eitaa logo
افغانستان | سرزمین خراسان و سیستان🇦🇫
973 دنبال‌کننده
272 عکس
258 ویدیو
12 فایل
آریانا بلخی مزارشریف مزاری هرات بامیان کابلی زابل غزنی جاغوری هیرمند قندوز بدخشان طالقان بغلان پروان سمنگان بلخاب سرپل جوزجان پنجشیر بهسودی اسد آباد قندهار فاریاب بادغیس سیستان زرنج نیمروز غرجستان اخبار افغانستان harfeto.timefriend.net/16675510100486
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ بخش ۱                   یکی پیــــر بد نامش آزاد سرو که با احمد سهل بودی به مرو دلی پر ز دانش سری پر سخن زبان پــــــــر ز گفتارهای کهن کجا نامهٔ خسروان داشتی تن و پیکر پهلوان داشتی به سام نریــــمان کشیدی نژاد بسی داشتی رزم رستم به یاد بگویم کنون آنــچ ازو یافتم سخن را یک اندر دگر بافتم اگر مانم اندر سپنجی سرای روان و خرد باشدم رهنمای سرآرم من این نامهٔ باستان به گیتی بمانم یکی داستان به نام جهاندار محمود شاه ابوالقاسم آن فر دیهیم و گاه خداوند ایران و نیــــــران و هند ز فرش جهان شد چو رومی پرند به بخشش همی گنج بپراگند به دانــــایی ازنام گنج آگند توضیح: داستان رستم وشغاد را فردوسی چنانکه خود می گوید از پیری به نام آزاد سرو شنیده است وآن را به رشته ی نظم درآورده است.آزاد سرو با احمد سهل در شهر مرو می زیسته و مردی دانشمند بوده واز داستانهای کهن بسیار در خاطر داشته است.این مرد داستان های پادشاهان را در می دانسته و خودش نیز ازتن وپیکر پهلوانی برخوردار بوده است.نژاد او به سام نریمان می رسیده و ازجنگهای رستم بسیار در خاطر ش بوده است.فرودسی می گوید اکنون می خواهم آنچه از آزاد سرو شنیده ام به نظم درآورم.اگر عمرم به جهان باقی باشد وروان وخرد راهنماییم کند،من این داستان را به نظم درمی آورم وبه نان سلطان محمود جهاندار به پایان می رسانم. سلطان محمودکه دارای فر ودیهیم وگاه است وپادشاه ایران وغیر ایران میباشد.از فر وشکوه او جهان مانند ابریشم رومی شده است،ازبخشش زیادی که دارد گنج را درمیان مردم می پراکند. وچون دانااست،نامش چون گنج پربها درجهان باقی می ماند. ادامه دارد. ✅ @KHURASANO_SISTAN
۲ بخش ۱                   بزرگست و چون سالیان بگذرد ازو گــوید آنکس که دارد خرد ز رزم و زبخــشش زبزم  و شکار ز دادش جهان شد چو خرم بهار خنک آنک بیند کلاه ورا همان بارگاه و سپاه ورا دو گوش و دو پای من آهو گرفت تهی دستــــــی و سال نیرو گرفت ببستم برین گونه بدخواه بخت بنـــالم ز بخت بد و سال سخت شب و روز خوانم همی آفرین بران دادگر شــــــــهریار زمین همـــــــه شهر با من بدین باورند جز آنکس که بددین و بدگوهرند که تا او به تخت کیی برنشست در کـــین و دست بدی را ببست بپیچاند آن را که بیشی کند وگر چند پیشی ز بیشی کند ببخشاید آن را که دارد خرد ز اندازه ی روز برنـــــــگذرد توضیح: سلطان محمودبزرگست وچون سالها بگذرد خردمندان به نیکی ازاو یاد می کنند.از رزم او با دشمنان وبزم او بادوستان وشکار  کردن و دادگری وبخشش او جهان چون بهاری خرم شد. خوشا به حال کسی که بارگاه وسپاه وتاج وتخت اورا ببیند. چشم وگوش من معیوب گردیدوتهی دست نیز شده ام وگذشت سالهای نیرویم را گرفت وبخت بد به من روی آوردودست مرا بست.ازبخت بد و سختی روزگار باید بنالم. شب وروز بر شهریار دادگرایران زمین آفرین می گویم،همه مردم شهر برهمین باورند بجز کسانی که بد دین وبد گوهر هستند.ازوقتی که او برتخت کیانی نشست،درِ دشمنی ودست بدی بسته شد. این پادشاه افزون‌خواهان را مجازات می‌کند هرچند افزون‌خواهیِ آنان به‌سببِ مقامِ بلندشان باشد؛ برای پادشاه در مجازاتِ مردمان مقامِ آن‌ها مهم نیست و همه دربرابرِ او یکسانند.به خردمندان مال می بخشد و زیاده‌خواه نیست ادامه دارد. ✅ @KHURASANO_SISTAN
۳ بخش ۱ ازو یادگـــــاری کنم در جهان که تا هست مردم نگردد نهان بدین نامـــــــهٔ شهریاران پیش بزرگان و جنگی سواران پیش همه رزم و بزمست و رای و سخن گذشــــــــــــــته بسی روزگار کهن همان دانش و دین و پرهیز و رای همان رهنـــــــمونی به دیگر سرای ز چیزی کزیشان پسند آیدش همــین روز را سودمند آیدش کزان برتران یادگارش بود همان مونس روزگارش بود همی چشم دارم بدین روزگار که دینار یابم من از شــــهریار دگر چشم دارم به دیگر سرای که آمرزش آید مرا از خــــدای که از من پس از مرگ ماند نشان ز گنج شهنشـــــاه گردنکـــــــشان کنون بازگردم به گفتار سرو فروزندهٔ سهل ماهان به مرو توضیح: ازسلطان محمود درجهان یادگاری بگذارم که تاوقتی که  مردم هستند فراموش نگردد.با آوردن داستان های پادشاهان پیشین وبزرگان وجنگاوران گذشته که همه دارای رزم وبزم واندیشه وسخن بودند واز روزگاران کهن ودانش ودین واندیشه و راهنمایی به سرای دیگر،می گویم تا اینها مورد پسندش واقع شود وتجربه ی آنان برای او سودمتد واقع شود ویادگاری برتر ازآنان برایش باقی بماند. من انتظارم که دراین روزگار تنگدستی درهم ودیناری ازشهریار دریابم وانتظار دیگرم این است که به دیگر سرای آمرزش خدا شامل حالم شودوگنجی که شاه به من می دهداین یادگار پادشاهان وگردنکشان را بیان کنم ت پس ازمرگ ازمن باقی بماند. ادامه دارد. ✅ @KHURASANO_SISTAN
                  ۴ بخش۲ چنین گوید آن پیر دانش‌پژوه هنرمند و گوینده و با شکوه که در پرده بد زال را برده‌ای نوازندهٔ رود و گوینده‌ای کنیزک پسر زاد روزی یکی که ازماه پیدا نبود اندکی به بالا و دیدار سام سوار ازو شاد شد دودهٔ نامدار ستاره‌شناسان و کنداوران ز کشمیر و کابل گزیده سران ز آتش‌پرست و ز یزدان‌پرست برفتند با زیج رومی به دست گرفتند یکسر شمار سپهر که دارد بران کودک خرد مهر ستاره شمرکان شگفتی بدید همی این بدان آن بدین بنگرید بگفتند با زال سام سوار که ای از بلند اختران یادگار گرفتیم و جستیم راز سپهر ندارد بدین کودک خرد مهر آزاد سرو آن پیر دانش پژوه وهنرمند وگوینده ی با شکوه داستان شغاد را چنین بیان می کند که زال در خانه کنیزی نوازنده وخواننده داشت،این کنیز پسری برای زال آورد که بسیار زیبا و خوش چهره ودارای قد وبالا چهره ای چون سام سوار بود و دودمان زال از تولد این پسر بسیار شاد شدند. چنانکه رسم آن زمان بود،ستاره شناسان ودانشمندان وبرگزیدگان وآتش پرستان و یزدان  پرستان همه زیج رومی به دست،ازکشمیر وکابل نزدزال آمدند و طالع آن کودک را بررسی کردند تا ببینند آینده ی او چگونه است،پس از انجام کار همه شگفت زده شدند و به یکدیگر نگاه کردند.سپس به زالِ سامِ سوار گفتند:ای کسی که ازبلند اختران به یادگار مانده ای،بدانکه ما طالع این پسر را در آسمان جویا شدیم و همگی دانستیم که آسمان براین کودک خرد مهربان نیست. ادامه دارد. ✅ @KHURASANO_SISTAN
۵ بخش۲ چو این خوب چهره به مردی رسد به گــــــاه دلیـــــــری و گردی رسد کند تخـــــمهٔ ســـــام نیرم تبـــــــاه شکســــــــت اندرآرد بدین دستگاه همه سیستان زو شود پرخروش همه شهر ایران برآید به جـــوش شود تلخ ازو روز بر هر کسی ازان پس به گیتی نماند بسی غمی گشت زان کار دستان سام ز دادار گیـــــــــتی همی برد نام به یزدان چنین گفت کای رهنمای تو داری ســـــــپهر روان را به پای به هر کار پشت و پناهم توی نماینــــــــدهٔ رای و راهم توی سپهر آفریدی و اختر همان همه نیکویی باد ما را گمان بجز کام و آرام و خوبی مباد ورا نام کرد آن ســپهبد شغاد همی داشت مادر چو شد سیر شیر دلارام و گویـــــــــــــــنده و یادگیر بران سال کودک برافراخت یال بر شـــــــــاه کابل فرستاد زال جوان شد به بالای سرو بلند سواری دلاور به گرز و کمند سپــــــــــهدار کابل بدو بنگرید همی تاج و تخت کیان را سزید ستاره شناسان به زال گفتند وقتی این کودک خوش چهره وزیبا به مردی ودلیری وپهلوانی برسد،نژاد سام نیرم را تباه می کند و به این دستگاه شکست می آورد.همه ی سیستان ازاوپرخروش می شود وکشور ایران را درهم میریزد.زندگی  مردم ایران را به کامشان تلخ می کند وپس ازآن خودش نیز در جهان باقی نمی ماند.زال چون سخنان ستاره شناسان را شنید،غمگین شد وبه خدا پناه برد وگفت ای خدای راهنما،تو آسمان روان را برپای می داری،درهرکاری پشت وپناه وراهنمای من هستی،آسمان وستارگان را تو آفریدی،من همه را به فال نیک می گیرم و آرزویم این است که این پسر جزخوبی برای ما پیش نیاورد.سپس نام این نوزاد را شغاد گذاشت واو نزد مادر بود تا بزرگ وزبان آور شد وقتی بزرگ شد ویال برافراخت،زال اورا نزد شاه کابل فرستاد.شغاد جوانی رشید وبلندبالا شد وسواری وفنون جنگ وجنگاوری را آموخت.سپهدار کابل به او نگاه کرد واور لایق تاج وتخت کیانی دید. ادامه دارد. ✅ @KHURASANO_SISTAN
۶ بخش۲ به گیتی به دیدار او بود شاد بدو داد دخـــــــتر ز بهر نژاد ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش فرســــــتاد با نامور دخترش همی داشتش چون یکی تازه سیب کز اختــــــــــر نبودی بروبر نهیب بزرگان ایران و هندوســـتان ز رستم زدندی همی داستان چنان بد که هر سال یک چرم گاو ز کابل همی خواستی باژ و ساو در اندیـــــــشهٔ مهتر کابلی چنان بد کزو رستم زابلی نگیـــــــــــــرد ز کار درم نیز یاد ازان پس که داماد او شد شغاد چو هنگام باژ آمد آن بستدند همه کابلــــستان بهم بر زدند دژم شــــــــــــد ز کار برادر شغاد نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد چنین گفـــت با شاه کابل نهان که من سیر گشتم ز کار جهان برادر که او را ز من شرم نیست مرا ســوی او راه و آزرم نیست چه مهتر برادر چــــه بیگانه‌ای چه فرزانه مردی چه دیوانه‌ای بسازیم و او را به دام آوریم به گیتی بدین کار نام آوریم توضیح: شاه کابل ازاینکه شغادرا زال به پیشگاه اوفرستاده بود،بسیار شادمان بود وازاین جهت برای اینکه نژادی برتر یابد،دخترش را به زنی باشغادهمسرکرد واز گنجها آنچه درخورش بود همراه دخترش برای شغاد فرستاد.بسیار اورا گرامی میداشت ومانند سیبی تازه چنان ازاو نگهداری میکرد که نحسی طالع او بی اثر شود. بزرگان ایران وهندوستان همیشه ازدلاوریهای رستم تعریف می کردند و رستم نیز هرسال به اندازه یک پوست گاو که پرشود زر وسیم به عنوان باج از شاه کابل می گرفت.شاه کابل اندیشید که چون شغاد برادر ناتنی رستم، داماد اوشده است،دیگر نباید ازاو باج بگیرد.هنگام باج فرارسید وباجگبران به کابل آمدند وباج یکساله را گرفتندوهمه ی کابلستان را برای گرفتن باژ به هم زدند.شغاد ازکار باجگیران رستم ناراحت شد اما این اندوه خودرا پیش کسی باز گو نکرد،پنهانی به شاه کابل گفت:من از این وضعیت به تنگ آمدم واز کار جهان سیر شدم.برادرم رستم از من خجالت نمی کشد که باجگیرانش را به اینجا فرستاده است.این برادر هرچند از من بزرگتر است اما مانند بیگانگان با من رفتار می نماید.چنین برادری را چه فرزانه باشد وچه دیوانه مانمی خواهیم. باید کاری کنیم که اورا به دام اندازیم ونابودش سازیم وبا این کار خود به گیتی نام آورشویم. ادامه دارد. ✅ @KHURASANO_SISTAN
۷ بخش۲ بگفتند و هر دو برابر شدند به اندیشه از مایه برتر شدند نگر تا چه گفــــتست مرد خرد که هرکس که بد کرد کیفر برد شبــــــــــی تا برآمد ز کوه آفتاب دو تن را سر اندر نیامد به خواب که ما نام او از جهان کم کنیم دل و دیدهٔ زال پر نم کنیـــــم چنین گــــــفت با شاه کابل شغاد که گر زین سخن داد خواهیم داد یکی ســـور کن مهتران را بخوان می و رود و رامشگران را بخوان به می خوردن اندر مرا سرد گوی میان کـــــــــــیان ناجوانمرد گوی ز خواری شوم سوی زابلستان بنـــــــــــــالم ز سالار کابلستان چه پیش برادر چه پیش پدر ترا ناســـــــزا خوانم و بدگهر برآشوبد او را سر از بهر من بـــــیاید برین نامور شهر من برآید چنین کار بر دست ما به چرخ فلک‌بر بود شست ما توضیح: شاه کابل وشغاد با هم پیمان بستند که درکشتن رستم باهم همکاری کنند. خردمندان گفته اند،هرکس بد کند به کیفر کاربد خود می رسد. یک شب ازسر شب تا زمانی که آفتاب برآمد شاه کابل وشغاد نخوابیدند وبایکدیگر گفتند ما بایدنام رستم را ازجهان براندازیم وکاری کنیم که زال دل غمین وگریان شود.شغاد به شاه کابل گفت:برای اینکه بتوانیم به هدف خود برسیم،توباید مجلس بزمی بیارایی و بزرگان را به آن جشن دعوت کنی ورامشگران را بخوانی وهمه را به میخواری واداری ودرآن جشن مرا مورد خشم قرادهی وناجوانمردم بخوانی،تا من در چشم مردم خوار شوم وبه قهر به سوی زابلستان بروم وازدست تو به رستم وزال شکایت ببرم وپیش آنها تورا ناسزا بگویم. آنگاه آنها برای من دل می سوزانند وبرای اینکه انتقام مرا ازتو بگیرند،به کابل می آیند وآنگاه ما می توانیم به هدف خودبرسیم وکار رستم را بسازیم. ادامه دارد. ✅ @KHURASANO_SISTAN
۸ بخش۲ تو نخـچیرگاهی نگه کن به راه بکن چاه چـــندی به نخچیرگاه براندازهٔ رستم و رخش ساز به بـــن در نشان تیغهای دراز همان نیزه و حـــربهٔ آبگــــــون سنان از بر و نیزه زیر اندرون اگر صـــــــــد کَنی چاه بهتر ز پنج چو خواهی که آسوده گردی ز رنج بجای آر صد مرد نیرنگ ساز بکَن چاه و بر باد مگشای راز سر چاه را سخت کن زان سپس مگوی این سخن نیز با هیچ‌کس بشد شاه و رای از منش دور کرد به گفـــــــتار آن بی‌خرد سور کرد مهان را سراسر ز کابل بخواند بخوان پســـندیده‌شان برنشاند چونان خورده شد مجلس آراستند مــی و رود و رامشگران خواستند چو سر پر شد از بادهٔ خسروی شــــغاد اندر آشفت از بدخوی شغاد به شاه کابل گفت: یک شکارگاهی درراه انتخاب کن ودرآن چند چاه به اندازه ی رستم ورخش وی بکَن وته آن شمشیر هاونیزهای تیز جای سازی کن.اگربخواهی ازرنج آسوده گردی صدچاه بکنی بهتر از پنج چاه  است.صدمرد نیرنگ ساز نیز درآنجا آماده داشته باش و راز کندن چاه هارا با کسی درمیان مگذار.سرچاه هارا بپوشان واین سخن را با کسی درمیان مگذار. شاه کابل مردی ومردانگی را نادیده گرفت و به پیشنهاد شغاد بی خردمجلس سوری بپا کرد وبزرگان را به آن جشن وسرور دعوت نمودوهمه را سر سفره ای پسندیده برنشاند.چون نان خوردند،مجلس آراستند ومی ورود رمشگران را آوردند. همه ازباده ی خسروی مست وسرخوش شدند،شغاد روی درهم کشید وخودرا آشفته وپریشان نشان داد. ادامه دارد. ✅ @KHURASANO_SISTAN
۹ بخش۳ چنین گفت با شاه کابل که من همی سرفرازم به هر انجمن برادر چو رستم چو دستان پدر ازین نامورتر که دارد گهر ازو شاه کابل برآشفت و گفت که چندین چه داری سخن در نهفت تو از تخمهٔ سام نیرم نه‌ای برادر نه‌ای خویش رستم نه‌ای نکردست یاد از تو دستان سام برادر ز تو کی برد نیز نام تو از چاکران کمتری بر درش برادر نخواند ترا مادرش ز گفتار او تنگ‌دل شد شغاد برآشفت و سر سوی زابل نهاد همی رفت با کابلی چند مرد دلی پر ز کین لب پر از باد سرد بیامد به درگاه فرخ پدر دلی پر ز چاره پر از کینه سر هم‌انگه چو روی پسر دید زال چنان برز و بالا و آن فر و یال بپرسید بسیار و بنواختش هم‌انگه بر پیلتن تاختش ز دیدار او شاد شد پهلوان چو دیدش خردمند و روشن‌روان چنین گفت کز تخمهٔ سام شیر نزاید مگر زورمند و دلیر چگونه است کار تو با کابلی چه گویند از رستم زابلی شغاد به شاه کابل گفت:من درهرانجمنی سرفرازم،چون پدر وبرادری چون زال و رستم دارم.چه کسی از من نام آورتراست؟ شاه کابل به ظاهر ازاو برآشفت وگفت:چرا این همه یاوه می گویی؟تواز نژاد سام نیرم وبرادر رستم نیستی، چون زال ورستم هیچگاه ازتو یادی نکردند.تودر درگاه ایشان ازچاکران کمتری ومادر رستم تورا برادر او نمیداند. شغاد ازگفته ها ی شاه کابل به ظاهر خودرا تنگدل نشان داد وبرآشفت وبه طرف زابل روان شد.به همین صورت بادلی پرازچاره وسری پراز کینه  با چند مرد کابلی همراه شد وبه درگاه پدرش زال آمد.زال احوال اوراپرسید وبسیار نوازشش کرد واورا نزد برادرش رستم برد.رستم چون شغاد را خردمند وروشن روان دید ازدیدار او بسیار شاد شد وگفت از نژاد سام شیر،جز زورمند ودلیر زاده نمی شود.کار تو با شاه کابل چگونه است؟درآنجا درباره ی رستم چه می گویند؟ ادامه دارد. ✅ @KHURASANO_SISTAN
۱۰ بخش۳ چنین داد پاسخ به رستم شغاد که از شاه کابل مکن هیچ یاد ازو نیکویی بُد مرا پیش ازین چو دیدی مرا خواندی آفرین کنون مِی خورد چنگ سازد همی سر از هر کسی برفرازد همی مرابر سر انجمن خوار کرد همان گوهر بد پدیدار کرد همی گفت تا کی ازین باژ و ساو نه با سیستان ما نداریم تاو ازین پس نگوییم کو رستمست نه زو مردی و گوهر ما کمست نه فرزند زالی مرا گفـــــــــت نیز وگر هستی او خود نیرزد به چیز ازان مهتران شد دلم پر ز درد ز کابل براندم دو رخساره زرد چو بشنید رستم برآشفت و گفت که هـــــرگز نماند سخن در نهفت ازو نیر مــــــــندیش وز لشکرش که مه لشکرش باد و مه افسرش من او را بدین گفته بیجان کنم برو بر دل دوده پیــــــچان کنم ترا برنـــــــــــشانم بر تخت اوی به خاک اندر آرم سر بخت اوی توضیح: شغاد درجواب رستم گفت:ازشاه کابل هیچ یاد مکن. پیشتر با من خیلی خوب رفتار می کرد وهروقت مرا میدید،آفرین می گفت،اما اخیراً وقتی با بزرگان به میخواری می نشیند،خودرا ازهمه برتر می شمارد و مرا درمیان انجمن خوار می گرداند،اوگوهر بد خودرا پدیدار کرده است.در جشنی که برپا کرده بود وتمام بزرگان کابل درآن حضور داشتند،گفت ما تاکی باید به رستم باژ بدهیم ما میتوانیم جلوی سیستانی ها بایستیم و به آنها باج ندهیم.ازاین پس ما به رستم اهمیت نمی دهیم،زیرا مردی ما ازاو کمتر نیست.به من گفت توفرزند زال نیستی،اگر باشی هم ماارزشی برای زال قائل نیستیم.من درپیش بزرگان کابل شرمگین شدم ودلم به درد آمد.شاه کابل مرا به خواری ازشهر بیرون کرد.رستم چون سخنان شغاد را شنید خشگین شد وگفت:سخنی که گفته شود هیچگاه پنهان نمی ماند.ازشاه کابل ولشکر او اندیشه به دل راه مده که لشکر و تاج وتختش را درهم میشکنم.به خاطر این حرف هایی که زده است من اورا میکشم ودل دودمان اورا از کشتن او پیچان می کنم،سپس تورا به جای اوبر تخت پادشاهی کابل می نشانم وسربخت اورا به خاک می آورم. ادامه دارد. ✅ @KHURASANO_SISTAN
۱۱ بخش۴ همی داشتش روز چند ارجمند سپــــــــــــرده بدو جایگاه بلند ز لشگر گزین کرد شایسته مرد کســــی را که زیبا بد اندر نبرد بـــــفرمود تا ساز رفتن کنند ز زابل به کابل نشستن کنند چو شد کار لشکر همه ساخته دل پهـــــلوان گشت پرداخته بیامـــــد بر مرد جنگی شغاد که با شاه کابل مکن رزم یاد که گــــــر نام تو برنویسم بر آب به کابل نیابد کس آرام و خواب که یارد که پیش تو آید به جنگ وگر تو بـــــجنبی که سازد درنگ برآنم که او زین پشمان شدست وزین رفتنم سوی درمان شدست بیارد کنون پیش خواهشگران ز کــــابل گزیده فراوان سران چنین گفت رستم که اینست راه مرا خود به کــــــابل نباید سپاه زواره بس و نامور صد سوار پیاده هـــمان نیز صد نامدار  توضیح: چند روزی که شغاد درزابل بودبسیار اورا ارجمند داشتندوجایگاهی بلند برایش درنظر گرفتند. پس رستم دستورداد مقدمات رفتن به کابل را آماده کنند.وقتی لشکر آماده شد ورستم خواست راهی کابل شود،شغاد نزدرستم آمد وگفت دراندیشه ی جنگ با شاه کابل نباش چون اگرنام تورا برآب هم نویسم برای کسی درکابل آرام وخواب باقی نمی ماند.چه کسی می تواند باتو بجنگد.اگر تو ازجای بجنبی چه کسی می تواند مقابل تو بایستد.من می اندیشم که او ازکار خودش پشیمان شده است واز اینکه من کابل را ترک کردم وبه زابل آمدم دراندیشه ی جبران برآمده است.گمان می کنم که اوبزرگان کابل را برمی گزیند وبه خواهشگری نزد شما می آید. رستم گفت:اگر این کاررا بکند نیاز نیست که من به کابل سپاه روانه کنم.زواره با صد سوار وصدنفر پیاده بس است. ادامه دارد ✅ @KHURASANO_SISTAN
۱۲ بخش۵ بداختر چو از شهر کابل برفت بدان دشت نخچیر شد شاه تفت ببرد از میان لشکری چاه‌کن کجا نام بردند زان انجمن سراسر همه دشت نخچیرگاه همه چاه بد کنده در زیر راه زده حربه‌ها را بن اندر زمین همان نیزه ژوپین و شمشیر کین به خاشاک کرده سر چاه کور که مردم ندیدی نه چشم ستور چو رستم دمان سر برفتن نهاد سواری برافگند پویان شغاد که آمد گو پیلتن بی سپاه بیا پیش وزان کرده زنهار خواه سپهدار کابل بیامد ز شهر زبان پرسخن دل پر از کین و زهر چو چشمش به روی تهمتن رسید پیاده شد از باره کو را بدید ز سرشارهٔ هندوی برگرفت برهنه شد و دست بر سر گرفت همان موزه از پای بیرون کشید به زاری ز مژگان همی خون کشید دو رخ را به خاک سیه بر نهاد همی کرد پوزش ز کار شغاد که گر مست شد بنده از بیهشی نمود اندران بیهشی سرکشی سزد گر ببخشی گناه مرا کنی تازه آیین و راه مرا همی رفت پیشش برهنه دو پای سری پر ز کینه دلی پر ز رای توضیح: وقتی شغاد بداختر ازشهر کابل به حالت قهرِ دروغین به زابل رفت،شاه کابل مطابق قرار قبلی که باشغاد داشتند.به شکارگاه مورد نظر رفت وچندین چاه کن ماهر با خود برد و دستورداد که درتمام راه های آن شکارگاه چاه کندند ودرچاه ها سر نیزه ها وشمشیر هارا به طرف بالا قراردادند وسپس سر چاه هارا با خار وخاشاک پوشاندند،چنان که رهگذران نمی توانستند بفهمند که اینجا چاه کنده شده است. وقتی رستم به طرف کابل حرکت کردشغاد سواری را فرستاد که باشتاب برود وبه شاه کابل خبر برساند وبگوید که رستم بدون سپاه به سوی شهر کابل حرکت کرده است،به پیشباز رستم بیا و از کرده های خودت پوزش بخواه. شاه کابل به پیشباز رستم آمد با زبانی پرسخن وزنهارخواه و دلی پرازکینه ودشمنی. وقتی به رستم رسید،ازاسب پیاده شد و سربند هندی از سربرداشت وکفشها از پای درآورد وگریان ونالان چهره ی خودرا به خاک مالید وازکاری که به ظاهر با شغاد کرده بود پوزش خواست وگفت،اگر بنده مست شد ودربی هوشی خلافی ازاو سرزد،شایسته است که گناه اورا ببخشی.پس زاری کنان با سر وپای برهنه به پیش رستم رفت.درحالی که سری پر ازکینه ودلی پرازاندیشه های گوناگون داشت. ادامه دارد. ✅ @KHURASANO_SISTAN
۱۳ بخش۵ ببخشید رستم گناه ورا بیـفزود زان پایگاه ورا بفــــــرمود تا سر بپوشید و پای به زین بر نشست و بیامد ز جای بر شهر کابل یکی جای بود ز سبزی زمینش دلارای بود بدو اندرون چشمه بود و درخت به شـــــادی نهادند هرجای تخت بســی خوردنیها بیاورد شاه بیاراست خرم یکی جشنگاه می آورد و رامشگران را بخواند مـــهان را به تخت مهی بر نشاند ازان پس به رستم چنین گفت شاه که چـــــون رایت آید به نخچیرگاه یکی جای دارم برین دشت و کوه به هـــــر جای نخچیر گشته گروه همه دشت غرمست و آهو و گور کسی را که باشد تگاور ســــتور به چنگ آیدش گور و آهو به دشت ازان دشـــــت خرم نشــاید گذشت توضیح: رستم گناه شاه کابل را بخشید وپایگاه اورا ازآنچه بود بالاتر برد ودستور داد سروپای خودرا بپوشد وبراسب بنشیند وهمراه رستم به راه افتد. درشهر کابل جایی سرسبزوخرم ودلارای بود ودرآن چشمه ودرختان بسیار وجود داشت. درآن سبزه زار تخت ها نهادند وبه شادی نشستند وشاه کابل خوردنی های فراوان بیاورد جشنگاهی خرم بیاراست ومی آورد ورامشگران را فراخواند وبزرگان را برتخت بزرگی نشاند و به میخواری وشادمانی پرداختند. پس از جشن شاه کابل به رستم گفت:اگر هوس شکار درسرداری،دراین حوالی نخجیرگاهی هست که گروه گروه نخجیر درآن یافت میشود،تمام دشت آن میش کوهی وآهو وگور وجود دارد.کسی که اسب تکاور داشته باشد،می تواند از آن نخجیرگاه آهو وگور شکار کند. ادامه دارد. ✅ @KHURASANO_SISTAN
۱۴ بخش۶ ز گــفتار او رستم آمد به شور ازان دشت پرآب و نخچیرگور به چیزی که آید کــسی را زمان به پیش دلش راست گردد گمان چنین است کار جهان جهان نخواهد گـــشادن بمابر نهان به دریا نهنگ و به هامون پلنگ همـــــــان شیر جنگاور تیزچنگ ابا پـــــشه و مور در چنگ مرگ یکی باشد ایدر بُدن نیست برگ بفرمود تا رخـــــش را زین کنند همه دشت پر باز و شاهین کنند کــــــمان کیانی به زه بر نهاد همی راند بر دشت او باشغاد زواره هــــمی رفت با پیلتن تنی چند ازان نامدار انجمن به نخچیر لشکر پراگنده شد اگر کنده گر سوی آگنده شد زواره تهــــمتن بران راه بود ز بهر زمان کاندران چاه بود توضیح: رستم ازگفتار شاه کابل درمورد شکارگاه به هیجان آمد و اراده کرد که به شکار روی آورد. وقتی روز کسی تمام می شود،خیال وگمان پیش اوراست جلوه می کند،آری کار جهان گذران چنین است،پنهانی هارا به ما نشان نمی دهد.نهنگ دریا و شیر وپلنگ بیابان وپشه ومور،چون زمانشان سرآید،درچنگ مرگ یکی هستند ونمی توانند جلوی آن را بگیرند. رستم دستورداد تا رخش را زین کنند وباز هاوشاهین های شکاری را نیز آماده نمایند وخودنیز کمان کیانی را به زه کرد وباشغاد به طرف نخجیرگاه رفتند.زواره نیز با چندتن ازبزرگان به همراه رستم به شکارگاه رفتند.درشکارگاه لشکر پراکنده شدند وچاه کن ها هم از نخجیرگاه به اردوگاه خود رفتند. زواره ورستم به راهی می رفتند که به چاه می رسید. ادامه دارد. ✅ @KHURASANO_SISTAN
۱۵ بخش۶ همی رخش زان خاک نویافت بوی تن خویـــش را کرد چون گردگوی همی جست و ترسان شد از بوی خاک زمین را به نعلش همی کرد چاک چنین تا بیامد میان دو چاه نزد گام رخش تکاور به راه دل رستم از رخش شد پر ز خشم زمانـــــــش خرد را بپوشید چشم یکـــــــــــی تازیانه برآورد نرم بزد تنک دل رخش را کرد گرم چو او تنگ شد در میان دو چاه ز چـــــنگ زمانه همی جست راه دو پایش فروشد به یک چاهسار نبد جــــــــــــای آویزش و کارزار بن چاه پر حربه و تیغ تیز نبد جای مردی و راه گریز بدرید پهلوی رخش سترگ بر و پای آن پهلـــوان بزرگ به مردی تن خویش را برکشید دلیر از بن چـــــــاه بر سرکشید چو باخستگی چشم ها برگشاد بدید آن بداندیش روی شغاد بدانست کان چاره وراه اوست شغاد فریبنده بدخواه اوست توضیح: رخش از بوی خاک تازه متوجه غیر عادی بودن زمین شدبنابراین تن خود را مانند گوی گرد می کرد که باخطر مواجه نشود.از جاهایی که احساس خطر می کرد بر میجست، چنانکه  خاک زمین بانعلش به هوا میرفت، رستم بارخش همچنان می رفت تا میان دوچاه رسید.رخش ایستاد و دیگر حرکت نکرد. رستم ازکار رخش خشمگین شد و چون زمان عمرش به پایان رسیده بود، چشم خردرا بست ویک تازیانه بررخش زد،رخش ناچار حرکت کرد وناگاه دوپایش درچاه فرو شد.ته چاه و دیواره های آن پرازنیزه وشمشیر بود و مردی و دلاوری رستم درآنجا کارسا‌ز نبود،شکم رخش براثر اصابت با شمشیر ها پاره شد تمام بدن رستم هم دربرخورد به شمشیرها ونیزه ها زخمی گردید. رستم بانیروی پهلوانی خود ازجای برخاست وبا تن زخمی چشم ها را گشود به بالا نگاه کرد و شغاد فریبنده را دید و دانست که این نقشه کار اوست. ادامه دارد. ✅ @KHURASANO_SISTAN
۱۶ بخش۶ بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم ز کار تو ویــــــــــران شد آباد بوم پشیمانی آید ترا زین سخن بپیچی ازین بد نگردی کهن چنین پاسخ آورد ناکس شغاد که گردون گــردان ترا داد داد تو چندین چه نازی به خون ریختن به ایــــــــــران به تاراج و آویختن ز کـــــــابل نخوا هی دگر بار سیم نه شاهان شوندازتوزین پس به بیم گه آمد که بر تو سرآید زمان شوی کشته در دام آهرمنان هم‌انگه ســـــپهدار کابل ز راه زدشت اندر آمد به نخچیرگاه گوپــــــیلتن را چنان خسته دید همان خستگی هاش نابسته دید بدو گــــــــفت کی نامدار سپاه چه بودت براین دشت نجیرگاه شوم زود چندی پزشک آورم زدرد توخونین سرشک آورم مگر خســتگیهات گردد درست نباید مرا رخ به خوناب شست توضیح: رستم به شغاد گفت:ای مرد بدبخت وشوم،کاری که توکردی موجب ویرانی ایران آباد می گردد.توازاین کار پشیمان می شوی.این بدی دامنت را می گیرد ونمی گذارد که به پیری برسی. شغاد ناکس گفت:گردون گردان تورا به سزای خودت رسانید. توچقدر به خونریزی وتاراج کردن وبا شاهان درآویختن  به خودت می نازیدی؟دیگر نمی توانی ازشهر کابل باج وخراج بستانی وازاین پس شاهان نیز از تو درهراس نیستند.وقت آن آمد که عمرت بسر رسد و در دام اهریمنان بیفتی وکشته شوی. دراین هنگام شاه کابل نیز از راه رسید و رستم را درچاه زخمی دید که خون از بدنش می رفت.به او گفت ای پهلوان نامدار چه شد که درچاه افتادی؟به حال تو گریان شدم وباید زود بروم وبرایت پزشک بیاورم،تا بلکه زخمهایت را درمان کند،من نمیتوانم بایستم وفقط برای تو بگریم. ادامه دارد. ✅ @KHURASANO_SISTAN
۱۷ بخش۶ تهمتن چنین داد پاسخ بدوی که ای مرد بدگوهر چاره‌جوی ســـــــــر آمد مرا روزگار پزشک تو بر من مپالای خونین سرشک فراوان نمانی سرآید زمان کسی زنده برنگذرد باسمان نه من بیش دارم ز جمشید فر که بــــــبرید بیور میانش به ار نه از آفریدون وز کیقباد بزرگان و شاهان فرخ‌نژاد گلوی سیاوش به خنجر برید گروی زره چون زمانش رسید همه شــــــــهریاران ایران بدند به رزم اندرون نره شیران بدند برفتــــند و ما دیرتر مانده ایم چو شیر ژیان برگذر مانده ایم فرامــــرز پور جهان‌بین من بیاید بخواهد ز تو کین من رستم به شاه کابل گفت:ای مرد بد گوهر ونیرنگ باز،کار من از پزشک گذشته است،نمی خواهد برایم اشک خونین بریزی،توهم زیاد در این زمانه نمی مانی،هیچ کس زنده بر آسمان نمی رود. فروشکوه من هم از جمشید بیشتر نیست که ضحاک اورا با ارّه به دونیم کرد.ازفریدون و کیقباد که بزرگان وشاهان فرخ نژاد بودند هم بالاتر نیستم.سیاوش نیز چون زمان مرگش فرارسید گروی زره سرازتنش جداکرد.اینها همه شهریاران ایران بودند که هنگام جنگ چون شیر نر می جنگیدند، همه رفتند وما بیشتر در این جهان ماندیم. این را بدان که پسرم فرامرز انتقام مرا ازشما می گیرد. ادامه دارد. ✅ @KHURASANO_SISTAN
۱۸ بخش۷ چنین گفت پس با شغاد پلید که اکنون که بر من چنین بد رسید ز ترکش برآور کمان مرا به کار آور آن ترجمان مرا به زه کن بنه پیش من با دو تیر نباید که آن شیر نخچیرگیر ز دشت اندر آید ز بهر شکار من اینجا فتاده چنین نابکار ببیند مرا زو گزند آیدم کمانی بود سودمند آیدم ندرد مگر ژنده شیری تنم زمانی بود تن به خاک افگنم شغاد آمد آن چرخ را برکشید به زه کرد و یک بارش اندر کشید بخندید و پیش تهمتن نهاد به مرگ برادر همی بود شاد تهمتن به سختی کمان برگرفت بدان خستگی پیچش اندر گرفت برادر ز تیرش بترسید سخت بیامد سپر کرد تن را درخت درختی بدید از برابر چنار بروبر گذشته بسی روزگار میانش تهی بار و برگش بجای نهان شد پسش مرد ناپاک رای چو رستم چنان دید بفراخت دست چنان خسته از تیر بگشاد شست درخت و برادر بهم بر بدوخت به هنگام رفتن دلش برفروخت شغاد از پس زخم او آه کرد تهمتن برو درد کوتاه کرد بدو گفت رستم ز یزدان سپاس که بودم همه ساله یزدان‌شناس ازان پس که جانم رسیده به لب برین کین من بر نبگذشت شب مرا زور دادی که از مرگ پیش ازین بی‌وفا خواستم کین خویش بگفت این و جانش برآمد ز تن برو زار و گریان شدند انجمن زواره به چاهی دگر در بمرد سواری نماند از بزرگان و خرد توضیح:  رستم چون درچاه افتاد،باشغاد پلید گفت:اکنون که چنین بدی به من رسانیدی،کمان مرا بردار و به زه کن وبا دو تیر نزد من بگذار که اگر دراین نخجیرگاه شیری نخجیر گیر برای شکار به اینجا بیاید ومرا که اینجا افتاده ام گزند برساند،آنگاه کمان به کار من می آید که نگذارم شیر مرا بدرد وبخورد تا کم کم جان دهم وتن به خاک افکنم. شغاد آمد و کمان رستم را کشید وبه زه کرد و پیش رستم نهاد وخندید،چون ازمرگ برادر شاد بود.رستم با اینکه زخم فراوان برتنش وارد آمده بود،کمان را برداشت و به طرف شغاد نشانه رفت،شغاد سخت ترسان شد و خودرا پشت درخت چنار کهنی که آنجا بود،پنهان کرد.رستم تیررا به سوی شغاد پرتاب نمود،درخت چنار میان تهی بود وشغاد داخل آن پناه گرفته بود. تیر رستم درخت وشغاد را به هم دوخت و ازاینکه درهنگام مرگ توانسته بود انتقام خودرا بگیرد دلشاد شد. شغاد از درد تیر آهی کشید.ورستم با تیر دوم درد اورا کوتاه کرد وبه شغاد گفت:خدارا سپاس می گویم که همیشه یزدان شناس بودم. اکنون نیز که جانم به لبم رسیده است،شب برمن نگذشت که انتقام خودم را گرفتم. خدایا تورا میستایم که زور وبازویی به من دادی که پیش ازمرگ ازاین برادر بی وفا انتقام خودم را گرفتم.این را گفت وجانش ازتن برآمد. اطرافیان براو گریان شدند. زواره برادر دیگر رستم نیز درچاهی دیگر افتاد وجان به جان آفرین تسلیم کرد.بسیاری ازسواران نیز به چنین بلایی گرفتار آمدند. ادامه دارد. ✅ @KHURASANO_SISTAN