eitaa logo
334 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
حال ما بدون شلمچه عجیب داغونه:]
شـہـادتـ...🦋 جاݧ ڪندݩ نیستـ. ؛دلـ کندݧ است❣ پای درس اســـتاد،❤️.(: ‌‌‌‌‌‌‌ •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
✍ اے ڪاش دعا ڪنے ڪه مادرے بتواند همچون شما، دیگرے به ایران و دیار کریمان هدیه دهد.🌱 •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
. بھ خراسان ببری یا نبری حرفے نیست تو نگیر از منِ دلخستھ رضا گفتن را ..؛ .•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
هر وقت احساس ڪردید از دور شدیدو دلتون واسہ آقـا تنگــ نیست ... این دعاے ڪوچیڪ رو بخونید 🤲🏻 ↓ ↓ ↓ ((لَیـِّن قَلبے لِوَلِـیِّ اَمرڪ )) یعنے ... خدایا دلمو واسه‌امامم‌نرم‌ڪن🙃 •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
.
#پارت_پنجاه_و_پنجم🦋 کار #شناسایی را انجام دادیم و خسته و کوفته 😞 به طرف خطّ خودی بر گشتیم. در ا
🦋 ((معجزه)) یک روز با برای انجام کاری رفته بودیم. معمولاً به خاطر شتابی که در کارها بود از لندکروز استفاده می کردیم. آن روز محمّدحسین پشت فرمان بود. با سرعتی حدود صد و سی یا صد و چهل توی جاده می رفت. یک دفعه وانت آبی رنگی از سمت راست وارد جاده شد و درست مقابل ما توقّف کرد😨. جاده باریک بود و به هیچ شکل نمی شد آن را رد نمود. حسین فوراً ترمز کرد، ولی چون سرعت ماشین زیاد بود، بلافاصله موفّق نشدیم و ماشین هر لحظه به وانت آبی نزدیک تر می شد😰. فکر کردم دیگر کار تمام است و الان به شدّت تصادف می کنیم. به همین دلیل سرم را میان دو دست گرفتم و در حالی که فریاد می زدم: «یا ابوالفضل!...» روی پاهایم خم شدم. چشمانم را بستم و منتظر حادثه شدم😓؛ امّا اتّفاقی نیفتاد😳. ماشین بدون اینکه به چیزی برخورد کند، متوقّف شد. من چند لحظه در همان حالت کردم. امّا دیدم نه!...خبری نیست. آهسته سرم را بلند کردم و نگاهی به مقابل انداختم. در کمال تعجّب دیدم کسی وسط جاده نیست. با خودم فکر کردم حتماً راننده با ماشین فرار کرده است🤔. اطرافم را نگاه کردم، امّا خبری از او نبود. منطقه کفی و صاف بود و اگر کسی به نزدیک یا از ما دور می شد، به راحتی تا چند دقیقه دیده می شد. از محمّدحسین پرسیدم:« پس این راننده و ماشین چه شدند؟!😳» در حالی که نفس عمیقی می کشید، گفت:«او باید می رفت.» متوجه حرفش نشدم. خواستم دوباره سؤال کنم که دیدم از ماشین پیاده شد، کنار جاده دو به جا آورد.✨ وقتی دوباره سوار ماشین شد،گفتم: «باید بگویی که او کجا رفت؟!» گفت:«خب رفت دیگر😊» گفتم:«آخر کجا رفت که ما ندیدیم؟!🤔توی جاده و دشت به این صافی حداقل نیم ساعت طول می کشد تا یک نفر از دید خارج شود. آن وقت چطور او در عرض چند ثانیه غیبش زد؟!😯» کمی اخم هایش را درهم کشید و گفت: «یک جمله می گویم و دیگر سؤال نکن.» گفتم: «باشد، قبول✋» گفت: «ببین!... توی شامل حال همه می شود، این هم یکی از همین معجزات بود که این بار شامل حال ما شد.» خواستم دوباره سؤال کنم که وسط حرفم پرید:«قرار شد دیگر چیزی نپرسی🤫.» نمی توانستم سؤال کنم، یعنی او دیگر حرفی نمی زد؛ امّا مسئله همچنان برای من لاینحل ماند و اصلاً نفهمیدم آن اتّفاق چه بود و آن ماشین چطور آمد و چطور رفت؟!🤷‍♂ 💠فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
🦋 ((لبخند زیبا)) های واحد عموماً در شب انجام می گرفت؛ چون بچه‌ها در نهایت اختفا خودشان را به دشمن نزدیک می کردند. شب ها به می رفتند و روزها به کار های خودشان می پرداختند و یا در جلسات و کلاس هایی که در واحد تشکیل می شد، شرکت می کردند. آن روز هر کس مشغول کار خودش بود. محمّدحسین هم داخل سنگر بود. نزدیکی های ظهر حدود ساعت دوازده🕛،یک مرتبه هوا توفانی🌪شد. گرد و خاک و غبار تمام را پوشانده بود. چشم، چشم را نمی دید. در همین موقع متوجه طوفان شد. با عجله از سنگر بیرون آمد و گفت: «خیلی هوای خوبی شد👌، باید هرچه زود تر بروم میان عراقی ها.» گفتم:«جدّی می گویی؟!..می خواهی بروی؟!😳» گفت:«بله!...بهترین فرصت است.» دیدم مثل اینکه جدّی جدّی آماده حرکت شد؛ آن هم در روز روشن!😯 جلو رفتم و با التماس گفتم: « بابا حسین جان!...دست بردار. رفتن میان عراقی ها،آن هم در روز روشن خیلی خطرناک است.» گفت:«هوا را نگاه کن!هیچی دیده نمیشود.» گفتم:«الان هوا توفانی است، امّا ممکن است چند دقیقه دیگر صاف صاف بشود.» گفت:«مهم این است که تا آنجا بتوانم بروم نگران نباش چشم بر هم زدی رسیدم.» گفتم:«خب!...چرا صبر نمی کنی تا شب؟» گفت:«الان می روم و کار شبم را انجام می دهم.» هرچه اصرار کردم،فایده ای نداشت. او به سرعت طرف دشمن رفت. همینطور بهت زده😧 نگاهش کردم تا رفت و میان گرد و غبار گم شد. دیگر نه محمّدحسین را می دیدم و نه خط عراقی ها را. فقط چند متر جلوتر مان مشخّص بود. هنوز مدت زیادی از رفتن محمّدحسین نگذشته بود که طوفان کم کم رو به آرامی گذاشت و لحظاتی بعد هوا صاف صاف شد. دلشوره و اضطراب😰 آرامش را از من گرفته بود، با خوابیدن توفان نگرانی ام صد چندان شد. دوربین را برداشتم و لبه خاکریز آمدم. های عراقی را زیر نظر گرفتم. نگهبان هایشان سر پست بودند؛ اما از محمّدحسین خبری نبود. همینطور مضطرب نقاط مختلف را نگاه می کردم که یک مرتبه او را دیدم. داخل کانال دشمن نشسته بود؛ نمی دانستم چه کار می خواهد بکند . از خط ما تا خط عراقی ها سه کیلومتر راه بود. هوا روشن و آسمان صاف بود. کوچک ترین حرکتی در این مسیر از دید دشمن پنهان نمی ماند. همینطور که داشتم با دوربین نگاه می کردم، دیدم یک دفعه..... •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از .
♡|بسـم‌رب‌عشـق... :)🕊
. . . هَمه ما عآشِق آفَریده شُده‌ایم اَما مَعشوقِمان را خودِمان اِنتخاب می‌کُنیم! 🍃 •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
شبستان معاصـــی صبح رحمت آرزو دارد..! -بیدل دهلوی ! •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha