.
#چادرانہ بین کنایہ ها بگو با زمزمہ🌱 میپوشمش فقط بہ عشق فاطمہ❤ چون بہ بے بے دل بستـم ☺ بر سر قولم ه
این روز ها
چادرم را محکمتر میگیرم
تا یادم نرود
آخرین🖤نگاه حسین
ب زنان و خیمه ها بود🌙
🖤 @khybariha
شھادت دَرد دآرد••♥️••
درد ڪشتن لذت...🍃
قبل از اینڪه با دشمن بجنگے
باید با نفست بجنگے||🙃
°•شهآدت را به اَهلِ درد میدهند•°🕊
🖤 @khybariha
.
. . . #مداحی #شبجمعه #حاجحسینطاهری عالیه،#پیشنهاد_دانلود... 🕊🥀 آه از دوری هر شب هستم حرم تو ول
رفقا اگه بیدارید همین الان هندزفری هاتونو بذارید تو گوشتون
یکم باهم با آقا درد و دل کنیم
.
. . . #مداحی #شبجمعه #حاجحسینطاهری عالیه،#پیشنهاد_دانلود... 🕊🥀 آه از دوری هر شب هستم حرم تو ول
این مداحی رو اگه دانلود نکردید
دانلود کنید
حرف دله😔
.
این هم بین الحرمین...
آه از دوری
هـــرشب هــستم حرم تو
ولی مـــیبــینـــم
کـه دوبـاره خوابـم انـگـار
وای از تکـرار
مــن مــــیترسم
بــمــــیرم
نـبـینـم حرمــــتو
از این غـم مـیمــیرمـ
بــــی تو اربــــاب
مــن دلتــنـگــم
شــب و روزمـو فکـــر حرم
پر کـرده آقـا
کــاری کـن تـــا دل عاشــق و خستــه ی مـــن
حرمـــت بـــرگــرده آقـا...
.
این هم بین الحرمین...
السلام علی الحسین
و علی علی ابن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین(ع)
.
السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین(ع)
میگفت تو از صمیم قلبت سلام بده
حتی اگه خیلی گناهکاری و شرمنده
بدون که جواب سلام واجبه...
.
#قسمت_نهم🦋 🔸فصل اول (ادامه) چند روز بعد همسایه ها گفتند: «مأمور سازمان امنیت از شما چی می خواس
#قسمت_دهم🦋
🔸فصل اول
(ادامه)
یک روز با عجله وارد خانه شد و گفت : کارتن خالی نداریم؟
گفتم : پسر جان تو که هنوز رمقی نگرفته ای و آثار شکنجه در بدنت هست! باز کجا می خواهی بروی؟ کارتن خالی را برای چی می خواهی؟! 🤔
گفت : این مسجد هاشمی (مسجد محل) را قفل کرده اند. مگر درِ مسجد باید قفل باشد؟
حالا هم میخواهم این کتابهایی را که در خانه دارم، با کارتن جلوی مسجد بگذارم و جوانها را به آمدن مسجد تشویق کنم.
همین کار را هم کرد. بعد کتابخانه را در مسجد افتتاح کرد. دیگر شب و روز نداشت. هر چه پول به دست می آورد، بابت خرید کتاب خرج می کرد.
بعد هم #نماز جماعت را تقویت کرد. قبل از آن، شاید ده نفر هم با هم نماز جماعت نخوانده بودند؛ وقتی کتابخانه و نماز جماعت قوّت گرفت، می دانستیم با این عشقی که به جان علی آقا افتاده، از خواب و خوراک خواهد افتاد.
عجب روحیّه ای داشت این انسان شریف، که به حرف نمی آید!!👌
#انقلاب که پلّه پلّه بالا رفت و حرکتهای سازنده بیشتر شد؛ روزی دیدم علی آقا خرت و پرتهای انبار را به هم می ریزد.
گفتم : علی آقا دنبال چی می گردی؟! 🤔
گفت : کلنگ داریم؟
پرسیدم : کلنگ برای چی؟!
گفت : میخواهم بروم جهاد سازندگی «نرماشیر». روستاهای آنجا نه حمام دارند نه غسالخانه، می روم شاید کمکی بتوانم بکنم.
دو ماه، شب و روز آنجا کار کرد. بعضی از شبهای جمعه که می آمد، سعی می کرد دستهایش را پنهان کند.
وقتی مادرش به زور دست او را به دست می گرفت، می دیدم که از دست منِ کارگر که پنجاه سال کار کرده بودم، بدتر بود! 😔
کف دستش جای صافی نداشت. همه جایش ترک خورده بود و زمخت شده بود.
مادرش گریه می کرد و می گفت : بگذار دست هایت را چرب کنم. 😭
علی آقا بی خیال دستهایی را که در حال از بین رفتن بود پس می کشید و می گفت : همهٔ تنم، دستم و پایم باید پر از ترک بشود تا پیش #خدا شرمنده نباشم.
من کاری نکرده ام، کاری نمی کنم.
اشکِ مادرش که شدّت می گرفت، صورت او را می بوسید و می گفت......
🖤 @khybariha
.
#قسمت_دهم🦋 🔸فصل اول (ادامه) یک روز با عجله وارد خانه شد و گفت : کارتن خالی نداریم؟ گفتم : پ
#قسمت_یازدهم🦋
🔸فصل اول
(ادامه)
اشکِ مادرش که شدّت می گرفت. صورت او را می بوسید و می گفت :مادر، خودت را پیش #خدا بی عزّت نکن. این دستها برای زحمت ساخته شده!
دستِ بی زحمت به درد زیر خاک می خورد. به این دستهای بابا نگاه کن. زحمت کشیده، از شکم خودش بریده و مرا فرستاده تا دیپلم بگیرم. باید منم مثل خودش بار بیایم. 👌
عشقی در وجودش ریشه داشت که تنها خدا میداند چقدر با صفا و شوریده بود.
یعنی مثل شکوفه های بهاری، هر روز تغییری در او به وجود می آمد.
یک روز آمد و چراغ روشنایی اضافه در خانه را برداشت و گفت : من رفتم.
گفتم: کجا؟! 🤔
گفت : می خواهم بروم رحیم آباد زرند، برای بچّه ها کلاس #قرآن بگذارم.
پرسیدم : جا و مکان چی؟!
خندید و گفت : نگران نباش بابا، چادر صحرایی برایم تهیّه کردند.
گفتم : هر جور که صلاح می دانی.
چراغ را پر از نفت کرد و رفت. چراغی که هنوز به یادگار باقیمانده.
می گفتند، کلاس خوبی برای بچه ها درست کرده و خیلی به بچّههای مردم خدمت کرده بود.
تمام زندگی او قرآن بود و دلش می خواست این مجالستِ با قرآن را هم به بچهها بیاموزد. 👌
مدّتی در این روستا بود و شبها تنها در چادر صحرایی می خوابید.
غذایش هم در آن تابستانِ گرم که با ماه مبارک رمضان همزمان شده بود، مقداری عدس و خرما بود که در سحر و افطار استفاده می کرد.
از برکت قرآن و عشق به خدمت تا آن موقع زنده بود وگرنه هیچگونه دلبستگیِ دنیایی نداشت.
او فرزند #اسلام و #انقلاب بود،که داشتن چنین فرزندی از افتخارات زندگیِ من است.
این عزیز چشم، همیشه از ما دور بود و قلبم گواهی می داد فرزندِ خلف است.
بعد از هر چند وقتی هم که می آمد، شبانه بود و وضو می گرفت و می گفت : میخواهم چند ساعتی تنها باشم.
یک بار من و مادرش......
🖤 @khybariha