eitaa logo
خطورخاطره
26 دنبال‌کننده
6 عکس
4 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت بیست وهفتم اون روزها تنها سرگرمی امیدوار کننده و مفرح و البته هیجان انگیزِ رقابت گونه، برنامه های دهه فجر بود...ده روزِ دهه ی فجر از زنگ کلاس ها کم میشد و ساعتی قبل از تعطیل شدن، بچه ها، در سالن اجتماعات مدرسه جمع می شدند و نوبت اجرای برنامه ی جشن دهه ی فجر هر کلاس بچه های اون کلاس فعالیت می کردند، اجرای سرود و نمایش و پذیرایی برنامه های گروهی اون کلاس مربوطه میشد و تک خوانی و دکلمه خوانی و مجری گری و مانند اینها ،برنامه انفرادی اعضای مربوطه بود که از قبل مشخص شده بود، اجرای بهترین برنامه مربوط به جشن دهه ی فجر، تزئین بهترین کلاس، بیشترین مشارکت اعضای کلاس و...رقابت شیرین و دل چسبی رو در اون گروه سنی بین بچه های کلاس اول دبیرستان تا چهارم دبیرستان ایجاد کرده بود که حاصلش تمرین‌های یواشکی برنامه ی جشن کلاسی در ساعت‌های ورزش و ساعت‌های تفریح و حتی دقایق انتهایی ساعت های کلاسی شده بود به علاوه برای لو نرفتن تزئین های خاص کلاس قبل از موعد رونمایی از تزئین های کلاسی ، معمولا جلوی درِ کلاس بچه هایی مامور بودند تا اجازه ورود بچه های کلاس های دیگه رو به کلاس ندهند...این رقابت ها تنها دغدغه ی شاد اما مهیج بچه ها در اون روزها بود انگار که با شروع ماه بهمن هیچ کار مهم دیگه ای بچه ها را سرگرم و مشغول نمی‌کرد و هیچ انگیزه ای قوی تر از رتبه بالای کلاس در برنامه ی جشن دهه ی فجر، بچه ها را به موقع و سر ساعت به مدرسه نمی کشاند...حتی در اون سالها که جنگ تحمیلی به مراحل حساس و البته غیرقابل پیش بینی رسیده بود، هم ، تاثیری در شور و اشتیاق و دل مشغولی بچه ها برای مراسم نداشت...کلاسی که دخترک نوجوان در آن قرار داشت به دلیل داشتن استعدادهای درخشانی مثل طاهره ناطقی، مریم برادران، خوش‌رفتار و بیطرفان و حاجی میرزایی و...که هر کدام مهارت منحصر به فردی داشتند، همیشه ودر هر مقطع، رتبه ی برتر بود و چون معمولا هر سال جدید بچه های سال قدیم عینا، در کنار دوستان سال پیششان، قرار داشتند، این رتبه مجددا تکرار میشد...دخترک خوب به یاد دارد که اولین باری که با دل و جوون عزمش را برای اجرای خوب برنامه ی انفرادی دکلمه خوانی دهه ی فجر جزم کرده بود بعد از رفتن زهرا از مدرسه و بعد از ازدواج نرگس بود که در واقع همه ی وقت او در کنار طاهره ناطقی می گذشت...
قسمت بیست و هشتم اون روزا که واژه بودیم من و تو....اون روزا که توی کوچه ی زمان، یه خونه داشتیم، پَلو هم......اون روزا که تیک و تاک ساعتا.....یا صدای تق تقِ تندِ یه در....تو کوچه، پس کوچه های تنگ و تار....ترس و وحشت تو دلِ همه ی آدما میکاشت....یادته، بعداز ظهرا،....الک دُلک بازی میکردیم من وتو....من یه ضربه میزدم به این، تو یه ضربه میزدی به اون.....اگه بارون می بارید، ننه چن بار توی کوچه داد می زد:" دیگه بسه بازیِ الک دُلک، بچه جون، بارونه سرما نخوری....تو خیالِ من و تو، زندگی غیراز اینا هیچی نبود، زندگی یه قُل دو قُل، زندگی الک دُلک.....زندگی، تو آسمون یه بادبادک، زندگی میشد که بادِش بکنی، مثلِ یه دونه بادکنک....تو خیال من وتو، زندگی غیر از اینا هیچی نبود....یه شب، اما...، یادته...من وتو خواب می دیدیم، پشت دیوار بلندِ دلِ ما، یه سپیدارِ بلند، لونه ی صدتا پرستو شده بود، یه پرستو مالِ من، یه پرستو مالِ تو، توی دستای سپید، سبدایِ گلِ یاس، یه سبد گل مالِ من، یه سبد گل مالِ تو....دیگه از فکرایِ خامِ بچگی، دو سه تا کوچه جلو رفته بودیم، دیگه زندگی برام یه معنیِ دیگه ای داشت، تو چشایِ من وتو عکس امام، توی قلب من وتو، مِهرِ امام....زندگی یه بادبادک نبود دیگه، زندگی یه قُل دو قُل،الک دولک نبود دیگه، زندگی یه کاج سبزِ قدبلند، زندگی یه چشمه تویِ کوهسار، زندگی مثلِ ستاره ی جنوب، زندگی یه سرو بود.....این بحر طویل طولانی، حاصل ذوق هنری پاک و ناب طاهره ناطقی بود که وقتی با ذوق احساسی غیر قابل توصیف دخترک، در اون برنامه دهه فجر سال سوم دبیرستان، خوانده شد، تمام شور و احساس اون دختر بی غل وغش گیلانی رو به رخ حضار کشاند و بهترین برنامه دهه فجر اون سال شد.....
قسمت بیست ونهم دخترک نوجوان خوب به یاد دارد، وقتی سال ۶۷ که " روح خدا به خدا پیوست" در آن خرداد ماهی که صبح ۱۴ خردادِ آن ، امتحان زبان ثلث سوم را داشت، بعد از شنیدن اون خبر شوک کننده ، که مدتها سنگینی آن خبر دلها رو آروم نمی کرد، .....با خواهش و تمنای زیاد از طرف دخترک، قلم طاهره ناطقی راه افتاد و رهبری مقام عظمای ولایت در ادامه آن بحر طویل ، این چنین ترسیم گشت و برای اولین بار بعد از رحلت غم بار امام صدای دخترک با یک غم شیرین یا يک شادی تلخ، از قلم طاهره ناطقی چنین به گوش حضار رسید: "اگه شب دستمالشو گره میزد....اگه غوغای سحر، اجازه ی موندنو داشت، یا اگه تخمای شب، توی دستای سحر درو میشد،.......... اگه صدای پر از احساس بهار، اگه آسمونِ سبز، ویا اگه پرستوهایِ شادِمان و سپیدارِ بلندِ دشتِ ما، همیشه بود،....اگه من یه ساقه بودم، تو اگه یه ریشه بودی....من و تو، دستامونو به هم می دادیم....توی جنگل سیاه، بعد از اون شبِ کویرِبی کسی، آفتابِ تازه ای دمید....قلبهای خسته و غمین، سبز شد، جوونه زد، بهار شد....باز روحِ زندگی به سمتِ ما سَرَک کشید، شوق زندگی دوباره، جوونه زد، باغ ما یه باغبونِ تازه داشت،....توی جنگل سیاه، من و تو یه ساقه و یه ریشه هستیم لبِ رود، که باید دستای ما، توی دستای فلک یکی بشه......مثل همیشه.................." و از اینجا به معنای کامل کلمه دخترک و ناطقی در نگاه همه، دو نیمه مکمل بودند
در لابه لای تمام روزمرگی های خطور خاطرات چندین دهه ی پیش، یه خاطره ی قشنگ که شاید دهها دهه بگذره و لذتش هیچ وقت کهنه و تکراری نشه،خودنمایی میکنه، اونم این خاطرس که خطورش هم تا این لحظه که جای پای اتفاقاتش بعد از ۲۴ ساعت روی کاغذ نقش می بنده ، دل آدم رو هُری خالی میکنه از شوق وصفش....
شب قبلش اصلا مال خودش نبود اصلا حال خودشو نمیفهمید وقتی استادش باهاش تماس گرفته بود و بهش گفته بود: شما با ما میایی یا نه؟ اونقدر شوکه شده بود که فکر می‌کرد استادش فقط داره یه داستان تعریف میکنه از یه جریانی، داستانی که میتونست به واقعیت نشستنش یه رویای غیر باور باشه، اصلش فکرشم نمی‌کرد که باید جواب رفتن یا نرفتنشو بده...استاد وااااقعا قراره بریم من خواب نمی بینم؟ استادش هم که شاید پشت خط تلفن نمیتونست انقلاب درون او رو تصور کنه جواب داد:آره خب دو نفر جای خالی هست یکیش خودم هستم دومی هم گفتم به شما بگم، اگه دوست داری....اگه میخواهی شما هم بیا....دوست داری؟ دوست داری چیه؟ اصلا فکر نمی‌کرد روزی مخاطب این سوال باشه از خوشحالی نمی‌دونست چی بگه چه جوری جواب بده! چه جوری حرف بزنه! یه بغض شیرین ته گلوش، راه نفسشون بند آورده بود...تنها چیزی که به فکرش رسید این بود که زنگ بزنه به همسرش تا ازش اجازه بگیره مسلم جواب همسرشو میدونست اما انگار میخواست مهلتی برای یه نفس عمیق پیش بیاد براش یا شایدم اونو تو این تصمیم شریک کنه...صبح ساعت یک ربع به پنج با استاد قرار دارم،استاد قراره بیاد دنبالم باهم بریم اما چهار صبح باید بیدار بشم تا آماده بشم...اما چهار صبح دیر نیس ؟ خوبه یه کم زودتر بیدار بشم...نکنه خواب بمونم ...نکنه دیر بشه..چی با خودم ببرم؟ چیکار کنم؟ هوا سرده چه لباسی بپوشم هم سبک باشه هم گرم..بچه ها رو چیکار کنم بیش از یه نصف روز نیستم،کار بچه ها لَنگ نَمونه،مغزش هنگ کرده بود... ناهاربچه ها چی میشه؟ قراره پسر و عروس و نوه کوچولوش بیان ناهار خونشون، از چند روز پیش دعوتشون کرده بود قراره شب با همشون بره خونه مامانش...اصلا قراره همه چی به هم بریزه...خوب بریزه مگه میشه نریزه اصلا چی میشه به هم بریزه؟ولی ارزششو داره هزار مرتبه ارزششو داره شایدم بیشتر...اما بازم مث آدمای هاج و واج فقط فکر می‌کرد فکری که تهش می‌رسید به انتهای اون مسیر به ته اون مقصدی که قرار بود توش قراربگیره! فقط چطور ممکنه؟ چطور همچین قرعه ای به نامش افتاده؟ مگه میشه؟ مگه امکان داره؟تو جواب نهایی به استاد ،بهش گفت استاد ! یه بار دیگه بهم بگید راسته ؟ چه جوری میتونم باور کنم؟ اصلا الان چیکار کنم؟ استاد خندید و گفت : هیچی فقط الان راحت بخواب و به هیچ چیز دیگه فکر نکن...اما خواب؟ چه جوری بخوابه؟ از هرچیزی غریبه تر فقط خواب بود براش! مگه میشد خوابید؟ تا ساعت ۱۱ به بهانه ی جمع و جور کردن سفره ی شام بعدش به بهانه کارای باقی مونده ی آخر شب، بعدش...بعدش دیگه بهانه ای نداشت برای بی‌خوابی، تو رختخواب از این پهلو به اون پهلو، خدا یعنی واقعیت داره؟ خدا بخوابم؟ خوبه نخوابم...یادش نمیاد کی و چه جوری چشماش روی هم رفت ولی اینو خوب میدونه که قبل از آلارم موبایلش بیدار شد ...انگار تازه خوابش برده بود چون وقتی بیدار شد یه لحظه یادش رفته بود برای چی بیدار شده؟ شاید به ثانیه نکشید که یادش اومد آهان باید برم....فوری آماده شد، خیلی زودتر از قرارش با استاد..بازم گیج بود همسرش بیدار شد متوجه گیج و منگیش شده بود ...میخواهی چایی چیزی بخوری بری؟ نه بابا چایی چیه؟ اونقدر هنگ کردم که فک می کنم راه حنجره ام بسته شده ...روی مبل نشسته بود و منتظر زنگ استاد...از استاد خبری نبود یه پیام داد خبری نشد پیام دوم بازم خبری نشد انگار عقربه های ساعت هم خواب آلود بودن به زور حرکت میکردن اونقدر حرکتشون سنگین بود، که متوجه نشد فاصله پیام اول و دوم با تک زنگ بعدش فقط یه دقیقه شده بود...بالاخره استادش تک زنگشو با تک زنگ جواب داد ...
نکنه استاد خواب باشه نکنه هنوز راه نیفتاده خوبه دوباره زنگ بزنم نه بابا خجالت میکشم هنوز زوده چهار دقیقه دیگه مونده به قرارمون...آخرش دوباره تماس گرفت تا استاد بهش گفت پشت در خونه تون هستم چقدر طول کشید خدا میدونه...همسرش قرآن بال سرش گرفت و‌گفت از زیر قرآن رد بشو مگه میشه این مسیر رو بدون رد شدن از زیر قرآن رفت..از زیر قرآن رد شد..پسر نوجوان همیشه خواب آلود با صدای در ورودی بیدار شد و با صدای بلند اومد تو راهرو و گفت مامان داری میری التماس دعا خدانگهدار...هنوز تو تعجب این نوع بیدار شدن پسرش بود‌که از خونه بیرون رفت و تو این اثنا یاد حرفای پسر کوچیکش افتاد که شب قبل بهش گفته بود مامان دست خالی برنگردیا......وقتی تو ماشین استاد نشست تازه یادش افتاد چه چیزایی یادش رفته...پول، کارت شناسایی،..هوای سرد زیر صفر دی ماه بدنشو میلرزوند اما تو وجودش یه گرمایی حس می‌کرد که اصلا نمیتونست در مقابل سرما بی تابش کنه انگار یه منبع گرمایی جوری گرمش کرده بود که بخار گرماش تو کوچه و خیابون ساکت وخلوت پخش می‌شد...تو ماشین نشست و بازم شروع کرد به همون سوال تکراری دیشب تا حالا...استاد این مسیر واقعیه؟ بیدارم؟ خواب نمی بینم؟( حتی الانم که داره اینا رو مینویسه فکر میکنه شاید یهویی از یه خواب ۲۷ الی ۲۸ ساعتی بیدارش کنن) معلومه که بیداری عزیزم توکل کن به خدا خیلی هیجان داری معلومه....خیلی هیجان استاد؟ خیلی مال یه لحظه شه ...بعدشم بنا به قراری که گذاشته بودند رفتند تا سه نفر دیگه رو هم سوار کنن ...بعد از یه وقفه ایی که هنوز یادش نمیاد چقدر طول کشید خودشو تو مسیری دید که هیچ وقت فکر نمی کرد قسمتش بشه..وسطای راه برای نماز صبح توقف کردن در ماشینو که باز کرد سرمای بیرون پاشید تو صورتش اما بازم م گرمای درونش به سرمای جاده دهن کجی میکرد و انگار لج کرده بود که پیش اون سرمای صبحگاهی یخبندان کم نیاره...انگار قرار نبود سردش بشه یخی هوا رو حس می‌کرد اما یه حُرم گرمایی، از درونش تو سلول‌های بدنش و تمام وجودش سَرَک می کشید...با وجودی بی خوابی دیشب ،خواب با چشماش غریبگی میکرد بعد از این همه بی‌خوابی تو دم دم طلوع آفتاب که همیشه خوابش شیرین ترینه ، اما بازم نمیتونست پلک رو هم بذاره،مسیر پشت سر هم می‌گذشت اما گذشت زمانو حس نمی‌کرد انگار یه جایی زمان متوقف شده بود شایدم تو مسیر ، یه جایی زمان از تو ماشین پرت شده بود بیرون و گم شده بود...فقط مسیر یکنواخت اتوبان بود و خواب شیرین همراهانش...تا اینکه بالاخره رسید اونجایی که باید می رسیدند و از ماشین پیاده شدند دو تا از همراهان مقصدشون جای دیگه بود و او بود و دو نفر دیگه هم پای هم دیگه...
همراه استادش و همسفر دوم، از ماشین پیاده شد، حالا دیگه تنها صدایی که می شنید صدای قلبش بود ارتعاشش همه وجودشو پر کرده بود از گیت اول رد شدند باید کیفاشونو تحویل میدادن، موبایلاشونو هم خاموش میکردن و می‌گذاشتند تو کیفاشون، اونقدر گیج بود که اصلا یادش نبود زودتر پیام بذاره برای خانواده اش که اگه زنگ زدن نگران نشن،با دستپاچگی موبایلشو خاموش کرد....خانم کیف و وسایلتون رو تحویل بدید...تازه متوجه شد این صدا شد به خودش که اومد دید مات و مبهوت جلوی گیت ایستاده ...با وجودی که میدونست امکانش نیست اما از تو خونه یاد خودش سپرده بود یه تیکه نبات برای تبرک کردن تو کیفش بذاره...موقع تحویل دادن کیف به اون نباته فکر می‌کرد به خودش گفت حتی هوای اینجا هم تبرکه لازم نیست تلاشی برای بردن نبات همراه خودت بکنی...گرمای دستش توی سرمای صبحگاهی که هنوز ساعت ۷ نشده بود تنها حس درونی بود که میتونست بفهمدش...تو گیت بعدی دیگه مطمئن بود الان قلبش از جا کنده میشه انگار تو قفسه سینه اش بدون اینکه به جایی وصل باشه فقط آویزون بود دیگه حتی صدای حرف زدن خانمها تو گیت بازرسی هم براش نا مفهوم بود دیگه فقط و فقط صدای ارتعاش قلبش بود که با ضربان رگهای مغزش و نبض بدنش ، یه موسیقی روح نواز درست کرده بود که انگار گوشاش قرار گذاشته بودند فقط اون صدا رو بشنوند....خدایا این همونجاییه که وقتی هر کسی می رفت بهشون حسرت می خورد....بعد از گیت بازرسی یه محوطه ی بازِ مسقف، فضای بزرگی رو پیش روش قرار داده بود.کاش موبایلم بود این لحظات رو ثبت میکردم ...گرچه مگه میشه پشت تصویر چشاش این دقایق جاودانه نشه؟! حالا دیگه سرمای هوا صورتشو لمس می‌کرد این مسیر ،همون مسیر عشق بود همون مسیری که تو کتاب‌ها، تو داستان ها، خونده بود یا شنیده بود مسیری که هیچ وقت باورش نمی شد تو سپیده دم یه صبح سرد زمستونی توش قرار بگیره، قدماش دیگه محکمتر شده بود هر قدمی که جلوتر میرفت ،قلبشو می‌دید که ازش جلوتره...انگار تو یه میدون مسابقه، پاهای ضعیف و دردمندش با قلبش کورس گذاشته بودند و انگار دوس داش برای رو کم کنی از قلبشم که شده بعد از مدتها بدو بدو کنه...کفشا رو باید تحویل بدیم، با این صدای همراهاش تازه حواسش اومد سرجاش که: وای من وضو نگرفتم...یکیشون گفت عب نداره داخل، وضوخونه هست دمپایی هم اونجا هست ،رفتیم داخل اول میریم برای تجدید وضو...
کفشا رو که تحویل دادن ، دیگه واقعا یه جورایی حس می کرد پاش روی زمین نیست، یعنی پاشو از تو کفشش درآورده بودا، اما انگار روی ابرا گذاشته بود، سردی موکت های پشت در، که یه نم نازک برف روش نشسته بود بیشتر شبیه خنکی و لطافت ابرای پربار بهاری بود، خانم دربانی که جلوی در ورودی روی صندلی نشسته بود انگار حالشو خوب درک میکرد شاید این حال و احوال براش خیلی تازگی نداشت شاید مشتی از خروار و کاهی از کوه و قطره ای از اقیانوسی رو می دید که تو ورودی این در بارها تجربه اش کرده بود...با یه لبخند ملیح بهش خوشامد گفت و بفرما زد...استاد اینجا آخرشه دیگه درسته؟ دیگه این آخرین مرحله اس، درسته؟ بله عزیزم بالاخره رسیدیم، خود خودشه...اشک امونشو بریده بود برای اولین بار تو زندگیش اشک شادی رو دوس نداشت ..اگه از اطرافیان خجالت نمی کشید فریاد می‌زد بلند بلند قهقهه می زد ،بالا و پایین می پرید با شادی دستاشو بلند می کرد ، جیغ می کشید و خدا رو شکر می‌کرد...اما فقط اشکای داغ بود روی صورت یخ زده و سردش، اونقدر اشکاش داغ بود که فکر می کرد اگه روی برفای باقی مونده تو باغچه کنار کوچه بریزه حتما اونا رو ذوب می کنه ...وارد حسینیه شد در ودیوار حسینیه اونقدر براش تازگی داشت که انگار نه انگار بارها و بارها تو تلویزیون دیده بود، این حسینیه با زیلوهای آبی رنگ و سکوهای کوتاه وبلند و پرده هایی که تا حالا فکر می‌کرد سرمه ایه و الان سبز سبز بود با اون زیبایی و نظم خاص و خیره کننده ایی که تو چین هاش بود ، در حین سادگی و یکنواختی،حتی نوشته ی بالای پرده" فاطمه کوکب دریُ بین نسا الدنیا" خاطره ی بهشت ندیده ای رو براش زنده می کرد که، همیشه توصیفشو شنیده بود، حتی آدمایی که بعضی ها زرنگی کرده بودن و زودتر اومده بودن و تو ردیفهای اول نشسته بودند، افرادی که هر کدوم مسئولیتی به عهده داشتن، خدام ، فیلمبردا، خبرنگارا و مدعوینی که حتی تو زنده ترین شبکه های تلویزیون اینقدر زنده و جدید ندیده بودنشون و صدای مداحانی که صدها بار شنیده بود و الان اینقدر تازگی داشت ...همه و همه به شدت شبیه بهشتیانی بودند که وصف نشستن و برخاستن و خرامیدنش رو شنیده بود...اونقدر همه چیز قشنگ بود که دلش می خواست دستشو می تونست برسونه به ساعت بزرگ آویزون وسط حسینیه و عقربه هاشو نگه داره، دلش می‌خواست آن به آن و لحظه به لحظه ی این دقایق عرشی رو با ذره ذره ی وجودش لمس کنه..ولی خوب بازم نمیشد چون دیگه بیشتر از این توان نگه داشتن دلشو نداشت دلی که مثل یه ماهی بیرون افتاده از آب، وسط کویر خشک، تلظی میکرد، چطور می تونست بیشتر از این منتظرش بذاره دیگه توانِ تحمل کردن نداشت یه نگاهش به پرده روبرو ویه نگاهش به صندلی ساده ایی که جلوی پرده بود،چه طور میشه آدم راحت نگاه کنه، مگه میشه جای جلوس نور رو دید و بازم نگه خوش به حال اون صندلی، خوش به حال اون میز کنار صندلی ...مگه میشه آدم یه وقتایی به در و دیوار و میز و صندلی حسرت بخوره و از ته دلش بگه کاش من اون صندلی بودم، اون میز ، اون دیوار روبرو، اون پرده اون زیلو ...چه میدونم هرجایی که بتونه یه جورایی در تماس با محبوبش باشه...محو تماشا و غرق خیال پردازی بود دیگه باور کرده بود خودشه و یه حسینیه و یه صندلی و ورودی پرده و...که یه دفعه همزمان با به هم خوردن نظم قسمت ورودی پرده ی روبرو ،نظم صف های جمعیت که تا به حال سعی داشتند روی کاغذهای سفیدی که با فاصله یکسان روی زیلو جسبیده شده بود، بشینند، به هم خورد و با صدای جمعیت "صل علی محمد..." نماد سمعی و بصری شکوه عشق متجلی شد و حضرت خورشید طلوع کرد.....
🍃این الرجبیون🍃 رجب با فجر هم قافیه شد تا مثنویِ دلهای بارانی رجبیون با ابرهای پر بغض بهمن هم ردیف گردد...باران نزدیک است و آسمان تمنا، سحاب مغفرت را در ایام البیض بشارت می‌دهد تا نورانیت فجر ، متجلی گردد . گلِ نهرِ رجب با شکافنده علم می شکفد تا سِرِ کبیرِجامعه ی نَقَوی و مولود پربرکتِ تَقَوی رخ نمایی کند و کعبه ی دلِ عشاق علوی، تَرَک بردارد ،تا در سپیده دم فجرِ نهضتِ زینبی روح الله، از پسِ محبسِ کظم الغیظِ انتظار ، نورِ فرج ، مبعوث گردد 🤲ان شاءالله🤲 ✍فاطمه حسینی پناه
شب آرزوها یعنی لام لب های متبسم به زمزمه ، شگفتن یای گل یاس اقرب من حبل الورید ، در لام لالایی بی منت قاصدک ها ، به تاء ترنم استجابت ،که با الف ولام ریزش آلام ، معرفه ی غربت تصویرِ مظهر العجائب را در الفبای لیله الرغائب ترسیم می کند. ✍فاطمه حسینی پناه @khotorekhatere
برای تو پدرم که پاسبانِ پیروزِ پادگان پیمان بودی و پگاهِ پرستیدن را پناهگاه، پس از تو پندِ پیرِ پشیمانی را پایانی نبود و پرسش پرواز پرستو را نیز، پاسخی نبود... آن گاه که پیاده ، پیچِ پس کوچه ی پژمردن را پیمودم پدرم دیدار به قیامت👋😭👋 ✍فاطمه حسینی پناه @khotorekhatere
ای خدای زینب🙏🌹🙏 همو که پرتو چادر سیاهش طعنه زده بر ایام البیض رجب، همان سُرنای نینوا که "ما رایت الا جمیل" او ، زیارت مخصوص قرص نیلگون رجبیه گشت و سِر نی در آبله ی صبور پاهایش ، اسارت را به رخ آزادیِ حقارت کشاند.... ای خدای عقیله ی زینت علم پدر🙏 🌹 🙏 ای خدای عالمه ی حیای مادر🙏 🌹 🙏 بحق مظلومیت نگاه مضطرِ پر هیبت زینب ، بر تشتِ جگر، پاره های حسن یا سر حسین ،که تشت رسوایی رسوایان عالم را نظاره گر گشت...🤲عجل لولیک الفرج🤲 ✍فاطمه حسینی پناه @khotorekhatere
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تولد داریم چه تولدی...جشن داریم اونم چه جشنی....همیشه دلم میخواست متولد بهمن ۵۷ بودم، که جشن تولدم، جشن راه افتادنم، جشن قد کشیدنم ،جشن نوجوانی ام، جشن تکلیفم، جشن رسیدن به سن قانونی ام، جشن جوونی ام، جشن میانسالی ام،جشن چهل سالگی ام ،جشن بالندگی ام ...مصادف میشد با پرشکوهترین جشن قرن معاصر ....اون موقع صفحات شناسنامه ام رو تبدیل میکردم به دفترچه خاطرات و توش می نوشتم: اون روزا که واژه بودیم من و تو....اون روزا که توی کوچه ی زمان، یه خونه داشتیم، پَلو هم......اون روزا که تیک و تاک ساعتا.....یا صدای تق تقِ تندِ یه در....تو کوچه، پس کوچه های تنگ و تار....ترس و وحشت تو دلِ همه ی آدما میکاشت....یادته، بعداز ظهرا،....الک دُلک بازی میکردیم من وتو....من یه ضربه میزدم به این، تو یه ضربه میزدی به اون.....اگه بارون می بارید، ننه چن بار توی کوچه داد می زد:" دیگه بسه بازیِ الک دُلک، بچه جون، بارونه سرما نخوری....تو خیالِ من و تو، زندگی غیراز اینا هیچی نبود، زندگی یه قُل دو قُل، زندگی الک دُلک.....زندگی، تو آسمون یه بادبادک، زندگی میشد که بادِش بکنی، مثلِ یه دونه بادکنک....تو خیال من وتو، زندگی غیر از اینا هیچی نبود....یه شب، اما...، یادته...من وتو خواب می دیدیم، پشت دیوار بلندِ دلِ ما، یه سپیدارِ بلند، لونه ی صدتا پرستو شده بود، یه پرستو مالِ من، یه پرستو مالِ تو، توی دستای سپید، سبدایِ گلِ یاس، یه سبد گل مالِ من، یه سبد گل مالِ تو....دیگه از فکرایِ خامِ بچگی، دو سه تا کوچه جلو رفته بودیم، دیگه زندگی برام یه معنیِ دیگه ای داشت، تو چشایِ من وتو عکس امام، توی قلب من وتو، مِهرِ امام....زندگی یه بادبادک نبود دیگه، زندگی یه قُل دو قُل،الک دولک نبود دیگه، زندگی یه کاج سبزِ قدبلند، زندگی یه چشمه تویِ کوهسار، زندگی مثلِ ستاره ی جنوب، زندگی یه سرو بود.... "اگه شب دستمالشو گره میزد....اگه غوغای سحر، اجازه ی موندنو داشت، یا اگه تخمای شب، توی دستای سحر درو میشد،.......... اگه صدای پر از احساس بهار، اگه آسمونِ سبز، ویا اگه پرستوهایِ شادِمان و سپیدارِ بلندِ دشتِ ما، همیشه بود،....اگه من یه ساقه بودم، تو اگه یه ریشه بودی....من و تو، دستامونو به هم می دادیم....توی جنگل سیاه، بعد از اون شبِ کویرِبی کسی، آفتابِ تازه ای دمید....قلبهای خسته و غمین، سبز شد، جوونه زد، بهار شد....باز روحِ زندگی به سمتِ ما سَرَک کشید، شوق زندگی دوباره، جوونه زد، باغ ما یه باغبونِ تازه داشت،....توی جنگل سیاه، من و تو یه ساقه و یه ریشه هستیم لبِ رود، که باید دستای ما، توی دستای فلک یکی بشه......مثل همیشه.................." ✍فاطمه حسینی پناه @khotorekhatere
امشب آسمان شهر قم غم می بارد تا ابرهای پر بغضِ حسرتِ مریدانِ ابا المعصومه(س) را، به بارگاهِ بابِ المراد، حواله دهد و ستارگان چشمانِ عاشقانش، مرواریدِ اشک را، بر آستانِ ملک پاسبانِ رضا( ع) بپاشند... امشب همه بر، خوانِ باب الحوائج، مهمانِ گندمِ سخاوتش خواهیم بود چون.... امشب، کفترِ زخمی حصرِ مظلومیت، پرواز خواهد کرد 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 ✍فاطمه حسینی پناه @khotorekhatere
بخوان ای احسان به نام خالق حُسَیَن بخوان ای احسن به نام خالق حَسَن بخوان ای فاطر به نام خالق فاطمه بخوان ای عالی به نام خالق علی بخوان ای اکرم به نام خالق کَرَم بخوان ای معلم به نام خالق عِلم بخوان ای محمد، ای احمد به نام خالق حمد حمدی که او را سزاست برای رسالتی چون تو حمدی که او را رواست برای ولایتی چون عالیِ اعلا سپاس برای آمدنت، بودنت و برانگیختنت... ✍فاطمه حسینی پناه @khotorekhatere
مولا! شنیدم لاله ها را دوست داری آیینه های آشِنا را دوست داری با یادِ قرآنی که بر نی خوانده می شد صوتِ مناجات و دعا را دوست داری مولا! شنیدم نی حکایت از تو می کرد می گفت: دلهای رها را دوست داری می گفت: هرچند از جدایی می گریزی اما تو سرهای جدا را دوست داری مولا! شنیدم در تمام آسمان ها تنها زمین کربلا را دوست داری از اهل بیتت از دلت پیداست، بسیار آتش گرفتن در خدا را دوست داری مولا! اگرچه این لیاقت را نداریم اما بگو: آیا تو ما را دوست داری؟؟؟😭
چشم انتظار، عمری به انتظارنشستم ،نیامدی چشم از همه به غیر تو بستم ،نیامدی ای مایه ی امید بشر، رشته ی امید از هر کسی به غیر تو بستم ،نیامدی ای خضر راه گمشدگان ،در مسیر عشق چشم انتظار ،هرچه نشستم ،نیامدی با حلقه های موی تو گفتم شبی به راز ای حلقه ی امید به دستم، نیامدی عمرم به آرزوی تو آخر شد و هنوز در آرزوی تو هستم ، نیامدی "اللهم عجل لولیک الفرج " "والعافیه و النصر" "وجعلنا من اعوانه و انصاره" "والمستشهدین بین یدیه" " آمین یا رب العالمین"
یابن الحسن: دل ما بی قرار بی قرارت دل ما شبنم صبح بهارت یقین تا جمعه صبح ظهورت دل ما جمکران انتظارت پس مولا جان: بیا باهم خدامان را بخوانیم بحق مادرت زهرا بخوانیم کنار علقمه این جمعه مولا به جای ندبه عاشورا بخوانیم
امروز همه چشمها به دنبال ماه بود اما باز هم ماه پیدا نشد ای ماه ترین ماه...عجل...
رزق شب جمعه❤😭 ظاهراً ما که در سفر بودیم سارقی رفته بوده خانه ی ما وقتی از خانه آمده بیرون اهل کوچه گرفته اند او را قسمت جالبش ولی اینجاست کار آن دزد تا رسیده به مو سر اصرار خادم مسجد در نهایت گذشته از او با خودم گفتم از هر آنچه گذشت جز خدا یک نفر خبر دارد میروم پیش خادم مسجد تا از این راز پرده بردارد اولش طفره رفت اما بعد ناگهان سفره دلش وا شد دست هایش به لرزه افتاد و چشم هایش دو کاسه دریا شد گفت پنجاه سال پیش از این پدرم مرد لنگ نان بودم پسرم من هم از قضا روزی سارقی مثل این جوان بودم یک شب اما شب عجیبی بود وارد خانه ای شدم که نپرس با چراغی که داشتم گشتم همه جا را دقیق با دلی قرص قاسه بشقاب ها همه نقره تابلو فرش ها گران آن بین نورم افتاد روی دیوار روی تمثالی از امام حسین❤️❤️❤️❤️❤️ سست شدم دستمو چراغ افتاد بعد چند سال بغض من شکست ریختم عقده هام را بیرون گفتم آقا چه وقت دیدار است😭😭😭 تو مگر نور نیستی پس کو دور تا دور من تاریک است تو چراغ هدایتی اما من یافتم تو را چراغ به دست ببرم حرمت تو میشکنم نبرم خالی است سفره نانم😢 به خدا از همه فقر تر است آن که عشق تو را فروخت به نان ناگهان کل خانه روشن شد دستی از پشت زد به شانه من گفت امشب چه روضه ای خواندی نور دادی جوان به خانه من تا که وارد شدی تو را دیدم گیر افتادی و نفهمیدی هرچه برداشتی حلال برو حال نور حسین را دیدی پسرم کل ماجرا این بود عشق راه مرا عوض کرده💜💙💚💛❤️ راستی آن جوان خبر دارم رو به کسب حلال آورده
اولین متنی که در گروه قرار می دهم ساعت (۱۸:۱۸) شاید بداهه ترین نوشتارهایم "تقدیم به واپسین زمان حضور مادر در این دار فانی بلا" *به نام خالق قلم در آشفته بازار بی رونقی افکار و احساس و اشعار ،فرمایش شد:" بنویسم" چقدر این " واژه" را دوست داشتم و دوست می دارم از آخرین باری که راهزن روزمره گی هایم، قلمِ فکرم را ربود تا اکنون، در تلألو اولین حضورِ تنها نویسنده ی کتابهای قفسه ی کتابخانه ی خانه ی پدری... این زمان را باید ثبت تاریخ نمود ، یاشاید، تاریخش را ثبت کرد... ای کاش حداقل همین یک بار،قایق تندروی عقربه های ساعتم، رویِ امواجِ نامهربانِ زمان، از حرکت باز می ایستاد، تا مسافرِ سرگردانِ گذشته ام، خودش را به مسافرخانه ی" اکنون" برساند* گعده نویسندگان با حضور استاد عالیقدر ( جواد محدثی زید عزه الشریف) ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲ خورشیدی khotorekhatere فاطمه حسینی پناه✍