eitaa logo
335 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
1_707960.pdf
788.1K
رفاقت به سبک تانک(مجموعه طنز) نویسنده:داوود امیریان
سرباز شماره‌ی ۳۱۴: سلام دوستان و همراهان عزیز. برای رفتن به اول هر رمان و کانالمون میتونید از لینک های زیر استفاده بکنید.😉 🔸👈اول کانال https://eitaa.com/khybariha/3 🔸️👈پی دی اف رمان آخه حجاب به چه دردی میخوره https://eitaa.com/khybariha/1192 🔸️👈 پی دی اف رمان دا https://eitaa.com/khybariha/345 🔸️👈پی دی اف رمان خاک های نرم کوشک https://eitaa.com/khybariha/239 🔸️👈پی دی اف رمان فتخ خون https://eitaa.com/khybariha/498 🔸️👈پی دی اف رمان خیانت به فرمانده https://eitaa.com/khybariha/797 🔸👈رمان تب مژگان https://eitaa.com/khybariha/234 🔸👈خاطرات شهید بی سر خیبر https://eitaa.com/khybariha/4 🔸👈رمان نسل سوخته https://eitaa.com/khybariha/611 🔸👈رفاقت به سبک تانک(مجموعه طنز) https://eitaa.com/khybariha/1295
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شـهدا در قهقهه مستانه‌شان؛عِنْــدَ رَبِـهِمْ یَـرْزُقـونَند🍃 📚اولین کانال رمان مذهبی در ایـــتا📚 #خاطره #عکس #رمان لینک دعوت👇 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
گذری بر زندگی اولین #شهید_طلبه شیخ شریف قنوتی
با توجه به خاطرات رضا آلبوغبش نحوه اسیر شدن محمدحسن شریف قنوتی توسط بعثی ها تشریح شد . عوامل رژیم بعث به طور ناجوانمردانه اطراف شیخ شریف را احاطه کرده و شکنجه جمسی روحی وی را آغاز کردند . در این میان شیخ شریف با توجه به رسالتش در عین آن که تحت شدیدترین شکنجه ها قرار داشت و چندین تیر در دست ها و پاهای وی اصابت کرده بود و خون از بدنش جاری بود ، همچنان به ارشاد بعثی ها می پرداخت و از آنها می خواست از زیر پرچم صدام بیرون بیایند . عراقی ها رقص و پایکوبی را ادامه دادند و دقایقی بعد وحشیانه ترین شکنجه ها را روی شیخ اعمال کردند . نحوه شکنجه عراقی ها و در این میان مقاومت و ایستادگی شریف قنوتی و سرانجام نحوه شهادت وی به دست مزدوران عراقی ، در خاطرات آلبوغبش چنین آمده است : « چند عراقی مرا به باد کتک گرفتند اما من تمام حواسم به شیخ شریف بود . او فقط می گفت الله اکبر ، لا اله الا الله ، استقامت ، پایداری ، شجاعت و مردانگی شیخ شریف در مقابل عراقی ها در آن لحظه انگیزه و جرأت وصف ناپذیری در من ایجاد کرد به گونه ای که با آن که بینی و کتفم توسط مزدوران عراقی شکسته شد اما اطلاعاتی به آنها ندادم . حتی نفهمیدند من عربم یا عجم ، چون اصلاً حرف نزده بودم . شیخ چندین گلوله به بدنش اصابت کرده بود و خون زیادی از بدنش جـاری بود و بی خوابـی ها و تلاش هـای خستگـی ناپذیر و مجـاهدت ها و سلحشوری های چند روزه رمقی برایش باقی نگذارده بود . هر دو تشنه بودیم . حدود ده نفر شیخ را می زدند و می رقصیدند . در این لحظات یکی از عراقی ها با سرنیزه عمامه شیخ را به زمین انداخت . آنها فریاد می زدند اسرنا الخمینی و می رقصیدند . اما شیخ همچنان به زبان عربی به آنها می گفت خمینی حسین زمان است و صدام یزید زمان ، از زیر پرچم یزید بیرون آیید و زیر پرچم حسین قرار گیرید . در این لحظه فرمانده آن عده که شخص سیه چرده ، قد بلند و تنومندی بود با سرنیزه کلاشینکف به سمت سر شیخ شریف حمله ور شد . سرنیزه را در شقیقه شیخ فرو برد و آن را چرخاند . از شیخ فقط آیه استرجاع ( انا لله و انا الیه راجعون ) و الله اکبر شنیده می شد . آن سفّاک با همان سرنیزه کاسه سر شیخ را درآورد و مغز سر شیخ نمایان شد و روی آسفالت گرم خیابان چهل متری افتاد و متلاشی شد و محاسنش با خون سرش رنگین شد و بدنش به حالت نشسته کنار ماشین افتاد . عراقی ها با دیدن این صحنه و اعمال فرمانده شان دوباره به رقص و پایکوبی پرداختند و گفتند قتلنا الخمینی ، قتلنا الخمینی ( ما یک خمینی را کشتیم … ) . آنها وقتی جمجمه سر شیخ را شریف را برداشتند با سرنیزه با عمامه شیخ بازی کردند و عمامه ایشان را در هوا چرخاندند و با رقص و پایکوبی شعار قتلنا الخمینی را تکرار کردند . پیکر بی جان شیخ کنار ماشین افتاده بود . آنها پای شیخ را گرفتند و در خیابان کشیدند و قساوت را به حدی رساندند که به بدن ایشـان لگد می زدند و اهانت می کردند . با دیدن این صحنـه ها درد خودم را فراموش کردم . آنها کتف مرا شکسته بودند ، اما لگدهایی که به بدن شیخ می زدند برایم دردناک تر از شکستـه شدن کتفـم بود . آنها بدن شیـخ را مثلـه کرده روی زمین می کشیدنـد . هر کس از راه می رسید لگدی به بدنش می زد و او را دشنام می داد . بعد عمامه شیخ را به گردن او بستند و او را از ساختمـان دو طبقه ای که در خیابان چهل متـری خرمشهـر بود آویـزان کردند . گویـا شیخ می خواست بگوید من بر مقاومت رزمنده ها و شهر خرمشهر شاهد بودم . کارهایی که عراقی ها با شیخ شریف کردند یک هزارم آن را با من انجام ندادند . آن روز واقعاً روز خونینی بود » . بدین ترتیب شریف قنوتـی مظلومانـه و در زیر ناجوانمردانـه ترین و وحشتناک ترین شکنجـه های دژخیمان عراقی شربت شهادت نوشید . گویا با شهادت وی سد مقاومت خرمشهر نیز شکسته شد . چون پس از شهادت وی دیگر کسی نبود که نیرو جمع آوری کند و آنها را به مقاومت تشویق و تهییج نماید و برای آنها آب و غذا و سلاح و مهمات تهیه کند . دیگر کسی نبود که در آخرین لحظه چشم شهدا را ببندد ، بوسه بر چهره آنها بزند و آنها را شناسایی کند و نامشان را روی پیکرشان بنویسد . دیگر شیخ شریف نبود که پای رزمنده خسته ای را ببوسد در حالی که دشمن با شنیـدن نامش لرزه بر پیکـرش می افتاد . دیگر شیـخ شریف نبود که با ورودش به مسجـد جامع رزمندگان اطراف او را بگیرند و یکی بگوید حاج آقا آب نداریم ، دیگری بگوید حاج آقـا غذا نداریم و آن یکی بگوید ما مهمات نداریم و رزمنده دیگری از راه برسد و بگوید حاج آقا عراقی ها در فلان نقطه شهر نفوذ کرده اند و شهر در حال سقوط است و شیخ در آن لحظات بالای ماشیـن جیپ بایستـد و با یک خطبه داغ و مهیـج آنها را به نبرد و مبارزه و مقـاومت دعوت کنـد و با تقویت روحیـه آنان ، همراهشـان به نقـاط درگیری برود و با عراقی ها بجنگد … .
سلام علیکم دوستان و همراهان عزیز. طاعات و عباداتتون مقبول درگاه ایزدمنان. ان‌شاءالله کانال از امشب با شروع رمان "آیه_های_جنون" باز به فعالیت سابق خودش برمیگرده. از صبر و بردباری شما تشکر فراوان میکنم. التماس دعا.همراهمون باشید.
بِسمِ الله الرَحمنِ رَحیم به نام یگانه معمار هستی بخش ........
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید میزنم،نشستہ روے زمین خوابم بردہ! خمیازہ اے میڪشم و دستم را میان موهایم مے لغزانم،دست راستم را روے تخت میگذارم و بلند میشوم. بہ سمت در میروم،چشم هاے نیمہ بازم را بہ در مے دوزم و دستگیرہ را مے فشارم،با قدم هاے بلند بہ سمت آشپزخانہ قدم برمیدارم. با قدم هاے تندم ڪنارہ هاے شلوار نخے گشاد مشڪے رنگم تڪان میخورد. سردے سرامیڪ ها حالم را خوب میڪند! مثل خودم هستند! سرد، بے روح! چشمانم را ڪامل باز میڪنم و سرم را ڪمے پایین مے اندازم. زل میزنم بہ شڪم برآمدہ ام ڪہ از زیر بلوز مشڪے خودنمایے میڪند. نگاهم را از شڪمم میگیرم. نزدیڪ آشپزخانہ میرسم،میخواهم وارد آشپزخانہ شوم ڪہ صداے فریاد ڪشیدن پدرم مے آید. چند ثانیہ بعد صداے مادرم هم بلند میشود،مدام اسم من را میگویند. باز دعوا بر سر من! بدون توجہ وارد آشپزخانہ میشوم و بہ سمت یخچال میروم. عادت دارم! در یخچال را باز میڪنم و از طبقہ ے اول شیشہ ے شڪلات صبحانہ را برمیدارم. صداے پدرم بلندتر میشود. پوفے میڪنم و نگاهے بہ ڪابینت ڪنار ظرف شویے مے اندازم. جا قاشقے روے آن ڪابینت بود،میخواهم بہ سمتش بروم ڪہ درد بدے زیر دلم مے پیچید. دست آزادم را زیر شڪمم میگذارم و ڪمے خم میشوم. صورتم از شدت درد درهم رفتہ! نہ الان وقتش نیست! صداے پدرم دوبارہ اوج میگیرد. شیشہ ے شڪلات صبحانہ از دستم مے افتد،هم زمان با افتادنش آخ بلندے میگویم و روے زمین مے نشینم. صداے "چے بود" پدرم مے آید. صداها توے گوشم میپیچید! صداے قدم هاے ڪسے ڪہ با عجلہ بہ سمت آشپزخانہ مے آید. صداے خندہ هاے روزبہ ڪنار گوشم! صداے آن مامور لعنتے! صداے فریاد مادرم! درد امانم را بریدہ،روے زمین دراز میڪشم. صداها بیشتر مے شود. صداے تاپ تاپ هاے قلب موجود زندہ اے ڪہ توے شڪمم بود. دوبارہ صداے نگران مادرم:آیہ!مامان! صداے ملتمس و بغض آلود روزبہ ڪنار گوشم:آیہ غلط ڪردم! صداے گریہ هاے مریم! صداے دلدارے دادن هاے نساء! صداے خندہ هاے نورا و شیطنت هایش! آخ نورا...! زیر لب نامش را زمزمہ میڪنم:نورا...! انگار مثل همیشہ میگوید:چے میگے فسقلے؟! بغضم گلویم را میفشارد. نفس هایم بہ شمارہ مے افتدند،محڪم لبم را مے گزم. صداے فریاد یاسین پردہ ے گوشم را مے دَرَد:آبجے!آبجے چے شدے؟ و باز صداے تاپ تاپ هاے قلب آن موجود زندہ! حضور مادر و برادرم را ڪنارم احساس میڪنم،نمیتوانم جوابشان را بدهم! حرف هاے یڪ پرستار یادم مے آید،سریع روے پهلوے چپ میخوابم. بخاطرہ آن موجود زندہ. پدرم با عجلہ ڪنارم مے نشیند،یاسین التماس میڪند بلند بشوم!‌ همہ ے صداها قطع میشوند،هیچ صدایے نمے آید جز صداے تاپ تاپِ قلبش! صداے قلب پسرم... با چشمان نیمہ باز بہ مادرم خیرہ میشوم،دستم را میفشارد. _چقد گفتم تو خودت نریز!تو این شیش ماہ یہ قطرہ اشڪ نریختے! سپس بلند میگوید:یاسین زنگ زدے بہ آمبولانس؟! مے خواهم مثل همیشہ بہ حرفش گوش ڪنم،قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشم راستم مے چڪد. یڪ قطرہ اشڪ! بعد از شش ماہ! نہ بعد از شش سال! خوابم مے آید! قطرہ هاے اشڪ آرام روے گونہ هایم سر میخورند،چشمانم را مے بندم...! صداے آخر گوشم را ڪَر میڪند:تو آیہ ے جنون منے...آیہ...! ✍نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii @khybariha 🌷🍃🍃🍃
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 _آیہ! با شنیدن صداے پدرم ڪہ بلند نامم را صدا زد شیشہ ے استون از دستم افتاد! لبم را بہ دندان گرفتم و با دلهرہ بہ شیشہ ے استونے ڪہ روے فرش افتادہ بود نگاہ ڪردم. سریع روے زانو خم شدم و شیشہ را برداشتم! با استرس نگاهے بہ در انداختم مبادا ڪسے بیاید! دستے بہ فرش ڪشیدم،خیس شدہ بود اما بو نمیداد! بوے استونش تند نبود. صداے پدرم نزدیڪ تر شد! -مگہ با تو نیستم دختر؟! سریع بلند شدم! شیشہ ے استون را در مشتم فشردم. نگاهم بہ ڪولہ ے قهوہ اے رنگ مدرسہ ام ڪہ ڪنار دیوار بود افتاد. زیپش باز بود،نفسے ڪشیدم و استون را داخل ڪولہ انداختم! در اتاق باز شد. شوڪہ شدم و هین بلندے گفتم. بہ سمت در برگشتم. پدرم با اخم نگاهم‌ ڪرد و خشڪ گفت:چتہ؟! جن دیدے؟! دستانم را پشت ڪمرم گذاشتم. احساس میڪردم اگر دستانم را ببیند متوجہ خواهد شد ڪہ لاڪ زدہ بودم! آب دهانم را قورت دادم و گفتم:ببخشید! دختر بے سر و زبانے نبودم نہ! همیشہ سعے میڪردم احترام پدر و مادرم با اینڪہ خیلے تضاد داشتیم را نگہ دارم. با اینڪہ پدرم ظلم میڪرد! پدر بود و احترامش واجب‌. من،آیہ اے ڪہ هزار متر زبان داشت و عصیان گر بود بہ قول مادرم براے پدرم آهوے رامے بودم! پدرم تشر زد:بیا برو دیگہ! بہ خودم آمدم همانطور ڪہ ڪولہ ام را برمیداشتم با ملایمت گفتم:چشم بابا جونم. سرم پایین بود نگاہ سنگین پدرم را حس میڪردم. بدنم ڪمے سرد شدہ بود،با قدم هاے بلند بہ سمت رخت آویز رفتم. ترسو نبودم،از فریادها و ڪتڪ زدن هایش نمے ترسیدم از حرمت بین مان میترسیدم! مخصوصا منے ڪہ تحمل حرف غیر منطقے نداشتم و نمیتوانستم ڪم بیاورم. هفدہ سالہ بودم و سرم داغ! از طرفے اعتقاداتم اجازہ ے تندے با پدرم را نمیداد. چادرم را برداشتم و جلوے صورتم باز ڪردم. پدرم هنوز ایستادہ بود! چادرم را سر ڪردم،در حالے ڪہ ڪِشِ چادر سادہ ام را دور سرم تنظیم میڪردم بہ سمت در رفتم. از ڪنار پدرم رد شدم و بلند گفتم:خدافظ! چادرم‌ مرتب بود،دستے هم بہ جلوے مقنعہ ے سرمہ اے رنگم ڪشیدم. وارد پذیرایے شدم،نورا خواهرم بہ پشتے قهوہ اے و ڪرم رنگ تڪیہ دادہ بود،حدود بیست سے تا ڪانوا دور خودش انداختہ بود و مرتب شان میڪرد. مادرم در حالے ڪہ دستش را روے ڪمرش گذاشتہ بود از حیاط وارد خانہ شد و گفت:ناهار خوردے؟ نگاهش ڪردم و گفتم:آرہ مامانے! ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خستہ گفت:پس برو تا دیرت نشدہ! بدون حرف سرم را تڪان دادم،بہ سمت نورا برگشتم و دستم را برایش تڪان دادم و گفتم:خدافظ آبجے! سرش را بلند ڪرد،همانطور ڪہ ڪانواے قرمز رنگے را میپیچید گفت:بہ سلامت فسقلے! نگاہ سرزنش گرانہ اے نثارش ڪردم و وارد حیاط شدم. در ظاهر دوست نداشتم مرا ڪوچڪ خطاب ڪند،اما عاشق همین فسقلے گفتن هایش بودم! عاشق شیطنت هاے مظلومانہ اش! پنج خواهر و برادر بودیم،مریم،نساء،نورا و من! یاسین برادرم از ما جدا بود! پسر بود و مایہ ے افتخار پدر! مادربزرگم براے نام گذارے همہ قرآن باز ڪردہ بود بہ جز من! متفاوتشان بودم! بعدها فهمیدم آن ها واقعا سورہ بودند و من آیہ هایشان! نشانہ شدم! زمزمہ ام ڪردند! آیہ بودم،او چہ خطابم ڪرد؟! آیہ ے جنون! بار اولے ڪہ این حرف را شنیدم نفهمیدم یعنے چہ! یاسین هفت سالہ ساڪت در حالے ڪہ ڪیفش را در بغل داشت ڪنار در حیاط ایستادہ بود. ڪتونے هاے مدل جین آل استارم ڪنار پادرے جفت بود،بے حوصلہ براشان داشتم و با عجلہ پا ڪردم. ڪولہ ام را روے شانہ ے راست انداختم،نگاهے بہ حیاط لختمان و دیوارهاے سیمانے اش انداختم و بہ سمت یاسین رفتم. _بیا یاسین! بہ سمتم دوید و دستم را محڪم گرفت،با لبخند دندان نمایے گفت:بریم آبجے! دلم برایش ضعف رفت،با لبخند خم شدم و گونہ اش را بوسیدم. خیلے دوستش داشتم،تحت تاثیر رفتار تبعیض آمیزانہ و پسر دوستانہ ے پدرم لوس و قلدر نشدہ بود. در را باز ڪردم،باهم وارد ڪوچہ شدیم. در ڪوچہ پرندہ پر نمیزد،فقط چند بنا و مهندس ڪہ تازگے ها براے ساخت یڪ مجتمع مسڪونے خانہ هاے رو بہ روے ما را خریدہ بودند مشغول صحبت و نگاہ ڪردن بہ نقشہ بودند. خانہ یمان در یڪے از محلہ هاے متوسط تهران بود،وضع مالے متوسط اما گویے فقیر! پدرم عقاید خودش را داشت،پول خرج نمیڪرد. اهل اسراف نبود! بہ قول خودش آرزوے دختر ڪہ نداشت چهارتایش آن هم پشت سر هم نصیبش شد! یاسین بسش بود! اختلاف سنے هر چهارتایمان دوسال دوسال بود. ✍نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii @khybariha 🌷🍃🍃🍃
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 خواهر اولم مریم بیست و سہ سالہ بود و یڪ پسر سہ سالہ داشت! نساء خواهر دومم باردار بود. هردو تا اول دبیرستان درس خواندہ بودند و ڪمے بعد از ترڪ تحصیل ازدواج ڪردند. تقریبا اجبارے! نورا نوزدہ سالہ بود و دیپلم ریاضے داشت. همہ میگفتند مخ است! گاهے خودش صدایش را ڪلفت میڪرد و مثل لات ها میگفت:نورے بے مخ! او لات بازے درمیاورد و من و یاسین غَش غَش میخندندیم. او میگفت نورے،پدرم میگفت نورے،مادرم مے گفت نورے،همہ مے گفتند نورے من سر این هم لج داشتم میگفتم نورا! چونن نامش در شناسنامہ نورا بود،برایش ڪہ قرآن باز ڪردند سورہ ے نور آمدہ بود،ثبت احوال پسوند "ا" بہ اسمش داد. مخ بودن بہ چہ دردش میخورد وقتے بہ "مخش" بها نمیدادند! تازہ نامزد ڪردہ بود و از آرزوهایش تا حدے گذشتہ بود! آرزو نہ! رویاهایش! خیلے از چیزهاے سادہ براے ما رویا بود! نورا شانس آورد پدرم پسرے سر بہ زیر و فرهنگے را برایش انتخاب ڪرد. دیوانہ ے "طاها" یا بہ قول خودش آقاے معلمش بود. تصمیم داشت بعد از برگزارے مراسم عروسے بہ ڪمڪ طاها درسش را ادامہ بدهد. من هم دختر ڪوچڪ خانوادہ و خوش قدم! خوش قدم بودم چون بعد از من یاسین بدنیا اومد! البتہ با دہ سالہ اختلاف سنے! سال آخر دبیرستان را میگذراندم، با خواهرهایم ڪمے فرق داشتم میخواستم ڪمے بجنگم! بہ اندازہ یڪ ڪنڪور دادن! زیر بار خانہ ے شوهر نمیرفتم! پدرم عقیدہ داشت دانشگاہ براے دختر خوب نیست و چشم و گوشش را باز میڪند،دیپلمم را میگرفتم بَسَم بود! ولے من عاشق رشتہ ے تحصیلے ام "علوم انسانے" بودم،میخواستم حقوق بخوانم،منِ ناحق دیدہ حق بگیرم! براے خودم زندگے ڪنم،اختیارم دست خودم باشد،حسرت چند تڪہ لباس رنگے یا لاڪ زدن در خانہ بخاطرہ تعصبات پدرم روے دلم نماند! رسیدیم سر ڪوچہ،یاد شیشہ استون افتادم! ڪمے با سطل زبالہ ے آبے رنگ فاصلہ داشتیم، ڪولہ ام را از روے دوشم برداشتم و و آرام دست یاسین را رها ڪردم! زیپ ڪولہ را باز ڪردم و شیشہ را برداشتم. نزدیڪ سطل زبالہ شدم،بوے زبالہ ها زیر بینے ام پیچید اخم هایم بخاطرہ استشمام بوے بد درهم رفت با دست چادرم را روے بینے و لب هایم ڪشیدم،استون را داخل سطل زبالہ ے آبے رنگ انداختم. همہ ے این گانگستر بازے ها براے یڪ لاڪ زدن در خانہ بود! پدرم اسلام خودش را داشت،من اسلام خودم را! دوبارہ با یاسین راہ افتادیم،باد از پشت چادرم را بہ بازے گرفت. ڪمے سرم را عقب برگرداندم تا چادرم را جمع ڪنم،سرم را ڪہ برگرداندم دیدم گود بردارے خانہ ها شروع شدہ.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii @khybariha 🌷🍃🍃🍃
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 نگاهم را بہ ڪتونے هایم دوختہ بودم و آرام قدم برمیداشتم،معمولا در خیابان رو بہ رویم را نگاہ میڪردم اما خستگے مدرسہ و ڪمے سردرد اجازہ ے سر بلند نگہ داشتن بهم نمیداد. با لذت روے برگ ها پا میگذاشتم،از صداے خش خشان خوشم مے آمد. رسیدم نزدیڪ ڪوچہ،سرم را بلند ڪردم و با یڪ دست بند ڪولہ ام را گرفتم،ڪوچہ مان معمولا خلوت و آرام بود‌. نگاهے بہ دو پیرمردے ڪہ سر ڪوچہ ایستادہ بودند انداختم. یاسین همراهم از مدرسہ برنگشت،با دوستانش رفت فوتبال. چیزے نگفتم میدانستم پدرم بہ او گیر نمیدهد،اما ڪافیست من ڪہ ساعت پنج و نیم عصر تعطیل میشدم بیشتر از یڪے دو دقیقہ تاخیر داشتہ باشم! نفس عمیقے ڪشیدم،هوا داشت تاریڪ میشد. آبان ماہ عجیب برایم دلگیر بود،حتے دلگیرتر از جمعہ ها! تنها شادے آن سال ام این بود ڪہ اردیبهشت ماہ هجدہ سالہ خواهم شد. فقط براے یڪ سن خوشحال بودم! براے یڪ حق انتخاب! براے چیزے بہ نام "سن قانونی"! هجدہ سالگے براے خیلے از دختران هم سن من همین بود،رسیدن بہ سن قانونے،راے دادن،بلافاصلہ بعد از روز تولدت گواهینامہ گرفتن! یڪ دلخوشے ڪوچڪ! یڪ سنے ڪہ انتظارش را میڪشے و سریع تبش میخوابد! اما براے من مهم ترین سال زندگے ام شد! فارق از یڪ "سن قانونی" و سن جنگیدنم. سالے ڪہ ڪنڪور میدادم و هرطور شدہ قانون هاے پدرم را میشڪستم و بہ دانشگاہ میرفتم! همیشہ در مغزم هڪ شد. شاید هم از همان هفدہ سالگے ام شروع شد. از همان زمانے ڪہ..... خواستم از ڪنار پیرمردها رد بشوم ڪہ صدایے متوقفم ڪرد:آیہ! سرم را برگرداندم،مطهرہ هم ڪلاسے ام بود. متعجب نگاهش ڪردم و گفتم:اینجا چے ڪار میڪنے؟! نفس نفس میزد،گونہ هایش سرخ شدہ بود. همانطور ڪہ نفس میگرفت شمردہ شمردہ گفت:داشتم۰۰۰داشتم۰۰۰ مڪث ڪرد و با انگشت اشارہ ڪوچہ ے سمت چپمان را نشان داد سپس ادامہ داد:داشتم میرفتم خونہ مون. دوبارہ مڪث ڪرد،نفس عمیقے ڪشید:تازہ اومدیم اینجا،دیدم هم مسیریم تعجب ڪردم! نگاهے بہ ڪوچہ شان انداختم و گفتم:بہ محلہ ے جدید خوش اومدید! لبخند گرمے زد و گفت:مرسے راستے بابامم ڪوچہ ے شما قرارہ ڪار ڪنہ!یعنے بناس براے ساخت مجتمع مسڪونے. سرم را بہ سمت ڪوچہ ے خودمان برگرداندم و گفتم:اتفاقا خونہ ے ما رو بہ روے محل ڪار پدرت میشہ،پلاڪ بیست و یڪ! دوبارہ سرم را بہ سمت مطهرہ برگرداندم:هروقت دوست داشتے بیا پیشم! نگاهے بہ در خانہ مان انداخت و پاسخ داد:باشہ،مام ڪہ همین ڪوچہ بغلے پلاڪ هشت. سرم را تڪان دادم،ڪمے خوشحال شدم. چون در نزدیڪ خانہ مان هیچڪدام از دوستانم نبودند،اجازہ ے رفتن بہ جاهاے دور را هم نداشتم. از طرفے خیالم راحت بود ڪہ مطهرہ تنها یڪ خواهر ڪوچڪتر از خودش دارد و رفت و آمد با او سخت نیست! دستش را فشردم و گفتم:خیلے خوشحال شدم،منم اینجا تنهام! متقابلا دستم را گرم گرفت،او بیشتر از من خوشحال بود. در ڪلاس دوست زیادے نداشت،اڪثر بچہ ها بخاطرہ خجالتے بودن و گونہ هاے بیش از حد قرمزش دستش مے انداختند. بہ قول خودشان"بچہ شهرستانے بود دیگر" چشمانش را بہ چشمانم دوخت و با معصومیت خاصے گفت:منم خوشحالم ڪلا تو تهران تنهام. هوا تاریڪ شدہ بود،میدانستم پدرم با خانہ تماس میگیرد و جویاے آمدنم میشود. _مطهرہ من باید برم،بیا بریم خونہ! دستم را رها ڪرد و گفت:حالا وقت زیادہ،بہ خانوادہ ت سلام برسون خدافظ! _توام بہ مامانتینا سلام برسون،خدافظے! همانطور ڪہ وارد ڪوچہ شان میشد،سرش را بہ سمت من برگرداند و دستش را بالا برد. چندبار دستش را برایم تڪان داد من هم مثل خودش جواب دادم،البتہ با ذوق! وقت هایے ڪہ ذوق زدہ میشدم دوست داشتم لے لے راہ بروم اما حضور پیرمردها مانع از این ڪار میشد. بہ سنے رسیدہ بودم ڪہ بخواهم سنگینے و وقارم را حفظ ڪنم! از ڪنار پیرمردها عبور ڪردم و وارد ڪوچہ شدم. نگاهے بہ منظرہ ے پیش رویم انداختم،صبح ڪہ بہ مدرسہ میرفتم چند خانہ وجود داشت و حالا فقط یڪ گودال عظیم! بہ سمت در خانہ مان چرخیدم،خواستم ڪلید را وارد قفل ڪنم ڪہ احساس ڪردم صداهایے از داخل حیاطمان مے آید. سریع در را باز ڪردم،همانطور ڪہ ڪلید بین انگشتانم بود متعجب بہ صحنہ ے پیش رویم چشم دوختم.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii @khybariha 🌷🍃🍃🍃