eitaa logo
334 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
میگفت : قرار نیست تو دنیا سختی نکشیم قراره یاد بگیریم که؛ چجوری باسختی هامون کناربیایم... چجوری رشد کنیم اینجا بهشت نیست! بهشت اونوره... حالا اینکه تو توی این دنیا، با همه ی سختیاش، بهشت رو بچشی بسته به نگاه خودت داره...😉 👀 ✌️🏼 •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
. خود را برزمین میزنم تاشاید کسی به هوش بیاید و وجدانی بیدارشود ولی افسوس‌ که‌ منافع مادی و حُب حیات همه را به زنجیرکشیده است. •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
🦋 ((جراحت گلو و تارهای صوتی)) چون اتّفاقی که افتاد، مانع از آن شد که کارمان را انجام دهیم و حالا اگر می خواستیم بی توجّه به این مسئله برگردیم، حتماً نیروهای خودی، ما را با عراقی ها اشتباه می گرفتند و به رگبار می بستند؛ البته حق داشتند، چون نمی دانستند چه اتفاقی برای ما افتاده است. در بد مخمصه ای گیر کرده بودیم. ترکش خورده بود توی پای و راه نمی توانست برود و محمّدحسین هم ترکش خورده بود توی گلویش و حرف نمی توانست بزند. اگر می رفتیم، نیروهای خودی ما را می زدند و اگر می ماندیم ، گشتی های دشمن از راه می رسیدند. دیگر حسابی کلافه شده بودیم. تصمیم گرفتیم تا جایی که امکان دارد خودمان را به خط خودی نزدیک کنیم.بچّه ها همه خسته بودند.😓 در فاصله ای نه چندان دور از خط مقدم ، کنار تخته سنگی توقف کردیم. ساعت حدود یک نیمه شب بود. می بایست تا ساعت سه که زمان بازگشت بود، همان جا صبر می کردیم.🕒 دیگر از خطر دور شده بودیم که عراقی ها تازه شروع کردند به منّور زدن روی محور. احتمالاً می خواستند منطقه را برای گشتی هایشان روشن کنند. با این حال، نباید احتیاط را از دست می دادیم؛ در حالی که روی تخته سنگ استراحت می کردیم، مراقب اطراف و سمت عراقی ها نیز بودیم. حمید رو کرد به من و گفت: «شماها همینجا بنشینید، من می روم طرف خطّ خودی، شاید بتوانم نزدیک بشوم و ارتشی ها را باخبر کنم.» محمّدحسین تا این جمله را شنید، خیلی تند با دست اشاره کرد و نگذاشت حمید برود. دوباره نشستیم! حمید آهسته خودش را کنار من کشید و به آرامی گفت:« عبّاس!...تو سر محمّدحسین را گرم کن و مواظب باش نفهمد تا من بروم!» گفتم:«حمید نرو! خیلی خطرناک است😧، ممکن است ارتشی ها اشتباه بگیرند و به رگبارت ببندند، صبر کن همه باهم می رویم.» گفت:«نمی شود زیاد صبر کرد. همینطور دارد از بچّه ها خون می رود😥. تازه عراقی ها هم هر لحظه ممکن است از راه برسند.» گفتم:«من نمی دانم ولی محمّدحسین ناراحت می شود.» این زمزمۂ آهسته ما را محمّدحسین شنید، تا حمید آمد دوباره چیزی بگوید، یک مرتبه بلند شد و ایستاد؛ حرف که نمی توانست بزند، با دست جلوی حمید را گرفت و اشاره کرد نباید از جایش تکان بخورد. در واقع با اشاره دست فهماند که بنشین و حرکت نکن؛✋ وقتش که شد، همه باهم می رویم. حدود دو ساعت روی تخته سنگ نشستیم، نزدیکی های ساعت سه بود که محمّدحسین بلند شد و اشاره کرد راه بیفتیم. دیگر مشکلی نبود؛ در آن ساعت نیروهای خودی انتظار داشتند که برگردیم. به خطّ که رسیدیم، کلمه رمز را گفتیم و وارد شدیم. بعد بلافاصله سوار ماشین شدیم و به طرف مقرّ خودمان حرکت کردیم. محمّدحسین، را بیدار کرد و با تخریب چی به سمت اسلام آباد حرکت کردند و واقعاً خدا به هردوی آن ها رحم کرد؛ چون خونریزی از محلّ جراحت آن ها را تا مرز بیهوشی رسانده بود! جالب اینکه مهدی می گفت " او در همان حال بیهوشی لب هایش تکان می خورد و می گفت!!!!" •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
نادر خانِ ابراهیمی میگه: شهادت انتخابِ نوعِ زندگیست نه نوعِ مرگ... •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسته‌ام از دست خودم خسته‌ام از در به دری... •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از .
♡|بسـم‌رب‌عشـق... :)🕊
ازشیخ‌بهـایی‌پرسیدند : خیلـی‌سخت‌می‌گذرد ... چه‌باید‌کـرد ؟؟ شیخ‌گفت : خودت‌می‌گویی‌سخت‌می‌گذرد ... سخت‌که‌نمی‌ماند !! پس‌خداراشکـرکه‌می‌گذرد‌ونمی‌ماند :)) •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
از‌ما‌ڪہ‌سیاهیم‌مگردان‌نظرِخویش:)
❤ در انتظار روز سپیدی هستیم که طنین قدمهای مقدست ، در گوش آسمان بپیچد و نوای دلنشینت ، جهان را پر کند ... أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج ‌‌‌‌ 🍃🌸 @khybariha
♥ خوشـا آن روز بر صَـحنَش بشینیـم ضَریــح و گُنبـَـــدِ زردش ببینیــم خوشـا آن روز با یڪ میـــانِ آرام بِمیـریـــم 🍃🌸 @khybariha
🕊 « با هم خیلی رفیق بودیم تو عملیات والفجر ۸ شهید شد یه شب به خوابم اومد و دوتا توصیه ڪرد: گناه نڪنید، اگر گناه ڪردید، سریع توبہ ڪنید.» 🍃🌸 @khybariha