#شهیدانه🌱
منیقیندارم
چشمیکهبهنگاهِحرامعادتکند
خیلیچیزهاراازدستمیدهد
چشمِگناهکارلایقِشهادتنمیشود..
[ #شهیدمحمدهادیذوالفقاری]
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
-اینکهبهپیامبرمون
توهینمیکننچرابرامونعادیشده...!!!
.
+نهعادینشده...!!!
.
-چیکارکردیکهنشونبدیعادینشده...؟!
.
+حتماکهنبایدکاریکنیم...!
#قلبا ناراحتشدم...💔؛
.
-میشهوقتیکیکیامرغهممیپزی
یاوقتیمیریمسافرتی،جایی…؛
دیگهاستورینکنیو #قلبا احساسخوشحالیکنی…؟!
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
>•💔🌴•<
#شهادت
لازمنیستحتمابھدنبالشهادتباشیم،
عملبھوظیفھ،
اثراتوضعےاےدارد ڪھ
ممکناستمنجربھشهادتشود...:)🕊
#حاجحسینیکتا🌱
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
پایانآدمیزاد
نهازدستدادنرفیقاست
نهرفتنیار..
نهتنهایۍ..!
هیچڪدام!پایانآدمۍنیستــ
آدمۍآنهنگامتمام
مۍشودڪه↓
←| #خدافراموششڪند..! |
#الابذڪراللهتطمئنالقلوب
#وخدایۍڪهبهشدتڪافیست♥️🌿
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 حاضری لباس رفیقت رو بشوری؟!
#یک_دقیقه
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
چند بار بہ آقا محمد گفتم براے خودمون
کفن بخریم و ببریم حرم امام حسین براے
طواف، ولے ایشون هے طفره میرفت.بعد
چند بار که اصرار کردم ناراحت شد و گفت:
[ دوتا کفن میخواے ببرے پیش بے کفن؟! ]
#شهید_محمد_بلباسے
#شهیدانه :)🌷
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
#پروفایل اربعین🖤
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
4_5987873370622926245.mp3
4.3M
#پدرومادر های مسلمان اخرالزمان... 🍂
🌱در محضر #استاد عالی🎙
#پامنبری✨
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_سی_و_یکم🦋 <ادامه> ....در عملیات شکست حصر آبادان، علی آقا با #مین برخورد کرد و علاوه بر پا، ت
#قسمت_سی_و_دوم🦋
🔸فصل چهارم
زهرا چشمش از اشک خیس شد .
هنوز زمستان دلش به انتظار بهارانه است .
#گمنام ترین شقایق فصل را یکبار دیده بود .
یکبار طولانی .
به اندازه پلک بر هم زدنی .
زخمهای برادر ، زخم های او هم بود .
هرچند می گوید : من پنج سال از #علی_آقا کوچکتر بودم .
الان هم حدودا پنج سال سن دارم .
در خانه ای قدیمی به دنیا آمدیم که به اندازه همه دنیا جایی برای آرامش دلهای خسته داشت .
دست و بال پدرم تنگ بود .
مثل مادرم آنها رنگهای زیبای تار و پود را به هم می بافتند، تا چشمهایشان از خستگی کم سو شود، تا در بی پناهی دنیا استخوان تنشان زود تر خمیده شود، پیر شوند و فرزندانی را به گستره آسمان خدا و #اسلام تحویل بدهند ، که مایه آبروی امروز شان باشد .
روزهای سخت را ، آسان نمی شود گفت : که چه می کند!
اما همین روزهای سخت وقتی که کم رنگ میشوند ،خاطرات نخ نما شده سر برمی آورند و دل آدم برای با آنها بودن حریصانه می تپد .
امروز هم آرزو می کنم کاش دوران کودکی بود و علی آقا سر به سرم می گذاشت و اسباب
بازیهای مرا در کنجی قایم می کرد ... تا باز پا به زمین بکوبم و گریه کنم ، و مادرم بیاید و
وساطت کند ، تا دوباره آشتی کنیم ، و علی آقا پشیمان بشود، و از اینکه موهای مرا کشیده
، چشم به زمین بدوزد، و من تکه نانی بیات را با او تقسیم کنم .
و دوباره شبهای خنک کرمان بیاید و ستاره ها آسمان را لبریز کنند و ما هرکدام ستاره ای را نشان کنیم و بردا ریم ، و با آنها حرف بزنیم .
علی آقا ستاره های الغر را دوست داشت .
مثل خودش ستاره هایی که آرام سوسو می زدند و انگار تنها بودند .
ستاره ها بالاتر از همه بودند و می توانستند حرفهای ما را زود تر به #خدا برسانند .
من عروسک کوچکم را که گریه نمی کرد، ساکت می کردم و می گفتم، گریه نکن ، تا خدا حرفهای ما را بهتر بشنود .
علی آقا، اما ساکت بود و به ستاره الغرش چشم می دوخت .
بعد دستهایش را بالا می آورد و برای چشمهای پدر دعا می کرد که دیرترکم سو شوند، و دیگر مادر از درد کمر ناله نکند و سفره خانه مان پربرکت باشد و آب حوض از تمیزی بدرخشد، تا بشود #وضو گرفت.
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_سی_و_دوم🦋 🔸فصل چهارم زهرا چشمش از اشک خیس شد . هنوز زمستان دلش به انتظار بهارانه است . #گم
#قسمت_سی_و_سوم 🦋
من زبانم نمی چرخید و او مهربان می گفت :
« فقط بگو الله اکبر » تا زبانت بچرخد ...
از ته دل بگو! ، اگه از ته دل نگویی ، خدا زبانت رانمی چرخاند .
و من می گفتم : #الله_اکبر .
و دلم می خواست ستاره الغر او هم بعضی شبها مال من باشد .
فکر می کردم ستاره او خیلی چیزها می داند .
چون وقتی #نماز می خواند باهمه بچه ها ، و حتی بزرگترها فرق می کرد .
همه به او نگاه می کردند و او انگار با دنیا قهر کرده ، چنان در نماز غرق می شد که همه چیز را فراموش می کرد و من حسودیم می شد ...
بعضی وقتها فکر می کردم علی پاک تر از درخت انگور میان حیاط است .
مودار که انگور از آن آویزان بود، گاهی اوقات خاک می گرفت ، اما علی همیشه از تمیزی برق می زد .
مادرم می گفت او نورانیست .
و من دلم می خواست خانه مان برق داشت، تا می فهمیدم علی آقا
نورانیست یا برق...؟!
اما دروغ می گفتم ، اگر برق هم داشتیم ،باز علی آقا نورانی تر بود . چون نورش را #خدا می داد .
علی چقدر آقا بود و من نمی دانستم .
همیشه فکر می کردم او چقدر کم خوراک است،
چرا که سهم نان و پیاز خودش را به من می داد و می گفت : خدا گفته گرسنه باش تا پاداش خوبی به تو بدهم .
من هم پاداش می خواستم ،اما
نمی توانستم شبها گرسنه بخوابم .
شکمم که قارت و قورت می کرد، او می خندید و می گفت شیطان از پله های دلت بالا میرود.
من شیطان را دوست نداشتم و مادرم می گفت:« پوست نازک داخل پیاز را بکن تا شیطان پایش لیز بخورد و بیفتد .»
علی آقا می گفت : « کاش روزی بیاید که دیگر دستهای بابا ترک نخورد ، و فرشی که می بافد، روزی خودش روی ان بنشیند و با خیال راحت سیگار دود کند . »
بعد می دیدم که پشتش را می کرد به ما و می خوابید .
خودش می گفت من خوابیده ام . اما خواب نبود .
همیشه شبهای تابستان می دیدم که زیر نور مهتاب ، قطره اشکی گوشه چشمش افتاده و مژه هایش بهم می خورد .
می گفتم : علی آقا ، اگر زود تر از من بخوابی ستاره الغرت را برمی دارم ، و او که بغضی میان گلویش بود
می گفت: باشد ، نمی خوابم ، اما ستاره الغرم برای تو .
من هم که می دیدم او ناراحت است ، ستاره چاقم را به شرط بیداری،به او می بخشیدم .
و او بزرگ شد مثل من .
ستاره الغرش را به من بخشید و ستاره ای همیشگی پیدا کرد .
میگفت :« اسم ستاره ام حضرت فاطمه است .»
با اینکه با سخت ترین مشکلات زندگی درافتاده و روزگار از او پولاد آبدیده ای ساخته بود ،
قلبش ازمظلومیت دیگران به تلنگری به تپش درمی آمد .
اگر در بهترین لحظات زندگی اش ،
نامی از حضرت فاطمه (س) می بردی، سیلاب اشک از چشمهایش جاری می شد .
این بود که بی بی نظر خوبی به او داشت و صدای پر سوز و گدازی به او عنایت فرموده بود تا شرح
مظلومیتش را از زبان او بشنود .
روزی وارد اتاقش شدم . نشسته بود و با سوز و گدازی عجیب، روضه حضرت فاطمه (س)را می خواند و گریه می کرد .....
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿