.
#قسمت_هفتاد_و_نهم 🦋 <ادامه> در عملیات رمضان، تعداد شهدای ما زیاد بود؛ در عین حال، پیشروی خوبی نداش
#قسمت_هشتادم🦋
<ادامه>
آماده شدیم!
عده ای دیگر هم اعلام آمادگی کردند و به راه افتادیم.
به روستا که رسیدیم، بچه ها کمی مغرور شدند.
ما هنوز به روحیات همرزمان خودمان آشنایی کامل نداشتیم.
بنابراین، علی آقا و #ناصر_فولادی گفتند
زن و بچه های دشمن نباید کمترین آزاری ببینند.
و حالا سالها گذشته،
اما هنوز هم باید از علی آقا گفت؛
اما مانده ها مگه چقدر می توانند حرف بزنند؟!
من با خوابی که همان روزها دیدم، فهمیدم دیگر مانده ام؛
جریان هم از این قرار بود که ما از روزهای اول درگیری در کردستان،
هفت نفر بودیم که همه آنها به جز من به نحوی در عملیاتهای مختلف به فیض عظیم #شهادت رسیدند.
شبی خواب دیدم که با این عزیزان در کردستان هستیم و به ترتیب،
از تپههای منطقه بالا میرویم.
درست به ترتیب شهادت آنها؛
هر کدام که بالا می رفت، قدم هایش را طوری برمی داشت که من فکر می کردم می پرد.
مثل پرندهای که از تخته سنگی به تخته سنگی دیگر بپرد.
خیلی راحت بالا می رفتند.....
نفر یکی به آخر، علی آقا بود.
آخرین نفر هم من بودم.
در خواب احساس تنبلی می کردم.
کنار تخته سنگی نشستم.
علی آقا ایستاد و گفت:
« اکبر بیا. »
گفتم: «خسته ام. »
گفت: «اکبر بیا. »
گفتم:
«نمی توانم خیلی خسته ام.
دیگه کمر بالا آمدن ندارم. »
علی آقا دستش را دراز کرد و گفت:
«دست مرا بگیر!....»
گفتم: «تو برو، چه کار به من داری؟! من بعداً می آیم.»
ناگهان از خواب بیدار شدم و دیدم همسرم دارد گریه میکند.
پرسیدم: «چرا گریه می کنی؟ »
گفت: «تو خواب حرف میزدی و اسم بچه ها را می بردی.
میگفتی من نمی آیم.
علی آقا تو برو.....»
سه روز بعد از این خواب بود که شهدای عملیات والفجر سه را آوردند.
از یک طرف دعا می کردم که خوابم تعبیر نشود،
از طرف دیگر میدانستم که اینها سعادت را در آغوش گرفته اند.
#شهدا را بعد از تشییع جنازه،به مسجد امام بردند و یکی یکی روی منورشان را باز کردند.
چه حالی داشتم، خدا بهتر میداند....
همۂ جنازهها را نگاه کردم؛
اما علی آقا را ندیدم.
آماده شدیم به مزار شهدا برویم که جلوی در مسجد، علی آقا مهاجری را دیدم.
سلام و احوالپرسی که کردیم،
مرا بغل گرفت و گریه کرد.
گفتم: «چی شده؟! »
گفت: «خبر نداری؟....»
گفتم: «از چی؟!»
گریه اش شدید تر شد و گفت:
«علی آقا برنگشته؛ مانده تو معبر.
گمانم #شهید شده.....»
وقتی این خبر را به مادرش دادیم،
سیل اشک چشمانش را گرفت و گفت:
«علی آقا کی بود که برنگشته باشد؟»
من هم از خدا می خواهم ما را به حرمت این سردار اسلام ببخشد و بیامرزد.🤲
🌻•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_هشتادم🦋 <ادامه> آماده شدیم! عده ای دیگر هم اعلام آمادگی کردند و به راه افتادیم. به روستا ک
#قسمت_هشتاد_و_یکم🦋
"فصل نهم"
....دستش را روی چشمش فشار میدهد
و دردی را که حالا قطره اشکی
شده است و در پهنۂ صورتش ریخته پاک می کند.
فرصتی هست، تا او آرام شود.
حرفی نمی زنم.
خودش بهتر می داند از چه کسی باید بگوید.
و میگوید:
- من محمدرضا ایرانمنش هستم.
با علی آقا در کرمان آشنا شدم.
نمی دانم چه بگویم؟
فقط می توانم در یک کلمه بگویم او مرا به خودم شناساند و رسم و آئین و شرافت یک انسان مؤمن را به من یاد داد.
که ای کاش لایق و مستحقش باشم.
دقیقاً یادم نیست....
سال شصت، شصت و یک بود
که در عملیات والفجر مقدماتی مجدد ایشان را دیدم.
آن روزها شنیده بودم برادر
#سردار_حاج_قاسم_سلیمانی نظر خاصی به ایشان دارد.
چون وقتی به #جبهه آم، دست و پایش در عملیات های گذشته آسیب دیده بود.
نظر خاص #حاج_قاسم همین بود که
می دانست، اگر علی آقا دوباره به خط مقدم برگردد، حتماً #شهید میشود.
به همین خاطر او را به واحد مخابرات لشکر که آن موقع بنده مسئولش بودم،
معرفی کردند.
اینجا بود که وقتی اعمال و رفتار ایشان را می دیدم ، ساعتها به فکر فرو می رفتم.
با آمدن ایشان به واحد مخابرات، عاشقان اهلِ بیت دیگر رهایش نکردند.
روزی آقای مصطفی مؤذن
که آن زمان در ستاد لشکر بود،
با عجله وارد سنگر ما شد و پرسید:
«علیآقا کجاست؟! »
گفتم: «در سنگر اپراتوری.»
رنگ صورتش را که دیدم گفتم:
«اتفاقی افتاده، آقا مصطفی؟!»
دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:
« دلم گرفته.....دارم میترکم. »
فهمیدم برای چه آمده!.....
با هم رفتیم طرف سنگر مخابرات.
آقا مصطفی که انگار عجله داشت،
فوری پرید درون سنگر و از نظر ناپدید شد.
بیست دقیقه بعد که خواستیم وارد سنگر بشویم،
صدای روضۂ علی آقا و هق هق گریۂ
آقا مصطفی به گوش می رسید.
مرهمی بر دلِ دلسوختگان بود و کم کم به این واقعیت پی می بردم؛
چون سراغ علی آقا که میرفتی و تقاضای روضۂ میکردی،
به همان سادگی رفتار و کردارش شروع می کرد؛
بدون اینکه پیچ و تابی به کلمات بدهد یا اغراق کند؛
اما این صدا آنقدر نافذ بود که جلوی لرزیدن خودت را نمی توانستی بگیری.
دعای کمیل یا زیارت عاشورای او هم همین طور بود.
طوری می خواند که دیگر آدم
می سوخت و دل آدم از دنیا و
خوشی های ظاهری اش کنده می شد.
وقتی وسط خواندنش بغض می کرد،
می گفتیم:
"خدایا...دنیا دیگر بس است؛
#شهادت را نصیبمان کن."
🌻•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_هشتاد_و_سوم 🦋 مثل همه رزمندگان، کلنگ به دست می گرفت و با بچه ها همراه می شد . بعد از اینکه
#قسمت_هشتاد_و_چهارم 🦋
هم ما از آن قابلمه غذا خورده بودیم ، هم آنها .
همه این ها را به علی آقا گفتم ، توضیح داد هر وقت سر سفره مینشینی ، این زانوهایت را به بغل میگیری ؛ مثل بنده ای که جلوی مولایش نشسته ؟
گفتم :« بله .»
گفت : « پس #خدا بخاطر ادبت ، به سفره ات برکت میدهد .»
چه کسانی را دیدیم خدایا ، هنوز باورم نمیشود .
یک روز به برادر میر حسینی که خدا با آقا امام حسین محشورش کند ، گفتم :« ما نفهمیدیم که چطور شد که شما و #حاج_قاسم ، بعد از اینکه گفتید : از شرکت علی آقا در #عملیات جلوگیری کنید ، دوباره پشیمان شدید ؟!»
پاسخ داد :« شب بود و نیرو ها را به ستون یک ، به طرف خط می بردم که دیدم یک نفر عقب تر از همه دنبال ستون می آید .
گفتم :« آی برادر بسیجی ، کی هستی ؟! سریعتر ! »
همین طور که ستون حرکت میکرد، ایستادم تا ببینم کیست .
یکباره چشمم افتاد به علی آقا .
خدا می داند تا دیدمش ، زانوهایم سست شد و معذرت خواهی کردم .
وقتی دیدم با آن وضع مجروحیت آمده ، پشیمان شدم ، صورتش را بوسیدم و او همراه ما شد .
و آن شب علی اقا رفته بود تا به آرزوی خودش برسد .
روزی که خبر #شهادت علی آقا را شنیدم ، گفتم به منزل او بروم و درد دلی بکنم .
رفتم و در کنار مادرش که مرد عارف و بزرگی را تحویل داده بود ، نشستم .
نمیدانستم از کجا شروع کنم ؛ تسلیت بگویم یا تبریک ؟
علی آقا در زمان حیات خود همه حرف ها را به آخر رسانیده بود .
حرف زدن من ، صرفا برای حرف زدن بود ؛ وگرنه در نبود چنین بزرگواری چه میتوانستم بگویم ؟
از طرفی میدیدم که روحیه مادرش بهتر از من است .
بغض که گلویم را فشرد ، با ناباوری گفتم :« آخر چه کار کردی ؟
چه کار کردی که علی اقا اینقدر بلند مرتبه شد ؟»
ایشان خیلی آرام نگاهم کردند و ساده گفتند :« مزد علی آقا شهادت بود !
اگر #شهید نمیشد ، در حقش ظلم شده بود .»
دست خودم نبود ، بغضم ترکید .
و بنده حقیر و سراپا تقصیری مثل من ، وقتی علی آقا شهید شد تازه فهمیدم چه کسی از دست رفته است .
این بزرگوار یکبار هم نگفت :« من قبلا این کار را کرده ام ، آنجا بوده ام ، فلان کس را نجات داده ام ، یاور ضعیفان بوده ام و .... »
هر وقت او را میدیدی،
انگار طوق گناهی بزرگ را به گردن دارد ، سر به زیر می انداخت و خودش را کمترین میدانست .
یکبار نگفت که این کلیه من در زندان ساواک ناقص شده است .
رفیق ما پا نداشت ،دست نداشت ، بدن مطهرش پر از ترکش بود و ما بی خبر بودیم ؟!
چه نا رفیقی بودیم ما ..........
🌱 @khybariha
💠سردار شهید مهدی باکری:
🍃🌸تا وقتی دولتهایی مثل اسرائیل و آمریکا و فرانسه و انگلیس وجود دارند،
مُردن جز با #شهادت معنا ندارد."
👉 join 👇
🌱 @khybariha
.
#قسمت_هشتاد_و_ششم🦋 بعضی از اینها را پیدا کردم. و با خواهش و تمنا از آن ها خواستم نمازشان را تجدید
#قسمت_هشتاد_و_هفتم 🦋
برادری به نام «زندی» از کرمان آمد اهواز و ظرف بیست و چهار ساعتی که در #عملیات بودیم ، به شهادت رسید .
علی آقا همیشه می پرسید :« چرا یکی اینطوری است و دیگری باید این همه شب و روز در انتظار #شهادت باشد ؟»
خدا می داند ما او را #شهید زنده ای می دانستیم که باید بماند تا معلم و مربی و دستگیر دیگرانی چون خود شود .
هم اینک هستند کسانی که از شهد شیرین اندیشه او چشیده اند و بوی او را می دهند .
اما #خدا شاهد است بوی خودش تا دنیا باقیست در مشام همه بچه بسیجی ها باقی خواهد ماند .👌
یادم نمیرود روزی که قرار بود در عملیات شرکت کند ، گفتم :« علی آقا ، حالا که داری میروی ،اگر به توفیق شهادت رسیدی آن دنیا ما را هم فراموش نکن
خلاصه هوایمان را داشته باش .
بعد، از او شفاعت خواستیم؛ چون چهره ای که من میدیدم، برگشتنش محال بود .
در برابر، او هم توصیههایی کرد؛ اگر ما رفتیم و شهید شدیم، سعی کنید احکام اسلام در جامعه پیاده شود .
جوانها به عبادت ، و خانمها به حجاب روی بیاورند .
کاری کنید که #اسلام جایگاه واقعی خودش را در قلب همه مردم باز کند.»
عاقبت عملیات والفجر سه که شروع شد ، فهمیدم قرار است علی آقا با سِمَت بیسیمچی با یکی از گردان ها در عملیات شرکت کند .
رفتم دنبالش و ساعت پنج بعد از ظهر ، زمانی که بچّه ها برای عملیات آماده میشدند ، در #منطقه شیار گاوی پیدایش کردم .
دیدم تجهیزاتش را پوشیده و آماده است .
گفتم:«علی آقا، اگر من فرمانده تو هستم ، باید سریع به عقب برگردی.»
مظلومانه خندید و گفت :«آقا رضا، بحث فرماندهی نیست ، من الان عاشقم . اگر تا صبح هم بگویی، من رفتنی هستم .☺️»
خیلی با او کلنجار رفتم ؛ امّا دیدم نمی شود!
راست هم می گفت.
صحبت عشق و فرماندهی با هم جور در نمی آید .
در آخر گفت :« حالا اگر مرا دوست دارید ، اجازه بدهید .
چون خدا شاهد است، دست خودم نیست . من باید بروم ، و یکی دیگر مرا میکشاند.»
و وقتی خندیدم ، خوشحال شد و راه افتاد.
و رفت ، تا ما عمری بدویم و نتوانیم با کاروانش همپا شویم...
🌱 @khybariha
.
#قسمت_نود_و_چهارم 🦋 امّا بچّه ها او را به اصرار کنار کشیدند. در اوج خستگی بودم که دیدم علی آقا جلو
#قسمت_نود_و_پنجم 🦋
نمی دانم چند دور این کار را انجام داده بودند؛ اما در گفتگوها معلوم بود که حافظ #قرآن است.
بالاخره بعد از چند وقت انتظار، یک روز قبل از #عملیات، گردانها رسیدند به جایی که لشکر ما مستقر بود.
محل لشکر، سهل ترین گذرگاه عبور نیروهای منطقه محسوب می شد.
علی آقا که این موضوع را فهمید، خیلی خوشحال شد؛ چون تصور می کرد با این عملیّات همراه خواهد بود.
امّا وقتی گفتیم قرار است شما اینجا باشید و به وضع ارتباطات سر و سامانی بدهید،خیلی دلگیر شد. 😔
از هر فرصتی استفاده می کرد تا پیشقدم باشد.
توضیح و تفسیر موقعیّتِ عملیّات را که شنید قبول کرد بماند؛
امّا موقع حرکت گردانها دیدم که با آن پایِ مجروح و مصدوم به دنبال بچههایی که هرگز آنها را ندیده بود، می دود،دست در گردنشان می اندازد، پیشانیشان را می بوسد، حدیث #شهادت می گوید و مظلومانه با آنها وداع می کند؛ 😔
حالتی که ما به گریه افتادیم. 😭
موقع خداحافظی بغض گلویم را فشرده بود. می دانستم اگر دهان باز کند و چیزی بگوید، از خجالت آب می شوم. 😰
🌻•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_نود_و_ششم 🦋 "محمدرضا سخی" همرزم علی آقا بوده ؛ می گوید:« با او در کرمان آشنا شدم ،بعد از این
#قسمت_نود_و_هفتم 🦋
اکثر اوقات هم سرش پایین بود و انگار لب هایش را به هم دوخته اند.
امّا امان از لحظه ای که به حکم عقل و شرع و دین لب باز می کرد، کلمه به کلمه اش حساب شده و دقیق بود. 👌
بعد از #شهادت #اکبر_محمد_حسینی، برای مجلس ختم به منزلشان رفتیم. در این مجلس، علی آقا هم حضور داشت.
فرصتی پیش آمد تا آیاتِ قرآنی تلاوت کند. "سورهٔ یاسین"را خواند. بعد در بهت و حیرت همه شروع به تفسیر کرد. 😳
به حدّی تسلط داشت که همه مجذوب شدیم. آن جلسه برای من درس عبرتی شد تا فکر نکنم هر کس که کمتر حرف بزند، لابد کمتر هم بلد است.
و #خدا خودش بهتر می داند که او برای هر عملی انجام می داد حسابی باز کرده بود.
یکبار در یک بحث و گپ اعتقادی، حرف پیش می آمد و علی آقا چنین تعریف می کرد: « روزی می خواستم برای انجام بعضی از کارهای شخصی به اهواز بروم.
به بچهها هم گفتم من رفتم اهواز. آمدم کنار جاده ایستادم تا با ماشین های صلواتی یکراست به اهواز بروم؛
امّا یک ساعت از من ایستادن، همان و نیامدن حتی یک ماشین، همان.
با خود گفتم :خدایا چطور است که هر وقت می آمدم، اینجا پر از ماشین بود؛ امّا امروز هیچ ماشینی نیست. 🤔
ناگهان به ذهنم رسید زمانی که از سنگر بیرون آمدم، غافل از یاد خدا گفته بودم من رفتم اهواز، بی آنکه بگویم انشاءالله.
دوباره برگشتم سنگر و این بار به بچهها گفتم :من انشاءالله به اهواز می روم.
این دفعه.........
🌻•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_نود_و_هفتم 🦋 اکثر اوقات هم سرش پایین بود و انگار لب هایش را به هم دوخته اند. امّا امان از
#قسمت_نود_و_هشتم 🦋
این دفعه چند دقیقه سر جاده ایستادم که ماشینی ترمز کرد و راننده اش گفت: «بپر بالا اخوی» 😊
او بحث دنیا و آخرت را برای خودش حل کرده بود. احتیاج به پیچ و خم گفتاری و کرداری نداشت،هر چند پیدا کردن همین راه که به نظر ساده می رسد، چندان هم سهل نیست.
خوب یادم می آید که در ستاد منطقهٔ شش بودم که #علی_آقا_ماهانی و #مهدی_سخی آمدند و گفتند: «می خواهیم به #جبهه برویم.»
من با توجه به اینکه می دانستم علی آقا تمام بدنش پر از ترکش است و از ناحیهٔ فک مجروحیت دارد، گفتم : «کجا می خواهید بروید؟ چه کاری آنجا از دست شما بر می آید؟»
علی آقا با این وصف تقوا و شجاعتش شهرهٔ بچّهها بود، خیلی راحت جواب داد: «برای آدمی که می خواهد خدمت کند، راهی پیدا می شود؟! من و مهدی، هر کاری از دستمان بربیاید، انجام می دهیم.»
گفتم: «مثلاً چه کاری؟»
گفت: «آشپزخانه.» دیدم با اینها نمی شود طرف شد.
دیگر حالا همه می دانیم این #شهداء از آن #خدا بودند.
یک چند روزی آمدند، تا به ما بفهمانند، راه درست آن است، که آنها انتخاب کردند. 👌
احتیاج نیست که ما بگوئیم آنها چطور خواستند و چطور شد، بنده و همهٔ بچههای معتقد، می دانند آنها همانطور که دوست داشتند واصل شدند. 🕊
روزی در خیابان حضرت #امام کرمان داشتم می رفتم که برادر"اکبر شجره" را دیدم. حال و احوالی کردیم و به یاد بچّهها گریستیم. 😭
برادر "شجره"تعریف کرد: در منطقه که بودم، خواب دیدم #شهید_علی_ماهانی روی کاپوت ماشینی نشسته است.
رفتم جلو، احوالپرسی کردم و گفتم : «علی آقا، کجایی؟» حرفی نزد؛ فقط یک جمله گفت: «بگو "مهدی سخی" هم بیاید پیش من.»
یکهو از خواب پریدم و مهدی را که همسنگرم بود، از خواب بیدار کردم. گفتم: «آقا مهدی، چنین خوابی دیدم.»
آقا مهدی خونسرد جواب داد: «به نظرت آمده.»
چند وقت بعد، به فاصلهٔ خیلی کمی، مهدی هم در #عملیات والفجر چهار به #شهادت رسید. 🕊
اینها در دنیا پیوسته با هم بودند. رفتند تا در آخرت هم با هم باشند. 👌
🌨🌱•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_نود_و_هشتم 🦋 این دفعه چند دقیقه سر جاده ایستادم که ماشینی ترمز کرد و راننده اش گفت: «بپر بالا
#قسمت_نود_و_نهم 🦋
......دستمال را از روی صورتش بر می دارد. چشمانش از اشک سرخ شده است. نمی تواند به راحتی حرف بزند. 😭
لحظه ای بی گفتگو به او نگاه می کنم و برادر، "سید حسین موسوی" که دوست و همرزم علی آقا بوده، کمی آرام می شود؛
می گوید اولین آشنایی ما بر می گردد به سالهای قبل از #شهادت پسر عمه ام"ابوالفضل سنجری" ، در حقیقت عامل این سعادت عظمی، ابوالفضل بود.
اوایل ارتباط چندان گسترده نبود، یعنی در واقع قبلاً یک بار علی آقا را در زمان مجروحیتش در بیمارستان حاج آقا "مصطفی خمینی" تهران دیده بودم،
و مسلماً با روحیات و مقام والایش آشنا نبودم.
تا اینکه برادر"سعید یزدانی" را که برادر خانم من هم بود، برای مداوای مجروحیت، به بیمارستانی در مشهد انتقال دادند.
در راهروی بیمارستان، دنبال اتاق سعید می گشتم که دیدم یک نفر را روی تخت برانکارد می برند که حالش هم خیلی وخیم است.
نگاهش کردم، چهره اش به نظرم آشنا آمد. ناخودآگاه دستی به صورتش کشیدم.
چشمهایش را باز کرد. پرسیدم: «اسم شما چیه؟»
گفت: «علی»، گفتم: «علی چی؟»
گفت: «ماهانی!» از هوش رفت. دیگر سعید از یادم رفته بود. دنبال برانکارد، به اتاقی که در نظر گرفته بودند، رفتم و کمک کردم تا او را روی تخت بگذارند.
یک ساعت بعد که دوباره به هوش آمد، پرسید: «شما کی هستید؟»
گفتم: «من پسردایی #شهید_ابوالفضل_سنجری هستم.»
تا اسم او را شنید، شروع به گریه کرد.😭
بعد اشاره کرد که کیسهٔ همراهش را بدهم.
کیسه را دادم. از داخل کیسه، ساعت گِل آلود و بریدهٔ روزنامه ای را که عکس ابوالفضل در آن چاپ شده بود، بیرون آورد و نشان داد. دوباره گریه امانش را برید. 😭
حالا مطمئن شده بودم، که او همان #علی_آقا_ماهانی است. 👌
اتاق سعید را پیدا کردم. او را هم با درخواست از پرستارها، به اتاق سعید بردم. تا از هر دو نفر مواظبت کنم.
چند روز بعد......
🌨🌱•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_صد_و_ششم 🦋 می خواست خیالم راحت باشد وبرگردم ؛امّا من قبلاً وقت عملش را پرسیده بودم. روزی ب
#قسمت_صد_و_هفتم 🦋
از در بیرون نرفته بودند که خانمی با یک دسته گل بزرگ بسیار زیبا وارد شد .
شاخه ای به اکبر و شاخه دیگر به آن رزمنده داد در خواب هرچه به خودم فشار آوردم تا صورت آن رزمنده را ببینم ، موفق نشدم .
به خانم گفتم :« شما کی هستید ؟ این گل ها را چه کسی فرستاده ؟
گفت:« اینها را خانمم فرستاد . برای رزمندگان .هر رزمنده یک شاخه گل .»
فردا صبح شنیدم رادیو مارش حمله می زند .
چند روز بعد گفتند که علیرضا محمدحسینی ، برادر اکبرآقا شهید شده است .
در آخر هم که دیدیم خودش هم #شهید شد.
اما وقتی شنیدم تاچندساعت باور نمی کردم .
وضع و حالی داشتم که دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم .
همسایه ها ، این حقیر را به عنوان زنی صبور می شناسند .
من حتی در #شهادت ابوالفضل هم همان اندازه صبور بودم که برای دیگر شهیدان !
اما وقتی خبر شهادت علی آقا را شنیدم ، احساس کردم صدایی از گلویم خارج می شود که نمی توانم از آن جلوگیری کنم .
فقط یادم هست که همسایه ها آمدند و تعجب کردند.
دست خودم نبود .هر چه فریاد می کشیدم آرام نمیشدم .
تمام زندگی من ، بعد از ابوالفضل ، پر از خاطره های علی آقا بود .
به منزل آنها که رفتم اتاقی را به من نشان دادند که جز بوی عبادت و شبزندهداری ، چیزی نداشت.
مهر نمازی را دیدم که گفتن از خاک #جبهه درست کرده بود و بر آن سجده می کرده است.
اگر علی آقا گمنام به شهادت نرسیده بود ،خاک آرامگاهش را تربت می کردم .
خانم موسوی اشک را پاک می کند و برادر، یزدان پناه که از دوستان و همرزمان علی آقا است می گوید :« او مثل خونی بود که در رگ های ما جاریست . اگر می بینید ما الان نفسی چاق میکنیم به خاطر این است که او هنوز هست، که اگر نبود پس چرا ما باید زنده باشیم .
یادم هست آخرین بار که با علی آقا بودم ، در مزار شهدای کرمان بود .
هفته بعد آن هم ، او و برادر بزرگوارش قرار بود به جبهه بروند .
آن روز ، مثل همیشه از هر دری صحبت کردیم و در جریان مسائل قرار گرفتیم .
از نماز و روزه گرفته تا مسائل شخصی و تعبیر و تفسیر جریانات انقلاب .
از دیدگاه های اسلامی و عرفانی هم سخن گفت .
و چقدر شیرین و جذاب تحلیل می کرد آنچنان که از تاثیر کلام صادق شهرچی میگفت ، بر دل می نشست.
البته آن روز من یک ساعت بیشتر نمی توانستم آنجا بمانم و قرارم هم داشتم ؛ اما دو ساعت گذشته بود و همچنان مشتاق صحبتهای او بودم .
اعمال او همه درست بود .
#خدا با آقا امام حسین (ع) محشورش کند ، هنوزم دلمان از حرفهایش می لرزد.
شنیدم که وقتی علی اصغر در منطقه سومار از ناحیه فک مجروح شد ، برادر فولادی به بیمارستانی در تهران میرود تا از او عیادت کند.......
🌨🌱•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_صد_و_هفتم 🦋 از در بیرون نرفته بودند که خانمی با یک دسته گل بزرگ بسیار زیبا وارد شد . شاخه
#قسمت_صد_و_هشتم 🦋
علی آقا از اینکه در این #عملیات #شهید نشده ،اظهار ناراحتی می کند و می گوید :«سعادت نداشتیم .خوشا به حال محمود اخلاقی که این سعادت نصیبش شد.»
بعد گریه می کند و می گوید :«من می دانستم شهید نمی شوم .»
برادر فولادی تعجب می کند و می پرسد :«از کجا می دانستی ؟»
علی آقا می گوید:«خداوند آن چنان به بنده خودش نزدیک است که ذرات فکر او را هم می خواند .
ما وقتی برای عملیات به راه افتادیم ،کنار تپّه ای ،چشمه ای زلال دیدم.
وقتی به چشمه نگاه کردم،با خودم گفتم وقتی برگردم ،در این چشمه آب تنی می کنم.
خداوند هم به این حقیر فرصت داد تا آرزوی لذّات دنیا بر قلبم نماند و همان چشمه زلال ،سد فیض شهادتم بشود.
برادر خوشی از شنیدن این خاطره هق هق گریه اش بلند می شود و می گوید هر روز که می گذرد تازه می فهمیم او چه بود و چه کرد.
از نحوهُ آشنایی آنها که می پرسم می گوید :
بعد از عملیات رمضان ،در سنگر مشترک فرماندهی و مخابرات منطقه کوشک ،با او آشنا شدم .
همان لحظه اول که نگاهش کردم ،حالت غیر قابل توصیفی در سیمای او دیدم که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم .
بعداً هم از شکل نماز خواندن و راز و نیازش فهمیدم باید دارای درجات عالی ایمانی باشد .
در دو عملیات ،خدمت ایشان بودیم ؛امّا چون می دانستیم که وجودش به لحاظ آن درجه از معنویات ،برای جبهه لازم و مفید است، به هر ترفندی ،از جلو امدنش ممانعت می کردیم .
پر واضح بود #شهادت ایشان ،موجب خلاٌ عظیمی در روحیه بچه ها بود.
یکی از ترفندهای ما این بود که می گفتیم :«علی آقا،شما مسئول مخابرات تیپ هستید .
اجازه بدهید یکی از بچه های بیسیمچی همراه ما بیایند تا وقفه ای در کار مخابرات ایجاد نشود .»
چون فقط قصد خدمت داشت،قبول می کرد؛اما آثار دلخوری در چهره اش هویدا بود.با این حال،چیزی نمی گفت .
برادر حسن سراجیان مقدم به زانو می زند و می گوید :من اصلا زیر نظر این بزرگوار فهمیدم کجای خلقت قرار گرفتم .
یادم است زمانی که به جبهه اعزام شدم،شاید بیشتر از دوازده سال نداشتم .
روزی ،در سنگر اجتماعی که جلسه قرائت قرآن در آن برقرار بود .....
🌨🌱•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_صد_و_دهم 🦋 بعد با عشق و علاقه کار را یاد میداد، حرف ها و رمزها را می آموخت و یکباره در یک م
#قسمت_صد_و_یازدهم 🦋
نمیدانم چه بگویم ..!
فقط میتوانم به روح عالی مرتبه اش #صلوات بفرستم و بسنده کنم به چند مطلب؛
زبان قاصرم را به کام گیرم .
یادم میآید دهلران بودیم ، و تابستان خیلی گرمی بود.🌞
به همین خاطر، بچه ها برای خنکی به هر گوشه کناری می رفتند ؛ مخصوصا بعد از ظهرهایی که اوج گرما بود و مجبور بودیم به زیر درخت ها پناه ببریم یا تنی به آب بزنیم.
در همین روزها ، علی آقا داخل آسایشگاهی که مثل کوره گرم بود ، می نشست.
چند روز اول فکر میکردم کاری دارد .
بعد به خودم گفتم : چه کاری ارزش تحمل این همه گرما را دارد؟
یک روز که طبق معمول از آسایشگاه بیرون نیامد، رفتم بپرسم که چطور این گرما را تحمل می کنید؟!
واقعا این سوال برایم شده بود !
وارد آسایشگاه که شدم ، از تعجب نمیدانستم چه بگویم !!😳
دیدم روی یک دسته پتو که همیشه گوشه آسایشگاه بود، نشسته است و از پنجره به بیرون نگاه می کند.
در حالی که آفتاب از پشت شیشه به داخل و روی او می تابید .
سلام کردم و گفتم :«علی آقا ، همه بچهها دنبال جای خنک می گردند، اما شما روی این پتوهایی که خودشان گرمند، آن هم پشت شیشه نشستهاید؟!»
علی آقا اول سکوت کرد ؛ اما وقتی دید هنوز ایستاده ام، گفت :« اخوی ، به این جسم نباید خیلی زیاد رو بدهیم . اگر زیاد از حد به او توجه کنی، وبال گردنت میشود .»
وقتی این حرف را زد ، دلم خواست نزدش بمانم ؛ اما هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که از آن گرما گریختم.
ممکن است اگر من به جای ایشان بودم میگفتم فعلا دنبال جای خنکی بگردم تا ببینم خدا چه میخواهد .
پس چرا نرفت ؟!
چون علی آقا به راهی که میرفت شک نداشت.
معمولاً هم مرجعش قران بود . اگر قرآن را باز میکرد و به بشارت تلخ و شیرینی برمیخورد ، همان را پایه و اساس برنامه ریزی کارهای خودش قرار میداد.
روزی که به همراه بچهها عازم دهلران بودیم ، چهره علی آقا را خیلی متبسم و خوشحال دیدم.
هر وقت تبسم می کرد ، میدانستیم عمل خوبی انجام شده و یا قرار است انجام شود.
گفتیم :« علی آقا امروز خیلی خوشحال هستید. گفت :« استخاره کردم و قرآن جوابم را داده .☺️»
بعد آیه ای را نشان داد و گفت:« یک بار که قرار بود عملیاتی انجام شود ، استخاره کردم و این آیه امد که بشارت فتح و ظفر میدهد .
امروزهم استخاره کردم و همین آیه آمد .»
بعد با کلامی محکم به بچه ها قول داد که ما حتماً پیروز میشویم .✌️
بچه ها هم چون به او اعتقاد داشتند ؛ خیلی خوشحال شدند .
حالی پیدا کردند که انگار از میدان پیروزی می آیند.
استخاره علی آقا هم کار خودش را کرد .
چون بعداً همین طور شد که گفته بود .
حالا شما می فرمایید در مورد ایشان بیشتر توضیح بدهم.
والله نمی توانم. از عهده زبان من بر نمی آید .
فقط اجازه بدهید به عنوان هدیهای به آقا #امام_زمان و تبریک به داشتن چنین رهرویی ، صحنه #شهادت این بزرگوار را نقل کنم........
🌨🌱•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿