eitaa logo
334 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🍃 🍃 . | | حلال . . رزمندھ ها برگشتھ بودن عقب بیشترشونـ هم رانندھ ڪامیونـ بودنـ کھ چند روزے نخوابیدھ بودن. . ظھر بود و همھ گفتند نماز رو بخونیم و بعد بریم براے استراحتـ. امام جماعت اونجا یڪ حاج آقاے پیرے بود. کھ خیلے نماز رو ڪند مےخوند. رزمندھ هاےخیلےزیادے پشتش وایستادنـ و نماز رو شروع ڪردند. آنقدر ڪند نماز خواند ڪہ رکعت اول فقط ۱۰ دقیقھ اے طول ڪشید! وسطاے رکعت دوم بود ڪہ یکے از رانندھ ها از وسط جمعیت بلند داد زد: حاجججججییییے جون مادرت بزن دنده دوووو😭😂 . . 🌙| | 🚗| | . . 🍃🌸 @khybariha
··|🗣😂|·· 😁 دو تا از بچہ هاے گردان،غولـے را همراه خودشان آورده بودند و هاے هاے مـےخندیدند.🤣😆 +"این ڪیہ!؟" -"عراقے😬" +"چطورے اسیرش ڪردید؟"😐🧐 مـےخندیدند.😆 -"از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگے فشار آورده با لباس بسیجےها آمده ایستگاه صلواتـےشربت گرفتہ بود،پول داده بود!"🥴✌️🏻 اینطورے لو رفتہ بود، بچہ‌ها هنوز مـےخندیدند. . .😂 😅 •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃 @khybariha ✌️🏻📿
··|🗣😂|·· 😁 محافظ تعریف میکرد: میگفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید. توی مسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره کمی هم من رانندگی کنم. میگفت بعدچندکیلومتر رسیدیم‌به یک دژبانی که یک سرباز 💂🏻‍♂انجا بود تا آقا رو دید هول شد.😨 زنگ ‌زد📞 مرکزشون‌ گفت‌که یه‌شخصیت اومده اینجا.. از مرکز گفتن که کدوم شخصیت؟!! گفت نمیدونم کیه ولی‌گویاکه آدم خیلی‌مهمیه که آقای رانندشه!!🤯😂🤦🏻‍♂ ✍🏻این‌لطیفه روحضرت آقاتوجمعی بیان کردند وگفتند که ببینید میشه لطیفه ای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین‌شود. 📚برگرفته از خاطرات 😅 •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃 @khybariha ✌️🏻📿
··|🗣😂|·· 😁 رسم بر این بود که مربی و معلم سر کلاس آموزش اول خودش را معرفی می‌کرد.😌 یک روحانی تازه وارد به نام «محمدی» همین کار را می‌کرد. اما تا فامیلش رو می گفت؛ همه یکصدا صلوات می‌فرستادند.😆 دوباره می‌خواست توضیح بدهد که نام خانوادگی‌ام…که صلوات بلندتری می‌فرستادند.😇😁😂 😅 •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃 @khybariha ✌️🏻📿
··|🗣😂|·· 😁 شب سیزده رجب بود. حدود ۲۰۰۰ بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند. بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری هست که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود.😇 تعجب کردم!😳 همچین ذکری یادم نمی آمد!🙄 خلاصه تمام جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کنند. هر چه صبر کردیم خبری نشد...😐 کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت ۲۰۰۰ نفری را سر کار گذاشته است.🤭😬😂 بچه ها منفجر شدند از خنده😂🤦🏻. مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو 📻 هدیه کردند!🎁 😅 •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃 @khybariha ✌️🏻📿
··|🗣😂|·· 😁 مسجد تيپ، در فاو سخنرانے برگزار مے ڪرد.🗣 بعد از مراسم، يڪے از بسيجيان بلند شد و ظرف آب را برداشت و افتاد وسط جمعيت براے سقايے!🍶✨ مے‌گفت: «هرڪہ تشنہ است، بگويد ياحسين (ع)»😶 عجيب بود، در آن گرما و ازدحام نيرو ڪہ جاے سوزنـ انداختن نبود😵 حتے يڪ نفر آب نخواست. مگہ مے‌شد تشنہ نباشند؟🤔🙄 غيرممڪنـ بود. منـ از همہ جا بے‌خبر بلند شدم، گفتم: «ياحسين (ع)»😅✋🏻 بعد همان بسيجے برگشت پشت سرش و گفت: «ڪے بود گفت يا حسين (ع)؟»😈 دستم را بلند ڪردم و گفتم: «منـ بودم اخوے».☺️☝️🏻 گفت: «بلند شو. بلند شو بيا. اين ليوانـ و اين هم پارچ، برو آب بیار.بالاخرھ امام حسینـ شاگرد تنبل هم میخواد»😎😂 تازھ فهمیدم چرا این همہ آدم ساڪت بودند.😓😂😐 😅 •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃 @khybariha ✌️🏻📿
··|🗣😂|·· 😁 در به‌در دنبال‌آب میگشتيم جايى‌ڪه‌بوديم‌آشنا نبود،واردنبوديم تشنگى‌فشار آورده‌بود یڪی‌از بچه‌ها گفت: بچه ها بيايين ببينين...اون‌چيه؟ . یڪ تانڪر بود هجوم‌برديم‌طرفش امامعلوم‌نبود چى‌توشه روى‌يه‌اسڪله‌نفتى هرچى ‌مى‌تونست باشه گفتم: ڪنار...ڪنار... بذارين اول من يه ڪم بچشم‌اگه آب‌بود شما بخورين با احتياط شيرش‌رو بازڪردم، آب‌بود . به روى‌خودم نياوردم یه دلِ سير آب‌خوردم😅 بعد دستم رو گذاشتم روى‌دلم نيم‌خيز پا شدم‌اومدم اين‌طرف بچه‌ها با تعجب‌و نگرانى‌نگام مى‌ڪردن پرسيدند:چى‌شد؟ هيچى‌نگفتم دور که شدم‌گفتم : آره...آبه...شما هم بخورين... يڪ چيزى از ڪنار گوشم رد شد خورد به ديوار پوتين بود🥾 ...😂 😅 •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
··|🗣😂|·· 😁 رزمنده ای تعریف میکرد،میگفت: تو یکی از عملیاتها بهمون گفته بودن موقع بمب بارون بخوابین زمین و هر آیه ای که بلدین بلند بخونین ... . . . منم که چیزی بلد نبودم،از ترس داد میزدم؛ النظافة من الایمان!😂 😅 •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
··|🗣😂|·· 😁 اسیرشده‌بودیم قرار شد بچه‌ها براخانواده‌هاشون‌نامه بنویسن بین اسرا چندتابی‌سواد وکم‌سوادهم بودند که‌نمی‌تونستن نامه‌بنویسن اون‌روزا چند تا کتاب‌برامون‌آورده‌بودن ڪه ‌نهج البلاغه‌هم لابه‌لاشون‌بود📚| . یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت: من‌نمی‌تونم‌نامه‌بنویسم🙁 از نهج البلاغه‌یکی از نامه های‌کوتاه امیرالمومنین﴿؏﴾رو نوشتم‌روی‌این‌کاغذ میخوام‌بفرستمش‌برا بابام☺️ . نامه‌رو گرفتم وخوندم از خنده روده بُر شدم😂 بنده‌خدا نامه‌ی‌امیرالمومنین﴿؏﴾به معاویه‌رو برداشته‌وبرای‌باباش‌نوشته‌بود😂 •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
··|🗣😂|·· 😁 حرف‌ها کشیده شد به اینکه اگر ما شهید بشویم چه می‌شود و چطور باید بشود. مثلا یکی که روزه قضا بر گردنش بود می‌گفت: «مگه شما همت کنید وگرنه من اینقدر پول ندارم کسی را اجیر کنم☹️🥺😄» بحث حلالیت طلبیدن که شد یکی گفت: «اتفاقا من هم یک سیلی به گوش کسی زده ام، دلم می‌خواست می‌ماندم و کار را با یک سیلی دیگر تمام می‌کردم😐😂!!!» خلاصه شوخی و جدی قاطی شده بود تا اینکه ، معاون گردان هم به حرف آمد و گفت: «من اگر شهید شدم فقط غصه 35 روز مرخصیم را می‌خورم که استفاده نکردم☹️...» هنوز کلامش به آخر نرسیده بود که یکی پرید وسط و گفت: «قربان دستت😍...بنویس بدهند به من!😁❤️» 😅 •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
😁🌱 🌈یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود... برای خودش یه قبری کنده بود. شب ها میرفت تا صبح باخدا رازونیاز میکرد.😊 ما هم اهل شوخی بودیم😎 یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه... گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم‌! خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش... پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند. دیگه عجیب رفته بود تو حال! ما به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این که صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه، بگو: اقراء😁 یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود و فکر میکرد براش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء😅 بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!😭 رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت : باباکرم بخون 😂😂😂😂 🌻•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
~🕊 😁 یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع كرد و با صدای بلند گفت: كی خسته است؟☺ گفتیم: دشمن.😄 صدا زد: كی ناراضیه؟😉 بلند گفتیم: دشمن 😎 دوباره با صدای بلند صدا زد: كی سردشه؟😜 ما هم با صدای بلندتر گفتیم: دشمن 👊🏻 بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا كه سردتون نیست می خواستم بگم كه پتو به گردان ما نرسیده 😁🤣😂 🌻•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿