eitaa logo
334 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 در ذهنم یڪے یڪے مرور میڪنم خاطراتش را! گفتن از روزهایے ڪہ در هوایش نفس نمے ڪشیدم چہ ارزشے دارد؟! نہ! من هر روز،هر ساعت،هر ثانیہ در هوایِ نفس هاے او بودم! هادے تا آن موقعِ یڪ بار در خانہ ے ما نفس ڪشیدہ بود! چندبارے در ڪوچہ مان راہ رفتہ و نفس ڪشیدہ بود! روزها را یڪے یڪے رد میڪنم،تا آخر آن هفتہ اتفاق خاصے نیوفتاد. روزها را عادے و ڪسل ڪنندہ میگذراندم،تنها ڪارم شدہ بود درس خواندن و مدرسہ رفتن،از اتاقم فقط براے غذا خوردن دل میڪندم. ڪم ڪم خودم هم داشتم نگران میشدم،بے حسے عجیبے بہ جانم افتادہ بود و نمیخواست رهایم ڪند! روز بہ روز منزوے تر میشدم،حتے جواب شوخے هاے نورا را هم نمیدادم. مادرم مدام با پدرم بحث میڪرد ڪہ "ببین دخترمون جلو چشممون دارہ از دست میرہ،هنوز تو حرف اجبار ڪردیو حالش اینہ!" و من تمامِ سرپیچے هاے قدیم را ڪنار گذاشتہ بودم،حالش را نداشتم! گاهے موجِ نگرانے و ناراحتے را در چشمانِ پدرم میدیدم؛اما غرورش اجازہ نمیداد بروز بدهد. همہ چیز دست بہ دست هم دادہ بود تا "او" شود دلیلِ "حالِ خوبم". آخر همان هفتہ مادرم دودل با فرزانہ تماس گرفت و براے روزِ سہ شنبہ دعوتشان ڪرد. دوست داشتم بگویم "مگہ خالہ بازیہ یہ هفتہ اونا یہ هفتہ ما!" ولے حالِ این را هم نداشتم! بعد از سہ روز تصمیم گرفتم براے خودم برنامہ بچینم تا بیشتر از این غرق این احساسات پوچ نشوم. حتے داشتم از درس هم خستہ میشدم! 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 _گفتم ڪہ تو خیابون انقلابہ! پدرم همانطور ڪہ دفتر حساب ڪتابش را چڪ میڪند میگوید:محیطش چطوریہ؟! شانہ اے بالا مے اندازم و میگویم:نمیدونم! من ڪہ ندیدم،تعریفشو از دوستام شنیدم! دفترش را مے بندد،دو دستش را مشت میڪند و مشغول مالیدن چشم هایش میشود:صبر ڪن یہ روز ڪہ سرم خلوت بود باهم میریم ببینم مناسبہ یا نہ! نگاهم را بہ تلویزیون مے دوزم و مشغول تماشاے سریال آبڪے اش میشوم:باشہ! ولے من فردا یہ سر میزنم؛خواستم ثبت نام ڪنم شمام بیاید ببینید. زیر لب باشہ اے میگوید و ادامہ میدهد:حالا چرا ڪلاس نقاشے؟! ڪامپیوتر ڪہ گرفتم برو ڪلاس ڪامپیوتر! تہ دلم ڪمے خوشحال میشوم،پدرم بہ وقت گذرانے و تفریحم واڪنش نشان دادہ! ڪمے روے مبل جا بہ جا میشوم و دل میڪنم از این سریال آبڪے! دلم را مے سپارم بہ چشمان پدرم! با حرڪت بدنم،موهاے آزادم جلوے چشمانم مے ریزند. در حالے ڪہ سریع بہ عقب هدایتشان میڪنم با آب و تاب میگویم:من ڪہ ڪار خاصے با ڪامپیوتر نمیڪنم،چند تا مهارت اولیہ س ڪہ خودم یاد میگیرم،ولے نقاشے فرق دارہ! با روح و زندگیہ و پر از رنگ! خیلے تو روحیہ تاثیر دارہ! پدرم سرے تڪان میدهد و بہ تلویزیون زل میزند. خوشحال از اینڪہ رابطہ ے مان ڪمے دارد عادے میشود براے فردا و دیدن آموزشگاہ نقاشے بے قرارم! 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 عصبے نگاهے بہ صفحہ ے درشت ساعتم ڪہ دوازدہ ظهر را نشان میدهد مے اندازم و دوبارہ سرم را بلند میڪنم. غر میزنم:آخہ ساعت دوازدہ ڪدوم ڪلاسے بستہ س ڪہ تو دومشے؟! اضافہ میڪنم:تقصیر خودمہ باید ساعتشو از مهلا مے پرسیدم. با لب و لوچہ اے آویزان چند قدم از آموزشگاہ فاصلہ میگیرم. خیابان انقلاب طبق معمول شلوغ است،با خودم فڪر میڪنم چہ مڪافتے بڪشم تا بہ خانہ برسم. و فڪرِ سوار شدن مترو تیرِ خلاص را بہ تنبلے ام میزند! نگاهے بہ مغازہ هاے سمت راست و چپم مے اندازم،هوس میڪنم ڪتاب بگیرم. حداقل اینجا آمدنم بیهودہ نباشد! باد گوشہ هاے روسرے بلندِ نیلے رنگم را بہ دست میگیرد. سریع مرتبش میڪنم،براے راحت بودن در رفت و آمد چادر قاجارے ام را سر ڪردم. با دقت ویترین ڪتاب فروشے ها را تماشا میڪنم. صداے بوق ماشین و صحبت بقیہ تمرڪزم را بہ هم میریزد. دو سہ تا مغازہ را رد میڪنم،یڪے از ڪتاب فروشے ها نظرم را جلب میڪند. تختہ سیاہ ڪوچڪے روے سہ پایہ ے چوبے مقابل درِ شیشہ اے و چوبے قرار دادہ شدہ. دور تختہ با گچ هاے صورتے و سبز و زرد و نارنجے ڪتاب هاے روے هم انباشتہ ڪشیدہ شدہ. وسطشان هم با خط خوش بہ رنگ سفید نوشتہ "بیا و با ڪلیدِ نگاهت قفل صندوقچہ دلم را بگشا" از سلیقہ و هنرشان خوشم مے آید. خودم را در شیشہ ے در نگاہ میڪنم و بندِ ڪولہ ام را محڪم مے فشارم سپس دستگیرہ ے در را میفشارم. ڪنجڪاو بہ فضاے مقابلم نگاہ میڪنم،ڪتابخانہ ے نسبتا بزرگے ڪہ مرتب و تمیز چیدہ شدہ. میز چوبے بزرگے چند متر آن طرف تر از در ورودے قرار دارد و پسر جوانے پشتش نشستہ. ڪنارش استند چوبے اے هم قرار دارد،رویش پر از گلدان هاے جور واجور است! ✍نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii @khybariha 🌷🍃🍃🍃
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 بہ سمت قفسہ ے ڪتاب ها میروم،تقریبا ڪسے نیست. جز سہ چهار نفر! میان دو قفسہ ڪہ انگار راهرویے باز ڪردہ اند قدم برمیدارم،نگاهے بہ ڪتاب هاے تاریخے مے اندازم و مشغول انتخاب میشوم. چند دقیقہ میگذرد،صداے خندہ هاے دخترے ڪہ آن سمت قفسہ ے ڪتاب هاست اعصابم را بہ هم میریزد! مگر اینجا جاے بلند خندیدن است؟! صدایش بہ گوشم مے رسد:اینجا رو ببین چہ نمڪہ آخہ! بیشتر از نمڪِ اینجا صدایش نمڪ دارد! همراہ با خندہ ادامہ میدهد:باید ڪادوے تولدم یہ همچین جاییو بهم هدیہ بدیا! ڪتاب قطورے برمیدارم و دوبارہ راہ مے افتم. _انقدر شیطونے نڪن دختر! با شنیدن صدایش میخڪوبم میشوم! چقدر شبیہ صداے هادیست! متعجب از بین ڪتاب ها نگاهشان میڪنم،چهرہ شان را خوب نمے بینم. اما مے بینم،دو جفت چشمان آسمانیو دو جفت چشمِ مشڪے خندان! صداے خندانش مطمئنم میڪند:تو ڪادو تولدت خودمو بخواہ! سپس میخندد،پس خندیدن هم بلد است! آرام راهے ڪہ آمدہ ام را برمیگردم و بہ ابتداے شروع قفسہ ے ڪتاب ها میرسم. ڪمے سرم را از پشت قفسہ آن طرف تر میبرم. هادیست! نیم رخش را میبینم،شلوار لے تیرہ با پیراهن آبے روشن تن ڪردہ! آبے اے هم رنگِ چشمانِ دخترڪ! ڪتانے هاے آل استار مشڪے اش را با ڪاپشن ڪہ روے آرنجش تاب میخورد ست ڪردہ. مهربان صدایش میزند:نازنین میشنوے چے میگم؟! نازنین همانطور ڪہ ڪتابے برداشتہ و صفحہ ے اولش را میخواند میگوید:نچ! لبخند قشنگے لبان هادے را باز میڪند:اینجام برامون آبرو نذاشتے! شڪم تبدیل بہ یقین میشود،دلش را جاے دیگرے دادہ! نازنین سرخوش میخندد و نگاهش را بہ هادے میدوزد. چقدر سرخوش است آنڪہ "تو" را دارد! ڪتاب را بہ قفسہ ے سینہ ام میفشارم،هادے میخواهد بہ سمت من برگردد ڪہ سریع خودم را ڪنار میڪشم! هم زمان با ڪنار ڪشیدنِ من نازے میگوید:راستے هادے با بابات حرف زدے؟! صداے نفس ڪشیدن عمیقش را میشنوم:هزار بار! مامان از بابا بدترہ! البتہ از این دخترہ ام خوشش نمیاد! "دختره" حتما منم! نمیخواهم بہ حرف هایشان گوش بدهم،دیگر دلیل رفتارش هم برایم مهم نیست! او هنوز هم برایم یڪ خودخواہ بے ارزش است! آب دهانم را قورت میدهم و سریع از بین قفسہ ها میگذرم. من را ببیند حتما بہ نازے اش میگوید:این همون "دختره" س! بعد مے خندند. لابد فڪر ڪردہ با ڪمے مظلومیت و سنجاق سر میتواند گولم بزند تا نقش بازے ڪنم بہ نازے اش برسد! بہ سمت قفسہ رمان ها میروم،یڪے از رمان هاے خارجے ڪہ تعریفش را شنیدہ ام برمیدارم. دوست داشتم تمام ڪتاب ها را میدیدم اما بودنشان در اینجا مانع میشود. دوست ندارم مرا ببیند،دلیلش را نمیدانم! با عجلہ بہ سمت صندوق میروم،نگاهے بہ پشت سرم مے اندازم باهم میخندند و ڪتاب انتخاب میڪنند! او دلیل محڪمے براے جنگیدن دارد من چہ؟! صداے قدم هاے ڪسے را پشت سرم میشنوم،میخواهم براے حساب ڪردن پول ڪتاب ها زبان باز ڪنم ڪہ صداے ظریف دخترانہ اے میگوید:خانم! صداے نازیست! خانمے جز خودم نمے بینم! توجهے نمیڪنم،دوبارہ براے صحبت قصد میڪنم ڪہ ڪہ دستش روے شانہ ام مینشیند:با ‌شمام! و پشت بندش صداے هادی:نازے ول ڪن...! ✍نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii @khybariha 🌷🍃🍃🍃
.
#قسمت_بیست_و_نهم🦋 🔸فصل سوم <ادامه> وارد #پادگان که شدم، غروب بود و باران شدیدی⛈ می بارید. دقایقی
🦋 <ادامه> یادم است آخرین پادگانی که در شهر کازرون تسلیم شد، پادگانی بود که علی آقا به عنوان زندانی سیاسی در آنجا بازداشت بود. وقتی به لطف خدا در زندان شکسته شد و علی آقا و دیگران از زندان ساواک آزاد شدند، او را در بغل گرفتم و بوسیدم. خیال کردم الان است که مثل پرنده ای تا کرمان بپرد، اما خیلی آرام برگشت و گفت: «شما بروید، من هم چند روز دیگر می آیم.» نشان به این نشان که بعد از آن خداحافظی جلوی زندان، سه هفته بعد بازگشت. ناراحت نشدیم، چرا که فهمیدیم خدمت آیت اللّه دستغیب رفته تا کارهایش را با ایشان هماهنگ کند. حال ممکن بود اگر کس دیگری، یا نه، خودم، بعد از مدتها ماندن در زندان و بیغوله های وحشتاک ساواک و شکنجه و انواع فشارهای روحی، وقتی از زندان آزاد می شوم اول به خانه زندگی خودم فکر کنم. ایشان راهی را انتخاب کرده بود و اعتقادی داشت ، که با حرف این و آن،و خوشایند ِ صرفأ خلق، قابل تغییر نبود. بعضی وقتها حرف پیش می آمد و می گفتم: «علی آقا، شما که وارد شده اید و الحمدللّه لیاقت دریافت لباس را پیدا کرده اید، چرا این لباس رسمی را نمی پوشید ؟» اینطور مواقع کاملاً طفره می رفت و حرفهای دیگری می زد. یا این کلام را به آن کلام می چسباند و حرف را عوض می کرد. روزی اصرار زیادی کردم و گفتم: «من به عنوان برادر بزرگتر باید بدانم» تاملی کرد و گفت: «اخوی بزرگوار ، آخر باید بین من و فرقی باشد. ایشان لباس سپاه را بپوشند و من هم بپوشم؟» وقتی با تاکید گفتم باید این لباس را بپوشید، گفت: «می دانی چیه؟ این لباس به تن من گشاد است!» در سالهای دفاع مقدس هم دارای چنین روحیه ای بود. آدم باورش نمی شد که انسانی از همه چیز خودش بگذرد و ذره ای انتظار نداشته باشد. در عملیات...... •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿