش یه رویای غیر باور باشه، اصلش فکرشم نمی‌کرد که باید جواب رفتن یا نرفتنشو بده...استاد وااااقعا قراره بریم من خواب نمی بینم؟ استادش هم که شاید پشت خط تلفن نمیتونست انقلاب درون او رو تصور کنه جواب داد:آره خب دو نفر جای خالی هست یکیش خودم هستم دومی هم گفتم به شما بگم، اگه دوست داری....اگه میخواهی شما هم بیا....دوست داری؟ دوست داری چیه؟ اصلا فکر نمی‌کرد روزی مخاطب این سوال باشه از خوشحالی نمی‌دونست چی بگه چه جوری جواب بده! چه جوری حرف بزنه! یه بغض شیرین ته گلوش، راه نفسشون بند آورده بود...تنها چیزی که به فکرش رسید این بود که زنگ بزنه به همسرش تا ازش اجازه بگیره مسلم جواب همسرشو میدونست اما انگار میخواست مهلتی برای یه نفس عمیق پیش بیاد براش یا شایدم اونو تو این تصمیم شریک کنه...صبح ساعت یک ربع به پنج با استاد قرار دارم،استاد قراره بیاد دنبالم باهم بریم اما چهار صبح باید بیدار بشم تا آماده بشم...اما چهار صبح دیر نیس ؟ خوبه یه کم زودتر بیدار بشم...نکنه خواب بمونم ...نکنه دیر بشه..چی با خودم ببرم؟ چیکار کنم؟ هوا سرده چه لباسی بپوشم هم سبک باشه هم گرم..بچه ها رو چیکار کنم بیش از یه نصف روز نیستم،کار بچه ها لَنگ نَمونه،مغزش هنگ کرده بود... ناهاربچه ها چی میشه؟ قراره پسر و عروس و نوه کوچولوش بیان ناهار خونشون، از چند روز پیش دعوتشون کرده بود قراره شب با همشون بره خونه مامانش...اصلا قراره همه چی به هم بریزه...خوب بریزه مگه میشه نریزه اصلا چی میشه به هم بریزه؟ولی ارزششو داره هزار مرتبه ارزششو داره شایدم بیشتر...اما بازم مث آدمای هاج و واج فقط فکر می‌کرد فکری که تهش می‌رسید به انتهای اون مسیر به ته اون مقصدی که قرار بود توش قراربگیره! فقط چطور ممکنه؟ چطور همچین قرعه ای به نامش افتاده؟ مگه میشه؟ مگه امکان داره؟تو جواب نهایی به استاد ،بهش گفت استاد ! یه بار دیگه بهم بگید راسته ؟ چه جوری میتونم باور کنم؟ اصلا الان چیکار کنم؟ استاد خندید و گفت : هیچی فقط الان راحت بخواب و به هیچ چیز دیگه فکر نکن...اما خواب؟ چه جوری بخوابه؟ از هرچیزی غریبه تر فقط خواب بود براش! مگه میشد خوابید؟ تا ساعت ۱۱ به بهانه ی جمع و جور کردن سفره ی شام بعدش به بهانه کارای باقی مونده ی آخر شب، بعدش...بعدش دیگه بهانه ای نداشت برای بی‌خوابی، تو رختخواب از این پهلو به اون پهلو، خدا یعنی واقعیت داره؟ خدا بخوابم؟ خوبه نخوابم...یادش نمیاد کی و چه جوری چشماش روی هم رفت ولی اینو خوب میدونه که قبل از آلارم موبایلش بیدار شد ...انگار تازه خوابش برده بود چون وقتی بیدار شد یه لحظه یادش رفته بود برای چی بیدار شده؟ شاید به ثانیه نکشید که یادش اومد آهان باید برم....فوری آماده شد، خیلی زودتر از قرارش با استاد..بازم گیج بود همسرش بیدار شد متوجه گیج و منگیش شده بود ...میخواهی چایی چیزی بخوری بری؟ نه بابا چایی چیه؟ اونقدر هنگ کردم که فک می کنم راه حنجره ام بسته شده ...روی مبل نشسته بود و منتظر زنگ استاد...از استاد خبری نبود یه پیام داد خبری نشد پیام دوم بازم خبری نشد انگار عقربه های ساعت هم خواب آلود بودن به زور حرکت میکردن اونقدر حرکتشون سنگین بود، که متوجه نشد فاصله پیام اول و دوم با تک زنگ بعدش فقط یه دقیقه شده بود...بالاخره استادش تک زنگشو با تک زنگ جواب داد ...
نکنه استاد خواب باشه نکنه هنوز راه نیفتاده خوبه دوباره زنگ بزنم نه بابا خجالت میکشم هنوز زوده چهار دقیقه دیگه مونده به قرارمون...آخرش دوباره تماس گرفت تا استاد بهش گفت پشت در خونه تون هستم چقدر طول کشید خدا میدونه...همسرش قرآن بال سرش گرفت و‌گفت از زیر قرآن رد بشو مگه میشه این مسیر رو بدون رد شدن از زیر قرآن رفت..از زیر قرآن رد شد..پسر نوجوان همیشه خواب آلود با صدای در ورودی بیدار شد و با صدای بلند اومد تو راهرو و گفت مامان داری میری التماس دعا خدانگهدار...هنوز تو تعجب این نوع بیدار شدن پسرش بود‌که از خونه بیرون رفت و تو این اثنا یاد حرفای پسر کوچیکش افتاد که شب قبل بهش گفته بود مامان دست خالی برنگردیا......وقتی تو ماشین استاد نشست تازه یادش افتاد چه چیزایی یادش رفته...پول، کارت شناسایی،..هوای سرد زیر صفر دی ماه بدنشو میلرزوند اما تو وجودش یه گرمایی حس می‌کرد که اصلا نمیتونست در مقابل سرما بی تابش کنه انگار یه منبع گرمایی جوری گرمش کرده بود که بخار گرماش تو کوچه و خیابون ساکت وخلوت پخش می‌شد...تو ماشین نشست و بازم شروع کرد به همون سوال تکراری دیشب تا حالا...استاد این مسیر واقعیه؟ بیدارم؟ خواب نمی بینم؟( حتی الانم که داره اینا رو مینویسه فکر میکنه شاید یهویی از یه خواب ۲۷ الی ۲۸ ساعتی بیدارش کنن) معلومه که بیداری عزیزم توکل کن به خدا خیلی هیجان داری معلومه....خیلی هیجان استاد؟ خیلی مال یه لحظه شه ...بعدشم بنا به قراری که گذاشته بودند رفتند تا سه نفر دیگه رو هم سوار کنن ...بعد از یه وقفه ایی که هنوز یادش نمیاد چقدر طول کشید خودشو تو مسیری دید که هیچ وقت فکر نمی کرد قسمتش بشه..وسطای راه برای نماز صبح توقف کردن در ماشینو که باز کرد سرمای بیرون پاشید تو صورتش اما بازم م گرمای درونش به سرمای جاده دهن کجی میکرد و انگار لج کرده بود که پیش اون سرمای صبحگاهی یخبندان کم نیاره...انگار قرار نبود سردش بشه یخی هوا رو حس می‌کرد اما یه حُرم گرمایی، از درونش تو سلول‌های بدنش و تمام وجودش سَرَک می کشید...با وجودی بی خوابی دیشب ،خواب با چشماش غریبگی میکرد بعد از این همه بی‌خوابی تو دم دم طلوع آفتاب که همیشه خوابش شیرین ترینه ، اما بازم نمیتونست پلک رو هم بذاره،مسیر پشت سر هم می‌گذشت اما گذشت زمانو حس نمی‌کرد انگار یه جایی زمان متوقف شده بود شایدم تو مسیر ، یه جایی زمان از تو ماشین پرت شده بود بیرون و گم شده بود...فقط مسیر یکنواخت اتوبان بود و خواب شیرین همراهانش...تا اینکه بالاخره رسید اونجایی که باید می رسیدند و از ماشین پیاده شدند دو تا از همراهان مقصدشون جای دیگه بود و او بود و دو نفر دیگه هم پای هم دیگه...
همراه استادش و همسفر دوم، از ماشین پیاده شد، حالا دیگه تنها صدایی که می شنید صدای قلبش بود ارتعاشش همه وجودشو پر کرده بود از گیت اول رد شدند باید کیفاشونو تحویل میدادن، موبایلاشونو هم خاموش میکردن و می‌گذاشتند تو کیفاشون، اونقدر گیج بود که اصلا یادش نبود زودتر پیام بذاره برای خانواده اش که اگه زنگ زدن نگران نشن،با دستپاچگی موبایلشو خاموش کرد....خانم کیف و وسایلتون رو تحویل بدید...تازه متوجه شد این صدا شد به خودش که اومد دید مات و مبهوت جلوی گیت ایستاده ...با وجودی که میدونست امکانش نیست اما از تو خونه یاد خودش سپرده بود یه تیکه نبات برای تبرک کردن تو کیفش بذاره...موقع تحویل دادن کیف به اون نباته فکر می‌کرد به خودش گفت حتی هوای اینجا هم تبرکه لازم نیست تلاشی برای بردن نبات همراه خودت بکنی...گرمای دستش توی سرمای صبحگاهی که هنوز ساعت ۷ نشده بود تنها حس درونی بود که میتونست بفهمدش...تو گیت بعدی دیگه مطمئن بود الان قلبش از جا کنده میشه انگار تو قفسه سینه اش بدون اینکه به جایی وصل باشه فقط آویزون بود دیگه حتی صدای حرف زدن خانمها تو گیت بازرسی هم براش نا مفهوم بود دیگه فقط و فقط صدای ارتعاش قلبش بود که با ضربان رگهای مغزش و نبض بدنش ، یه موسیقی روح نواز درست کرده بود که انگار گوشاش قرار گذاشته بودند فقط اون صدا رو بشنوند....خدایا این همونجاییه که وقتی هر کسی می رفت بهشون حسرت می خورد....بعد از گیت بازرسی یه محوطه ی بازِ مسقف، فضای بزرگی رو پیش روش قرار داده بود.کاش موبایلم بود این لحظات رو ثبت میکردم ...گرچه مگه میشه پشت تصویر چشاش این دقایق جاودانه نشه؟! حالا دیگه سرمای هوا صورتشو لمس می‌کرد این مسیر ،همون مسیر عشق بود همون مسیری که تو کتاب‌ها، تو داستان ها، خونده بود یا شنیده بود مسیری که هیچ وقت باورش نمی شد تو سپیده دم یه صبح سرد زمستونی توش قرار بگیره، قدماش دیگه محکمتر شده بود هر قدمی که جلوتر میرفت ،قلبشو می‌دید که ازش جلوتره...انگار تو یه میدون مسابقه، پاهای ضعیف و دردمندش با قلبش کورس گذاشته بودند و انگار دوس داش برای رو کم کنی از قلبشم که شده بعد از مدتها بدو بدو کنه...کفشا رو باید تحویل بدیم، با این صدای همراهاش تازه حواسش اومد سرجاش که: وای من وضو نگرفتم...یکیشون گفت عب نداره داخل، وضوخونه هست دمپایی هم اونجا هست ،رفتیم داخل اول میریم برای تجدید وضو...
کفشا رو که تحویل دادن ، دیگه واقعا یه جورایی حس می کرد پاش روی زمین نیست، یعنی پاشو از تو کفشش درآورده بودا، اما انگار روی ابرا گذاشته بود، سردی موکت های پشت در، که یه نم نازک برف روش نشسته بود بیشتر شبیه خنکی و لطافت ابرای پربار بهاری بود، خانم دربانی که جلوی در ورودی روی صندلی نشسته بود انگار حالشو خوب درک میکرد شاید این حال و احوال براش خیلی تازگی نداشت شاید مشتی از خروار و کاهی از کوه و قطره ای از اقیانوسی رو می دید که تو ورودی این در بارها تجربه اش کرده بود...با یه لبخند ملیح بهش خوشامد گفت و بفرما زد...استاد اینجا آخرشه دیگه درسته؟ دیگه این آخرین مرحله اس، درسته؟ بله عزیزم بالاخره رسیدیم، خود خودشه...اشک امونشو بریده بود برای اولین بار تو زندگیش اشک شادی رو دوس نداشت ..اگه از اطرافیان خجالت نمی کشید فریاد می‌زد بلند بلند قهقهه می زد ،بالا و پایین می پرید با شادی دستاشو بلند می کرد ، جیغ می کشید و خدا رو شکر می‌کرد...اما فقط اشکای داغ بود روی صورت یخ زده و سردش، اونقدر اشکاش داغ بود که فکر می کرد اگه روی برفای باقی مونده تو باغچه کنار کوچه بریزه حتما اونا رو ذوب می کنه ...وارد حسینیه شد در ودیوار حسینیه اونقدر براش تازگی داشت که انگار نه انگار بارها و بارها تو تلویزیون دیده بود، این حسینیه با زیلوهای آبی رنگ و سکوهای کوتاه وبلند و پرده هایی که تا حالا فکر می‌کرد سرمه ایه و الان سبز سبز بود با اون زیبایی و نظم خاص و خیره کننده ایی که تو چین هاش بود ، در حین سادگی و یکنواختی،حتی نوشته ی بالای پرده" فاطمه کوکب دریُ بین نسا الدنیا" خاطره ی بهشت ندیده ای رو براش زنده می کرد که، همیشه توصیفشو شنیده بود، حتی آدمایی که بعضی ها زرنگی کرده بودن و زودتر اومده بودن و تو ردیفهای اول نشسته بودند، افرادی که هر کدوم مسئولیتی به عهده داشتن، خدام ، فیلمبردا، خبرنگارا و مدعوینی که حتی تو زنده ترین شبکه های تلویزیون اینقدر زنده و جدید ندیده بودنشون و صدای مداحانی که صدها بار شنیده بود و الان اینقدر تازگی داشت ...همه و همه به شدت شبیه بهشتیانی بودند که وصف نشستن و برخاستن و خرامیدنش رو شنیده بود...اونقدر همه چیز قشنگ بود که دلش می خواست دستشو می تونست برسونه به ساعت بزرگ آویزون وسط حسینیه و عقربه هاشو نگه داره، دلش می‌خواست آن به آن و لحظه به لحظه ی این دقایق عرشی رو با ذره ذره ی وجودش لمس کنه..ولی خوب بازم نمیشد چون دیگه بیشتر از این توان نگه داشتن دلشو نداشت دلی که مثل یه ماهی بیرون افتاده از آب، وسط کویر خشک، تلظی میکرد، چطور می تونست بیشتر از این منتظرش بذاره دیگه توانِ تحمل کردن نداشت یه نگاهش به پرده روبرو ویه نگاهش به صندلی ساده ایی که جلوی پرده بود،چه طور میشه آدم راحت نگاه کنه، مگه میشه جای جلوس نور رو دید و بازم نگه خوش به حال اون صندلی، خوش به حال اون میز کنار صندلی ...مگه میشه آدم یه وقتایی به در و دیوار و میز و صندلی حسرت بخوره و از ته دلش بگه کاش من اون صندلی بودم، اون میز ، اون دیوار روبرو، اون پرده اون زیلو ...چه میدونم هرجایی که بتونه یه جورایی در تماس با محبوبش باشه...محو تماشا و غرق خیال پردازی بود دیگه باور کرده بود خودشه و یه حسینیه و یه صندلی و ورودی پرده و...که یه دفعه همزمان با به هم خوردن نظم قسمت ورودی پرده ی روبرو ،نظم صف های جمعیت که تا به حال سعی داشتند روی کاغذهای سفیدی که با فاصله یکسان روی زیلو جسبیده شده بود، بشینند، به هم خورد و با صدای جمعیت "صل علی محمد..." نماد سمعی و بصری شکوه عشق متجلی شد و حضرت خورشید طلوع کرد.....
🍃این الرجبیون🍃 رجب با فجر هم قافیه شد تا مثنویِ دلهای بارانی رجبیون با ابرهای پر بغض بهمن هم ردیف گردد...باران نزدیک است و آسمان تمنا، سحاب مغفرت را در ایام البیض بشارت می‌دهد تا نورانیت فجر ، متجلی گردد . گلِ نهرِ رجب با شکافنده علم می شکفد تا سِرِ کبیرِجامعه ی نَقَوی و مولود پربرکتِ تَقَوی رخ نمایی کند و کعبه ی دلِ عشاق علوی، تَرَک بردارد ،تا در سپیده دم فجرِ نهضتِ زینبی روح الله، از پسِ محبسِ کظم الغیظِ انتظار ، نورِ فرج ، مبعوث گردد 🤲ان شاءالله🤲 ✍فاطمه حسینی پناه
شب آرزوها یعنی لام لب های متبسم به زمزمه ، شگفتن یای گل یاس اقرب من حبل الورید ، در لام لالایی بی منت قاصدک ها ، به تاء ترنم استجابت ،که با الف ولام ریزش آلام ، معرفه ی غربت تصویرِ مظهر العجائب را در الفبای لیله الرغائب ترسیم می کند. ✍فاطمه حسینی پناه @khotorekhatere
برای تو پدرم که پاسبانِ پیروزِ پادگان پیمان بودی و پگاهِ پرستیدن را پناهگاه، پس از تو پندِ پیرِ پشیمانی را پایانی نبود و پرسش پرواز پرستو را نیز، پاسخی نبود... آن گاه که پیاده ، پیچِ پس کوچه ی پژمردن را پیمودم پدرم دیدار به قیامت👋😭👋 ✍فاطمه حسینی پناه @khotorekhatere
ای خدای زینب🙏🌹🙏 همو که پرتو چادر سیاهش طعنه زده بر ایام البیض رجب، همان سُرنای نینوا که "ما رایت الا جمیل" او ، زیارت مخصوص قرص نیلگون رجبیه گشت و سِر نی در آبله ی صبور پاهایش ، اسارت را به رخ آزادیِ حقارت کشاند.... ای خدای عقیله ی زینت علم پدر🙏 🌹 🙏 ای خدای عالمه ی حیای مادر🙏 🌹 🙏 بحق مظلومیت نگاه مضطرِ پر هیبت زینب ، بر تشتِ جگر، پاره های حسن یا سر حسین ،که تشت رسوایی رسوایان عالم را نظاره گر گشت...🤲عجل لولیک الفرج🤲 ✍فاطمه حسینی پناه @khotorekhatere
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تولد داریم چه تولدی...جشن داریم اونم چه جشنی....همیشه دلم میخواست متولد بهمن ۵۷ بودم، که جشن تولدم، جشن راه افتادنم، جشن قد کشیدنم ،جشن نوجوانی ام، جشن تکلیفم، جشن رسیدن به سن قانونی ام، جشن جوونی ام، جشن میانسالی ام،جشن چهل سالگی ام ،جشن بالندگی ام ...مصادف میشد با پرشکوهترین جشن قرن معاصر ....اون موقع صفحات شناسنامه ام رو تبدیل میکردم به دفترچه خاطرات و توش می نوشتم: اون روزا که واژه بودیم من و تو....اون روزا که توی کوچه ی زمان، یه خونه داشتیم، پَلو هم......اون روزا که تیک و تاک ساعتا.....یا صدای تق تقِ تندِ یه در....تو کوچه، پس کوچه های تنگ و تار....ترس و وحشت تو دلِ همه ی آدما میکاشت....یادته، بعداز ظهرا،....الک دُلک بازی میکردیم من وتو....من یه ضربه میزدم به این، تو یه ضربه میزدی به اون.....اگه بارون می بارید، ننه چن بار توی کوچه داد می زد:" دیگه بسه بازیِ الک دُلک، بچه جون، بارونه سرما نخوری....تو خیالِ من و تو، زندگی غیراز اینا هیچی نبود، زندگی یه قُل دو قُل، زندگی الک دُلک.....زندگی، تو آسمون یه بادبادک، زندگی میشد که بادِش بکنی، مثلِ یه دونه بادکنک....تو خیال من وتو، زندگی غیر از اینا هیچی نبود....یه شب، اما...، یادته...من وتو خواب می دیدیم، پشت دیوار بلندِ دلِ ما، یه سپیدارِ بلند، لونه ی صدتا پرستو شده بود، یه پرستو مالِ من، یه پرستو مالِ تو، توی دستای سپید، سبدایِ گلِ یاس، یه سبد گل مالِ من، یه سبد گل مالِ تو....دیگه از فکرایِ خامِ بچگی، دو سه تا کوچه جلو رفته بودیم، دیگه زندگی برام یه معنیِ دیگه ای داشت، تو چشایِ من وتو عکس امام، توی قلب من وتو، مِهرِ امام....زندگی یه بادبادک نبود دیگه، زندگی یه قُل دو قُل،الک دولک نبود دیگه، زندگی یه کاج سبزِ قدبلند، زندگی یه چشمه تویِ کوهسار، زندگی مثلِ ستاره ی جنوب، زندگی یه سرو بود.... "اگه شب دستمالشو گره میزد....اگه غوغای سحر، اجازه ی موندنو داشت، یا اگه تخمای شب، توی دستای سحر درو میشد،.......... اگه صدای پر از احساس بهار، اگه آسمونِ سبز، ویا اگه پرستوهایِ شادِمان و سپیدارِ بلندِ دشتِ ما، همیشه بود،....اگه من یه ساقه بودم، تو اگه یه ریشه بودی....من و تو، دستامونو به هم می دادیم....توی جنگل سیاه، بعد از اون شبِ کویرِبی کسی، آفتابِ تازه ای دمید....قلبهای خسته و غمین، سبز شد، جوونه زد، بهار شد....باز روحِ زندگی به سمتِ ما سَرَک کشید، شوق زندگی دوباره، جوونه زد، باغ ما یه باغبونِ تازه داشت،....توی جنگل سیاه، من و تو یه ساقه و یه ریشه هستیم لبِ رود، که باید دستای ما، توی دستای فلک یکی بشه......مثل همیشه.................." ✍فاطمه حسینی پناه @khotorekhatere
امشب آسمان شهر قم غم می بارد تا ابرهای پر بغضِ حسرتِ مریدانِ ابا المعصومه(س) را، به بارگاهِ بابِ المراد، حواله دهد و ستارگان چشمانِ عاشقانش، مرواریدِ اشک را، بر آستانِ ملک پاسبانِ رضا( ع) بپاشند... امشب همه بر، خوانِ باب الحوائج، مهمانِ گندمِ سخاوتش خواهیم بود چون.... امشب، کفترِ زخمی حصرِ مظلومیت، پرواز خواهد کرد 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 ✍فاطمه حسینی پناه @khotorekhatere
بخوان ای احسان به نام خالق حُسَیَن بخوان ای احسن به نام خالق حَسَن بخوان ای فاطر به نام خالق فاطمه بخوان ای عالی به نام خالق علی بخوان ای اکرم به نام خالق کَرَم بخوان ای معلم به نام خالق عِلم بخوان ای محمد، ای احمد به نام خالق حمد حمدی که او را سزاست برای رسالتی چون تو حمدی که او را رواست برای ولایتی چون عالیِ اعلا سپاس برای آمدنت، بودنت و برانگیختنت... ✍فاطمه حسینی پناه @khotorekhatere
مولا! شنیدم لاله ها را دوست داری آیینه های آشِنا را دوست داری با یادِ قرآنی که بر نی خوانده می شد صوتِ مناجات و دعا را دوست داری مولا! شنیدم نی حکایت از تو می کرد می گفت: دلهای رها را دوست داری می گفت: هرچند از جدایی می گریزی اما تو سرهای جدا را دوست داری مولا! شنیدم در تمام آسمان ها تنها زمین کربلا را دوست داری از اهل بیتت از دلت پیداست، بسیار آتش گرفتن در خدا را دوست داری مولا! اگرچه این لیاقت را نداریم اما بگو: آیا تو ما را دوست داری؟؟؟😭