هدایت شده از علیرضا پناهیان
Panahian-Clip-MaGereftareHoseinimmp3.mp3
1.34M
🎵 ما گرفتار حسینیم(ع)
🔻فقط کافیه یه بار تجربش کنی ....
#اربعین
@Panahian_ir
🔺 در روزهای اخیر خانم #گلاره_ناظمی داور بینالمللی فوتسال در رقابتهای دانشجویان جهان حاضر نشد با بازیکنان مرد دست بدهد و داوری بازی اسرائیل و کانادا را هم قبول نکرد.
🔺#مائده_برهانی لژیونر ایرانی والیبال در لیگ ترکیه با وجود اصرار ناظر مسابقه و مدیرعامل باشگاه حاضر به بازی بدون حجاب نشد.
و
🔺لژیونر هندبال کشورمان #محسن_باباصفری، در بازی رفت و برگشت لیگ باشگاههای اروپا با وجود احتمال حذف و جریمه حاضر نشد در برابر نماینده رژیم اشغالگر قدس بازی کند.
✅ از این نمونهها بسیار هستند؛ کسانی که رسانهها و مسئولین دشمن شناس و دوست فراموش کمترین حمایتی از آنها نمیکنند. انگار حتما کسی باید کشف حجاب کند یا با نماینده رژیم صهیونیستی مسابقه دهد تا مورد توجه قرار گیرد...😔
@khybariha
🌹🌹🌹🌹🌹
.
┄┅═══••✾🍃🌸🍃✾••═══┅┄
💭مادر شهید از فرزندش چنین نقل مےڪند:
💞محمدرضا دو تا دوست داشت ڪہ با هم
خیلے مهربان و صمیمے بودند ...
آن ها را به خانہ مےآورد و مےگفتند و
مےخندیدند و مےشنیدند و خیلی با هم
اُخت بودند ...
🍇توے حیاط مےرفتند و با هم در زیر سایہ
درخت مو مےنشستند و انگور مےخوردند.
‼یڪ روز همانطور ڪہ با هم توے حیاط بودند
محمد صدا زد خالہ بیا پایین ...
پرسیدم محمدجان!
چرا پهلوے دوستانت بہ من خالہ مےگویے؟
گفت: سیس، سیس، صدایت را بلند نڪن!
🍃 گفتم محمدجان!
من مدتے است ڪہ از تو مےپرسم و تو پاسخم
را نمےدهی؟
من ڪہ نمےگویم دوستانت را نیاور من ڪہ آنها را مےشناسم.
🍁گفت : این دو تا مادر ندارند، یڪے از این ها
پدرش معتاد بوده و مادرش سالم است متارڪہ ڪرده اند ...
دیگرے هم مادرش به هنگام تولدش سَرِ زا
رفتہ است
و این ها به من مےگویند: تو همیشہ سر و وضع مرتبے دارے چون یڪ مادر این چنینے دارے براے همین من هم دلم نیامده ڪہ حقیقت را بگویم...
💎گفتہ ام ڪہ تو خالہ من هستے ڪہ آرزوے بچہ دار شدن را داشته اے و مادر من مرا از همدان نزد تو فرستاده تا بزرگم ڪنے.
#خاطرات_شهدا
@khybariha
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹❤🌹❤🌹❤🌹❤
❤️#زندگی_به_سبک_شهدا❤️
بهش گفتیم:
"نمیخواے زن بگیرے؟"
گفت:
"چرا نمیخوام؟"😕
فڪر نمیڪردم به این راحتے قبول ڪنه ازدواج ڪنه...!!!😦
مادرم گفت:
"خب ننه...ڪیو میخواے...بگو تا واست بگیرمش..."😍
.
"من یه زن میخوام ڪه بتونه پشت ماشین باهام زندگے ڪنه..."😊
مادرم گفت:
"واااا...این دیگه چه صیغه ایه...!!!😳
آخه ڪدوم دخترے حاضره میشه همچین زندگے اے داشته باشه...؟!"😒
گفت:
"اگه میخوای من زن بگیرم،شرطش همینه...
زنی میخوام ڪه #شریڪ_و_همدم زندگیم باشه...👌
هرجا میرم دنبالم بیاد..."☺️😉
حرفش یه ڪلام بود...
بعد مدتی از پاوه برگشت...
"کسی رو ڪه دنبالش بودم پیدا کردم...😌
برام ازش خواستگارے میڪنین یا نه...؟😐😃
بهش گفتم:
"به همین سادگے!!!!؟"😁
"نه...همچین ساده هم نبود...😞
بیچاره م کرد تا بعله رو گفت...😒😂
با تعجب گفتم:😕
"یعنی...🤔
قبول کرد که پشت ماشین باهات زندگی کنه...؟!!!"😑
خندید و گفت:😅
"تا اون ور دنیام برم دنبالم میاد..."
گفتم:
"مبارکه..."😉
چن بار ازش خواستگارے ڪرده بود...
اما هربار جواب رد شنیده بود...
عروس خانوم نیت چله روزه و دعاے توسل ڪرده بود...
با خودش عهد ڪرده بود ڪه بعد چله...
به اولین خواستگار،جواب مثبت بده...😌
درست شب چهلم،دوباره #ابراهیم ازش خواستگاری ڪرده بود و بعله رو گرفته بود…🤗😀
(محمد ابراهیم همت
منبع:برای خدا مخلص بود...)
🍁 #همســـر یعنے #همسفـــرتابهشـــت
@khybariha
🌹🌹🌹🌹🌹
#بسته_توییت 🔴🔴🔴
🔺وطن پرستهای زمانه ات رابشناس:
رضا پهلوی: با دختراش انگلیسی حرف میزنه
اصلاحطلبها:بچه هاشون ساکن و محصل و شاغل خارجند
سلبریتی ها: بچه هاشونو خارج به دنیا میارن که تابعیت بگیرن
ضد انقلاب: به ترامپ التماس میکنن به ایران حمله کنه و درخواست تحریم میکنن
ولی انقلابیها عرب پرستند(((:
+ایشی زاکی+
🔺آقای دکتر ظریف
وزیر محترم امور خارجه
با توجه به مطالبی که در جلسه غیرعلنی درخواست کردهاید مبنی بر پیادهسازی کاملFATF و عبرت نگرفتن جنابعالی از بدعهدی اروپاییها، ندادن سوخت به هواپیمای جنابتان در مونیخ و... ولله قسم بنده اختیار معامله دوچرخه محمدحسینم را هم به شما نخواهم سپرد!
*احمد جانجان*
🔺اگر #مدافعان_حرم نبودند، البراندازها و الپهلویها هم ضرر میکردند، چرا که سعودیها و آمریکاییها پولی را که حرامشان میکنند، آن موقع فقط خرج دواعش متجاوز به ایران میکردند و این به ضرر سعودیها هم بود چون پس از ضربه به ایران، آمریکا دلیلی برای حفظ و تحمل پرهزینهی سعودیها نمیداشت.
*سیاوش آقاجانی*
🔺این بسته های پستی که داره میره در خونه چهرهای سیاسی آمریکا
منو یاد اتفاق ۱۱ سپتامبر میندازه و ارسال بسته های پستی مشابه همین اتفاق!!
تهشو وصل میکنن به ایران!!
یعنی انقدر آمریکا بی عرضه است که بمب میره دم خونه کلینتون انوقت کسی نفهمیده باشه؟!
*علی سیستانی*
🔺فائزه هاشمی، مصاحبهای کرده و خیلی ریلکس گفته در ملاقاتهایى که مرحوم هاشمی با رجال مختلف کشور داشته، فالگوش مىايستاديم!
شاهبیت گفتگو هم آنجاست که زمانی عفت خانم، دچار سرفه شدید بودند و اکبرآقا تذکر دادهاند که فالگوش میایستید، حداقل سرفه نکنید!
بعد ما دنبال جاسوس میگردیم؟!
*آسِیِد پویان حسین پور*
🔺اوج حرام لقمگی رسانه های اصلاح طلب اینه که بازداشت هتاک به امام حسین رو فقط مربوط به استفاده از کلمه (درگذشت) به جای (شهادت) میکنن.
آقای خاتمی آقای روحانی یه روزی هم میرسه که جواب لباستون رو بدین.
#پویان_خوشحال
*جونیور*
🔺ترامپ گفته تو ایران هر هفته شورشهای بزرگ در تمام شهرها اتفاق میوفته
احتمالا صدای توالت عمومی ها رو هم براش پخش کردن به عنوان صدای خمپاره های رژیم روی سر شورشی ها
+حاج پطروس+
🔺یه سؤالی از دیروز ذهنم رو مشغول کرده:
چرا هر چی #خبرنگار_هتاک میبینیم، تو روزنامههای اصلاحطلب کار میکنن؟
حقوق میدن برا توهین به مقدسات؟
#پویان_خوشحال
+شقایق منطقی+
🔺چطوره که هرکی میخواد بره آنتالیا تو همون فرودگاه دلارش رو میگیره اما زائرای #اربعین باید برن تو عراق دنبال نخود سیاه بگردند؟
#به_افق_اربعین
*مــیــرزا بِــنِــلــی*
🔺شنیدم یکی از مسئولان گفته برای هواخوری گورخرها را رها کردیم و رفتن و برگشتن...
+
جل الخالق! اینو به عنوان دستاورد #برجام و #fatf به ملت قالب نکنن صلوات
#فرار_گورخرها
+هوش سفید(سلام بر حسین ع)+
#توییترگرام
@khybariha
🌹🌹🌹🌹🌹
هرگاه شبِ جمعہ ، « شهدا » را یاد ڪردید
آنها شما را نزد «اباعبداللہ (ع)» یاد مےڪنند .
🌷 #شهید_عباس_بابایی
🌹 #یادشهداباصلوات
@khybariha
🌷🌷🌷🌷🌷
📖رمان جان شیعه، اهل سنت
🖋قسمت چهل و ششم...
عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر
لحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. یک ماهی از ازدواجمان میگذشت و
اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمیآمد. مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. بیحوصله دور اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم.
اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزرده ام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس،
این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق برمیگشتم و به بهانه
گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کننده ای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم. هرچه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم:«سلام مجید!»
و صدای مهربانش در گوشم نشست: «سالم الهه جان! خوبی؟» ناراحتی ام را
فروخوردم و پاسخ دادم: «ممنونم! خوبم!»و او آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! شرمندم که امشب اینجوری شد!» نمیتوانستم غم دوری اش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهی اش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و بیقراری اش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طوالنی شده بود و من تنها گوش میکردم. شنیدن نغمه ای که انعکاس حرف های دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژه ای که در پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهاییِ خانه ی بدون مجید فرو رفتم. برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیه اش برای چشمان بیخوابم به اندازه
یک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند
بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سر جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بیقرارم نمیگرفت.
نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراری ام چقدر به درازا کشید،
اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله،
پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد.
برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز
صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای
خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرسجاده ام بازگشتم. همانجا روی سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت.
سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به تماشای طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهرآمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه
میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانی اش را با ناز از بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان طلایی اش از لاب لای شاخه های نخل ها به خانه سرک میکشید. هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاه ِ انتظار آمدن مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش
در خانه این همه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پر شورش را داشت!
ساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نرده های بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خنده اش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند،
پرسید:«مگه تو خواب نداری؟!!!»و خودش پاسخ داد: «آهان! منتظر مجیدی!»
لبم را گزیدم و گفتم: «یواش! مامان اینا بیدار میشن!» با شیطنت خندید و گفت:
«دیشب تنهایی خوش گذشت؟» سری تکان دادم و با گفتن «خدا رو شکر!»تنهایی ام را پنهان کردم که از جواب صبورانه ام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت: « پس به مجید بگم از این به بعد کالا شیفت شب باشه! خوبه؟» و در حالی که سعی میکرد صدای خنده اش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت.دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم. آوای آواز پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن مجید را آورد.
#ادامه_دارد...
@khybariha
🌹🌹🌹🌹🌹