eitaa logo
تجربه های خورشیدخانه🥰
90 دنبال‌کننده
132 عکس
3 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | زمانی برای نفس کشیدن دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد!! می‌خواستم گریه کنم .. چشم‌هام مملو از التماس بود .. تو رو خدا دیگه نیا … که صدام کرد : - دکتر حسینی؟! دکتر حسینی؟؟! پیشنهاد شما برای آشناییِ بیشتر چیه؟ … ایستادم و چند لحظه مکث کردم … + من چطور آدمی هستم؟ … جا خورد … شما شخصیت من رو چطور معرفی می‌کنید؟ … با تمام خصوصیات مثبت و منفی …   معلوم بود متوجه منظورم شده … - پس علائق تون چی؟ … + مثلا اینکه رنگ مورد علاقه‌ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و … + واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ … مثلا اگر دو نفر از رنگ‌ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی‌تونن با هم زندگی کنن؟ … چند لحظه مکث کردم … + طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه، ممکنه نتونن … + در کنار اخلاق، بقیه‌اش هم به شخصیت و روحیه است .. اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار … آدم ها چه کار می‌کنن یا چه واکنشی دارن …   اما این بحثا و حرفا تمومی نداشت … بدون توجه به واکنش دیگران، مدام میومد سراغم و حرف می‌زد … با اون فشار و حجم کار، این فشار و حرف‌های جدید واقعا سخت بود … دیگه حتی یه لحظه آرامش، یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم … دفعه آخر که اومد، با ناراحتی بهش گفتم : + دکتر دایسون میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ و حرف‌ها صرفا کاری باشه؟ … خنده‌اش محو شد … چند لحظه بهم نگاه کرد … - یعنی شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ … ... 🌸🍃 @khrshidkhane ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | خدای تو کیست؟ خنده اش محو شد … - یعنی شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ … چند لحظه مکث کردم … گفتن چنین حرف‌هایی برام سخت بود … اما حالا … + صادقانه … من اصلا به شما فکر نمی‌کنم … نه به شما، که به هیچ شخص دیگه‌ای هم فکر نمی‌کنم؛ نه فکر می‌کنم، نه … بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم … دوباره لبخند زد … - شخص دیگه که خیلی خوبه .. اما نمی‌تونید واقعا به من فکر کنید؟ … خسته و کلافه، تمام وجودم پر از التماس شده بود … + نه نمی‌تونم دکتر دایسون … نه وقتش رو دارم، نه … چند لحظه مکث کردم … بدتر از همه .. شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می‌کنید …  - ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون توجه کنید … یهو زد زیر خنده … اینقدر شناخت از شما کافیه؟ … حالا می تونید بهم فکر کنید؟ …    + انسان یه موجود اجتماعیه دکتر … من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می‌کنم درسته … حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید … من ندارم … + بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده … وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم … حتی اگر هم داشته باشم، من یه مسلمانم!! + و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید … از نظر شما، خدا … قیامت و روح … وجود نداره … در لاکر رو بستم … – خواهش می‌کنم تمومش کنید …   و از اتاق رفتم بیرون… ... 🌸🍃 @khrshidkhane ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | جراحی با طعم عشق برنامه جدید رو که اعلام کردن .. برق از سرم پرید .. شده بودم دستیار دایسون ... انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم .. باورم نمی شد .. کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می‌شد ... دلم می‌خواست رسما گریه کنم ... برای اولین عمل آماده شده بودیم .. داشت دست‌هاش رو می‌شست ... همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد، ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ... - من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم ... و با افرادی کار می‌کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و ... داشتم از خجالت نگاه‌ها و حالت‌های بقیه آب می‌شدم .. زیرچشمی بهم نگاه می‌کردن و بعضی‌ها لبخندهای معناداری روی صورت‌شون بود ... چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم ... + اگر این خصوصیاتی که گفتید در مورد شما صدق می‌کرد، می‌دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید .. حتی اگر دستیار باشه ... خندید ... سرش رو آورد جلو !! - مشکلی نیست .. انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه .. اگر بخوای، می‌تونی بایستی و فقط نگاه کنی!!! برای اولین بار توی عمرم، دلم می‌خواست، از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم ... با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود؛ حاضر بشم ... البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود .. چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله‌ای در مورد شخصیتش نطق می‌کرد .. و من چاره‌ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم ... توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم .. به نوبت جراحی‌های ما می‌گفتن ... جراحی !!! ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۶۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | برو دایسون یکی از بچه‌ها موقع خوردن نهار، رسما من رو خطاب قرار داد : - واقعا نمی‌فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می‌کنی … اون یه مرد جذاب و نابغه است و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه!! همین‌طور از دکتر دایسون تعریف می‌کرد و من فقط نگاه می‌کردم .. واقعا نمی‌دونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم … برنامه فشرده و سنگین بیمارستان .. فشار دو برابر عمل‌های جراحی .. تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی‌تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه، حالا هم که …  چند لحظه بهش نگاه کردم، با دیدن نگاه خسته من ساکت شد .. از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خسته‌تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم … سرمای سختی خورده بودم … با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه.ام رو عوض کنن … تب بالا، سر درد و سرگیجه .. حالم خیلی خراب بود .. توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد … چشم‌هام می‌سوخت و به سختی باز شد .. پرده اشک جلوی چشمم .. نذاشت اسم رو درست ببینم .. فکر کردم شاید از بیمارستانه … اما دایسون بود … تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن : - چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست … گریه‌ام گرفت .. حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید … حالم خراب‌تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم … - حتی اگر در حال مرگ هم باشم، اصلا به شما مربوط نیست … و تلفن رو قطع کردم … به زحمت صدام در میومد .. صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود … ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | با پدرم حرف بزن . پشت سر هم زنگ می‌زد … توان جواب دادن نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی‌کرد که می‌تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم … توی حال خودم نبودم .. دایسون هم پشت سر هم زنگ می‌زد … - چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ برو پی کارت … + در رو باز کن زینب .. من پشت در خونه‌ت هستم .. تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه!! - دارو خوردم!! اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان .. یهو گریه‌م گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه، وجودش برام آرامش بخش بود … تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی‌تونستم بغضم رو کنترل کنم … - دست از سرم بردار .. چرا دست از سرم برنمی‌داری؟! اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟! اشک می‌ریختم و سرش داد می‌زدم !! + واقعا داری گریه می‌کنی؟!! من واقعا بهت علاقه دارم .. توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی‌داری؟ … پریدم توی حرفش … - باشه!! واقعا بهم علاقه داری؟! با پدرم حرف بزن .. این رسم ماست .. رضایت پدرم رو بگیری قبولت می‌کنم !!   چند لحظه ساکت شد .. حسابی جا خورده بود!! + توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟! آخرین ذره‌های انرژیمو هم از دست داده بودم .. دیگه توان حرف زدن نداشتم … + باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می‌تونه انگلیسی صحبت کنه؟! من فارسی بلد نیستم!! - پدرم شهید شده .. تو هم که به خدا و این چیزا اعتقاد نداری!! به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم … از اینجا برو … برو … و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم … ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | ۴۶ تماس بی‌پاسخ نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم … سرگیجه‌ام قطع شده بود .. تبم هم خیلی پایین اومده بود .. اما هنوز به شدت بی‌حس و جون بودم!! از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم .. بلند که شدم، دیدم تلفنم روی زمین افتاده !! باورم نمی‌شد .. ۴۶ تماس بی‌پاسخ از دکتر دایسون … با همون بی‌حس و حالی، رفتم سمت پریز، و چراغ رو روشن کردم … تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد!! پتوی سبکی رو که روی شونه‌هام بود … مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله‌ها رفتم پایین … از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم، انگار نصف جونم پریده بود … در رو باز کردم .. باورم نمی‌شد .. یان دایسون پشت در بود!! در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می‌زد، با حالت خاصی بهم نگاه کرد … اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام … - با پدرت حرف زدم!!!! گفت : از صبح چیزی نخوردی .. مطمئن‌شو تا آخرش رو می‌خوری … اینو گفت و بی معطلی رفت .. خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل!! توش رو که نگاه کردم، چند تا ظرف غذا بود، با یه کاغذ .. روش نوشته بود : از یه رستوران اسلامی گرفتم، کلی گشتم تا پیداش کردم .. دیگه هیچ بهانه‌ای برای نخوردنش نداری … نشستم روی مبل، ناخودآگاه خنده‌ام گرفت …  ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | احساست را نشان بده برگشتم بیمارستان … باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار، حرف دیگه‌ای نمی‌زد!! هر کدوم از بچه‌ها که بهم می‌رسید، اولین چیزی که می پرسید این بود : - با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟ … تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم .. چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد، و بالاخره سکوت دو ماهه‌ش رو شکست …  - واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه !! + از شخصی مثل شما هم بعیده، در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه … - من چیزی رو که نمی‌بینم قبول نمی‌کنم … + پس چطور انتظار دارید من احساس شما رو قبول کنم؟!! منم احساس شما رو نمی‌بینم … آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون … تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود!! چنان بهم ریخته و عصبانی، که احدی جرات نمی‌کرد بهش نزدیک بشه … سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد .. تمام عمل‌هاش رو هم کنسل کرد!! گوشیم زنگ زد .. دکتر دایسون بود : - دکتر حسینی همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم .. بیاید توی حیاط بیمارستان … رفتم توی حیاط!! خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز .. بدون هیچ مقدمه‌ای : - چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟!! - حتی اون شب … ساعت‌ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق‌تون روشن شد، که فقط بهتون غذا بدم … - حالا چطور می‌تونید چشم‌تون رو روی احساس من، و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟!!   این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم … در حالی که ته دلم … از صمیم قلب به خدا التماس می‌کردم … یه بلای جدید سرم نیاد … ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۹ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | زنده شون کن پشت‌سر هم و با ناراحتی، این سوال‌ها رو ازم پرسید … ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم: - احساس قابل دیدن نیست، درک کردنی و حس کردنیه!! .. حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید، احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه؛ غیر از اینه؟ … شما که فقط به منطق اعتقاد دارید، چطور دم از احساس می‌زنید؟!! + اینها بهانه ست دکتر حسینی .. بهانه‌ای که باهاش فقط از خرافات‌تون دفاع می‌کنید … کمی صدام رو بلند کردم … - نه دکتر دایسون .. اگر خرافات بود عیسی مسیح، مرده‌ها رو زنده نمی‌کرد .. نزدیک به ۲۰۰۰ سال از میلادِ مسیح می‌گذره … شما می‌تونید کسی رو زنده کنید؟!! یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ … تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟! اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن، زنده نمی‌کنید؟!! اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده‌شون کنید!! سکوت مطلقی بین ما حاکم شد … نگاهش جور خاصی بود .. حتی نمی‌تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می‌گذره .. آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم … - شما از من می‌خواید احساسی رو که شما حس می‌کنید … من ببینم … - محبت و احساس رو با رفتار و نشانه‌هاش میشه درک کرد و دید .. از من انتظار دارید احساس شما رو از روی نشانه‌ها ببینم .. اما چشمم رو روی رفتار و نشانه‌های خدا ببندم … - شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می‌کردید؟!! با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد … + زنده شدن مرده‌ها توسط مسیح، یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود …... چند لحظه مکث کرد … + چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه من و احساسم رو تحقیر می‌کنید؟ … اگر این حرف‌ها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه!! ... 🌸🍃 @khrshidkhane ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۷۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | خدا را ببین چند لحظه مکث کرد … - چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه من و احساسم رو تحقیر می‌کنید؟ .. اگر این حرف‌ها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …!!!! با قاطعیت بهش نگاه کردم … + این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست … عصبانیت توی صورتش موج می‌زد … می‌تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره‌ش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می‌کرد … اما باید حرفم رو تموم می کردم… + شما الان یه حس جدید دارید … حس کسی رو که با وجودِ تمامِ لطف‌ها و توجهش، احدی اونو نمی‌بینه … بهش پشت می‌کنن … بهش توجه نمی‌کنن … رهاش می‌کنن … و براش اهمیت قائل نمیشن … تاریخ پر از آدم هاییه که خدا و نشانه‌های محبت و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن … شما وجود خدا رو انکار می‌کنید، اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده … من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید … اما وقتی، فقط و فقط یک بار بهتون گفتم : احساس شما رو نمی‌بینم … آشفته شدید و سرم داد زدید … خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ … . . اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود … اسم من از توی تمام عمل‌های جراحی‌های دکتر دایسون خط خورد … چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود که به ندرت با هم مواجه می.شدیم … تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از ۴ سال با مرخصی من موافقت شد .. می‌تونستم به ایران برگردم و خانواده‌ام رو ببینم … فقط خدا می.دونست چقدر دلم برای تک تک‌شون تنگ شده بود … ... 🌸🍃 @khrshidkhane ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۷۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | غریب آشنا بعد از چند سال به ایران برگشتم .. سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت … حنانه، دخترِ مریم، قد کشیده بود .. کلاس دوم ابتدایی، اما وقار و شخصیتش عین مریم بود … از همه بیشتر دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود… توی فرودگاه، همه شون اومده بودن، همین که چشمم بهشون افتاد .. اشک، تمام تصویر رو محو کرد .. خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت .. با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می‌زدن .. هر کدوم از یک جا و یک چیز می‌گفت … حنانه که از ۴ سالگی، منو ندیده بود .. باهام غریبی می‌کرد و خجالت می‌کشید … محمدحسین که اصلا نمیذاشت بهش دست بزنم!! خونه بوی غربت می‌داد … حس می‌کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می‌شدم .. اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن؛ اما من … فقط گاهی .. اگر وقت و فرصتی بود .. اگر از شدت خستگی روی مبل .. ایستاده یا نشسته خوابم نمی‌برد .. از پشت تلفن همه چیز رو می‌شنیدم!! غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود … فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می‌کردم، کمی آروم می‌شدم .. چشمم همه جا دنبالش می‌چرخید … شب، همه رفتن .. و منم از شدت خستگی بی‌هوش، .. برای نماز صبح که بلند شدم، پای سجاده، داشت قرآن می‌خوند .. رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش .. یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش، بی‌اختیار اشک از چشمم فرو ریخت … - مامان!! شاید باورت نشه اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود … و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد … ... 🌸🍃 @khrshidkhane ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۷۲ 📢‼️این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | شبیه پدر دستش بین موهام حرکت می‌کرد، و من بی‌اختیار، اشک می‌ریختم .. غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم … - خیلی سخت بود؟ … + چی؟ … - زندگی توی غربت … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد .. قدرت حرف زدن نداشتم، و چشم‌هام رو بستم .. حتی با چشم‌های بسته .. نگاه مادرم رو حس می‌کردم … + خیلی شبیه علی شدی .. اون هم، همه سختی‌ها و غصه‌ها رو توی خودش نگه می‌داشت .. بقیه شریک شادی‌هاش بودن .. حتی وقتی ناراحت بود می‌خندید که مبادا بقیه ناراحت نشن … اون موقع‌ها جوون بودم … اما الان می‌تونم حتی از پشت این چشم‌های بسته، حس دختر کوچولوم رو ببینم … ناخودآگاه با اون چشم‌های خیس .. خنده‌م گرفت … دختر کوچولو؟!!… چشم‌هام رو که باز کردم .. دایسون اومد جلوی نظرم .. با ناراحتی، دوباره بستم شون … - کاش واقعا شبیه بابا بودم، اون خیلی آروم و مهربون بود .. چشم هر کی بهش می‌افتاد جذب اخلاقش می‌شد … ولی من اینطوری نیستم .. اگر آدم‌ها رو از خدا دور نکنم، نمی‌تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی … سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم .. اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می‌سوخت .. دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم … کم کم از بین خانواده‌ام هم حذف می‌شدم … علت رفتنم رو هم نمی‌فهمیدم و جواب استخاره رو درک نمی‌کردم …. ... 🌸🍃 @khrshidkhane ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۷۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | بخشنده باش . زمان به سرعت برق و باد سپری شد … لحظاتِ برگشت، به زحمت خودم رو کنترل کردم .. نمی‌خواستم جلوی مادرم گریه کنم .. نمی‌خواستم مایه درد و رنجش بشم … هواپیما که بلند شد، مثل عزیز از دست داده‌ها گریه می‌کردم … حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد .. ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود، حالتش با من عادی شده بود .. حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم !! هر چند همه چیز طبیعی به نظر می‌رسید، اما کم کم رفتارش داشت تغییر می‌کرد … نه فقط با من، با همه عوض می‌شد!!! مثل همیشه دقیق .. اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود … ادب .. احترام .. ظرافت کلام و برخورد … هر روز با روز قبل فرق داشت … یه مدت که گذشت، حتی نگاهش رو هم کنترل می.کرد… دیگه به شخصی زل نمی‌زد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود، اما دیگه بی پروا برخورد نمی پ.کرد … رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می‌کردن … به حدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود که سوژه صحبت‌ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود،.. در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی‌دونستیم … شیفتم تموم شد … لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد … - سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … می‌خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم … وقتی رسیدم، از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید .. نشست … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … - خانم حسینی!! می‌خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم .. اگر حرفی داشته باشید گوش می‌کنم… و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم !! این بار مکث کوتاه‌تری کرد … - البته امیدوارم اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید، مثل خدایی که می‌پرستید بخشنده باشید!! ... 🌸🍃 @khrshidkhane ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۷۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | متاسفم . حرفش که تموم شد، هنوز توی شوک بودم … ۲ سال از بحثی که بین‌مون در گرفت، گذشته بود .. فکر می‌کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود … لحظات سختی بود .. واقعا نمی‌دونستم باید چی بگم .. برعکس قبل، این بار، موضوع ازدواج بود!! نفسم از ته چاه در می‌اومد .. به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم … + دکتر دایسون!! من در گذشته به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد و به عنوان یک شخصیت قابل احترام، برای شما احترام قائل بودم … در حال حاضر هم عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می‌کنم … نفسم بند اومد … + اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون فقط می‌تونم بگم … متاسفم … چهره‌اش گرفته شد .. سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد … - اگر این مشکل، فقط مسلمان نبودن منه .. من تقریبا ۷ ماهی هست که مسلمان شدم …!! این رو هم باید اضافه کنم، تصمیم من و اسلام آوردنم، کوچک‌ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره … شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید!! چه من رو انتخاب کنید، چه پاسخ‌تون مثل قبل، منفی باشه، من کاملا به تصمیم شما احترام می‌گذارم، و حتی اگر خلاف احساس من، باشه، هرگز باعث ناراحتی‌تون در زندگی و بیمارستان نمیشم … با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد .. تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می‌کردم .. مغزم از کار افتاده بود و گیج می‌خوردم … هرگز فکرش رو هم نمی‌کردم، یان دایسون، یک روز مسلمان بشه … ... 🌸🍃 @khrshidkhane ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۷۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | عشق یا هوس مغزم از کار افتاده بود و گیج می‌خوردم … حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه‌مند شده بودم .. اما فاصله ما فاصله زمین و آسمان بود، و من در تصمیمم مصمم؛ و من هر بار، خیلی محکم و جدی و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم!! اما حالا… به زحمت ذهنم رو جمع کردم … - بعد از حرف‌هایی که اون روز زدیم، فکر می‌کردم … دیگه صدام در نیومد … - نمی‌تونم بگم .. حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم … حرف‌های شما از یک طرف و علاقه من از طرف دیگه … داشت از درون، ذهن و روحم رو می‌خورد … تمام عقل و افکارم رو بهم می‌ریخت .. گاهی به شدت از شما متنفر می‌شدم، و به خاطر علاقه‌ای که به شما پیدا کرده بودم، خودم رو لعنت می‌کردم … اما اراده خدا به سمت دیگه‌ای بود .. همون حرف‌ها و شخصیت شما، و گاهی این تنفر، باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم … اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی‌های فکریش … شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم، نمی‌تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم … دستش رو آورد بالا، توی صورتش و مکث کرد … - من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم و این … نتیجه‌ی اون تحقیقات شد .. من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم، و امروز پیشنهاد من، نه مثل گذشته که به رسم اسلام، از شما خواستگاری می‌کنم … هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم، حق با شما بود … و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم … اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست .. عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما .. منو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم … و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم … در کنار تمام اهانت‌هایی که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کردید … من هرگز نباید به پدرتون اهانت می‌کردم … ... 🌸🍃 @khrshidkhane ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۷۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | پاسخ یک نذر . اون، صادقانه و بی‌پروا، تمام حرف‌هاش رو زد … و من به تک تک اونها رو گوش کردم، و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم … وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد … – هر چند نمی‌دونم پاسخ شما به من چیه؟ اما حقیقتا خوشحالم بعد از چهار سال و نیم تلاش، بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید … از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم؛ ولی می‌ترسیدم که مناسب هم نباشیم : از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود؛ و من یک دختر ایرانی از خانواده‌ای نجیب با عفت اخلاقی … و نمی‌دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن … برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم .. بی حال و بی رمق، همون طوری ولا شدم روی تخت … - کجایی بابا؟! حالا چه کار کنم؟!! چه جوابی بدم؟! با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ … الان بیشتر از هر لحظه‌ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم … بیای و دستم رو بگیری و به عنوان یه مرد، راهنماییم کنی … بی‌اختیار گریه می‌کردم و با پدرم حرف می‌زدم!! چهل روز نذر کردم … اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم … گفتم هر چه بادا باد … امرم رو به خدا می سپارم!! اما هر چه می گذشت، محبت یان دایسون، بیشتر از قبل، توی قلبم شکل می‌گرفت … تا جایی که ترسیدم … - خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ … روز چهلم از راه رسید .. تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم .. و بخوام برام استخاره کنن .. قبل از فشار دادن دکمه ها، نشستم روی مبل و چشم‌هام رو بستم : - خدایا!! اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت، قدرت و توانایی می‌خوام … من، مطیع امر توئم … و دکمه روی تلفن رو فشار دادم … ” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم، بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی‌دانستی کتاب و ایمان چیست، ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن، هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی “ سوره شوری … آیه ۵۲ و این … پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود …. ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 | قسمت آخر 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | مبارکه ان‌شاءالله تلفن رو قطع کردم و از شدت شادی رفتم سجده .. خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می‌کنه .. اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت!! گوشی توی دستم بود و می‌خواستم زنگ بزنم ایران .. ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بی اختیار از چشم‌هام پایین اومد … وقتی مریم عروس شد … و با چشم‌های پر اشک گفت : با اجازه پدرم … بله … هیچ صدای جواب و اجازه‌ای از طرف پدر نیومد .. هر دومون گریه کردیم .. از داغ سکوت پدر … از اون به بعد هر وقت شهید گمنام می‌آوردن و ما می‌رفتیم بالای سر تابوت‌ها .. روی تک تک شون دست می‌کشیدم و می‌گفتم : - بابا کی برمی‌گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد میذاره .. تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زبونت بشنوم .. حداقل قبل عروسیم برگرد .. حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک .. هیچی نمی‌خوام، فقط برگرد … گوشی توی دستم، ساعت‌ها، فقط گریه می‌کردم .. بالاخره زنگ زدم .. بعد از سلام و احوال پرسی، ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم .. اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت .. اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم، حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می‌کنه … بالاخره سکوت رو شکست : - زمانی که علی شهید شد و تو تب سنگینی کردی، من سپردمت به علی .. همه چیزت رو !! تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی … بغض دوباره راه گلوش رو بست … - حدود ۱۰ شب پیش علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد .. گفت به زینبم بگو : من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم .. توکل بر خدا .. مبارکه …🌸🌷 گریه امان هر دومون رو برید … - زینبم!! نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست .. جواب همونه که پدرت گفت : مبارکه ان شاء الله .. دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم .. اشک مثل سیل از چشمم پایین می‌اومد … تمام پهنای صورتم اشک بود!! همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم .. فکر کنم من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گریه می‌کردن … توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم ساده‌ای که ماه عسلش سفر ۱۰ روزه مشهد، و یک هفته‌ای جنوب بود … هیچ وقت به کسی نگفته بودم .. اما همیشه دلم می‌خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه … توی فَکّه، تازه فهمیدم چقدر زیبا داشت ندیده .. رنگ پدرم رو به خودش می‌گرفت … .!! 🌸🍃 @khrshidkhane ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
هدایت شده از بازارچه توانمندی ها
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | مردهای عوضی همیشه از پدرم متنفر بودم مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه!! آدم و بی‌حوصله‌ای بود اما بد اخلاقیش به کنار می‌گفت: درس می‌خواد بخونه چکار؟ نذاشت خواهر بزرگ ترم تا ۱۴ سالگی بیشتر درس بخونه... دو سال بعد هم عروسش کرد!! اما من، فرق داشتم من درس خوندن بودم بوی کتاب و دفتر، مستم می‌کرد می‌تونم ساعت‌ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم مهمتر از همه، می‌خواستم بخونم، برم سر کار و خودم رو از اون و اخلاق گند پدرم نجات بدم!! چند سال که از خواهرم گذشت یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی!! شوهر خواهرم بدتر از پدرم، ناجوری بود، یه ارتشی بداخلاق و بی‌قید و بند دائم توی مهمونی‌های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می‌کرد اما خواهرم اجازه نداشت پاش رو از توی خونه بیرون بزاره مست هم که می‌کرد، به شدت رو کتک می‌زد این بزرگ پ‌ترین زندگی من بود... مردها همه شون عوضی هستن... هرگز ازدواج نکن... هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید روزی که پدرم گفت : هر چی درس خوندی، کافیه ... . . ... ┏━━💰┓ 🆔 @banovan_tavanmand ┗💠━━┛ ⬅️وابسته به کانال خورشید خانه ⬇️ @khrshidkhane 🌺 جهت معرفی کسب و کارتون و پاسخگویی به سوالات این کانال ⬇️ @banovantavanmand آدرس کانال توانمندی بانوان در پیام رسان های ایتا 😎😍 @banovan_tavanmand 👌👌👌 ‌‌‌‌‌ 🌸🍃 ❣🖇❣🖇❣🖇❣🖇❣
هدایت شده از بازارچه توانمندی ها
❣🖇❣🖇❣🖇❣🖇❣ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎗 ۳ 🎬 این قسمت | آتش چند روز به همین منوال می‌رفتم مدرسه پدرم هر روز زنگ می‌زد خونه تا مطمئن بشه من می‌رفتم و سریع برمی‌گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، زودتر برگشت با های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می‌زد .. بهم زل زده بود، همون وسط خیابون حمله کرد سمتم موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... . اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی‌تونستم درست راه برم!! حالم که بهتر شد دوباره رفتم به زحمت می‌تونستم روی چوبی مدرسه بشینم ... هر دفعه که پدرم می‌فهمید بدتر از دفعه قبل می‌خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم .. اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود!! . بالاخره پدرم رفت و پرونده‌ام رو گرفت ... وسط آتیشش زد ... هر چقدر کردم ... نمرات و تلاش‌های تمام اون سال‌هام جلوی چشم‌هام می‌سوخت هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت، اون آتش داشت جگرم رو می‌سوزوند تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان کردن من شروع شد !! اما هر میومد جواب من بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل .. علی الخصوص اون‌هایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می‌اومد ... ولی من به شدت از و دچار شدن به سرنوشت و خواهرم وحشت داشتم ترجیح می‌دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... تا اینکه مادرِ زنگ زد ... . . ... ┏━━💰┓ 🆔 @banovan_tavanmand ┗💠━━┛ ⬅️وابسته به کانال خورشید خانه ⬇️ @khrshidkhane 🌺 جهت معرفی کسب و کارتون و پاسخگویی به سوالات این کانال ⬇️ @banovantavanmand آدرس کانال توانمندی بانوان در پیام رسان های ایتا 😎😍 @banovan_tavanmand 👌👌👌 🌸🍃 ❣🖇❣🖇❣🖇❣🖇❣
هدایت شده از بازارچه توانمندی ها
❣🖇❣🖇❣🖇❣🖇❣ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎗 ۲ 🎬 این قسمت | ترک تحصیل بالاخره اون روز از راه رسید موقع خوردن صبحانه، همون‌طور که سرش پایین بود... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: !! ... دیگه لازم نکرده از امروز بری ! تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم حرفی بود که می‌تونستم اون موقعِ روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز جا نیومده بود، به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم : ولی من هنوز ... خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد : همین که من میگم، دهنت رو می‌بندی میگی چشم!! درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ... از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می‌گفت و می‌رفت اشک توی چشم‌هام زده بود ... اما اشتباه می‌کرد، من آدم نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ... از خونه که رفت بیرون منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه مادرم دنبالم دوید توی خیابون ... - هانیه جان، مادر ... تو رو نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی!!! . . ... 🌸🍃 ┏━━💰┓ 🆔 @banovan_tavanmand ┗💠━━┛ ⬅️وابسته به کانال خورشید خانه ⬇️ @khrshidkhane 🌺 جهت معرفی کسب و کارتون و پاسخگویی به سوالات این کانال ⬇️ @banovantavanmand آدرس کانال توانمندی بانوان در پیام رسان های ایتا 😎😍 @banovan_tavanmand 👌👌👌 ❣🖇❣🖇❣🖇❣🖇❣
هدایت شده از بازارچه توانمندی ها
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | نقشه بزرگ به توسل کردم و روز نذر کردم ... التماس می‌کردم : خدایا! تو رو به عزیزترین هات ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده هر که زنگ می‌زد، مادرم قبول می‌کرد ... صاف و ساده‌ای بود علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست لجباز و سرسختش خلاص بشه تا اینکه مادرِ زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ... شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد!! است؟ چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ترجیح می‌دم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم عین همیشه داد می‌زد و اینها رو می‌گفت مادرم هم بهانه‌های مختلف می‌آورد آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره اما همون اول، جواب نه بشنون ولی به همین راحتی‌ها نبود من یه ایده داشتم! که تا شب خواستگاری روش کار کردم به خودم گفتم : خودشه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده علی، گندم گون، و بلندقامتی بود چهره‌اش همون روز اول چشمم رو گرفت کمی دلم براش می‌سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار بود اما دهن‌مون رو هم می‌تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... ، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد!! ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم گفتم : اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!! این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق خانواده رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم‌های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشم‌های من ... و من در حالی که خنده‌ی پیروزمندانه ای روی هام بود بهش نگاه می‌کردم می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده... . .... 🌸🍃┏━━💰┓ 🆔 @banovan_tavanmand ┗💠━━┛ ⬅️وابسته به کانال خورشید خانه ⬇️ @khrshidkhane 🌺 جهت معرفی کسب و کارتون و پاسخگویی به سوالات این کانال ⬇️ @banovantavanmand آدرس کانال توانمندی بانوان در پیام رسان های ایتا 😎😍 @banovan_tavanmand 👌👌👌 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
هدایت شده از بازارچه توانمندی ها
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | می‌خواهم درس بخوانم اون شب تا سر حد مرگ خوردم بی‌حال افتاده بودم کف خونه مادرم سعی می‌کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت، نعره می‌کشید و من رو می‌زد اصلا یادم نمیاد چی می‌گفت چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت، اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود : شرمنده، نظر عوض شده ... چند روز بعد دوباره زنگ زد : من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم گفت : شما آدمی نیست که همین طوری روی یه حرفی بزنه و پشیمون بشه تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره بالاخره مادرم کم آورد، اون شب با و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه شد : - بیخود کردن!! چه حقی دارن می‌خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ؟ ؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... یه شرط دارم باید بزاری برگردم .... . ... ┏━━💰┓ 🆔 @banovan_tavanmand ┗💠━━┛ ⬅️وابسته به کانال خورشید خانه ⬇️ @khrshidkhane 🌺 جهت معرفی کسب و کارتون و پاسخگویی به سوالات این کانال ⬇️ @banovantavanmand آدرس کانال توانمندی بانوان در پیام رسان های ایتا 😎😍 @banovan_tavanmand 👌👌👌 🌸🍃 @khrshidkhane ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
هدایت شده از بازارچه توانمندی ها
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | داماد طلبه با شنیدن این جمله چشماش پرید می‌دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ... اون شب وقتی به حال اومدم تمام شب خوابم نبرد هم ، هم فکرهای مختلف، روی همه چیز فکر کردم یَاس و خلا بزرگی رو درونم حس می‌کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... ، قطره قطره از هام می‌اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ... بالاخره خوابم برد ... اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم به چهره نجیب علی نمی‌خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله‌اش درست بود : من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم‌های احساسی نمی گرفتم حداقل کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود با خودم گفتم، زندگی با یه هر چقدر هم سخت و باشه از این بهتره ... اما چطور می‌تونستم پدرم رو راضی کنم؟ .. چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست‌ها، و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می‌خواستم و در نهایت : - وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ما اون شب خوردیم بله، است ... خیلی خوبیه کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم .. "اما خیلی زود عقد من و علی خونده شد" البته در اولین زمانی که های صورت و بدنم خوب شد فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ... ... 🌸🍃┏━━💰┓ 🆔 @banovan_tavanmand ┗💠━━┛ ⬅️وابسته به کانال خورشید خانه ⬇️ @khrshidkhane 🌺 جهت معرفی کسب و کارتون و پاسخگویی به سوالات این کانال ⬇️ @banovantavanmand آدرس کانال توانمندی بانوان در پیام رسان های ایتا 😎😍 @banovan_tavanmand 👌👌👌 @khrshidkhane ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
هدایت شده از بازارچه توانمندی ها
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | احمقی به نام هانیه پدرم که از اش متنفر بود بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم فوق ساده برگزار کرد ... با ۱۰ نفر از بزرگ‌های دو طرف ... رفتیم بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به و شیرینی، هر چند مورد استقبال قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه آبرومند بود و من بدجور دلخور هم هرگز به فکر نمی‌کردم، هم چنین مراسمی ... هر کسی خبر ازدواج ما رو می‌شنید شوکه می‌شد ... همه بهم می گفتن تو یه ... خواهرت که ... یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد تو هم که ... زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می‌خوای چه کار کنی؟ هم بدبخت میشی! هم بی پول! به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی دیگه رنگ نور رو هم نمی‌بینی ... گاهی وقتا که به حرف‌هاشون فکر می‌کردم ته می‌لرزید ... گاهی هم پشیمون می‌شدم اما بعدش به خودم می‌گفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم!! از طرفی هم اون روزها به شدت کم بود رسم بود با سفید می‌رفتی و با کفن برمی‌گشتی حتی اگر در فلاکت مطلق می‌کردی ... باید همون جا می‌مردی ... واقعا همین طور بود ... اون روز می خواستیم برای عروسی و بریم بیرون مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره اونم با عصبانیت داد زده بود از شوهرش بپرس و قطع کرده بود ... به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت: سلام می‌خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون... ..... 🌸🍃┏━━💰┓ 🆔 @banovan_tavanmand ┗💠━━┛ ⬅️وابسته به کانال خورشید خانه ⬇️ @khrshidkhane 🌺 جهت معرفی کسب و کارتون و پاسخگویی به سوالات این کانال ⬇️ @banovantavanmand آدرس کانال توانمندی بانوان در پیام رسان های ایتا 😎😍 @banovan_tavanmand 👌👌👌 @khrshidkhane ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
هدایت شده از بازارچه توانمندی ها
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | خرید عروسی با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا می‌خواستیم برای جهیزیه بریم بیرون امکان داره تشریف بیارید؟ - شرمنده ، کاش زودتر اطلاع می‌دادید من الان بدجور درگیرم و نمی‌تونم بیام، هر چند، ماشاء الله خود خانم خوش سلیقه است فکر می‌کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید، هر کاری که بود، به روی فقط لطفا باشه اشرافیش نکنید!! مادرم با چشم‌های گرد و بهم نگاه می‌کرد ، اشاره کردم چی میگه؟ از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت میگه با خودت بخر، هر چی می‌خوای ... دوباره خودش رو کنترل کرد این بار با بیشتری گفت: علی آقا، پس اگه اجازه بدید من و هانیه با هم میریم البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه‌مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن تا هم وقت کمه و ... بعد کلی تشکر، گوشی رو قطع کرد هنگ کرده بود چند بار تکونش دادم چی شد؟ چی گفت؟ بالاخره به خودش اومد، گفت خودتون برید دو تا خانم و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز اجازه بگیرن ...!! برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم فقط خریدهای بزرگ همراه‌مون بود پدرم بود، نظر می‌داد و نظرش رو تحمیل نمی‌کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی‌اومد اصرار نمی‌کرد و می‌گفت : شما باید راحت باشی باورم نمی‌شد یه روز یه نفر به‌راحتی من فکر کنه! یه مراسم ساده یه ساده یه شام ساده حدود ۶۰ نفر مهمون پدرم بعد از خونده شدن و دادن امضاش رفت برای عروسی نموند ولی من برای اولین بار خوشحال بودم علی جوانِ آرام، طبع و بود... ادامه_دارد ...... ┏━━💰┓ 🆔 @banovan_tavanmand ┗💠━━┛ ⬅️وابسته به کانال خورشید خانه ⬇️ @khrshidkhane 🌺 جهت معرفی کسب و کارتون و پاسخگویی به سوالات این کانال ⬇️ @banovantavanmand آدرس کانال توانمندی بانوان در پیام رسان های ایتا 😎😍 @banovan_tavanmand 👌👌👌 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
هدایت شده از بازارچه توانمندی ها
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۹ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | غذای مشترک اولین روز مشترک، بلند شدم غذا درست کنم من همیشه از کردن می‌ترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش وسط میومد از زیرش در می‌رفتم بالاخره یکی از معیارهای سنجش در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می‌ریخت! تفریبا آماده شده بود که از برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید : - به به، دستت درد نکنه عجب بویی راه انداختی... با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه‌ای به خودم گرفتم انگار فتح الفتوح کرده بودم رفتم سر درش رو برداشتم ،آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود قاشق رو کردم توش بچشم که بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن‌هام، نه به این مزه اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود م گرفت هانیه مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر و بعد شدیدی به دلم افتاد ... ! حالا جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... - کمک می‌خوای ؟ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ..!!! قاشق توی یه دست، در قابلمه توی دست دیگه همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... + با بغض گفتم: نه برو بشین الان سفره رو می‌ندازم یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد منم با های لرزان بودم از آشپزخونه بره بیرون + کاری داری علی جان؟ چیزی می‌خوای برات بیارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن، شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت - حالت خوبه؟ + آره، چطور مگه؟ - شبیه آدمی هستی که می‌خواد گریه کنه! به زحمت خودم رو کنترل می‌کردم و با همون اعتماد به فوق معرکه گفتم : + نه اصلا من و ؟ تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود، اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد - چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید مُردی هانیه ... کارت تمومه ... ... 🌸🍃 ❣┏━━💰┓ 🆔 @banovan_tavanmand ┗💠━━┛ ⬅️وابسته به کانال خورشید خانه ⬇️ @khrshidkhane 🌺 جهت معرفی کسب و کارتون و پاسخگویی به سوالات این کانال ⬇️ @banovantavanmand آدرس کانال توانمندی بانوان در پیام رسان های ایتا 😎😍 @banovan_tavanmand 👌👌👌 ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣