eitaa logo
334 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
4_532577142999949951.mp3
5.09M
🔈 🎙 صـدای قدمهـای مـاه رجـب داره نزدیڪ تر میشـه❗️ 😍رجب... مـاهِ صِفـر شـدنِ ڪیلومتـرهاسـت ❌نـا امید نشیا... بیا از اول شـروع ڪنیـم 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
« بِسـم ِ رب الشـُّهداءِ والصِّدیقین » :9⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید صبح روزی که مهدی می خواست متولد شود، ابراهیم زنگ زد خانه خواهرش. نگران بود، هی می گفت : " من مطمئن باشم حالت خوبه؟ زنده ای؟ بچه هم زنده ست؟ " گفتم :" خیالت راحت. همه چیز مثل قبل ست. " همان روز عصر (بیست و دوم محرم) مهدی به دنیا آمد. تا خواستند به ابراهیم خبر بدهند سه روز طول کشید. روز چهارم، ساعت سه صبح، ابراهیم از منطقه برگشت. گفت : " حالت خوبه؟ چیزی کم و کسری نداری؟ " گفتم : "الان؟ " گفت :" خب آره. اگر چیزی بخواهی، بدو می رم می گیرم." یک شال مشکی انداخته بود دور گردنش. (الان مهدی روز های محرم می اندازد گردنش) و با آن نگرانی و چشم های همیشه مهربانش و موهایی که ریخته بود روی پیشانیش از همیشه زیبا تر شده بود. من هیچ وقت مثل آن روز او را این قدر زیبا ندیده بودم. گفت :" من،خیلی حرف ها با پسرم دارم. شاید بعد ها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم. می خواهم همه حرفهام را همین الان بهش بزنم. " سرش را گذاشت دم گوش مهدی، اذان را خواند، مثل آدم بزرگ ها شروع کرد با او حرف زدن. از اسمش گفت، که چرا گذاشته مهدی. که اگر گذاشته می خواسته او در رکاب امام زمانش باشد. و از همین چیزها. چند دقیقه یی با مهدی حرف زد. جالب این بود که مهدی هم صداش در نمی آمد، حتی وقتی اشک های ابراهیم چکید روی صورتش. بعد از شهادت ابراهیم فقط برای همین لحظه خیلی دلتنگ می شوم. زیباترین لحظه زندگی ام با ابراهیم همین لحظه بود. ابراهیم آن روز فقط پانزده ساعت با ما بود. دیگر عادت کرده بودم نبینمش یا کم ببینمش. هر بار که می آمد، یا خانه مادر خودش بود یا مادر من. فقط یک بار شد که پنج روز ماند. آن هم رفت شهر رضا، کارش هم کار اداری بود. زندگی ما زندگی عادی نبود، هیچ وقت نشد ما بتوانیم سه وعده غذای یک روز را کنار هم باشیم. باز دیدم نمی توانم کنارش نباشم، گفتم : " می خواهم بیایم پیشت. " گفت : "من راضی نیستم بیایید، نگران تان می شوم. " کوتاه نیامدم، ساکت شد. گفتم :" دیگر نمی خواهم، ولی،اما، اگر بشنوم. همین که گفتم. " رفت. هنوز مهدی چهل روز نداشت که برگشت. برمان داشت بردمان جنوب، اندیمشک. گفت : " یک ساختمان دیدم می خواهم ببرم تان آن جا." اما مستقیم برد گذاشت مان خانه عموش، که مرد شریف و بزرگواری ست. آن ها محبت ها به من کردند در نبود ابراهیم. یک وانت خالی آورد، گفت : " می رویم، همان طور که تو خواستی. " خوشحال بودم. وسایل مان را برداشتیم بردیم گذاشتیم پشت وانت، که نصف بیشترش هم خالی ماند، و رفتیم اندیمشک،به خانه‌های ویلایی بیمارستان شهید کلانتری.خانه ها خیلی تمیز و مرتب بودند. ابراهیم گفت : " ببین ژیلا! کلید این خانه یک ماه ست که دست من است، ولی ترجیح می دادم به جای منو تو و مهدی، بچه‌هایی بیایند اینجا که واجب ترند. ما می توانستیم مدتی توی خانه عموم سر کنیم. گفتم : " منظور؟" گفت :" تو باعث شدی کاری بکنم که دوستش نداشتم." گفتم :" یعنی؟ " گفت :" دیگر گذشت. شاید این طور بهتر باشد کی می داند؟ " به قول یکی از دوستانش بهشت را هم می خواست با بقیه تقسیم کند. یادم ست من همیشه با کسانی که از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکر های مخالف داشتند جر و بحث می کردم، چه قبل از ازدواج و چه بعدش. اما ابراهیم می گفت : " باید بنشینیم با همه شان منطقی حرف بزنیم. ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسوولیم. حتی حق هم نداریم باهاشان برخورد تند بکنیم. از کجا معلوم که توی انحراف این ها تک تک ماها نقش نداشته باشیم؟ " گفتم :" تو کجایی اصلا که بخواهی نقش داشته باشی!؟ تو را که من هم نمی بینم؟ " گفت :" چه فرقی می کند؟ من نوعی. برخورد نادرستم، سهل انگاری ام. کوتاهی هام، همه این ها باعث می شود که..... " هیچ وقت نمی گذاشتم حرفش تمام شود، که مثلا خودش را مقصر بداند. می گفتم :" این هارا کسانی باید جواب بدهند که دارند کم می گذارند، نه توی نوعی که هیچی از هیچ کس کم نگذاشته ای..... " او حرفم را نیمه تمام گذاشت و گفت : " جز شماها. " فقط ماها نبودیم، این توقع را خیلی ها از او داشتند، که پیش شان باشد،پیش شان بماند. این را خیلی دیر فهمیدم،در روز های اندیمشک. خانه مان آن جا در بیابان های اندیمشک بود. جایی پرت و غریب. از تنهایی داشتم می پوسیدم. ادامه دارد...✒️ 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
5_6181410378006661097.mp3
1.44M
🌸| : 🌸| : 6913595 * مدافعین حرم * یه دلـ ڪ از دوریہ🍃 اسیره غمتـ هر شبہ یہ تابوتـ ازسوریہ ڪ✌ روشـ مُهر یا زینبہ🌙 💜← #پ🔴 @khybariha Ÿ🌷🍃🍃Ÿ
« بِسـم ِ رب الشـُّهداءِ والصِّدیقین » :0⃣2⃣ ✍ به روایت همسر شهید یک بار که ابراهیم غروب آمد، اصرار کردم "امشب را خانه بمان ". گفت: " خیلی کار دارم. باید بر گردم منطقه. " از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند: " تلفن فوری شده با او کار دارند. بلند شد لباسش را پوشید رفت. " دفترچه یادداشتش را یادش رفت بردارد،که همیشه زیر بغلش می گرفت همه جا می بردش. بیکار بودم. و کنجکاو. برش داشتم، بازش کردم. چندتا نامه توش بود از بسیجی هایی که توی لشکر ومنطقه به دستش رسانده بودند. یکی شان نوشته بود: " حاجی! من سر پل صراط جلوت را می گیرم. داری به من ظلم می کنی. الان سه ماه ست که توی سنگر نشسته ام، به عشق دیدن تو، آن وقت تو....." ابراهیم برگشت. گفتم:" مگر کارت نداشتن، خب برو! برو ببین چی کارت دارند.!" گفت: " رفتم، دیدی که. " گفتم:" برو حالا. شاید باز هم کارت داشته باشند. " گفت:" بچه‌های خودمان بودند اتفاقا، بهشان گفتم امشب نمی آیم. " گفتم:" اصلاً نه، برو، شوخی کردم، کی گفته من امشب تنهام؟ بروی بهتر است. بچه‌ها منتظر تند. " خندید و گفت: "چی داری می گی؟ هیچ معلوم هست." گفتم:" می گویم برو. همین الان." گفت:" بالاخره برم یا بمانم؟" چشمش به دفترچه اش افتاد، فهمید. گفت:" نامه ها را خواندی؟ " گفتم:" اهوم " ناراحت شد، گفت :اینها اسرار من و بچه ها ست. دوست نداشتم بخوانی شان. سکوتش خیلی طول کشید. گفت:" فکر نکن من آدم با لیاقتی ام که بچه‌ها این طور نوشته اند. این ها همه اش عذاب خداست. این ها همه بزرگی خود بچه ها ست. من حتماً یک گناهی کرده ام که باید با محبت های تک تک شان پس بدهم. " گریه اش گرفت و گفت : "وگرنه من کی ام که این ها برام نامه بنویسند؟ " ادامه دارد...✒️ 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
4_5888642347431888548.mp3
1.36M
| #ارسال 6913592 | #همردسترس نمیباشد *#شهدشهادت آرزوے آخرم😍 فدا شم زیر پاے دلبرم🍃 💜← #پیش @khybariha 🌷Ÿ🍃🍃Ÿ
« بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین » :1⃣2⃣ ✍ به روایت همسر شهید همیشه فکر می کرد برای بسیجی ها کم می گذارد حتی برای خدا. منتها دیگران این طور نمی گفتند. بخصوص خانواده های عباس ورامینی که با ما زندگی می کردند و بعدها خودش شهید شد. خانمش تعریف ها از ابراهیم می کرد که من تا به حال از کسی نشنیده بودم. به خودش که گفتم، ناراحت شد. گفتم :" ولی آخه یک نفر دو نفر نیستند که. هرکی از راه می رسد می گوید. " گریه اش گرفت و گفت: "تو نمی دانی، نیستی ببینی چطور یک پسر پانزده شانزده ساله قبر می کند، می رود توش می نشیند، استغاثه می کند، توبه می کند، گریه می کند. اگر اینها برای فرمانده شان نامه می نویسند، یا منتظرش هستند بیاید ببیند شان، یا اسمش از دهان شان نمی افتد، فقط به خاطر معرفت خودشان ست. من خیلی کوچک تر از این حرفهام.باور کن. " باور نمی کردم. چون خودم هم چیزها از ابراهیم دیده بودم و نمی خواستم به این سادگی از دستش بدهم. اما تنهایی مگر می گذاشت و عقرب ها. اولین عقرب را من در رختخواب مهدی کشتم. چند شب از ترس این که بچه را بزند اصلا خواب نرفتم. تمام رختخواب ها را می انداختم روی تخت، می رفتم می نشستم روش، خیره می شدم به عقرب ها که راحت، خیلی راحت می آمدند روی در و دیوار و همه جا برای خودشان راه می رفتند. هر جا پا می گذاشتم عقرب بود. آن روزها من نزدیک بیست و پنج تا عقرب کشتم. فقط این نبود. هفت هشت روز بعد یکی آمد در خانه را زد. ابراهیم نبود. می دانستم، او همیشه دو سه بعد از نصفه شب می آمد. چادرم را سر کردم، گفتم : " کیه؟ " جواب نداد. باز هم گفتم. هیچی به هیچی. که دیدم سایه مردی افتاده توی هال خانه. آنجا در زیاد داشت، از این درهای بلند آلومینیومی و تمام شیشه ای. سایه به ابراهیم نمی خورد. کلاه بخصوصی سرش بود. یک چیزی مثل چپق دستش بود. هر چی گفتم کیه، جواب نداد. نفسم بند آمده بود، سرم گیج رفت افتادم زمین. از هوش رفتم. ده بیست دقیقه ای طول کشید بیدار شدم. که باز دیدم سایه هنوز هست. رفتم کلید رو از توی قفل در آوردم، آمدم نشستم به نماز خواندن، دعا کردن. نماز را درست نمی خواندم، وسطش متوجه می شدم، سوره حمد را نخوانده ام. از هر جا که بودم شروع می کردم به خواندن ساعت سوره حمد. قلبم داشت از جایش کنده می شد، که ابراهیم آمد، ساعت نه شب. گفت:" چرا امشب رنگ به روت نیست؟ چی شده باز؟ از دست من ناراحتی؟ " گفتم:" دزد، دزد آمده بود. " خیلی سعی کردم قرص باشم، نلرزم، گریه نکنم، نشد. خندید و گفت:" ترس نداشته که، نگهبان بوده، حتماً. " گفتم:" نگهبان مگر چپق میکشه؟ " گفت:" خب، شاید چیز دیگر بوده، تو فکر کردی که چپق میکشه." گفتم:" آن کسی که من دیدم نگهبان نبود. " اصرار داشت که بوده. ادامه دارد...✒️ 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
4_5879904661669938476.mp3
1.35M
🌸| :6913726 🌸| : ندارد *مدافعین حرم* •[ الفـ ] مِثـِ اشکـ میشہ بونہ ے منـ😭 •[ بـِـ ]مِثـِ بابایـے ڪ ندارم 💜← #پ🔴 @khybariha Ÿ🌷🍃🍃Ÿ
« بِسم ِ رب الشـُّهداءِ والصِدیقین » :2⃣2⃣ ✍ به روایت همسر شهید خانه ما در تیررس آنها بود و بهمراه موشک و بمباران. کانال مانندی هم آن جا بود که پشتش رطوبت داشت. تمام عقرب ها از آنجا می آمدند. به خودم و خدا می گفتم: " من چکار کنم با این همه تنهایی و دزد و عقرب و موشک؟" هجدهم تیر ماه شصت و دو آمدیم اسلام آباد غرب. دیگر نمی گذاشتم آنجا از شهادت حرف بزند. یعنی فکر می کردم وقتی من توانسته ام اینقدر از نزدیک بشناسمش و بدانم کی هست و به چه درجه ای رسیده، دیگر حق ندارد مرا تنها بگذارد و برود. بعد هم خودش فهمیده بود که حق ندارد این حرف ها را بزند. جراتش را هم نداشت. پیش خودم فکر می کردم آن همه دعا و نمازی که من خوانده ام و آن همه قسمی که به تمام مقدسات داده ام نمی گذارد ابراهیم از دستم برود. منتها این را نفهمیده بودم یا نمی خواستم بفهمم که ممکن ست دعای او سبقت بگیرد و دعای او برنده شود. می دانم که توی حرف هام تناقض می بینید. که چرا اول گفتم، می دانستم می رود و حالا می گویم می دانستم نمی رود. جواب خیلی ساده و راحت ست. نمی خواستم برود.چون من در اوج تمام آن سختی ها و محرومیت ها و ترس ها و حتی ناامیدی ها خودم را خوشبخت ترین زن دنیا می دانستم. این زن در کنار این مرد، وقتی مردش دارد حرف های آخر را بهش می زند، باید بگوید :"تو شهید نمی شوی. " باید بگوید ؛"تو پدر منی،مادر منی،همه کس منی. " باید بگوید:"خدا چطور دلش می آید تو را از من بگیرد؟ " این سختی هارا فقط من نکشیدم. تمام زن هایی که شوهرانشان رفته بودند جنگ همین فشار روحی را داشتند. شما فکرش را بکنید، پسر دومم مصطفی کردستان به دنیا آمد، اسلام آباد، زیر بمباران، ابراهیم نبود.مصطفی هم آمده بود و مراقبت می خواست. مهدی یک سالش شده بود و بی تابی می کرد. بمباران هم پشت بمباران. باید فرار می کردم می رفتم جای امن،که زیاد هم برای یک زن تنها امن نبود. ادامه دارد...✒️ 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
4_5875033713489742050.mp3
718.8K
خیبࢪے ھــــ🍃🌸ــــا: 🌸| : 88737 🌸| : 6913219 *شهدایـے* شهادتـ یعنـے🌙 دلا بہ آسمونـ دادنـ🍃 بالبـ تشنہ جونـ😔 دادنـ ولایتو نشونـ دادنـ 💜← #پ- 🔴 @khybariha Ÿ🌷🍃🍃Ÿ
« بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّـدیقین » :3⃣2⃣ ✍ به روایت همسر شهید از آن طرف شیر هم نمی توانستم برای بچه‌ها تهیه کنم. مهدی گرسنه بود و نباید گرسنه می ماند. چند روز اورا فقط با جوشاندن نخود و لوبیا و حبوبات زنده نگه داشتم. مردهامان نبودند برای مان غذا تهیه کنند. من بودم و چند تا زن دیگر توی پادگان الله اکبر اسلام آباد، بی غذا و تنها. منتظر ماشین شیر بودیم که دیر کرد، بعد فهمیدیم تصادف کرده. شیر در هیچ جای شهر پیدا نمی شد. بچه‌های شیر خوار همه ما فقط ضجه می زدند. حالا شما در نظر بگیرید که تمام این مصیبت ها را چطور می شود تحمل کرد؟ او هیچ وقت حقوقش را از سپاه نمی گرفت،نمی خواست برود سراغ بیت المال. از آموزش پرورش می گرفت، چون اصلا سپاهی نبود، مامور به خدمت در سپاه بود.تا وقت شهادت هم فرهنگی بود. همیشه می گفت: "کسانی هستند که شرایط شان خیلی بدتر از ماست. اگر هم چیزی هست، امکانات یا هر چی،حق آنها ست نه من." همیشه به گوشم می خواند که: "مطمئن باش زندگی ما از همه بهتر ست. " می گفت: " آن قدر که من می آیم به تو سر می زنم بقیه نمی توانند بروند زن و بچه‌هاشان را ببینند. " می گفت:" ما کسانی را داریم که الان ده یازده ماه است خانواده هایشان را ندیده اند." ابراهیم همیشه می گفت:" دوست ندارم زنم با بی دردها رفت و آمد کند." می گفت: " اگر می خواهی ازت راضی باشم سعی کن با آنهایی نشست و برخاست کنی که مشکل دارند. " حتی مرا مامور کرده بود یواشکی اختلاف بین دوستانش و خانم هایشان را بفهمم یا حل کنم یا به او بگویم برود حل کند. یک موردی پیش آمد که من نتوانستم از پسش بر بیایم. به ابراهیم گفتم. بغض کرد و گفت:" بهش بگو دو سه ماه تحمل کند. فقط دو سه ماه. بعد....." بعدی نبود. چون او توی عملیات خیبر شهید شد. و وای از خیبر.... ادامه دارد...✒️ 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
4_5794110185966404499.mp3
5.99M
آرزوی پر زدن با من حـرم با تو وعـدۂ ما ... جَنَّتُ الْحُسِیْـن علیہ‌السـلام 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃