eitaa logo
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
149 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
551 ویدیو
51 فایل
⬅️وابسته به کانال راه @raahcenter_ir ✍من یه مادر دهه هفتادی ام با سه تا شاخه گل، یه دخترخانم ناز ۱۰ساله ،دوتا آقا پسرمهربون ۶ و۴ساله همسرم طلبه هستن و یه زندگی ساده طلبگی و...... اینجا کلی آموزش و تکنیک در انتظارتونه آیدی ادمین @admein_onlain
مشاهده در ایتا
دانلود
❌💭 غریبه 💭❌ همه بچه ها رفته بودند خانه. تاتا خمیازه ای کشید و پرسید: مامانم نیامد؟ زهره جان به ساعتش نگاه کرد و جواب داد: برو تو حیاط بازی کن تا مامانت بیاید، اما دم در نرو! تاتا رفت توی حیاط. عروسکش، گُلی را از کیفش در آورد که بازی کند. در حیاط باز بود. خانمی از لای در نگاه کرد و پرسید: تنهایی، دختر خانم؟ تاتا عروسکش را محکم بغل کرد و جواب داد: نه، گُلی هم این جاست. خانم غریبه گفت: عروسکت را بده ببینم. تاتا، گُلی را برد دم در که خانم غریبه او را ببیند. خانم غریبه به گُلی نگاهی کرد و گفت: بَه بَه، چه عروسک قشنگی داری! بعد هم عکس عروسکی را از کیفش درآورد و گفت: این هم عروسک من است. بیا گُلی را ببریم پیش عروسک من تا با هم دوست بشوند. تاتا می خواست برود. یک مرتبه یادش افتاد که بابا و مامان گفته بودند، با غریبه ها جایی نرو. تاتا گفت: من نباید با غریبه ها جایی بروم. همان وقت، زهره جان سرش را از پنجره بیرون آورد و داد زد: یادت رفت، نگفتم دَمِ در نرو؟ داری با کی حرف می زنی؟ تاتا خواست خانم غریبه را به زهره جان نشان بدهد. برگشت و دید که او رفته است. مامان را از دور دید. خندید و برایش دست تکان داد. 👶🏻 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas زندگیتو زیبا بساز با دستان قدرتمندخودت💪 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
🦚🌈طاووس مغرور🌈🦚 روزی ڪلاغی در ڪنار برڪه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شڪر می ڪرد. طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد. ڪلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟ طاووس گفت:« ازاین ڪه شنیدم خدا را برای نعمت هایی ڪه به تو نداده شڪر می گویی» بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز ڪرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد ڪه این طور زیبا مرا آفریده است؟!» ڪلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن ڪرد. طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترڪیب؟» ڪلاغ گفت:« به حرف های تو، شڪ نداشته باش ڪه خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا ڪه او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول ڪرده و مرا به ذڪر خود» 🦚 🌈🦚 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas زندگیتو زیبا بساز با دستان قدرتمندخودت💪 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
قورباغه پرحرف خونه خاله قورباغه مهمون اومده بود. یه مهمون قورباغه ای. قوری قوری دختر صاحبخانه پیش مهمان آمد و با ادب سلام کرد. مهمان از قوری قوری خوشش آمد و گفت: به به چه قورباغه ی مۆدبی بیا ببینم عزیزم تو کلاس چندمی چند سالته ... قوری قوری جواب همه سوالهای مهمان را داد. مهمان گفت: آفرین صد آفرین عزیزکم قورقورکم ... قوری قوری گفت: من شعر هم بلدم قور قور کنم . مهمان گفت: راست می گی بقور ببینم. قوری قوری شروع کرد به شعر قوردن. قور قور و قور قور.... شعرش که تمام شد مهمان با خستگی گفت: آفرین. قوری قوری گفت: ده تا شعر دیگر هم بلدم بقورم. مهمان کمی دستپاچه شد و گفت: خوب باشه فقط زودتر بقور. ده تا شعرش رو هم قور قور کرد . بعد گفت: امروز توی کلاس یک عالمه قور قور جدید یاد گرفتم. مهمان خیلی خسته شده بود. اما قوری قوری دیگر حواسش به این چیزها نبود و پشت سر هم قور قور می کرد. وای قوری قوری آنقدر قور ... قور... قور ... کرد که مهمان بیچاره حالش قَری قوری شد سرش گیج رفت و چشماش قاری قوری شد. جفت پا از خونه ی قوری قوری پرید بیرون. اما قوری قوری هنوز داشت قور ... قور... قور... می کرد. 🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas زندگیتو زیبا بساز با دستان قدرتمندخودت💪 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
⭐️🌈من کی بزرگ می شوم؟🌈⭐️ یکی بود، یکی نبود. در خانه‌ای که وسائلش خیلی خیلی بزرگ بود. یک بچه خیلی خیلی کوچک زندگی می‌کرد. هر روزی که می‌گذشت بچه کمی بزرگتر می‌شد. اما هر چقدر هم که بزرگ می‌شد، باز هم قدش به وسائل خیلی خیلی بزرگ خانه نمی‌رسید. همه افراد خانواده در خانه راحت بودند. از آن جایی که قد مامان و بابا خیلی بلند بود، دستشان به همه وسائل می‌رسید. پسر کوچک خانواده هم همیشه بغل مامان و بابا بود و می‌توانست به هر چیزی که دلش می‌خواست دست بزند. خلاصه در این خانه تنها کسی که خوشبخت نبود، دختر کوچولوی قصه ما بود! مثل این بود که وسائل خانه از دست دختر کوچولو فرار می‌کردند. دست دختر کوچولو به ظرف غذایش که روی میز بود ، نمی‌رسید و به همین دلیل یا غذایش را به موقع تمام نمی‌کرد و یا غذا را روی زمین می‌ریخت. وقتی که می‌خواست ظرف سالاد و یا نمکدان را بردارد، میز بزرگ می‌شد و همه چیز از او دور می‌شد. اگر دختر کوچولو می‌‌خواست آب بخورد، لیوان‌های روی قفسه از او دور می‌‌‌شدند. اگر هم می‌توانست یکی از لیوان‌ها را بردارد، لیوان به قدری بزرگ و سنگین می‌شد که از دست او روی زمین می‌افتاد و می‌شکست. اگر دختر کوچولو می‌خواست دست‌هایش را بشوید، دستشویی به‌قدری بزرگ می‌شد که دست دخترک به شیر آب نمی‌رسید. یا این که اگر صابون را برمی‌داشت، صابون در دست‌هایش جا نمی‌گرفت و سر می‌خورد و زیر در قایم می‌شد. دختر کوچولو خیلی دوست داشت با پدرش به پارک برود، اما قدم‌های پدر به قدری بلند بود که دخترک مجبور بود برای رسیدن به او تمام راه را بدود. در این خانه حتی آدم‌ها هم بزرگ می‌شدند. دوستان مادرش وقتی به خانه آنها می‌آمدند، آن قدر بزرگ می‌شدند که دختر کوچولو دوست نداشت حتی آنها را ببیند. یک روز بچه داشت با خودش فکر می‌کرد: «پس من کی بزرگ می‌شم؟ کی دستم به همه وسائل خونه می‌رسه؟» که در همان زمان فکر می‌کنید چه اتفاقی افتاد؟ مجسمه چینی مادرش ناگهان بزرگ شد و تبدیل به یک فرشته زیبا شد. فرشته به دختر کوچولو گفت: «می‌دونی !از آن جایی که من هم یک مجسمه کوچکم، دستم به وسائل خونه نمی‌رسه. بیا این توپ سحرآمیز روبگیر، تا به تو کمک کنه.» بعد هم فرشته مهربان، کوچک و کوچک‌تر شد و باز تبدیل به همان مجسمه چینی قدیمی شد. دختر کوچولو به توپی که فرشته به او داده بود، نگاه کرد و با خودش فکر کرد که این فقط یک توپ کوچک است. چطور می‌تواند به من کمک کند؟ بعد هم توپ را در جیبش گذاشت. آن شب، سرمیز شام ،اتفاق عجیبی افتاد! دخترک همانطور که سعی داشت ظرف روی میز را بردارد، ناگهان احساس کرد قدش در حال بلند شدن است! توپ سحرآمیز تبدیل به یک بالش بزرگ روی صندلی شده بود و قد او را بلندتر کرده بود. همان شب، وقتی که دختر کوچولو می‌خواست دست‌هایش را بشوید، توپ سحرآمیز به او کمک کرد و تبدیل به چهارپایه شد. از آن روز به بعد دیگر دخترک دستش به تمام وسائل خانه می‌رسید. توپ سحرآمیز با تبدیل شدن به چهارپایه، بالش، پله، لیوان و یا یک صابون کوچک همیشه به او کمک می‌کرد. اما دختر کوچولو یک روز متوجه شد با این که توپ سحرآمیز در جیبش قرار دارد، دستش به راحتی به ظرف روی میز می‌رسد، برای شستن دست‌هایش احتیاجی به چهارپایه ندارد و در پارک برای رسیدن به پدرش لازم نیست بدود. دخترک خیلی خوشحال شده بود. چون می‌دانست دیگر واقعاً بزرگ شده است. دختر کوچولو فوراً به اتاق برادر کوچکش رفت و در حالی که توپ سحرآمیز را به او می‌داد، گفت: «همین روزها به یک توپ سحرآمیز احتیاج پیدا می‌کنی. بگیر، این توپ مال تو!» بعد هم در خانه‌ای که همه وسائلش اندازه‌ای معمولی داشتند، در کنار خانواده‌اش خوشبخت و شاد زندگی کرد. ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas زندگیتو زیبا بساز با دستان قدرتمندخودت💪 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
🐐🌿بزی ها🌿🐐 پسرک زد زیر توپ. توپ رفت و رفت تا به خانه خانم بزی رسید. خانم بزی کنار در ایستاده بود و به بچه هایش می گفت: شَنگول من، مَنگول من، حبه انگور من. می روم برای شما علف تازه بچینم و بیاورم، مبادا وقتی گرگ آمد در خانه را برایش باز کنید! شنگول و منگول و حبه انگور توی را دیدند و به مامان بزی گفتند: ما با این توپ بازی می کنیم تا شما برگردید. مامان بزی گفت: بازی تو کوچه؟ نه نمی شود. می ترسم گرگ.... شنگول گفت: مامان بزی، اصلاً امروز علف تازه نمی خواهیم، بیایید بازی کنیم. خانم بزی قبول کرد و مشغول بازی با بچه هایش شد. گرگ ناقلا لا به لای بوته ها قایم شده بود. منتظر بود تا خانم بزی برای آوردن علف برود و بزغاله ها تنها بمانند. اما هرچی صبر کرد، خانم بزی نرفت. با خودش گفت: کاش یکی، توپ را به این طرف بیندازد! آن وقت من آن بزغاله را بگیرم و ببرم. دهان گرگ ناقلا آب افتاده بود، اما مگر خانم بزی می گذاشت بچه هایش از او دور بشوند. گرگ ناقلا کم کم کلافه شد. با خودش گفت: این توپ دیگر از کجا پیدایش شد؟ اگر دستم به این توپ برسد، می دانم چه کارش کنم. آخر بازی، خانم بزی لگدی به توپ زد. توپ رفت و رفت و خورد به کله گرگ ناقلا. گرگ ناقلا تِلو تِلو خورد و افتاد وسط بوته ها. خانم بزی و بزغاله ها شاد و خندان برگشتند به خانه و در را محکم بستند. کمی که گذشت حال گرگ ناقلا خوب شد. نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: این چی بود خورد وسط کله من؟ چشمش به توپ افتاد. آن طرف تر را نگاه کرد و دید ای وای! خانم بزی و شنگول و منگول و حبه انگور رفته اند توی خانه. گرگ ناقلا عصبانی شد و محکم زیر توپ زد. توپ رفت و رفت تا به پسرک رسید. توپ که به پسرک رسید، قصه ما هم به سر رسید. 🐐 🌿🐐 🐐🌿🐐 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas زندگیتو زیبا بساز با دستان قدرتمندخودت💪 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
🐦🌿 پرنده سخنگو 🌿🐦 آفتاب از لابه لای شاخ و برگ درختان، بر زمین جنگل می‏ تابید. مرد صیاد طبق عادت همیشگی، آرام و بی‏ صدا در لابه‏ لای درختان راه می‏رفت تا جای مناسبی برای پهن کردن دام پیدا کند. بالاخره تصمیم گرفت تا دام خود را زیر بلندترین درخت جنگل پهن کند. روی دام را با برگ و خار و خاشاک پوشاند و مقداری دانه‏ ی تازه بر روی برگ‏ها پاشید. آنگاه خود در گوشه‏ ای پنهان شد و منتظر ماند. پرنده‏ ی کوچک، که مسافرت زیادی را پرواز کرده و بسیار خسته بود، بر روی یکی از شاخه‏ های درخت نشست. از آن بالا چشمش به دانه‏ های خوشمزه افتاد. بال‏ هایش را باز کرد، از روی شاخه بلند شد و بر روی دام نشست. صیاد با گوش‏ های تیزش، صدای خش خش برگ‏ها را شنید. بند دام را کشید و از مخفی گاه خود بیرون آمد. پرنده‏ ی کوچک در میان دام بال و پر می‏زد. صیاد با دلخوری پرنده را در مشتش گرفت، نگاهی به منقار زیبا و پر و بال خوشرنگش انداخت. در دل با خود گفت: اگر چه کوچک است، ولی شاید مرد ثروتمندی پیدا شود و برای این پرنده ی زیبا پول خوبی به من بدهد... در همین افکار بود که ناگهان پرنده به سخن در آمد: ای صیاد! من مشتی پر و استخوان بیشتر نیستم. مرا آزاد کن. صیاد با ناباوری پرنده را نگاه کرد و گفت: مگر تو می‏توانی حرف بزنی؟ پرنده گفت: می‏ بینی که می‏ توانم. اگر مرا آزاد کنی سه پند به تو می‏دهم که ارزشی بسیار بیشتر از پولی دارد که از فروش من به دست می‏آوری... اولین پند را در میان مشت تو می‏گویم. پند دوم را بر شاخه‏ی درخت و آخرین پند را در آسمان. صیاد کمی فکر کرد و به پرنده گفت: حالا اولین پندت را بگو. اگر خوشم آمد، آزادت می‏کنم. پرنده گفت: ای صیاد! هر وقت کسی حرفی به تو زد، درباره‏ اش خوب فکر کن و بعد آن را باور کن. صیاد گفت: آفرین پرنده! آفرین! با این جثه‌‏ ی کوچک عقل زیادی داری! برو، ولی دو پند دیگر یادت نرود. آنگاه مشتش را باز کرد. پرنده پرواز کرد و بر روی شاخه‏ ی درخت نشست و گفت: پند دوم من این است: برای آنچه که از دست رفته غصه نخور و خودت را آزارنده. صیاد سری تکان داد و لبخند زد. پرنده آماده‏ ی پرواز شد ولی ناگهان بال‏هایش را بست و گفت: راستی! فراموش کردم راز مهمی را به تو بگویم. در چینه‏ دان من جواهری بزرگ و قیمتی قرار دارد که وزن آن پانصد گرم است. اگر مرا رها نمی‏کردی، با به دست آوردن آن جواهر زندگیت زیر و رو می‏شد و از ثروتمندترین مردان دنیا می‏شدی... صیاد با شنیدن این حرف دو دستی بر سر خود زد و شروع به ناله و زاری کرد: ای پرنده ی حقه باز. تو مرا گول زدی و با دادن پندهای بی‏ ارزش از دستم فرار کردی. بر گرد! من آن جواهر را می‏ خواهم. پرنده بی‏ اعتنا به داد و فریادهای صیاد، بال‏هایش را گشود و پرواز کرد. صیاد فریاد زد.: حداقل پند سومت را بگو. زیر قولت نزن. پرنده‏ بالا سر صیاد چرخی زد و گفت: به تو نگفتم برای آنچه که از دستت رفت غصه نخور؟ آیا گوش کردی؟ صیاد کمی آرام شد و به فکر فرو رفت. پرنده ادامه داد: به تو گفتم اگر حرفی شنیدی، در مورد آن خوب فکر کن و بعد باور کن؟ آیا تمام جثه‏ ی من پانصد گرم می‏شود که جواهری پانصدگرمی در چینه‏ دانم جا بگیرد؟ چرا بدون فکر، حرف مرا باور کردی؟ صیاد سرش را به زیر انداخت و آرام گفت: راست می‏گویی! چه زود پندهایت را فراموش کردم... و ادامه داد: حالا پند سومت را بگو. قول می‏دهم که به آن خوب عمل کنم. پرنده در حالی که اوج می‏گرفت گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را بگویم؟ نصیحت کردن انسان نادانی مثل تو، مثل بذر کاشتن در زمین شوره‏ زار است... آنگاه آنقدر در آسمان بالا رفت که چشم‏ های صیاد، دیگر او را ندید. ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas زندگیتو زیبا بساز با دستان قدرتمندخودت💪 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
🐘🌳 یک روز، یک فیلم 🌳🐘 یکی بود یکی نبود، این داستان بامزه و خنده دار در مورد یک بچه فیل هست که قصد داره آب بخوره ولی اتفاقات با مزه ای براش می افته ... یک روز، یک فیله آمد کنار برکه آب بخورد، روی گل های آن دور و بر سر خورد. سر خورد و ویژ از کنار برکه گذشت و رفت روی علف های پایین تر. روی علف ها هم سر خورد تالاپ و تلوپ از تپه پایین آمد. دامپ مثل توپ خورد کف دوره و رفت بالا و تا آسمان و بعد آمد پایین و پایین. آن وقت یک راست افتاد روی یک فواره وسط میدان شهر. آب فواره با شدت فیش فیش می رفت بالا و می خورد به فیله و فیله را مثل پر می چرخاند. فیله خودش رو جمع و جور کرد و خوش حال هم چنان می چرخید قلپ قلپ آب خورد. کم کم مردمی که از میدان می گذشتند فیله را بالای فواره دیدند که با فیش فیش آب می چرخد و پشتک می زند. مردم که تا حالا فیلی را بالای فواره ندیده بودند ایستادند تماشا. فیل با های و هوی آن بالا بپر بپر می کرد. مردم هم کف می زدند و هورا می کشیدند. همه چیز خوب و خوش بود که یه هو برق رفت. فواره خاموش بود و فیله تالاپ افتاد توی حوض وسط میدان. مردم از ترس این که فیله روی آن ها بیفتد، با های و هوی فرار کردند. فیله یه خورده گیج گیجی خورد . توی تاریکی به خودش چرخید و بالاخره بلند شد و ایستاد. آن وقت دلخور فریاد کشید: کی ، کی من و از دوش فواره برداشت؟ آن جا کسی نبود جواب بدهد یک هو برق آمدد و فواره فیش فیش باز شد و رفت بالا... فواره گفت: آخیش، کی این بار سنگین را از روی دوش من بداشت؟ برق، آرام و بی صدا کار خودش را کرد انگار نه رفته و نه برگشته. 🐘 🌳🐘 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas زندگیتو زیبا بساز با دستان قدرتمندخودت💪 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مریم روزه مےگیره❤️ ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas با ما باش با ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
احترام به پدربزرگ 👱پدرم می خواست برای پدربزرگ کفش بخرد.👞 مادرم اجازه داد که من هم همراه آن ها بروم. من و پدرم، کفش هایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم. اما پدربزرگ هنوز آماده نبود. گفتم: «پدر! بیا برویم بیرون، پدربزرگ خودش می آید.» پدرم گفت: «این کار درست نیست. ما صبر می کنیم تا پدربزرگ هم بیاید.👴 پدربزرگ از همه ی ما بزرگ تر هستند. زودتر رفتن ما بی احترامی به ایشان است .» پدرم گفت: «یک روز شخصی به همراه پدرش به دیدن امام رفته بودند. او زودتر از پدر وارد اتاق شد. 😟 امام از این رفتار او خیلی ناراحت شدند و گفتند: «این آقا پدر شما هستند، چرا جلوتر از او وارد اتاق شدید؟» آن شخص از کاری که کرده بود خیلی خجالت کشید...» 😔 همین موقع پدربزرگ گفت: «من آماده ام برویم.» پدرم در را باز کرد و گفت: «بفرمایید پدرجان!» پدربزرگ برای پدرم دعا کرد و از در بیرون رفت.🚪 بعد پدرم به من گفت: «برو جانم!» گفتم: «نه! شما پدر من هستید من جلوتر از شما نمی روم!» 😊 پدرم مرا بوسید، بغل گرفت و گفت: «و تو عزیز دل من هستی!»😘 بعد هر دو با هم از در بیرون رفتیم.☺️ ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas با ما باش با ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
@childrin1کانال دردونه،،.mp3
4.48M
عاقبت لجبازی💜 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas با ما باش با ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
1_934522552.mp3
4.68M
استقبال از ماه رمضان 😍 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas با ما باش با ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
14680688479327.mp3
9.02M
🌷🌼 💎 دوستان،این قصه فوق العادست،پیشنهاد می کنم حتما برای کودکان خودتون پخش کنید.🌷 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas با ما باش با ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
CQACAgQAAxkDAAFhoI1iOj7cCftfy-1qWtJlXE3AmSq2VwACggUAApvvMVElpZEj6XiL1yME.mp3
1.56M
❤️" خانواده مهربان"❤️ ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas با ما باش با ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
حساسیت زنبوری زنبوری مریض شده بود و هی عطسه می کرد و می گفت: زیچّی... زیچّی... فکر می کرد سرما خورده به خاطر همین شروع کرد به خوردن عسل سرماخوردگی و عسل ضد سرفه...🍯 اما حالش بهتر نمی شد و هی بیشتر عطسه می کرد... زیچّی... زیچّی... عطسه هاش بهتر نشد که هیچی، سرفه هم بهش اضافه شد. با هر سرفه صدا می کرد زوه زوه ... زوه زوه... کم کم عطسه و سرفه اش با هم قاطی شد... زیچّی... زوه زوه... زیچّی... زوه زوه... بالاخره زنبوری مجبور شد بره پیش دکتر. دکتر «زا زو زی» زنبوری رو معاینه کرد و گفت: زززز مریضی شما حساسیته ززز... باید چیز میزززایی که برای حساسیت بده نخورید. ززز اگه بخورید اصلا خوب نمی شید. زنبوری با عطسه و سرفه گفت: هر چی بگید...زیچّی ....گوش می کنم... زوه زوه... زیچّی... زوه زوه...😪 دکتر «زا زو زی» گفت: فقط غذاهای آب پززززز بخور. ضمنا روی هر میوه ای هم نباید بشینی اما سیب و هویج برات خوبه.🍎 زنبوری از سرفه و عطسه خسته شده بود و می خواست دقیق به نسخه دکتر عمل کنه. بنابراین از یه جا رد می شد دید چند تا زنبور دارن از شهد گل فلفل نمکی می خورن. طفلکی از چند متر اون طرف تر پرید و رفت.🌶 تازه تو کندوشون هم بوی موز پیچیده بود. همه داشتن موز می خوردند. اما دکتر«زا زو زی» گفته بود موز هم برای حساسیت بده.🍌 البته زنبوری باید فقط تا وقت خوب شدنش از خوردن این میوه ها پرهیزززززززززززز کنه.🍌🍇 ای بابا من دیگه چرا می گم ززززز! ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas با ما باش با ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
بهارمهربانی      🌷🌱🌹🌿☘🌻🍀🌸🍃🌺🌾 بهار خانم که از راه رسید، همه‌جا گل بود و سبزه. گنجشکه روی درخت جیک‌جیکی کرد و گفت: «بهار خانم خوش‌ آمدی. عیدی من را می‌دهی؟ 🐤 بهار خانم تقی زد به تخم‌های گنجشک، جوجه‌ها بیرون آمدند. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو.»🐣🐥🐣🐥 درخت گفت: «بهار خانم خوش‌ آمدی به من هم عیدی می‌دهی؟»🌳 بهار خانم یک مشت شکوفه ریخت روی شاخه‌های درخت. درخت خوشگل شد. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو.»🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کرمه سرش را از خاک بیرون آورد گفت: «بهار خانم خوش آمدی به من هم عیدی می‌دهی؟»🐛 بهار خانم به ابرها نگاهی کرد و خندید. باران شرشر بارید. کرمه خوش‌حال شد و دمش را تکان داد. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو.» بعد هم رفت خانه خاله‌پیرزن.⛈🌧 خاله پیرزن کنار سفره هفت‌سین نشسته بود و داشت سین‌های سفره هفت‌سین را می‌شمرد. یک سین کم داشت. به بهار خانم گفت: «یک سین کم دارم. حالا چه کار کنم؟ غصه‌دار شدم.»🌺   بهار خانم گفت: «ناراحت نباش.» بعد دست کرد توی جیبش و یک شاخه سنبل گذاشت توی سفره هفت‌سین و گفت: «بفرما این هم عیدی تو خاله پیرزن.» و این جوری شد که اون سال همه از بهار خانم عیدی گرفتند. بوی سنبل توی خانه خاله ‌پیرزن پیچیده بود.🌺 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas با ما باش با ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
یک روز سحر کوچولو مشغول بازی کردن با برادر کوچک‌ترش بود که حرف‌های مادر و مادربزرگش به گوشش رسید.👂 آن‌ها در صحبت‌هایشان چند بار کلمه سحر را به کار بردند و هر بار که سحر، اسم خودش را می‌شنوید کنجکاوتر می‌شد تا ببیند آن‌ها چرا اسم او را می‌گویند.🤔 وقتی صحبت‌های مادر و مادربزرگ باهم تمام شد، مادربزرگ به اتاق آمد تا کمی استراحت کند. در همین لحظه سحر کنار مادربزرگ رفت و از او پرسید که با مادر چه صحبتی می‌کرده و چرا چند بار اسم او را به زبان می‌آوردند؟🤨 مادربزرگ گفت: دخترم ما از تو صحبت نمی‌کردیم!😕 سحر کوچولو گفت: من خودم شنیدم که چند بار کلمه سحر را به زبان آوردید!😏 مادربزرگ خنده‌ای کرد و گفت: حالا فهمیدم چه می‌گویی دخترم. 😅 ما از این صحبت می‌کردیم که امشب شب اول ماه مبارک رمضان است و ما بزرگ‌ترها باید سحر بیدار شویم، سحری بخوریم تا بتوانیم گرسنگی و تشنگی را تا افطار که زمان اذان مغرب است تحمل کنیم و ان شاالله امسال را هم روزه بگیریم.😇 سحر کوچولو اصرار کرد او را هم بیدار کنند تا بتواند سحر را ببیند. مادربزرگ هم قبول کرد.😍 سحر که شد مادربزرگ دلش نیامد تا سحر کوچولو را از خواب بیدار کند.😘 بزرگ‌ترها سحری خود را خوردند و خود را برای ورود به ماه مبارک رمضان آماده کردند. صبح که سحر کوچولو از خواب بیدار شده بود از اینکه بیدار نشده بود تا سحر را ببیند، اشک در چشمانش جمع شد.😢 مادر گفت: – دخترم تو خیلی خسته بودی و ما نتوانستیم تو را بیدار کنیم؛ اما می‌توانی وقت افطار در کنار ما افطار کنی.😇 سحر کوچولو که از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شده بود اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: – قبول است. ولی باید قول دهید فردا قبل از صبح، وقتی سحر آمد، من را بیدار کنید تا سحر واقعی را ببینم.😉 مادر هم قبول کرد و بعد با دخترش به آشپزخانه رفتند تا برای افطاری مقداری شله‌زرد و شیر برنج بپزند.😋 سحر کوچولو تا زمان اذان مغرب کمک مادرش کرد و آن‌ها توانستند با کمک همدیگر سفره افطار رنگینی را بچینند.😇 وقتی پدر از سر کار آمد موقع افطار بود. پدر و مادر و مادربزرگ نمازشان را خواندند و دعا کردند و بعد همه روزه خود را با گفتن بسم‌الله باز کردند. آن شب سحر کوچولو برای اینکه بتواند قبل از صبح، خیلی زود از خواب بیدار شود، پهلوی مادربزرگش و زودتر از همیشه خوابید. نزدیک سحر که شد ساعتی که مادربزرگ کوک کرده بود زنگ زد و همه از خواب بیدار شدند. بعد پدر، سحر کوچولو را آرام از خواب بیدار کرد و گفت: دخترم… دخترم… سحر آمده! نمی‌خواهی او را ببینی؟ سحر کوچولو با شنیدن این جمله فوری از خواب بیدار شد … سحر کوچولو که خیلی خوشحال بود کنار پنجره رفت تا سحر را بهتر بیند. بعد به آشپزخانه رفت و به مادرش گفت می‌شود او هم مثل بزرگ‌ترها روزه بگیرد؟🧐 مادرش گفت: سحر جان! دخترها از سن نه‌سالگی باید روزه بگیرند. ولی چون دوست داری روزه بگیری به تو پیشنهاد می‌کنم که روزه کله‌گنجشکی بگیری؛ یعنی الآن با ما سحری‌ات را بخوری و تا وقت اذان ظهر روزه بگیری و آن موقع روزه‌ات را باز کنی. چون تو هنوز کوچکی و روزه کامل برایت سخت است. سحر کوچولو هم قبول کرد و به مادرش در آماده کردن سفره سحری کمک کرد. وقتی سفره چیده شد همه باهم شروع به خوردن سحری کردند…😇 بعد از خوردن سحری دعا کردند، قرآن و نمازشان را خواندند. سحر کوچولو که دیگر حسابی خوابش گرفته بود دوباره رفت تا بخوابد. سحر کوچولوی داستان ما که اولین روزه‌ی زندگی خود را گرفته بود آن‌قدر خوشحال شده بود که در خواب می‌دید چادرنماز قشنگی به سرش کرده و در آسمان سحر مثل یک فرشته پرواز می‌کند. چون حالا او یک روزه‌دار بود😍😍 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas با ما باش با ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
3.mp3
2.58M
عجب اشتباهی 🔮 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas با ما باش با ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
1621341022_L1eZ6.mp3
16.91M
حلزون🐌 و بوتہ گل سرخ ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas با ما باش با ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
دروغگویی میمون یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان کسی نبود. سال ها قبل چند دریانورد با هم سوار یک کشتی شدند تا به مسافرت دریایی بروند. یکی از دریانوردها میمونش را با خود آورد تا در این مسافرت طولانی حوصله اش سر نرود. چند روزی بود که آن ها در سفر بودند. ناگهان طوفان وحشتناکی آمد و کشتی آن ها را واژگون کرد. همه در دریا افتادند و میمون هم که در آب افتاده بود مطمئن بود که به زودی غرق می شود.میمون که از نجاتش ناامید شده بود ناگهان دلفینی را دید که به طرف او می آید. خیلی خوشحال شد و پشت دلفین سوار شد. وقتی آن ها به یک جزیره رسیدند دلفین میمون را پیاده کرد. دلفین از میمون پرسید:« قبلاً به این جزیره آمده ای، اینجا را می شناسی؟» میمون جواب داد:« بله. می شناسم. راستش پادشاه این جزیره بهترین دوست من است. آیا تو می دانستی من جانشین پادشاه هستم؟» دلفین که می دانست کسی در این جزیره زندگی نمی کند، گفت:« خب، پس شما جانشین پادشاه هستی! پس خوشحال باش، چون تو از این به بعد می توانی خود پادشاه باشی!» میمون از دلفین پرسید:« چطوری؟» دلفین که داشت از ساحل دور می شد جواب داد:« کار سختی نیست. چون تو در این جزیره تنها هستی و کسی جز تو اینجا زندگی نمی کند، پس تو پادشاه هستی... ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas با ما باش با ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
روزي امام حسن (علیه السلام) از كوچه ­هاي مدينه مي­ گذشت.درحالي كه بچه­ ها دور هم نشسته بودند و خرما مي­ خوردند. آنها گفتند: اي كاش امام حسن (علیه السلام) مي ­آمد و با ما خرما مي­ خورد و امام حسن (علیه السلام) را دعوت كردند. سپس امام (علیه السلام) كنار آنها نشست و با آنها همبازي شد و خرما خورد.سپس آنها را به خانه خود برد و از آنها با لباس و غذاهاي خوب پذيرايي كرد
🌸كار خوب 🔻روزی امام حسن عزیز و مهربون از كوچه ­های مدينه می­ گذشت. درحالی كه بچه­ ها دور هم نشسته بودند و خرما می خوردند. آنها گفتند: ای كاش امام حسن عزیز و مهربون می ­آمد و با ما خرما می خورد و امام حسن را دعوت كردند. سپس امام حسن عزیز كنار آنها نشست و با آنها همبازی شد و خرما خورد. و آنها را به خانه خود برد سپس از آنها با لباس و غذاهای خوب پذيرایی كرد. ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas با ما باش با ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
‍ 🐓🌿 قسم روباه را بارو كنيم يا دم خروسو؟🐓🌿 يكي بود ، يكي نبود ،‌ خروسي بود بال و پرش رنگ طلا ، انگاري پيرهني از طلا، به تن كرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمائي مي كرد . خروس ما اينقدر قشنگ بود كه اونو خروس زري پيرهن پري صدا مي كردند . خروس زري از بس مغرور و خوش باور بود هميشه بلا سرش مي اومد براي همين آقا سگه هميشه مواظبش بود تا برايش اتفاقي نيافته . روزي از روزا آقا سگه اومد پيش خروس زري پيرهن پري ، بهش گفت : خروس زري جون . خروسه گفت :‌ جون خروس زري سگ گفت : پيرهن پري جون خروس : جون پيرهن پري سگ : مي خوام برم به كوه دشت ، برو تو لونه ، نكنه بازم گول بخوري ، درو رو كسي وا نكني خروس گفت : خيالت جمع باشه ، من مواظب خودم هستم . آقا سگه رفت ، بي خبر از اينكه روباه منتظر دور شدن اون بود . همينكه آقا سگه حسابي دور شد ، روباه ناقلا جلوي لونه خروس زري اومد تا نقشه اش رو عملي كنه ، جلوي پنجره ايستاد و شروع كرد به آواز خوندن : اي خروس سحري چشم نخود سينه زري شنيدم بال و پرت ريخته نذاشتن ببينم نكنه تاج سرت ريخته نذاشتن ببينم خروس زري كه به خوشگلي خودش افتخار ميكرد خيلي بهش بر خورد ، داد زد : ” نه بال و پرم ريخته ، نه تاج سرم ريخته . “ روباه گفت اگه راست ميگي ، بيا پنجره رو بازكن تا ببينمت . خروس مغرور پنجره رو باز كرد و جلوي پنجره نشست و گفت : بيا اين بال و پرم ، اينم تاج سرم . و همينكه خروس سرش رو خم كرد كه تاجش و نشون بده ، روباه بدجنس پريد و گردن خروس را گرفت . خروس زري داد زد : آي كمك ، كمك ، آقا سگه به دادم برس . آقا سگه با گوشهاي تيزش صداي خروس زري را شنيد و به طرف صدا دويد . دويد و دويد تا به روباه رسيد . از روباه پرسيد : ”‌ آي روباه ناقلا خروس زري را نديدي ؟ “ روباهه كه دهان آقا خروسه رو بسته بود و اونو توي كوله پشتي انداخته بود ،‌ شروع كرد به قسم خوردن كه والا نديدم ، من از همه چيز بي خبرم ، و پشت سر هم قسم مي خورد . يكدفعه چشم آقا سگه به كوله پشتي افتاد و گفت :‌” قسم روباه و باور كنم يا دم خروس را ؟“ آقا روباهه تازه متوجه شد كه دم خروس از كوله پشتي اش بيرون آمده ، پس كوله پشتي اش رو انداخت و تا مي توانست دويد تا از دست سگ نجات پيدا كند . و خروس زري پيرهن پري هم همراه آقا سگه به خونشان برگشتند . 🔆 وقتي كسي دروغي بگه ، ولي نشانهائي وجود داشته باشه كه حرف او را نقض كنه از اين ضرب المثل استفاده مي كنيم.🔆 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas با ما باش با ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
409562_235.mp3
11.01M
❤️🍃کے مےتونه کمک کنہ ؟ ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas با ما باش با ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
امیرمؤمنان علی (ع) در جائی نشسته بود. کبوتری از هوا آمد. دور حضرت پرواز می نمود و به زبان خود به حضرت علی (ع) می گفت: «امروز پرواز می کردم، دیدم روی زمین دانه هائی ریخته، سرازیر شدم تا آنها را برچینم. صدای بال یک باز را شنیدم که به قصد شکار من آمده، فرار کردم و به اینجا آمده ام. به فریادم برس. من به شما پناه آورده ام.» علی (ع) آستین خود را باز کرد و آن کبوتر در آستینش جای گرفت عمار یاسر گوید: امیرمؤمنان علی (ع) در جائی نشسته بود. کبوتری از هوا آمد. دور حضرت پرواز می نمود و به زبان خود به حضرت علی (ع) می گفت: «امروز پرواز می کردم، دیدم روی زمین دانه هائی ریخته، سرازیر شدم تا آنها را برچینم. صدای بال یک باز را شنیدم که به قصد شکار من آمده، فرار کردم و به اینجا آمده ام. به فریادم برس. من به شما پناه آورده ام.» علی (ع) آستین خود را باز کرد و آن کبوتر در آستینش جای گرفت. ناگهان علی (ع) دید، باز شکاری فرا رسید و با زبان خود که علی (ع) می فهمید، عرض کرد: «صید مرا رها کن.» علی (ع ) به باز فرمود: «این حیوان به من پناه آورده، من آن را به دست دشمن نمی دهم.» باز شکاری عرض کرد: «چهار روز است گرسنه ام. امروز این کبوتر را خواستم شکار کنم، به تو پناه آورده است.» علی (ع) فرمود: «هرکس به من پناه آورد، ممکن نیست که او را پناه ندهم.» باز شکاری گفت: یا علی! یا شکار مرا بده و یا من گرسنه ام مرا سیر کن... آنحضرت که در فکر این بود تا از راهی که بسیار سخت بود باز شکاری را غذا دهد، که باز شکاری فریاد زد: «دست نگهدار من جبرئیل هستم و آن کبوتر برادرم میکائیل است. امروز می خواستیم تو را امتحان کنیم و فتوّت و جوانمردی تو را بیازمائیم. حقا که جوانمرد هستی.» ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas با ما باش با ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
داستان ویژه 🖤 کفش های پر وصله عده ایی از مردم در بیابان بیرون خیمه⛺️ امام علی جمع شده بودند ، امام در خیمه اش مشغول وصله زدن کفش هایش👞 بود ابن عباس یکی از فرماندهان سپاه امام به چادر⛺️ امام امد، دید امام کفش های کهنه خود را وصله میکند، از این کار امام بسیار تعجب کرد🙄 میدانست ان کفش ها دیگر هیچ ارزشی ندارند ، اما نمیتوانست امام را از این کار باز دارد🙃 ابن عباس به آرامی گفت: مولای من! نیاز ما بیشتر این است که کار ما را راه بیندازید نه اینکه این کفش های پاره 👞را وصله بزنید‼️ امام با تعجب نگاهی به ابن عباس کرد و گفت: ارزش این کفش ها چقدر است⁉️ ابن عباس گفت: به خاطر کهنگی قیمتی ندارد😏 امام فرمود: به خدا سوگند ! ارزش این کفش های کهنه 👞پیش من بهتر و محبوب تر از حکومت👑 کردن بر شماست مگر اینکه بتوانم حقی را به صاحبش برسانم یا اینکه بتوانم باطلی را از بین ببرم👌 سپس برخاست تا به دیدن مردم برود😇 ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥ 🆔 @khrshidkhane_ideas با ما باش با ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی ❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥