تجربه های خورشیدخانه🥰
#شکرگزاری خبرهای خوب شما ، شکرگزاری داره الحمدلله @khrshidkhane2
ممنون از عزیزانی نظرات تجربیاتشون میگن.😍😍😍
به احترام نظر شما،رمانی گذاشته بودیم چون نامرتب بود حذف میشه و مجددا مرتب گذاشته میشه.
@khrshidkhane
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۶
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | ایمان
علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم میپرید ... و جملهها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو میخوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و #انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبهام، چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط، ایمانش رو مثل #ذغال گداخته، کف دستش نگه میداره و حفظش میکنه ... ایمانی که با #چوب بیاد با #باد میره ...
این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما، قدمتون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام!! من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
پدرم از شدت خشم، نفس نفس میزد ... در حالی که میلرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- میدونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو #آخوند درباری ...
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
👈 پ.ن:
راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام #مانتو یا #مقنعه نداشتیم ... خانمها یا #چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با #بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر میکردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ...
بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش #نمیکردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
#ادامه_دارد ....
🌸🍃
@khrshidkhane
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۷
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | چادر الکی
مثل #ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمیتونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...
چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که نداری ... #ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟!!
#بغضم ترکید ... نمیتونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...
- #هانیه جان ... میخوای برات آب قند بیارم؟ ...
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین میاومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
- علی ...
- جان علی؟ ...
- میدونستی چادر روز خواستگاری #الکی بود؟!
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...
+ یه استادی داشتیم ... میگفت زن و شوهر باید جفت هم و کُف هم باشن تا خوشبخت بشن ...
+ من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کُفّ من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...
سکوت عمیقی کرد ...
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بیقیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی ... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...
راست میگفت ... من حزب باد و بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بیحجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو میدونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ...
#ادامه_دارد......✨
🌸🍃
@khrshidkhane
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۰
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | مقابل من نشسته بود ...
سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب، #دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل، اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه میکردم ... اما نه به خاطر بچهای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از #سرنوشتش خبری نداشت ...
تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت میکرد ... من میزدم زیر #گریه، اونم پا به پای من گریه میکرد ...
زینبِ بابا هم با دلتنگیها و بهانه گیریهای کودکانهاش، روی زخم دلم نمک میپاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمیگرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ...
یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکیها مثل وحشیها و قوم #مغول، میریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم میریختن ... خیلی از وسایلمون توی اون مدت شکست ... زینب با #وحشت به من میچسبید و گریه میکرد ...
چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، #کتک_خورده ولم میکردن ...
روزهای سیاه و سخت ما میگذشت ... پدر علی سعی میکرد کمک خرجمون باشه ولی دست اونها هم #تنگ بود ... درس میخوندم و خیاطی میکردم تا خرج زندگی رو در بیارم ...
#اما روزهای سخت تری انتظار ما رو میکشید ...
ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکیها ریختن تو ... دستها و چشمهام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر میکردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...
چطور و از کجا؟ ... اما من هم #لو رفته بودم!! چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ...
روزگارم با طعم #شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با #کابل، سادهترین بلایی بود که سرم میاومد ...
چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها #هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ...
اما حقیقت این بود ... همیشه میتونه #بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز #شوم شکل گرفت ...
دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... #علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمیدونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... #جلوی من نشسته بود ...
#ادامه_دارد .... ✨
🌸🍃
@khrshidkhane
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۱
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | یا زهرا
اول اصلا نشناختمش ...
چشمش که بهم افتاد #رنگش پرید... لبهاش میلرزید ... چشمهاش پر از #اشک شده بود ...
اما من بیاختیار از #خوشحالی گریه میکردم ... از خوشحالیِ زنده بودن علی ... فقط گریه میکردم ...
#اما این خوشحالی چندان طول نکشید ... اون لحظات و ثانیههای شیرین ... جاش رو به شومترین لحظههای زندگیم داد ...
قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجهگرها اومدن تو ... منو آورده بودن تا #جلوی چشمهای علی شکنجه کنن ...
علی هیچطور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این #ترفند جدیدشون بود ...
اونها منو جلوی چشمهای علی شکنجه میکردن ... و اون ضجه میزد و فریاد میکشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمیشد ...
با #تمام وجود، خودم رو کنترل میکردم ... میترسیدم ... میترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک، دل علی بلرزه و حرف بزنه ...
با چشمهام به علی التماس میکردم ... و ته دلم خدا خدا میگفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجاتمون ... به خدا التماس میکردم به علی کمک کنه ... التماس میکردم مبادا به حرف بیاد ... التماس میکردم که ...
بوی گوشت #سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
@khrshidkhane
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۲
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | علی زنده ست
ثانیه ها به اندازه یک روز ...
و روزها به اندازه یک قرن طول میکشید ...
ما همدیگه رو میدیدیم ... اما #هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم میکرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجههای #سختتر بود ...
هر چند، بیشتر از #زجر شکنجه .. درد دیدن علی توی اون شرایط #آزارم میداد .. فقط به خدا التماس میکردم ...
- خدایا!! ... حتی اگه توی این شرایط #بمیرم برام مهم نیست ... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده !!
#بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکتهای مردم ... شاه مجبور شد یهعده از زندانیهای سیاسی رو #آزاد کنه ... منم جزءشون بودم ...
از زندان، مستقیم منو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بویِ ادرار ساواکیها ... و چرک و خون میداد ...
#بعد از ۷ ماه، بچههام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد .. اینها اولین جملات من بود :
علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی #زنده بود ...
بچههام رو #بغل کردم ... فقط گریه میکردم ... همهمون #گریه میکردیم ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
@khrshidkhane
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۳
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | آمدی جانم به قربانت ..
شلوغیها به شدت به دانشگاهها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم ... با قدرت و تمام توان درس میخوندم ...
ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با #فرار شاه و آزادی تمام زندانیهای سیاسی همزمان شد ...
التهاب مبارزه اون روزها .. شیرینی فرار شاه ... با #آزادی علی همراه شده بود ...
صدای زنگ در بلند شد .. در رو که باز کردم .. #علی بود .....
علی ۲۶ سالهی من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود .. چهره #شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که میشد تارهای #سفید رو بینشون دید ... و پایی که میلنگید ...
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن .. و مریم #هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال میشد و سن #مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی #غریبی میکرد ... میترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب #قایم شده بود ...
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمیفهمیدم باید چیکار کنم ... به زحمت خودم رو #کنترل میکردم ...
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچهها بیاید ... #یادتونه از بابا براتون تعریف میکردم ... ببینید ... #بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...
علی با چشمهای سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمیدونست بچه دوممون #دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ...
- #مریم مامان ... بابایی اومده ...
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشمها و لبهاش میلرزید ... دیگه نمیتونستم اون صحنه رو ببینم ... چشمهام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشکهام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
- میرم برات شربت بیارم #علی #جان ...
چند قدم دور نشده بودم ... که یهو #بغض زینبم شکست و خودش رو #پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و #بیامان گریه میکرد ...
من پای در آشپزخونه .. زینب توی بغل علی .. و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل میگذشت ...
#بدترین لحظه ...
زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ...
پدر و مادر علی، سریع خودشون رو #رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ...
دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از #هوش رفت ... علی من، #پیر شده بود ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
@khrshidkhane
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۴
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | روزهای التهاب
روزهای #التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...
خواهرم با #اجبار و زور شوهرش، از ایران رفتن ... اون یه افسر شاهدوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای #آخرین بار خواهرم رو ببینم ...
علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوانها، کار با سلاح و گشتزنی رو یاد میداد... پیش یه #چریک لبنانی ... توی کوههای اطراف تهران #آموزش دیده بود ...
اسلحه میگرفت دستش و ساعتها با اون وضعش توی خیابونها گشت میزد ... هر چند وقت یک بار خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش میشد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...
و امام آمد ...
ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ...
مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز میکردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفسمون بود و امام بود ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
@khrshidkhane
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۵
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | بدون تو؛ هرگز
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار میکرد ... برمیگشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش میبرد ...
میرفتم براش چای بیارم، وقتی برمیگشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری میخوابید و دوباره میرفت بیرون ...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچهها رو برد ... عاشقش شده بودن ...
مخصوصا #زینب .. هر چند خاطرهای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی قویتر از محبتش نسبت به من بود ...
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود، آتش درگیری و جنگ شروع شد ...
کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به #تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ...
حالا داشت طعم جنگ و #بیخانمان شدن مردم رو هم میچشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن #دانشگاهها تموم شد ...
بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی #پزشکی و #پرستاری غوغا میکرد ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
@khrshidkhane
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۶
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | رگ یاب
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه .. رفتم جلوی در استقبالش؛ بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم!!
دنبالم اومد توی آشپزخونه ...
- چرا اینقدر گرفتهای؟
حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ...
با تعجب، چشمهام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خندهاش گرفت ...
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام میکنی؟ ...
+ علی .. جون من رو قسم بخور .. تو ذهن آدم ها رو میخونی؟!!
صدای #خندهاش بلندتر شد .. نیشگونش گرفتم!!
- ساکت باش بچهها #خوابن ...
صداش رو آورد پایینتر ... هنوز میخندید ...
- قسم خوردن که نیست ... ولی بخوای قسمم میخورم ... نیازی به ذهنخونی نیست ... روی پیشونیت نوشته !!
رفت توی حال و همون جا ولو شد ...
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...
با چایی رفتم کنارش نشستم ...
+ راستش امروز هر کار کردم نتونستم #رگ پیدا کنم؛ آخر سر، گریه همه در اومد .. دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم .. تا بهشون نگاه میکردم مثل صاعقه در می رفتن...
- اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگهای #من تمرین کن ...
+ جدی؟
لای چشمش رو باز کرد ...
- رگ #مفته.. جایی هم که برای در رفتن ندارم!!
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ...
+ #پیشنهاد خودت بودها ... وسط کار جا زدی، نزدی ...
و با خنده #مرموزانهای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
@khrshidkhane
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۷
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | حمله زینبی
بیچاره نمیدونست .. بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم .. با دیدن من و وسایلم، خنده #مظلومانهای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خندهام گرفت ...
- بزار اول بهت شام بدم .. وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سِرُم هم بزنم ...
کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا #نمیکردم ... یا تا سوزن رو میکردم توی دستش، رگ #گم میشد ...
هی سوزن رو میکردم و در میآوردم ... میانداختم دور و بعدی رو برمیداشتم ... نزدیک ساعت ۳ صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم .. ناخودآگاه و بیهوا، از خوشحالی داد زدم!!!
- آخ جووون .. بالاخره خونت در اومد ...
یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... #زل زده بود به ما ... با چشمهای متعجب و وحشت زده بهمون نگاه میکرد ... #خندیدم و گفتم ...
- مامان برو بخواب .. چیزی نیست !!
انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ...
- چیزی نیست؟.. #بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو #جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ...
علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد...
+ چیزی نشده زینب گلم .. بابایی مَرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ..
سعی میکرد آرومش کنه اما فایدهای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش #گریه میکرد ... حتی نذاشت بهش دست بزنم ...
اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... #کبود و قلوه کن شده بود ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
@khrshidkhane
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۸
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | مجنون علی
تا روز #خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود .. تلاشهای بیوقفه من و علی هم فایدهای نداشت!!
علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش .. تا جایی که میشد سعی کردم بهش نزدیک باشم .. #لیلی و #مجنون شده بودیم .. اون لیلای من .. منم مجنون اون ...
روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری میگذشت .. مجروح پشت مجروح .. کمخوابی و پرکاری .. تازه حس اون روزهای علی رو میفهمیدم که نشسته خوابش میبرد ...
من گاهی به خاطر بچهها برمیگشتم اما برای علی برگشتی نبود .. اون میموند و من باز دنبالش .. بو میکشیدم کجاست ..
#تنها خوشحالیم این بود که بین مجروحها، علی رو نمیدیدم .. هر شب با خودم میگفتم .. خدا رو شکر .. امروز هم علی من #سالمه .. همهاش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه!!
بیش از یه سال از شروع جنگ میگذشت .. داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض میکردم که #یهو بند دلم پاره شد .. حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم #بیرون میکشه!!
زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن .. این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت .. و من با همون شرایط به مجروحها میرسیدم .. تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه #بیشتر میشد ...
تو اون اوضاع .. یهو چشمم به علی افتاد .. یه گوشه روی زمین .. تمام پیراهن و شلوارش غرق #خون بود ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
@khrshidkhane
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸
طرح رفعت خانواده کشوری
اگه در زندگیت ،برای تربیت فرزندانت به مسله برخوردی یا دغدغه اینده نوجوانت داری،اگه برای تربیت کودک کلی دغدغه داری. اگه توی زندگیت به مساله با همسرت برمیخوری و به دنبال راه حل هستی که صفر تا صد همسرداری یاد بگیری و زندگی پر از شادی ارامش برای خودت ایجاد کنی. اگه برای ازدواج هنوز دغدغه و سوال داری.
یک فرصت مناسب ایجاد شده که بتونی با شرکت در دوره های طرح رفعت خانواده
تمام چالش ها و دغدغه هات حل کنی.
با تخفیف ۹۰درصدی.
فقط با پرداخت ۱۱۰ هزار،در دوره های چند ماه شرکت کن.
جهت کسب اطلاع بیشتر با
🌸
طرح رفعت خانواده کشوری
اگه در زندگیت ،برای تربیت فرزندانت به مسله برخوردی یا دغدغه اینده نوجوانت داری،اگه برای تربیت کودک کلی دغدغه داری. اگه توی زندگیت به مساله با همسرت برمیخوری و به دنبال راه حل هستی که صفر تا صد همسرداری یاد بگیری و زندگی پر از شادی ارامش برای خودت ایجاد کنی. اگه برای ازدواج هنوز دغدغه و سوال داری.
یک فرصت مناسب ایجاد شده که بتونی با شرکت در دوره های طرح رفعت خانواده
تمام چالش ها و دغدغه هات حل کنی.
با تخفیف ۹۰درصدی.
فقط با پرداخت ۱۱۰ هزار،در دوره های چند ماه شرکت کن.
جهت کسب اطلاع بیشتر با ایدی
@banovantavanmand
در ایتا یا ادمین های این کانال
@khrshidkhane
در ارتباط باشید.
🌸🌸🌸
در ارتباط باشید.
🌸🌸🌸
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۹
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | جبهه پر از علی بود
با عجله رفتم سمتش ... خیلی #بیحال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش .. تا دست به عمامهاش زدم، دستم پر #خون شد .. عمامه سیاهش اصلا نشون نمیداد ... اما #فقط خون بود ...
چشمهای #بیرمقش رو باز کرد .. تا نگاهش بهم افتاد .. دستم رو پس زد .. زبانش به سختی کار میکرد ...
- برو بگو یکی دیگه بیاد ...
بیتوجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم .. دوباره #پسش زد .. قدرت حرف زدن نداشت .. سرش #داد زدم!!
- میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ...
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود .. سرش رو بلند کرد و گفت ..
- خواهر!! مراعات برادر ما رو بکن .. روحانیه ... شاید با شما #معذَّبه ...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ...
- برادرتون غلط کرده ... من #زنشم .. دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ...
محکم دست علی رو پس زدم و عمامهاش رو با قیچی پاره کردم .. تازه فهمیدم چرا نمیخواست زخمش رو #ببینم!!
علی رو بردن اتاق عمل .. و من هزار نماز شب #نذر موندنش کردم .. مجروحهایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن .. اما علی با اولین هلیکوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ...
دلم با اون بود اما توی #بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه #پُر از علی بود ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
@khrshikhane
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۰
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | طلسم عشق
بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم .. دل توی دلم نبود ..
توی این مدت، #تلفنی احوالش رو میپرسیدم .. اما تماسها به سختی برقرار میشد ... کیفیت صدای بد .. و #کوتاه ..
برگشتم .. از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود .. اما #خشم نگاه زینب رو نمیشد کنترل کرد .. به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ...
- فقط وقتی میخوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش #تمرین کنی، میای .. اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ..
خودش شده بود #پرستار علی .. نمیذاشت حتی به علی نزدیک بشم .. چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه .. تازه اونم از این مدل جملات .. همونم با #وساطت علی بود ...
خیلی #لجم گرفت .. آخر به روی علی آوردم ..
- تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ .. من نگهش داشتم .. تنهایی بزرگش کردم .. نالههای بابا، باباش رو تحمل کردم .. باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه!!
و علی باز هم #خندید .. اعتراض احمقانهای بود .. وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۱
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | مهمانی بزرگ
بعد از #مدتها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون .. علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه میتونست بدون کمک دیگران راه بره .. اما نمیتونست #بیکار توی خونه بشینه .. منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه میذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره!!
بالاخره با هزار بهونه زد بیرون و رفت سپاه #دیدن دوستاش .. قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده .. همه چیز #تا این بخشش خوب بود .. اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن .. هم #ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبههاش پیدا شد ...
پدرم که #دل چندان #خوشی از علی و اون بچهها نداشت .. زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و #بازیگوش .. دیگه نمیدونستم باید حواسم به کی و کجا باشه .. مراقب پدرم و دوستهای علی باشم ... یا مراقب بچهها که #مشکلی پیش نیاد!!
یه لحظه، دیگه #نتونستم خودم رو کنترل کنم .. و زینب و مریم رو دعوا کردم .. و یکی محکم زدم پشت دست مریم ...
نازدونههای علی، بار #اولشون بود دعوا میشدن .. قهر کردن و رفتن توی اتاق .. و دیگه نیومدن بیرون ...
توی همین حال و هوا .. و عذاب #وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد .. قولش #قول بود .. راس ساعت زنگ خونه رو زد .. بچهها با هم دویدن دم #در .. و هنوز #سلام نکرده ...
- بابا!! ... بابا!! ... مامان، مریم رو زد!!
💥خاطرات شهید سیدعلی حسینی
👤 از زبان همسرشان
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۲
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | تنبیه عمومی
علی به #ندرت حرفی رو با حالت جدی میزد .. اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچهها بلند نکنم .. به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود .. خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش میبرد ..
تنها #اشکال این بود که بچهها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمونها ... و از همه بدتر، پدرم ...
علی با شنیدن حرف بچهها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت .. نیم خیز جلوی بچهها نشست و با حالت جدی و کودکانهای گفت :
- جدی؟!!.. واقعا مامان، مریم رو زد؟ ...
بچهها با ذوق، بالا و پایین میپریدن و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف میکردن .. و علی بدون توجه به مهمون ها، و حتی اینکه کوچکترین نگاهی به اونها بکنه .. غرق داستان جنایی بچهها شده بود !!
داستانشون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچهها #گفت :
- خب بگید ببینم، مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد؟!..
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن و با ذوق تمام گفتن : با دست چپ ...
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من .. خم شد، جلوی همه دست چپم رو بوسید .. و لبخند ملیحی زد !!
- خسته نباشی خانم .. من از طرف بچهها از شما معذرت میخوام !!!!
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمونها .. هم من، هم مهمونها خشک مون زده بود ..
بچهها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن .. منم دلم میخواست آب بشم برم توی زمین .. از همه دیدنیتر، قیافه پدرم بود ... چشمهاش داشت از حدقه بیرون میزد ...
اون روز علی با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد .. این، اولین و آخرین بار وروجک پها شد .. و اولین و آخرین بار من!!!!
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۳
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | نغمه اسماعیل
اینبار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم .. #دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتیهای توی راهی علی میشدم ...
هر چند با بمبارانها، مگه آب #خوش از گلوی احدی پایین میرفت؟!!
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار #راست بالا میرفت .. عروسکهاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود .. توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیکترم بیخبر اومد خونه مون !!
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمیکرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظبمون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود ...
بعد از کلی این پا و اون پا کردن، بالاخره مُهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد .. مثل #لبو سرخ شده بود ...
- #هانیه!!... چند شب پیش توی مهمونیتون .. مادر علی آقا گفت .. این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده میخواد دامادش کنه ...
جملهاش تموم نشده تا تهش رو خوندم .. به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- به کسی هم گفتی؟ ..
یهو از جا پرید ...
- نه به خدا .. پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ..
دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید !!
- تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۴
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | دو اتفاق مبارک
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ...
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم میکنم ...
گل از گُلش شِکفت .. لبخند محجوبانهای زد و دوباره سرخ شد ..
توی اولین فرصت که مادر علی خونهمون بود .. موضوع رو غیرمستقیم وسط کشیدم و شروع کردم ..
از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن .. البته انصافا بین ما چند تا خواهر .. از همه آرامتر، لطیفتر و با محبتتر بود .. حرکاتش مثل حرکت پرتوی نسیم بود ..
خیلی صبور و با ملاحظه بود .. حقیقتا تک بود .. خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت!!
اسماعیل، نغمه رو دیده بود .. مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید .. تنها حرف اسماعیل، جبهه بود .. از زمین گیر شدنش میترسید ...
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت .. اسماعیل که برگشت .. تاریخ عقد رو مشخص کردن .. و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن .. سه قلو پسر .. احمد، سجاد، مرتضی ..
و این بار هم علی نبود ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۵
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | برای آخرین بار
این بار هم موقع #تولد بچهها علی نبود .. زنگ زد، احوالم رو پرسید .. گفت: فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده!!
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره .. فقط سلامتی شون رو پرسید ..
- الحمدلله که سالمن ...
+ فقط همین؟!! بی ذوق .. همه کلی واسشون ذوق کردن!!
- همین که سالمن #کافیه .. سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد .. مهم سلامت و عاقبت به #خیری بچههاست .. دختر و پسرش مهم نیست!!
همین جملات رو هم به زحمت میشنیدم .. ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود .. الکی حرف میزدم که ازش حرف بکشم .. خیلی دلم براش #تنگ شده بود .. حتی به شنیدن #صداش هم راضی بودم!!
زمانی که داشتم از #سه #قلوها مراقبت میکردم .. تازه به حکمت خدا پی بردم .. شاید کمک کار زیاد داشتم ..
اما واقعا دختر #عصای دست مادره .. این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ..
سه قلو پسر .. بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک .. هنوز درست چهار دست و پا نمیکردن که نفسم رو بریده بودن ...
توی این فاصله، علی یکی دو بار برگشت .. خیلی #کمککار من بود .. اما واضح، دیگه پابند زمین نبود .. هر بار که بچهها رو #بغل میکرد ... بند دلم پاره میشد!!
ناخودآگاه یه جوری نگاهش میکردم .. انگار #آخرین باره دارم میبینمش .. نه فقط من، دوستهاش هم همین طور شده بودن ..
برای دیدنش به هر #بهانهای میومدن در خونه .. هی می رفتن و برمیگشتن و صورتش رو میبوسیدن .. موقع رفتن چشمهاشون پر #اشک می شد .. دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ...
همه .. حتی #پدرم فهمیده بود .. این #آخرین دیدارهاست .. تا اینکه واقعا برای آخرین بار .. رفت ...
قسمت های قبل رو از دست ندین🌸
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
@khrshidkhane
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۶
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | اشباح سیاه
حالم خراب بود .. میرفتم توی آشپزخونه .. بدون اینکه بفهمم ساعتها فقط به در و دیوار نگاه میکردم .. قاطی کرده بودم .. پدرم هم روی آتیش دلم #نفت ریخت ..
برعکس همیشه، یهو بیخبر اومد دم در .. بهانهاش دیدن بچهها بود .. اما چشمش توی خونه میچرخید .. تا نزدیک شام هم، خونه ما موند .. آخر صداش در اومد!!
- این شوهر بی مبالات تو هیچوقت خونه نیست ...
به زحمت بغضم رو کنترل کردم ...
- برگشته جبهه...
حالتش عوض شد .. سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره .. دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه .. چهره اش خیلی توی هم بود .. یه لحظه توی طاق در ایستاد ...
- اگر تلفنی باهاش حرف زدی .. بگو بابام گفت: حلالم کن بچه سید، خیلی بهت بد کردم ...
دیگه رسما داشتم دیوونه میشدم .. شدم اسپند روی آتیش، شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد ...
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد .. خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی .. هر کدوم یه تیکه از بدنش رو میکَند و میبرد!!
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت .. سهقلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون .. بابام هنوز خونه بود .. مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد .. بچهها رو گذاشتم اونجا .. حالم طبیعی نبود .. چرخیدم سمت پدرم...
- باید برم .. امانتیهای سید .. همهشون بچه سید ..
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در .. مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید ..
- چه کار میکنی هانیه؟.. چت شده؟!!
نفس برای حرف زدن نداشتم .. برای اولین بار توی کل عمرم .. پدرم پشتم ایستاد .. اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون ..
- برو ...
و من رفتم ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🎗
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۷
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | بیت المال
احدی حریف من نبود، گفتم یا مرگ یا #علی!!
به هر قیمتی باید برم #جلو .. دیگه عقلم کار نمیکرد .. با مجوز بیمارستانِ صحرایی خودم رو رسوندم اونجا .. اما اجازه #ندادن جلوتر برم !!
دو هفته از رسیدنم می گذشت .. هنوز موفق #نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن!!
آتیش روی خط #سنگین شده بود .. جاده هم زیر آتیش .. به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمیتونست به خط برسه ..
توپخونه خودی هم حریف نمیشد .. حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده .. چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن .. علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن .. بدون پشتیبانی گیر کرده بودن ... ارتباط بیسیم هم قطع شده بود!!
دو روز تحمل کردم .. دیگه نمیتونستم .. اگر زنده پرتم میکردن وسط #آتیش، تحملش برام راحتتر بود .. ذکرم شده بود .. علی علی ..
خواب و خوراک نداشتم .. طاقتم #طاق شد .. رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم !!
یکی از بچههای سپاه فهمید .. دوید دنبالم ..
- خواهر .. خواهر ...
جواب ندادم ...
- پرستار .. با توئم پرستار ..
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه .. با عصبانیت داد زد ...
- کجا همین طوری #سرت رو انداختی پایین؟
فکر کردی اون جلو دارن #حلوا پخش میکنن؟
رسما #قاطی کردم ...
- آره ... دارن حلوا پخش میکنن .. حلوای شهدا رو .. به اون که نرسیدم .. میخوام برم حلوا خورون #مجروحها ..
- فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ .. توی جاده جز لاشه سوخته ماشینها و .جنازه سوخته بچهها هیچی نیست ..
بغض گلوش رو گرفت .. به جاده نرسیده میزننت .. این ماشین هم بیت الماله .. زیر این آتیش نمیشه رفت .. ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن !!
- بیت المال .. اون بچههای تکه تکه شده ان .. من هم ملک نیستم .. من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن ..
و پام رو گذاشتم روی #گاز .. دیگه هیچی برام مهم نبود .. حتی جون خودم ......
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
@khrshidkhane
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣