بنده های خوب خدا التماس دعا 🤲
❍❍✶◍⃟🦋✶❍❍
#بهوقتاذان🕌
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
برای استقبال از جناب همسر🧔♂
دم نوش بادرنجبویه گذاشتم🫖🌱
طعم عالی داره😋
و اما خواصش:
تقویت قلب🫀
درمان بی خوابی🥱
ازدیاد هوش و حافظه🤯
تقویت سیستم عصبی🧠
و....ـ.ـ.
به هرحال به چای حضرت امیرالمؤمنین«ع» معروفه دیگه👌
#یهنکتهیهتوجه
#بدونهفیلتر
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
اوجِ زیبآیی تویی ؛ دارم یَقین در خِلقتَت ،
خَرج کَرده حضرتِ رَب واژهٔ وَسواس را
تولدت مبارک آقازادهٔ ارباب، ماهِ لیلا
#ولادتعلیاکبر
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
ay-javoona.mp3
4.37M
امشب لب آقا امام حسین خندونه
آخه پسر ارشدش امشب اومده😍
#ولادتعلیاکبر
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
امشب لب آقا امام حسین خندونه آخه پسر ارشدش امشب اومده😍 #ولادتعلیاکبر (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــ
مولودی ِقشنگیه بزارید با خانواده گوش کنید 😍
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۱۸ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد! … اقا سید اومد و در رو زد
برای دلم
#برگ۱۹
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
شایدم میترسیدن ازم! .ولی برای من حس خوبی بود…
و زمزمه هاشونم میشنیدم.
-یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه
-یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه
-و خلاصه هرکی یه چی میگفت
ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم…
یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتربه چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم.
تو این مدت خیلی از دوستامو از دست داده بودم.
فقط مینا کنارم مونده بود، ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد، توی خونه هم که بابا ومامان.
همچنین توی این مدت احسان چند بار
خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد، ولی من همش میزدم تو ذوقش و
بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و
برم بیاد.راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد، یه پسر از خود راضی که حالمو بهم
میزد باکارهاش.
فقط آقا سیدتو ذهنم بود، شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم.
تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت:
-دخترم… عروس خانم، پاشو که بختت وا شد.
با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم:
باز چیه اول صبحی؟
-پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد
-خواستگار؟! امشب؟؟؟
-چه قدرم هوله دخترم. نه آخر هفته میان
-من که گفتم قصد ازدواج ندارم
-اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره
-نه مامان اگه میشه بگین نیان
-نمیشه باباش از رفیقای باباته
-عههههه…شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست
-دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی، خوشت نیومد فوقش رد میکنیش.
اخر هفته شد و خواستگارها اومدن، و من از اتاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و
احوال میپرسی میکنن.
مامانم بعد چند دقیقه صدام کرد. چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی.
تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من.
-به به عروس گلم! فدای قدو بالاش بشم. این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم،
فک نمیکردم پسرم همچین
سلیقه ای داشته باشه .
ادامه دارد....
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛