eitaa logo
خطورخاطره
26 دنبال‌کننده
6 عکس
4 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت اول بابا پشت یک در بزرگ تو کوچه قدم میزد و منتظر بود مدتی طول کشید تا دخترش بدو بدو به طرفش اومد وپرید تو بغل بابا و با شیرین زبونی گفت بابا اونا گفتن قبول شدی.... اوایل انقلاب بود از اون روزا چیز زیادی یاد دخترک نمیاد فقط صدای تق تق شلیک تفنگ تو یک خیابان خالی که فقط چندتا جوان شعار می‌دادند و وقتی بابای دخترک از توی خونه در یک راه پله ایی که منتهی به پشت بام میشد از پشت یه شیشه ی خاک گرفته مشرف به خیابان که البته خیلی هم سخت میشد خیابان رو دید، سعی می‌کرد بیرون را نگاه کند که مادر دخترک با التماس بهش میگفت آخرش یک کاری دست خودت میدهی مواظب باش خطرناکه.... اون موقع ها قانون آموزش و پرورش اینجوری بود که وقتی کسی میخواست بچه اش رو زودتر از سنش مدرسه بفرستد باید از اون کودک یکی دوتا امتحان هوش بگیرند دیگه لازم نبود شناسنامه دستکاری بشود....بابا ومامان از اینکه دخترشون قبول شده بود ویک سال زودتر قرار بود مدرسه برود خوشحال بودند و در تدارک کارهای مدرسه بودند....
قسمت دوم مدرسه که هم خودش وهم اسمش نمونه بود بین چندین مدرسه شهر خانه دوم دخترک شده بود مدرسه ایی تقریبا کوچک اما باصفا وارد مدرسه که میشدی اول باید از یک پاگرد که سمت راستش پله های مشرف به طبقه دوم میشد رد میشدی بعدش وارد حیاط مدرسه میشدی...سمت راست چندتا کلاس زمینی بود سمت چپ دفتر مدرسه و روبرو یک تراس کوچک که با سه تا پله از حیاط مدرسه بالاتر بود و زیر این کلاس زیرزمین تاریکی بود که شاید هیچ کس اونجا نمی رفت....طبقه دوم دقیقا مثل کلاسهای کنار حیاط چندتا کلاس ردیف هم بودند که با یک فضای کوچک برای رفت و آمد و نرده ای آهنی زنگ زده که مشرف به حیاط مدرسه میشد
قسمت سوم کلاس اولی ها معمولا تو اون کلاس روبروی در وردی حیاط بودند کلاس بزرگ بود ؛ ‌با شیشه های قدی بزرگ که سرتاسر قسمت غربی کلاس به موازات تراس مشرف به حیاط مدرسه ؛نور کامل خورشید رو رو سر بچه ها می پاشید . معلم کلاس اول با اون کفش های پاشنه بلندش و اون کت ودامن کرم رنگ و با روسری ابریشمی که از روی سرش سر خورده بود وحایل گردنش شده بود آروم آروم به کلاس نزدیک میشد .....چون خیلی وقت از شروع انقلاب نگذشته بود هنوز بعضی معلم‌ها با همون سبک وسیاق قبل به مدرسه می اومدند اما مراعات می‌کردند بیرون مدرسه پوشش روسری رو داشته باشند. اما توی مدرسه تقریبا سر کردن روسری براشون معنی زیادی نداشت و خیلی از دختر بچه ها به تقلید از معلم ها بیشتر اوقات روسری هاشون تو کیفشان بود و البته تنها تفریحشون کشیدن روسری از سر بچه هایی بود که گره روسری هاشون زیر چونه سفت می بستند و برای در آوردن روسری مقاومت می‌کردند البته وقتی که با شیطنت بچه های دیگه روسری هاشون از سرشون کشیده میشد موهای شوریده و شانه نکرده که به خاطر الکتریسیته به سمت بالا سیخ شده بود معلوم میشد، روسری بود که تو هوا پرتاب میشد ودست به دست میگردید و دخترک یکی از اون بچه ها بود که به دنبال روسریش این طرف و اون طرف می دوید وبرای پوشاندن موهای نرم و مشکیش که درقسمت جلوی پیشانی چتری بود تقلا میکرد
قسمت چهارم روزها و ماههای اولین سال مدرسه با تمام فراز ونشیبش سپری میشد و دخترکِ شاد، با امیدی تازه وارد سال دوم دبستان میشد.کلاس دوم که در طبقه دوم مشرف به حیات قدیمی مدرسه قرار داشت با دو راه پله از طبقه اول جدا میشد که اولین راه پله بعد از ورود به مدرسه بود و بعد از گذشتن از پاگرد قدیمی سمت راست با پله های سیمانی و دیوار کوتاه سیمانی که به جای نرده آهنی نقش حفاظ را برای بچه های شاد مدرسه را داشت و راه پله دوم با همان سبک وسیاق بعد از گذشتن از ایوان روبروی حیاط ،همان ایوانی که کلاس اول در آن قرار داشت از سمت راست به بالا هدایت میشد از این راه پله که بالا میرفتی اولین کلاس سمت چپ روزهای زیبای سال دوم دخترک را می ساخت که یکی از آن روزهای زیبای کلاس دوم ، همان زنگ ورزشی بود که زنگ ورزش معلم دخترک را برای کاری به دفتر مدرسه فرستاده بود و وقتی دخترک برگشت معلم با همان صدای نازک ومهربان به او گفت به عنوان تفریح زنگ ورزشمان، در این مدت کوتاه که نبودی تغییری در کلاس صورت گرفت؛ میتوانی حدس بزنی؟دخترک نگاهی به کلاس و تخته سیاه و جایگاه میز وصندلی معلم کرد و چون تغییری ندید بلافاصله و با زیرکی موذیانه ای به صورت تک تک دوستانش با خنده ای شاد انگشت سبابه دست راستش را بلند کرد و گفت خانم اجازه فهمیدیم معلم ورزش با همان نگاه همیشگی گفت خب بگو ببینم چه تغییری صورت گرفته دخترک که هنوز انگشت دست راستش بالا بود گفت خانم اجازه زهرا علاقمند و مریم برادران و مریم فرحی و فاطمه حسینی روسری هاشون رو در آوردند این اسامی که دخترک نام برد اسم چند نفر از دوستانش بود که همیشه از اول که به مدرسه می آمدند تا زنگ آخر نه خودشون روسری هاشون رو در می آوردند و نه اجازه می‌دادند دیگران روسری از سرشان بکشند معلم با همان تبسم دلنشین گفت خب بگو ببینم تغییری دیگر نمی بینی این حرف معلم در لابلای خنده های یواشکی دوستانش حواس دخترک را مجددا به سمت بچه ها کشاند بعد در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت نه، خانم معلم گفت: مطمئنی دخترک نیم نگاهی دیگر به کلاس انداخت و گفت : اجازه خانم ؛ بعله. حالا دیگه خنده های یواشکی بچه های کلاس به قهقهه تبدیل شده بود .خانم معلم از جایش بلند شد به سمت دخترک که روی سکوی جلوی تخته سیاه ایستاده بود آمد و ودرحالی که صورتش را به سمت دخترک خم می‌کرد لپهای قرمز دخترک را آروم کشید و گفت نگاه کن ، ببین نه فقط اون چهار نفر که اسم بردی؛ بلکه تمام بچه های کلاس حتی خود من؛روسریهامون رو در آوردیم .اینجا بود که دخترک در حالی که لپهایش قرمز تر شده بود و شرم معصومانه ای روی چهره اش خودنمایی می‌کرد با خجالت درحالیکه سرش پایین بود گفت خانم اجازه ، از بس که اون چهار نفر رو همیشه با روسری دیده بودم.... وبعد حرفش را قطع کرد و باهمان نگاه کودکانه اش با خنده بچه ها خندید....
قسمت پنجم روزهای کودکی دخترک همراه با تغییرات بارز و روشنی بود که تصویر اون تغییرات در تابلوی روح دخترک مثل دمیده شدن روح در کالبدی بی جان بود و اثرش جوونه زدن شکوفه های ایمان و به بار نشستن نهال جوان اعتقادات ناب دخترک بود ....اما شاید اولین باغبان این نهال نوی دخترک نو نهال ناظم مهربون و با ایمانی بود که بعد از گذشتن چندین دهه از آن روزها،هنوز آن چهره با تمام جزئیات ظاهری وباطنی اش، در حافظه بلند مدت دخترک کامل و واضح برجای مانده است ...خانم ذوالقدر ناظم جوان با آن قد بلند و شانه های پهن،صورت گندمگون ،ابروان پهن و پر پشت، چشمان گشاد و لب های برجسته که در زیر پوشش چادر مشکی و مقنعه ی چانه دار و دستکش سیاه رنگش ، ابهت و وقار خاصی به او می بخشید. از وقتی که او به مدرسه ی نمونه آمده بود، همه چیز تب وتاب و حال وهوای محیط خارج از مدرسه را گرفته بود؛ صبح ها قبل از خوردن زنگ کلاس در مراسم صبحگاه ،خانم ذوالقدر با تبسم همیشگی اش روی تراس کوتاه مدرسه که در مقابل کلاس بزرگ رهبری درب حیاط مدرسه قرار داشت میرفت ...وقتی خانم ناظم دوتا پله منتهی به تراس را طی می‌کرد قلب دخترک از شوق واشتیاق وشعف شنیدن صحبت‌های خانم ناظم به شدت می تپید...خانم ذوالقدر با یک بسم الله الرحمن الرحیم محکم شروع به صحبت می‌کرد.بچه ها که قبل تر؛ با بی نظمی منحصر به فرد، زیکزاکی و با چهره های خواب آلود صبحگاهی و خمیازه های کش دار سر صف حاضر می‌شدند؛ از وقتی که خانم ذوالقدر به آن مدرسه منتقل شده بود با اشتیاق غیر قابل توصیف ،پاهای جفت کرده در کنار هم ، به طوری هر کدام فضایی به اندازه جایگاه ایستادن یک دانش آموز را اشغال می‌کرد به دهان خانم ذوالقدر چشم می دوختند.
قسمت ششم هنوز عطر دلنشین حلوای سخنانش مذاق دخترک را شیرین می‌کند...سخنانی که اولین بار از زبان خانم ذوالقدر میشنید توصیف بهشت وبهشتیانی بود که سالها طول کشید تا دخترک بفهمد تفسير سوره واقعه بوده همان سوره ایی که علاوه بر ترسیم حالات بهشت و بهشتیان ؛ حال و روز دوزخ ودوزخیان را نیز مطرح می‌کرد اما خانم ناظم مهربان با روانشناسی منحصر به فردش آن چنان زیبا و بی مثال، اصحاب الیمین را توصیف می‌کرد که دیگر اصحاب الشمال در دل پاک آن کودکان جایگاهی نداشتند....خانم ناظم موقعی که می‌خواست آب گوارای بهشت را توصیف کند هر دو دستش را که با آن دستکش مشکی پوشیده شده بود به شکل پیاله ایی می‌کرد و آن چنان آنها را در مقابل صورتش می‌گرفت که دخترک حس می‌کرد الان جرعه و قطعاتی از آن آب گوارا از لابلای انگشتان خانم ناظم به زمین می‌ریزد...خانم ناظم می گفت و می‌گفت اما شاید خودش هم باور نمی‌کرد که حرفهای دلنشینش وجود دخترک را از آتش عشق وایمان گرم وگرمتر می‌کرد.
قسمت هفتم دخترک دیگر تقریباجرات کرده بود روز به روز خودش را به ناظم دوست داشتنی اش نزدیک ونزدیک تر می‌کرد تا حتی لحظه ای از التهاب آن آتش زندگی بخش که در وجودش شعله ور تر میشد ، کم نشود ....تا جایی که تنها انگیزه آمدن دخترک به مدرسه خانم ذوالقدر شده بود...در آن موقع که دخترک وارد سالهای ابتدایی شروع بلوغ شرعی اش شده بود ، کم کم دلش مملو از ایمانی میشد که آن مربی و آن معلم زندگی در وجودش تزریق کرده بود طوری که از حال وهوای دلش تا قبل از آن دوره را به یاد نمی آورد...گویی که همزمان با سیراب شدن با آن جرعه های ناب، متولد شده بود و از اینجا بود که مسیر پر فراز و نشیب زندگیش همراه با تلخی وشیرینهای کودکانه ی زندگی دیروز دخترک، از این به بعد نظم خاص و غير قابل توصیفی گرفته بود و به این شکل بود که شخصیت دخترک شکل می‌گرفت حالا دیگر دخترک جزو لا ینفک دفتر مدرسه و خانم ناظم شده بود و به هر بهانه‌ای همان جا بود که خانم ناظم بود ..به چهره مهربانش خیره میشد و با بازگو کردن سوالات ردیف شده در ذهنش ، چون مریدی محکم ، در کنار مرادش پروانه وار میچرخید و البته این مهم را نه تنها خانم ذوالقدر بلکه حتی خانم دیانت مدیر مدرسه به خوبی درک می‌کردند و البته صد شکر که هردوی آنان لحظه ای از تشویق دخترک در مسیر سبزی که قرار گرفته بود فرو گذار نمی‌کردند....این تجربه شیرین که مقارن با ۹ سالگی دخترک شده بود سنگ بنای اعتقادات ناب وخالص او شد به گونه ایی که سالیان بعد در بزنگارهای زندگیش او را از خطر لغزش محفوظ نگه می‌داشت....
قسمت هشتم نا گفته نماند که طاهره و ربابه ،دو نفر از دوستان دخترک که تا پایان تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان با او بودند و البته دخترک هیچ وقت توفیق در یک کلاس بودن با آن ها را پیدا نکرده بود.و همیشه در این حسرت به سر میبرد، از شاگردان و مریدان تراز اول خانم ذوالقدر بودند و چون به واسطه شاگرد اول شدنشان همیشه مورد تشویق خانم دیانت قرار میگرفتند، نسبت به دخترک قصه ی ما،در مدرسه شهرت بیشتری داشتند .اما این شهرت نه تنها باعث حسادت دخترک نمیشد بلکه بهانه ای بود که دخترک همیشه حالات و رفتار آنان را زیر نظر بگیرد تا مثل آنان بخندد، حرف بزند، درس بخواند، حتی نحوه ایستادنش در سر صف صبحگاهی مانند آنان باشد .شاید اگر طاهره و ربابه نبودند غم رفتن خانم ذوالقدر از مدرسه در سالیان بعد دخترک را از هم می پاشید...شیرین ترین شروع زندگی دخترک از روزهایی شروع کلاس سوم دخترک بود .حتی به دلیل تفاوت سنی ای که با بچه های هم کلاسیش داشت ماهها دیرتر از آنان به سن تکلیف شرعی می‌رسید، اما همیشه در انجام فرائض یک قدم جلوتر از دوستان و هم کلاسانش بود ....حتی دخترک به یاد دارد که روزی، پدر بهاره و بنفشه قائمی به نام دکتر علی قائمی، که دکترای روانشناسی داشت از طرف خانم دیانت به مدرسه دعوت شده بود تا سخنرانی کند. بچه ها قبل از اشتیاق شنیدن سخنرانی دکتر قائمی،مشتاق دیدار پدر بهاره وبنفشه بودند چون بهاره وبنفشه که با فاصله دو سال از همدیگر در مدرسه نمونه درس میخواندند، از نخبگان مدرسه بودند و با معدل ۲۰ جایگاه والایی پیش معلمان و مدیر وناظم و همه بچه های مدرسه داشتند.برای همین دیدن اقوام دور یا نزدیک بهاره و بنفشه و آشنا شدن با خصوصیات ظاهری و باطنی آنان به دلیل انتسابشان به این دو خواهر نخبه، جزو سرگرمی های دلنشین کودکانه آنان بود .درست مثل زمانی که مادر یا خواهر یکی از بچه ها برای کاری به مدرسه می آمد وبچه ها از پشت شیشه های قدی و نیمه مشجر و نیمه روشن کلاس آنان را می‌دیدند و به همدیگر نشان می‌دادند و قند در دل آن کودکی که بستگانش به مدرسه آمده بودند آب میشد.چه رسد به اینکه نزدیکترین فرد از اعضای خانواده زرنگترین شاگردان مدرسه یعنی پدر بهاره و بنفشه قائمی،که در جایگاه علمی بالایی قرار داشت به مدرسه می آمد آن موقع در پشت مدرسه قدیمی ساز نمونه، مدرسه ایی در حال ساخته شدن بود که قرار بود بعد از اتمام بنای آن مدرسه دیوار نازک تیغه ایی بین مدرسه نمونه و آن مدرسه برداشته شود . که بعدها آن مدرسه جدیدالاحداث به نام مدرسه ولایت فقیه به عنوان دومین مدرسه سطح راهنمایی تحصیلات دخترک شد. روزی که دکتر علی قائمی به مدرسه می آمد تقریبا مصادف با افتتاح مدرسه ولایت فقیه بود زیرزمین بزرگ مدرسه که عنوان نمازخانه را به خود گرفته بود با دو راه پله یکی از سمت حیاط و دیگری از داخل ساختمان مدرسه جدید قابل دسترسی بچه ها بود .بچه ها دسته دسته به شوق دیدن پدر شاگردان زرنگ مدرسه از دو طرف راه پله ها به نمازخانه سرازیر می‌شدند. بوی گچ تازه ی دیوار نمازخانه و تمیزی و نویی مدرسه جدید شوق بچه ها را چند برابر کرده بود به گونه ایی که وقتی دکتر علی قائمی شروع به صحبت کرد در لابلای هیاهوی دخترانه ی بچه ها صدایش به سختی شنیده می‌شد.
قسمت نهم دخترک که تازه به سن تکلیف رسیده بود و از خانم ذوالقدر وظایف یک دختر مکلف ۹ ساله و عدم تفاوت آن وظایف نسبت به یک خانم بالغ وحتی مسن را شنیده بود در اولین تصمیم مهم زندگی اش که دعوای بین عشق الهی و عقل کودکانه ی یک دختر۹ساله مکف بود، توانست پشت عقل و منطقی که می‌توانست انگیزه دیدن پدر دوستش باشد به زمین زد و طبق قولی که به خودش داد تا آخر صحبتهای طولانی دکتر قائمی نگاهش را از موکت سبز رنگ کف نمازخانه برنداشت وحتی یک نگاه کوتاه هم به دکتر قائمی نکرد، این درحالی بود که وقتی بچه ها از نماز خانه به طرف کلاسها می‌رفتند از لابلای صحبت‌های آنان میشنید که : حالا معلوم شد چرا بهاره و بنفشه اینقدر درس خوان و با اعتماد به نفس هستند ....یا اینکه:عجب بابای خوش تیپ وعاقلی دارند.... یا میشنید:خوش به حال بنفشه وبهاره که همچین بابایی دارند ....یا:چقدر هم باباشون جوون بود،لابد همانطور که دکتر و درس خوانده هست خیلی هم با حوصله است...در آن زمان اما دخترک لحظه ایی حسرت نخورد که کاش من هم بابای بهاره وبنفشه را می‌دیدم و این در حالی بود که بهاره که هم کلاس دخترک بود با خواندن جهشی سال بعد یعنی کلاس چهارم ، یک سال از دخترک جلوتر افتاد و بنفشه هم که مثل خواهرش جهشی خواند تازه هم کلاس دخترک قصه ما شد.اما با وجودی که همیشه آرزو داشت مثل بهاره وخواهرش برترین مدرسه باشد و بچه ها ی دیگر عامل برترین شدن بهاره وبنفشه را پدر ومادر آنان میدانستند و خوشحال بودند که پدر نخبگان مدرسه را دیده بودند،اما در تصمیم دخترک چه قبل از آمدن دکتر قائمی وچه بعد از رفتن او ازمدرسه تردیدی حاصل نکرد که هیچ بلکه مرتبا جملات خانم ذوالقدر را در سرش مرور می‌کرد که اگر کسی بتواند به نامحرم نگاه کند و نکند ثوابش....و این در حالی بود که به خودش میگفت یعنی طاهره و ربابه هم به ثواب من رسیدند یا من جلوتر از آنها هستم....
قسمت دهم در کنار علاقمندی و کنجکاوی دخترک به بهاره و بنفشه و زندگی خصوصی‌شان و با وجود رقابت شیرین او به طاهره و ربابه، دخترک نمی‌دانست که مورد توجه و علاقه ی زهرا، هم کلاسی اوست که بعدها تاثیر بزرگی در زندگانی او و در سرنوشتش داشت که اگر او از این علاقه خبر داشت و می‌دانست که بعدها این محبت چه تاثیری در آینده او خواهد داشت و می‌دانست این علاقه که تا اکنون یک دوستی بالای چهل ساله را رقم خواهد زد، دیگر نه بهاره و بنفشه و نه طاهره و ربابه ونه هیچ دوست یا رقیبی زندگی اورا تحت الشعاع قرار نمی‌داد ...او تا سالها حتی زهرا را نمی شناخت و سالها بعد زهرا به او گفته بود که از همان دوران شروع مقطع راهنمایی، چقدر در منظر نگاه زهرا قرار داشت و چقدر زهرا آرزوی کنار او بودن در زنگهای تفریح مدرسه را داشت همان زهرایی که اکنون نزدیک تر از یک خواهر ، بارمشکلات او را به دوش کشیده و تنها هم دم و هم زبان او شده
قسمت یازدهم زیبایی و تلخی‌های شیرین روزهای کودکی دخترک با ورود او به مقطع راهنمایی و دبستان ولایت فقیه که دیگر با مدرسه نمونه یک حیاط مشترک داشت،به شکل جدیدی خودنمایی می‌کرد...جنگ تحمیلی ایران وعراق در سال‌های سوم و چهارم و پنجم دهه ۶۰، مصادف با کلاس اول و دوم و سوم راهنمایی دخترک و شور و اشتیاق کمک های پشت جبهه و حال و هوای حجله هایی که برای شهدا در مسیر راه خانه تا مدرسه دخترک بود، به مدرسه کشیده میشد و دخترک در هر اقدامی که ترنم و نسیم حال وهوای جنگ و جبهه داشت، پیشقدم بود و همین مطلب اورا مورد توجه مسئولین و معلمان مدرسه خصوصا مربیان پرورشی کرده بود تا جایی که در همان دوران‌ها که فرزندان اقشار مختلف مخالف یا موافق نظام در مدرسه ها درس میخواندند، و حتی با وجودی که محصلین مدرسه ولایت فقیه مثل اسمش تقریبا منحصر به فرد و یک دست بودند ،اما طبق بخش نامه آموزش و پرورش، هر کلاس می بایست یک مامور مخفی داشته باشد، و این مهم به دخترک قصه ما در کلاس دوم راهنمایی محول شد....
قسمت دوازدهم روزی که خانم مروج دخترک را به دفتر پرورشی صدا کرد و دخترک بدون اینکه بداند با او چه کاردارند امت بیخود و بی جهت قلبش به تاپ و توپ افتاده بود این اولین بار نبود که سر کلاس اورا به دفتر فرا میخواندند حتی برای بچه های کلاس هم یک امر عادی بود اما حس دخترک به او چیز دیگری می گفت....خانم مروج با طول و تفسیر زیاد و با مقدمه چینی طولانی مسئولیت دخترک را به او فهماند ،اما خیلی زود دخترک متوجه سنگینی مسئولیتش شد او این ماموریت را آن چنان جدی گرفته بود که دیگر کار و بار و درس و زندگی و شادی های کودکانه زنگ تفریح او تحت الشعاع مسئولیش قرار گرفته بود و حس می‌کرد حتی یک آن نباید نگاهش خطا برود ....البته در دفتر گزارشات دخترک که به پیشنهاد خانم مروج تنظیم شده بود مطلب خاص و چشمگیری دیده نمیشد که نشان دهنده کارهای مخالف باشد اما دخترک به قدری سعی داشت که در انجام ماموریتش تخطی نکند که تقریبا حس می‌کرد در مدرسه غیر از مامور مخفی بودن وظیفه ی دیگری ندارد ....وظیفه ای که به او محول شده بود اولین سر ناگفته زندگی دخترک بود که غیر از نوشتار الان، هیچ کس متوجه آن سر نشده بود
قسمت سیزدهم اون موقع تو مقطع راهنمایی چیزی که خیلی چشمگیر ومهم بود این بود که هر درس یک معلم مجزا داشته باشه البته چون در مقطع ابتدایی همه درس ها رو یک معلم تدریس می‌کرد برای بچه هایی که وارد راهنمایی می‌شدند این موضوع خیلی عجیب بود که چطور یک کلاس چند معلم داشته باشه و چطور یک دانش آموز می تونه تو چشم چند معلم دربیاد، اما دخترک موفق شده بود که توجه همه معلم ها رو به خودش جلب کنه خصوصا تو درس تعلیمات دینی و تو درس ادبیات فارسی ، خانم مروج هم مدرس دینی بود و هم پرورشی مدرسه، علاقه دخترک و خانم مروج یک علاقه خاص دوطرفه بود از همون علاقه هایی که با خانم ذوالقدر در دل دخترک نشسته بود....دخترک اونقدر خانم مروج رو دوست داشت و اونقدر مریدش بود که حتی امضا خانم مروج، امضای دخترک شده بود و این امضا هنوز هم بعد از سالیان سال ، امضا دخترک است
قسمت چهاردهم شدت علاقه و عشقی که اون سال درسی دخترک با معلمهایش داشت به علاوه مسئولیتی که از طرف دفتر مدرسه بهش واگذار شده بود به اضافه رقابت شیرینش با دوستانی مثل ربابه و طاهره ،هلیا اویسی و بنفشه قائمی و...دخترک رو در مقطع دوم راهنمایی به شاگرد اول کلاسش تبدیل کرده بود ....اون سال همه چیز یه رنگ و بوی عجیبی داشت همون سال بود که دخترک با کمک چندتا از دوستانش سنت خوندن دعای یا دائم الفضل رو در روزهای پنجشنبه هنگام ورود هر معلم به کلاس و وقتی بچه ها به احترام معلم برپا می شدند، گذاشتند و حتی تمام دعا رو هر چهار تا زنگ درسی روی تابلو کلاس می‌نوشتند تا همه بتونند بخونند....هنوز که هنوزه بعد از سالیان سال خوندن این دعا خاطرات شیرین اون سالها رو برای دخترک زنده میکنه
قسمت پانزدهم یکی از خاطرات به یاد ماندنی اون روزها که هنوز خطورش شیرینه، صندوق یا بهتر بگم قلک کمک به جبهه هابود، مژگان افصحی که شاگرد شر و شور کلاس بود و دخترک خیلی دوس داشت اونو به راه بیاره و نمیشد، حتی بعضی وقتا که بی تربیتیِ نوع نشستنش سر کلاس رو می‌دید، با سادگی خاص خود،سر کلاس، یواشکی از پشت سر مژگان، با فرو کردن انگشتش به پشت کمر مژگان، بهش تذکر میداد: افصحی یه کم مودب بشین جلوی خانم معلم....و افصحی قیافه شو تو هم می کرد و با عصبانیت و لجبازی کار خودشو ادامه می‌داد....دخترک که پیرو ماموریتی که خانم مروج بهش داده بود، حس می‌کرد که حتی مامور شده که مواظب همه حالات ناشایست دوستاش باشه...حتی بعد از رفتارهای سرد وسبک مژگان، زنگهای تفریح می رفت پیش ربابه که تو کلاس سمت چپی کلاس دخترک بود و باز باهمون زیرکی ساده ی کودکانه بدون اینکه اسمی از مژگان افصحی بیاره و بدون اینکه اشاره ای به اتفاق تو کلاس بکنه ازش می پرسید که : مثلا فکر کن کسی تو کلاستون یه جور بی ادبانه رفتار کنه یا بدون نزاکت سر کلاس بشینه...تو چیکار میکنی؟ ربابه هم شونه هاشو بالا می انداخت و می گفت : هیچی چیکار کنم هرکسی خودش مسئول کاراشه...و اون وقت دخترک که حتی دوس داشت جزعی ترین کارهاش به تقلید از دوست عزیزش ربابه باشه، خیالش راحت میشد....اما آخرای سال دوم راهنمایی، و حتی اوایل سال سوم راهنمایی، با تلاش دخترک و کمک های خانم مروج، مژگان افصحی به قدری تغییر کرده بود،که مسئول قلک کمک به جبهه شده بود ....تا جایی که هر روز و بعد از هر زنگ تفریح و قبل از اومدن معلم به کلاس صدای آشنای تلق تلقِ قلک شنیده میشد، وقتی مژگان ،قلک رو از دفتر پرورشی می گرفت وتوی سالن دوان دوان خودشو به کلاس می رسوند و داد میزد کمک به جبهه ،...کمک به جبهه،....جالب این بود که این‌ جمع آوری کمک به جبهه تقریبا هر روز اونم دوسه بار از طرف مژگان تکرار می شد ، انگار که اونی که زنگ قبل پولی نداشت تو قلک بندازه یا نمی‌خواست بندازه، الان دیگه از رو بره ویه جوری حتی با قرض کردن از دوستاش،یه سکه تو قلک کمک به جبهه ی مژگان می انداخت....
قسمت شانزدهم از پله های طبقه ی هم کف دبستان راهنمایی که بالا میرفتیم و به طبقه ی دوم می‌رسیدم حال و هوای کلاس ها وحتی بچه ها و معلم‌ها فرق می‌کرد کل کلاسهای سوم راهنمایی به علاوه یه دفتر مجزا که مخصوص معلم‌های سوم راهنمایی بود، آدمو یاد دلشوره های امتحانات نهایی می انداخت ... حال دخترک که دیگه داشت، وارد دوران طلایی نوجوانی میشد، شاید حتی از هم کلاسیهاش متفاوت تر بود، اون روزا برای امتحانات نهایی کلاس سوم راهنمایی، استرس زیادی وجود داشت،هم برای بچه ها،هم برای مسئولین،چون معدل بچه ها که قرار بود به دبیرستان بروند هم برای خودشون و دبیرستانی که اونها رو پذیرش می‌کرد مهم بود و هم برای پرستیژ مدرسه راهنمایی و مسئولین مدرسه...خلاصه که از راهروی انتهای سالن که مجاورِ در ورودی مدرسه بود، اگه بدون مکث تو طبقه همکف،یه سره به طبقه ی دوم میرفتیم، انگار همه چیز حتی شیطنت های زنگ تفریح بچه ها هم عوض میشد انگار یهویی به تعداد پله های طولانی مابین طبقه ی همکف و طبقه ی دوم، همه چیز تغییر خاصی می‌کرد و این تغییر اونقدر بارز و مشهود بود که حتی دخترک تا زمانی که به کلاس سوم راهنمایی نرفته بود، هم دوست نداشت به سالن طبقه دوم بره، کسی چه میدونه شاید دخترک هیچوقت دلش نمی‌خواست حال و هوای خاص دوران با نشاط ۱۱ و۱۲ سالگیش رو تغییر بده ،انگار اون روزا و اون خاطرات و اون حال شیرین رو با هیچ مقطع سنی بعدش نمی خواست عوض کنه...حتی حالا هم که چندین دهه از اون روزا میگذره،هنوزم دخترک آرزو میکنه که ای کاش تو کوچه پس کوچه های شاد کودکی چادر مادر بزرگسالی شو رها می‌کرد و برای همیشه تو یه سرگردانی شیرین، گم میشد....
قسمت هفدهم سال تحصیلی جدید باهمه پیش زمینه های قبلی که داشت، متفاوت تر شروع شد، جنگ جدی تر شده بود، لامپهای رنگ وارنگ حجله های شهدایی که شبهای کوچه ها را تبدیل به ستاره های زمینی کرده بود، نشون از آمار شهدای پرپر شده جنگ میداد،خصوصا موشک باران شهری سن و جنسیت عکس های شهدای حجله ها رو تغییر داده بود، شهادت معلم مهربان دینی خانم دخانچی همراه با خانواده اش تو بمباران شهر، دل نازک دخترک را به شدت زخمی کرده بود ، در کنار اون شهادت پسر عمه نوجوانش و به سر بردن هفته های زیادی از تابستان را در کنار خانواده ی پدری در شهر دیگه، و شروع تازه ی یک دعوای عشق و منطق، در دل دخترک در این ایام، که آن هم حکایت خاص خود را داشت، شخصیت روحی اورا متفاوت تر کرده بود، تا جایی که شروع سال تحصیلی کمترین چیزی که ذهن پریشون او را مشغول کرده بود ، درس خواندن بود و در عوض فکر و ذکرش دنبال عوالم جدیدش مثل جمع کردن عکس و وصیت نامه شهدا شده بود، این در حالی بود که معلمین آشنای دخترک، از او انتظار همان دختر کوشا و درسخوان سال پیش را داشتند، دخترک خوب به یاد دارد که وقتی اون سال هم باز نتوانست همکلاس طاهره و ربابه بشود دیگر هیچ انگیزه ای برای درس خواندن هم نداشت حتی رقابت شیرینی با بنفشه نداشت چون دخترک متوجه شده بود که با عوالم و افکار بنفشه هیچ نقطه ی مشترکی ندارد، حالا فقط زهرا بود که به قول خودش سال دوم راهنمایی تمام تلاشش این بود که هم میزی دخترک باشد و موفق نشده بود و امسال با شروع سال تحصیلی به طرز زیرکانه ای بغل دستی دخترک شده بود و با همان شیرین زبانی های خاص دل دخترک را به سمت خودش می کشید، با اینکه دنیای کودکانه دخترک به شدت دستخوش تغییر بود و کشتی نا آرام افکارش دنبال ساحل آرامش میگشت، فاطمه ایمانی دختر بلند قد و نسبتا بوری را در کلاس یافت که می‌توانست رقیب درسی خوبی برای او باشد و افکار اورا آرام کند....
قسمت هیجدهم یک کلاس بزرگ در انتهای سالن طبقه دوم مدرسه با سه ردیف نیمکت چهار نفری، که دو سوم کلاس را پر کرده بود، با یک سکوی نسبتا بلند جلوی تخته سیاه پر از گچ های رنگارنگ، با معلمین باحال و باشور که از معلم زبان انگلیسی گرفته تا معلم ورزش و دینی چاشنی شیرین درسشون به بازگویی مسائل جبهه و جنگ می گذشت، همراه با رقابت تازه با رفیق تازه اش،فاطمه ایمانی که یک دختر باصفا و خاصی بود ودر کنار مهر ومحبت های تمام ناشدنی زهرا، تمام دوران سوم راهنمایی دخترک را ساخته بود، او که در پی توقعات معلمینش و با شوری که از امتحان نهایی در دلش افتاده بود،سعی داشت جدی تر کتاب های درسیش را مرور کند و تورق نماید،به شدت سایه به سایه حرکات و سکنات فاطمه ایمانی مهربان را دنبال میکرد، حتی عادت خاصی فاطمه ایمانی داشت که چون چشمانش خیلی روشن بود،به قول خودش، نور مستقیم یا خیره شدن به چشمان مخاطبش او را اذیت می‌کرد و همیشه وقتی رخ در رخ در مقابل کسی می ایستاد تا با او حرف بزند صورتش را کج می‌کرد تا او را نگاه کند، دخترک هم دقیقا این عادت خاص او را تقلید می‌کرد، که البته بعدها موجبات تمسخر مژگان افصحی گردیده بود ،اما دخترک همیشه دوست داشت کسانی را که دوست دارد اینگونه تقلید کند و این موضوع به او آرامش خاصی میداد، لذا او در صفهای قبل از رفتن به کلاس نگاهش به ربابه و طرز خاص ایستادنش در صف بود که همیشه با پاهای جفت کرده و نگاه مستقیمش به یک نقطه روبرو منتظر تمام شدن صحبت‌های ناظم بین زنگ دو کلاس در صف ایستاده بود ، میشد یا حواسش از طاهره و طرز خاص نگاه زیبایش به اطرافیانش و ادب خاصی که در کلامش بود ،منحرف نمیشد، اکنون با یک رقابت تازه در داخل کلاس، با دوستانی که عاشقانه دوستشان داشت، روزهای پایانی سال سوم راهنمایی را می‌گذراند.....