eitaa logo
334 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.
#قسمت_پنجاه_و_چهارم 🦋 ادامه..... همراه ده، پانزده نفر از بچّه‌ها ناهار می خوردیم که علی آقا رو به
🦋 ادامه..... حالا من هر چه میخواهم کمتر حرف بزنم، نمی شود! واقعاً بود و دری به . تمام صفحات تاریخ را ورق بزنید؛ اگر به جز تاریخ جنگهای ، چنین صحنه هایی را که ما داشتیم، پیدا کردید.👌 بچه‌ها، در دست داشتن انگشتری عقیق در وقت را موجب ثواب می دانستند. برادر آقا صادقی تعریف می کرد: روزی دیدم علی آقا کنار منبعِ آب مشغول وضو گرفتن است. یادم افتاد یک انگشتری عقیق، از مشهد مقدس برایش آورده ام. همین طور که مشغول وضو بود، انگشتری را تقدیم کردم. رنگ از رویش پرید، تعجب کردم! گفتم : « علی آقا، ناراحت شدید؟ سوغات مدفن آقا امام رضا را قبول نمی کنید؟!»🤔 وقتی حالش جا آمد، گفت : «درست همان وقت که شما انگشتری را پیش آوردید، چشم من به انگشتری بچّه ها افتاده و با خود گفته بودم، کاش من هم یک انگشتری عقیق داشتم تا از ثواب آن بی بهره نمی ماندم.» انگشتری را در دست گرفته بود و می گفت : « مرا ببخشد....» 😔 حالا بگرد و این بچه ها را پیدا کن...هستند؛ امّا باز هم مثل ماه که بعضی اوقات پشت ابرها گم می شود، از نظر پنهان شدند. اینها زمان خاصی برای ظهورشان هست، که امیدواریم خدا دعای آنها را شامل حال ما بکند. حالا می فهمم اگر نمی گذاشتند علی آقا به جلو برود، حق داشتند. درست در شب ، که معاون لشکر هم بود، با عجله آمد و گفت : « پیغام داده که نگذاریم علی آقا در عملیات باشد؛ چون حتما در این عملیات می شود.» گفتم : «این کار از دست من بر نمی آید.» علیرضا پیش از اینکه نزد من بیاید مسأله را با مسئول مخابرات در میان گذاشته و او حرف را انتقال داده بود. کمی بعد...... •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_پنجاه_و_پنجم 🦋 ادامه..... حالا من هر چه میخواهم کمتر حرف بزنم، نمی شود! واقعاً #جبهه بود و د
🦋 ادامه..... کمی بعد، علی آقا آمد و گفت: «حالا دیگر بچّه‌ها را می فرستی که جلوی را بگیرند؟ آخر ما کی هستیم؟ مگر خونمان رنگین تر از بچه‌های دیگر است؟» 😥 گفت و گفت و من تنها توانستم پشت سر هم بگویم :چشم، زبانم قفل شده بود. خلاصه راه افتادیم. نزدیک غروب، صف جماعت در کنار رودخانه شکل گرفت. اول فکر کردیم چون نماز شکسته است، زود تمام می شود؛ چون شبهای ، بچه‌ها سعی می کردند به محض غروب آفتاب حرکت کنند تا در نقطهٔ رهایی یا موضع انتظار جا گیر بشوند. ایستادیم به نماز. صف ها به هم فشرده بود و حدود دویست نفر از بچّه‌های گردان، نماز مغرب را شروع کردند. چه نمازی بود!👌 بیش از ربع ساعت طول کشید تا حاج آقا و بچه‌ها توانستند از رکوع بالا بیایند. هوا، هوای وصال بود. 🕊 به سجده رفتیم. تنها می داند بر قلب ما چه گذشت. کاش فیلمی از آن نماز تهیه می شد. نماز مغرب در آن شور و حال به یادماندنی تمام شد. حاج آقا گر چه خودش هم نمی توانست، به گریه و زاری التماس کرد که چون عازم هستیم، به شکلی از سجده بلند شویم. او می دانست رفتن به رکوع یا سجده همان... و بیتابی دل بچه‌ها هم همان! نماز عشا شروع شد. در صف ما علی آقا و برادرش و بیسیمچی ها بودند. به سجده که رفتیم، بوی عطر به مشامم خورد. نماز عشا هم در همان حال نماز مغرب تمام شد. بعد بچه‌ها دعا خواندند و آرزوی کردند. 🤲 خوب که نگاه کردم، دیدم در این جمع عاشقانه، همه هستند، معلم، دانشجو، محصل و...... چقدر با صفا! 👌 در همین حال دیدم....... •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_پنجاه_و_هفتم🦋 ادامه...... در همین حال دیدم علی آقا اشاره می کند. جلو رفتم و گفتم: «بفرمائید
🦋 ادامه...... همین که رفت، رمز شروع را گفتند. انتظارم شروع شده. هر چه می گذشت، بیشتر نگران می شدم. در آن حال بحرانی گفتم: « یا "فاطمهٔ زهرا"، سه روز نذر امانت تو، علی آقا را برسان.» هنوز این واگویه های ذهنی تمام نشده بود که دیدم علی آقا کنارم ایستاده است. بدون سؤالی گفت: «در خدمتم حمید آقا.» در همین حال، ده - پانزده نفر از بچّه‌های آموزش دیده، خودشان را به سیمهای خاردار رسانده و از روی آن به سمت دشمن پریده بودند. یادم است برادر یار رضوی، با یک جَست پرید آن طرف سیم خاردار. در همان حال هم ،تیراندازی کرد و دو نفر عراقی را زد؛ اما در شکاف کانال عراقی ها افتاد. چند ثانیه بعد، یک عراقی از سنگری بیرون آمد و یار رضوی را با رگبار گلوله به رساند. هیچ فرصتی نبود. از زمین و آسمان، آتش و گلوله می بارید. 💥 همراه علی آقا و بچه‌های دیگر، با پوتین به زیر مینها می زدیم و کنار می انداختیم. عراقی ها، مینها را از ترس عملیات بچه‌ها، همین جور کنار هم چیده بودند روی خاک. ما هم می دانستیم اگر این کار را نکنیم، با فشارهای هجومی که بچه‌ها می آوردند، شهادت اکثرشان حتمی است. با اینکه در حین ضربه های ما، ترکشهای زیادی به دست و پایمان می خورد، امّا از بس گرم درگیری بودیم، متوجه نمی شدیم. 😥 فقط می زدیم و جلو می رفتیم که ناگهان....... •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_هشتاد_و_سوم 🦋 مثل همه رزمندگان، کلنگ به دست می گرفت و با بچه ها همراه می شد . بعد از اینکه
🦋 هم ما از آن قابلمه غذا خورده بودیم ، هم آنها . همه این ها را به علی آقا گفتم ، توضیح داد هر وقت سر سفره مینشینی ، این زانوهایت را به بغل میگیری ؛ مثل بنده ای که جلوی مولایش نشسته ؟ گفتم :« بله .» گفت : « پس بخاطر ادبت ، به سفره ات برکت میدهد .» چه کسانی را دیدیم خدایا ، هنوز باورم نمیشود . یک روز به برادر میر حسینی که خدا با آقا امام حسین محشورش کند ، گفتم :« ما نفهمیدیم که چطور شد که شما و ، بعد از اینکه گفتید : از شرکت علی آقا در جلوگیری کنید ، دوباره پشیمان شدید ؟!» پاسخ داد :« شب بود و نیرو ها را به ستون یک ، به طرف خط می بردم که دیدم یک نفر عقب تر از همه دنبال ستون می آید . گفتم :« آی برادر بسیجی ، کی هستی ؟! سریعتر ! » همین طور که ستون حرکت میکرد، ایستادم تا ببینم کیست . یکباره چشمم افتاد به علی آقا . خدا می داند تا دیدمش ، زانوهایم سست شد و معذرت خواهی کردم . وقتی دیدم با آن وضع مجروحیت آمده ، پشیمان شدم ، صورتش را بوسیدم و او همراه ما شد . و آن شب علی اقا رفته بود تا به آرزوی خودش برسد . روزی که خبر علی آقا را شنیدم ، گفتم به منزل او بروم و درد دلی بکنم . رفتم و در کنار مادرش که مرد عارف و بزرگی را تحویل داده بود ، نشستم . نمیدانستم از کجا شروع کنم ؛ تسلیت بگویم یا تبریک ؟ علی آقا در زمان حیات خود همه حرف ها را به آخر رسانیده بود . حرف زدن من ، صرفا برای حرف زدن بود ؛ وگرنه در نبود چنین بزرگواری چه میتوانستم بگویم ؟ از طرفی میدیدم که روحیه مادرش بهتر از من است . بغض که گلویم را فشرد ، با ناباوری گفتم :« آخر چه کار کردی ؟ چه کار کردی که علی اقا اینقدر بلند مرتبه شد ؟» ایشان خیلی آرام نگاهم کردند و ساده گفتند :« مزد علی آقا شهادت بود ! اگر نمیشد ، در حقش ظلم شده بود .» دست خودم نبود ، بغضم ترکید . و بنده حقیر و سراپا تقصیری مثل من ، وقتی علی آقا شهید شد تازه فهمیدم چه کسی از دست رفته است . این بزرگوار یکبار هم نگفت :« من قبلا این کار را کرده ام ، آنجا بوده ام ، فلان کس را نجات داده ام ، یاور ضعیفان بوده ام و .... » هر وقت او را میدیدی، انگار طوق گناهی بزرگ را به گردن دارد ، سر به زیر می انداخت و خودش را کمترین میدانست . یکبار نگفت که این کلیه من در زندان ساواک ناقص شده است . رفیق ما پا نداشت ،دست نداشت ، بدن مطهرش پر از ترکش بود و ما بی خبر بودیم ؟! چه نا رفیقی بودیم ما .......... 🌱 @khybariha
.
#قسمت_هشتاد_و_ششم🦋 بعضی از اینها را پیدا کردم. و با خواهش و تمنا از آن ها خواستم نمازشان را تجدید
🦋 برادری به نام «زندی» از کرمان آمد اهواز و ظرف بیست و چهار ساعتی که در بودیم ، به شهادت رسید . علی آقا همیشه می پرسید :« چرا یکی اینطوری است و دیگری باید این همه شب و روز در انتظار باشد ؟» خدا می داند ما او را زنده ای می دانستیم که باید بماند تا معلم و مربی و دستگیر دیگرانی چون خود شود . هم اینک هستند کسانی که از شهد شیرین اندیشه او چشیده اند و بوی او را می دهند . اما شاهد است بوی خودش تا دنیا باقیست در مشام همه بچه بسیجی ها باقی خواهد ماند .👌 یادم نمیرود روزی که قرار بود در عملیات شرکت کند ، گفتم :« علی آقا ، حالا که داری میروی ،اگر به توفیق شهادت رسیدی آن دنیا ما را هم فراموش نکن خلاصه هوایمان را داشته باش . بعد، از او شفاعت خواستیم؛ چون چهره ای که من میدیدم، برگشتنش محال بود . در برابر، او هم توصیه‌هایی کرد؛ اگر ما رفتیم و شهید شدیم، سعی کنید احکام اسلام در جامعه پیاده شود . جوان‌ها به عبادت ، و خانم‌ها به حجاب روی بیاورند . کاری کنید که جایگاه واقعی خودش را در قلب همه مردم باز کند.» عاقبت عملیات والفجر سه که شروع شد ، فهمیدم قرار است علی آقا با سِمَت بیسیمچی با یکی از گردان ها در عملیات شرکت کند . رفتم دنبالش و ساعت پنج بعد از ظهر ، زمانی که بچّه ها برای عملیات آماده می‌شدند ، در شیار گاوی پیدایش کردم . دیدم تجهیزاتش را پوشیده و آماده است . گفتم:«علی آقا، اگر من فرمانده تو هستم ، باید سریع به عقب برگردی.» مظلومانه خندید و گفت :«آقا رضا، بحث فرماندهی نیست ، من الان عاشقم . اگر تا صبح هم بگویی، من رفتنی هستم .☺️» خیلی با او کلنجار رفتم ؛ امّا دیدم نمی شود! راست هم می گفت. صحبت عشق و فرماندهی با هم جور در نمی آید . در آخر گفت :« حالا اگر مرا دوست دارید ، اجازه بدهید . چون خدا شاهد است، دست خودم نیست . من باید بروم ، و یکی دیگر مرا میکشاند.» و وقتی خندیدم ، خوشحال شد و راه افتاد. و رفت ، تا ما عمری بدویم و نتوانیم با کاروانش همپا شویم... 🌱 @khybariha
.
#قسمت_هشتاد_و_نهم 🦋 پس از چند روزی که انگشتم آبسه کرده بود و به آن اهمیّتی نمی دادم، نیمه شبی درد
🦋 روزی گفتم : «علی آقا، این دفعه دیگر نوبت من است و نمی گذارم شما زحمت بکشید.» این بار هم ضمن انجام کار، با حالتی دلنشین گفت : «هول نشو برادر. اگر من این کارها را انجام ندهم، پس چه کار کنم؟ من کار دیگری بلد نیستم.» این بزرگواری در همهٔ شئونات زندگی اش به چشم می خورد و باعث می شد تا هر کس به او می رسد، نتواند از او دل بکند. و این از جاذبه های معنوی علی آقا بود که وقتی مدتی در جایی می ماند و دیگران شناختی از او پیدا می کردند، مثل پروانه به دورش حلقه می زدند و بعد، حرف و سؤال و جواب بود که ردّ و بدل می شد. وقتی من این صحنه ها رو می دیدم، دلم می گرفت؛ چون فکر می کردم او باید بیشتر با من که رفیقِ سنگر او هستم، باشد. 😔 روزی دیدم آقای مؤذّن زاده و علی آقا روی دو تخته سنگ نشسته اند و آهسته حرف می زنند. خیلی دلم می خواست بدانم چه می گویند. تصور من این بود که دارد سفارش "علیرضا حسنی"، جوان ریز نقشِ تازه ملحق شدهِ به ما را، می کند؛ غافل از اینکه "آقای مؤذن زاده "آمده بود تا از محضر علی آقا کسب فیض بکند! صحبت این دو که تمام شد، "مهدی سخی" که از بچّه های اطلاعات بود، پیدایش شد. مهدی به لحاظ نوع مسئولیت و خصوصیات فردی، با همه کس نمی توانست مأنوس باشد. امّا چنان دلبستهٔ علی آقا بود که به قولی، بدون وضو اسم او را نمی آورد. نیم ساعتی هم اینها با هم اختلاط کردند. دیدم انگار علی آقا ما را تنها گذاشته و اگر اینطوری پیش برود، فاتحهٔ من خوانده است. آماده شدم بروم به ایشان بگویم....... 🌻•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_نود_و_چهارم 🦋 امّا بچّه ها او را به اصرار کنار کشیدند. در اوج خستگی بودم که دیدم علی آقا جلو
🦋 نمی دانم چند دور این کار را انجام داده بودند؛ اما در گفتگوها معلوم بود که حافظ است. بالاخره بعد از چند وقت انتظار، یک روز قبل از ، گردانها رسیدند به جایی که لشکر ما مستقر بود. محل لشکر، سهل ترین گذرگاه عبور نیروهای منطقه محسوب می شد. علی آقا که این موضوع را فهمید، خیلی خوشحال شد؛ چون تصور می کرد با این عملیّات همراه خواهد بود. امّا وقتی گفتیم قرار است شما اینجا باشید و به وضع ارتباطات سر و سامانی بدهید،خیلی دلگیر شد. 😔 از هر فرصتی استفاده می کرد تا پیش‌قدم باشد. توضیح و تفسیر موقعیّت‌ِ عملیّات را که شنید قبول کرد بماند؛ امّا موقع حرکت گردانها دیدم که با آن پایِ مجروح و مصدوم به دنبال بچه‌هایی که هرگز آنها را ندیده بود، می دود،دست در گردنشان می اندازد، پیشانیشان را می بوسد، حدیث می گوید و مظلومانه با آنها وداع می کند؛ 😔 حالتی که ما به گریه افتادیم. 😭 موقع خداحافظی بغض گلویم را فشرده بود. می دانستم اگر دهان باز کند و چیزی بگوید، از خجالت آب می شوم. 😰 🌻•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_نود_و_هفتم 🦋 اکثر اوقات هم سرش پایین بود و انگار لب هایش را به هم دوخته اند. امّا امان از
🦋 این دفعه چند دقیقه سر جاده ایستادم که ماشینی ترمز کرد و راننده اش گفت: «بپر بالا اخوی» 😊 او بحث دنیا و آخرت را برای خودش حل کرده بود. احتیاج به پیچ و خم گفتاری و کرداری نداشت،هر چند پیدا کردن همین راه که به نظر ساده می رسد، چندان هم سهل نیست. خوب یادم می آید که در ستاد منطقهٔ شش بودم که و آمدند و گفتند: «می خواهیم به برویم.» من با توجه به اینکه می دانستم علی آقا تمام بدنش پر از ترکش است و از ناحیهٔ فک مجروحیت دارد، گفتم : «کجا می خواهید بروید؟ چه کاری آنجا از دست شما بر می آید؟» علی آقا با این وصف تقوا و شجاعتش شهرهٔ بچّه‌ها بود، خیلی راحت جواب داد: «برای آدمی که می خواهد خدمت کند، راهی پیدا می شود؟! من و مهدی، هر کاری از دستمان بربیاید، انجام می دهیم.» گفتم: «مثلاً چه کاری؟» گفت: «آشپزخانه.» دیدم با اینها نمی شود طرف شد. دیگر حالا همه می دانیم این از آن بودند. یک چند روزی آمدند، تا به ما بفهمانند، راه درست آن است، که آنها انتخاب کردند. 👌 احتیاج نیست که ما بگوئیم آنها چطور خواستند و چطور شد، بنده و همهٔ بچه‌های معتقد، می دانند آنها همانطور که دوست داشتند واصل شدند. 🕊 روزی در خیابان حضرت کرمان داشتم می رفتم که برادر"اکبر شجره" را دیدم. حال و احوالی کردیم و به یاد بچّه‌ها گریستیم. 😭 برادر "شجره"تعریف کرد: در منطقه که بودم، خواب دیدم روی کاپوت ماشینی نشسته است. رفتم جلو، احوالپرسی کردم و گفتم : «علی آقا، کجایی؟» حرفی نزد؛ فقط یک جمله گفت: «بگو "مهدی سخی" هم بیاید پیش من.» یکهو از خواب پریدم و مهدی را که همسنگرم بود، از خواب بیدار کردم. گفتم: «آقا مهدی، چنین خوابی دیدم.» آقا مهدی خونسرد جواب داد: «به نظرت آمده.» چند وقت بعد، به فاصلهٔ خیلی کمی، مهدی هم در والفجر چهار به رسید. 🕊 اینها در دنیا پیوسته با هم بودند. رفتند تا در آخرت هم با هم باشند. 👌 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_صد_و_سوم🦋 <ادامه> وقتی دیدمش، از خودم خجالت کشیدم. لشکر، اجازه روزه‌داری نداده بود؛ چون کس
🦋 خانم خدیجه موسوی مادر " " است. میگوید :« اولین بار که برای ملاقات پسرم ، ابوالفضل سنجری ، بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران رفتم، با علی آقا آشنا شدم . که در منطقه سومار، تیر به فکش خورده و به سختی مجروح بود . همراه آن روز علی آقا ، علی اکبر حسینی بود که به او گفتم :« شما اگر می خواهید، بروید. من اینجا می مانم و از اینها مواظبت می کنم .» آنها رفتند. من واقعاً نمی دانستم علی آقا اینقدر مومن است. این را رزمندگانی که برای ملاقات به آنجا می آمدند، به من گفتند . خودم هم می دیدم که فقط قرآن می‌خواند و اصلاً به جای دیگر توجه ندارد . بعد از اینکه حالش مساعد شد ، از بیمارستان رفت؛ اما باز هم مجروح شد. این دفعه چون آشنایی قبلی با او نداشتم و می دانست که من مادر ابوالفضل هستم ، بیشتر صحبت می کرد . من در آن بیمارستان ، کسی را ندیدم که علی آقا را بشناسد و یک ساعت در موردش حرف نزند . یادم می آید خانمی که فرزندش ، هم اتاقی علی آقا بود، می گفت :« این جوان ، شب تا صبح ، عبادت و می کند . من نمی‌دانم این چطور تا حالا نشده ؟» میداند همه کسانی که به رفتند ، ایده و عقیده ای داشتند. به کسی بالاتر از هر کس دیگر اعتقاد داشتند. یادم می‌آید در بیمارستانی که علی‌آقا بستری بود، پسر کوچکی را به اتاق او آورده بودند که روی مین رفته بود . البته نمی دانستم چطوری ! علی آقا هر وقت صدای آه و ناله این پسربچه را میشنید ، اشک از چشم هایش جاری می شد و می گفت:« کاشکی تمام ترکش های مین به جان من می رفت .» گفتم :« شما که خودت مجروح هستی!» می گفت :« نه ،تن این بچه ، کوچک و نحیف است. نباید الان تنش از ترکش پر باشد .» میگفتم :« خب علی آقا جنگ است دیگر ، ان شاء الله تمام میشود.» بغض در گلویش می‌پیچید و می گفت:« ما که برای جنگ نمی جنگیم!» بعد آیه ای را خواند که تقریباً معنیش این بود که چرا شما کمک نمی کنید به کسانی که زن ها و بچه هایشان از شهر رانده شده‌اند. چه حال عجیبی داشت این مظلوم ! می گفت:« ما برای آزاد کردن انسان ، برای رهایی ملت مظلوم عراق ، و تکلیفی که خدا به دوش ما گذاشته است ، به جبهه رفته ایم . اگر رزمندگان ما تنها بر اساس همین آیه هم بجنگند ، برای خدا جنگیده اند . و خوشا به حال کسی که برای او پاره پاره شود .» حالا چه روزهای سختی را گذراند ،خدا میداند، من که ندیدم شکوه و شکایتی بکند ، چون هر وقت می دیدمش چهره‌اش متبسم بود ‌‌. از بیمارستان شهید مصطفی خمینی که مرخص شد، گفت : «مادر ،من چند روزی می خواهم در منزل شما باشم .» ندانستم چرا ؟؟؟ آخر هر مادری دلش می‌خواهد در چنین مواقعی ، فرزندش پیش خودش باشد . گفتم :« افتخار من است مادر.» 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_صد_و_پنجم🦋 بعدا فهمیدم از اینکه کسی بداند او در چه حال و وضعی است ناراحت می شود حتی نمی خواس
🦋 می خواست خیالم راحت باشد وبرگردم ؛امّا من قبلاً وقت عملش را پرسیده بودم. روزی برای انجام کاری به منزل یکی از اقوام رفتم.وقتی برگشتم، سرپرستار، جلوی مرا گرفت وگفت:«علی آقا مرخص شده اند.» خیلی غصه خوردم . چشمهایم پر از اشک شد و گفتم :«قرار بود عمل بشوند...»😭 سرپرستار که حال مرا دید، گفت:«مادرجان...علی آقا اینجا هستند. به خاطر اینکه مزاحم شما نشوند،گفتند بگوییم مرخص شده اند. امروز قرار است عمل بشوند.» تا ساعت هفت شب تحت عمل جراحی بود. وقتی او را بیرون آوردند و در اتاق خودش روی تخت گذاشتند، دیدم در همان حالت بیهوشی، می گوید: «یا فاطمة...یا فاطمة...» بچه ها مواظب باشید، تانکها آمدند،بخوابید زمین. دکتر وپرستار و آقایانی دیگر در اتاق جمع شده بودند ‌و باهم گریه می کردند . ای خدای بزرگ تو سعادتی را نصیب من کردی که تا عمر دارم شکر گزارت خواهم بود.🙏 بودن و دیدن چنین بزرگانی افتخار اول و آخر زندگی من است .چون فهمیدم مؤمن به چه کسی می گویند. 👌 ما همه دیدیم هر مریض یا مجروحی، بعد از اینکه به هوش می آید، چشمش به دنبال آشنایی می گردد تا نگاه مهربان او موجب تسکین دردش بشود. بعد از مجروحیت علی آقا و عملی که روی او انجام شد، وقتی به هوش آمد، دعایی را زیر لب زمزمه کرد و گفت: «مادر...شما آن دعایی را که در خواب می شود با رفتگان ملاقات کرد، دارید؟» گفتم :«حالت خوب است پسرم؟! درد نداری؟» گفت: «یادتان باشد که برایم بیاورید.» من نگران او بودم و او اصلاً در این دنیا نبود.چاره ای نداشتم. فردا که به ملاقاتش رفتم، کتاب مفاتیح را هم برایش بردم . سه روز بعد که دوباره به سراغش رفتم، دیدم خیلی خوشحال است.☺️ گفت: «دیشب، خواب اکبر و ابوالفضل و بچه های دیگر را دیدم و با آنها حرف زدم.» چیزهایی هم خواسته یا پرسیده بود. آن روزها تازه اکبر و ابوالفضل شده بودند و من دلم به علی اقا خوش بود. چند روز بعد از او پرسیدم وقتی دعای خواب دیدن را خواندی، چی خواب دیدی؟ گفت: «شب اول خواب دیدم،"اکبرمحمد حسینی" و"ابوالفضل سنجری" دارند صف بچه های را مرتب می کنند، تا بعد از نماز با آنها وارد بشوند.» پرسیدم :«شما کجا هستید؟! اینجا چه کار می کنید ؟» گفتند: «هیچی، آمده ایم بچه ها را ببریم عملیات.»گریه کردم ‌و گفتم: «پس چرا شما را در منطقه نمی بینم؟»😰 اکبر گفت: «ما همیشه با شما هستیم. هیچ وقت از شما جدا نمی شویم.» بعد از تعریف این خوابی که دیده بود، خیلی گریه کرد.😭 یک بار هم خودم خواب دیدم که اکبر، به همراه رزمنده ای دیگر که نمی شناختم، به منزل ما آمد؛اما خیلی عجله داشتند که برگردند. گفتم: «حداقل چند روزی پیش من باشید.» اکبر گفت: «نه...باید برویم.» 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_صد_و_هفتم 🦋 از در بیرون نرفته بودند که خانمی با یک دسته گل بزرگ بسیار زیبا وارد شد . شاخه
🦋 علی آقا از اینکه در این نشده ،اظهار ناراحتی می کند و می گوید :«سعادت نداشتیم .خوشا به حال محمود اخلاقی که این سعادت نصیبش شد.» بعد گریه می کند و می گوید :«من می دانستم شهید نمی شوم .» برادر فولادی تعجب می کند و می پرسد :«از کجا می دانستی ؟» علی آقا می گوید:«خداوند آن چنان به بنده خودش نزدیک است که ذرات فکر او را هم می خواند . ما وقتی برای عملیات به راه افتادیم ،کنار تپّه ای ،چشمه ای زلال دیدم. وقتی به چشمه نگاه کردم،با خودم گفتم وقتی برگردم ،در این چشمه آب تنی می کنم. خداوند هم به این حقیر فرصت داد تا آرزوی لذّات دنیا بر قلبم نماند و همان چشمه زلال ،سد فیض شهادتم بشود. برادر خوشی از شنیدن این خاطره هق هق گریه اش بلند می شود و می گوید هر روز که می گذرد تازه می فهمیم او چه بود و چه کرد. از نحوهُ آشنایی آنها که می پرسم می گوید : بعد از عملیات رمضان ،در سنگر مشترک فرماندهی و مخابرات منطقه کوشک ،با او آشنا شدم . همان لحظه اول که نگاهش کردم ،حالت غیر قابل توصیفی در سیمای او دیدم که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم . بعداً هم از شکل نماز خواندن و راز و نیازش فهمیدم باید دارای درجات عالی ایمانی باشد . در دو عملیات ،خدمت ایشان بودیم ؛امّا چون می دانستیم که وجودش به لحاظ آن درجه از معنویات ،برای جبهه لازم و مفید است، به هر ترفندی ،از جلو امدنش ممانعت می کردیم . پر واضح بود ایشان ،موجب خلاٌ عظیمی در روحیه بچه ها بود. یکی از ترفندهای ما این بود که می گفتیم :«علی آقا،شما مسئول مخابرات تیپ هستید . اجازه بدهید یکی از بچه های بیسیمچی همراه ما بیایند تا وقفه ای در کار مخابرات ایجاد نشود .» چون فقط قصد خدمت داشت،قبول می کرد؛اما آثار دلخوری در چهره اش هویدا بود.با این حال،چیزی نمی گفت . برادر حسن سراجیان مقدم به زانو می زند و می گوید :من اصلا زیر نظر این بزرگوار فهمیدم کجای خلقت قرار گرفتم . یادم است زمانی که به جبهه اعزام شدم،شاید بیشتر از دوازده سال نداشتم . روزی ،در سنگر اجتماعی که جلسه قرائت قرآن در آن برقرار بود ..... 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_صد_و_یازدهم 🦋 نمی‌دانم چه بگویم ..! فقط می‌توانم به روح عالی مرتبه اش #صلوات بفرستم و بسنده
🦋 گرما گرم والفجر سه بود که فرمانده گروهان، آقای مهاجرانی و یک جمع ده -پانزده نفری از بچه های مخلص بسیج و سپاه به شدت مجروح و شهید شدند. به توصیه آقای مهاجرانی، برای و آوردن کمک به راه افتادم. بعد از ساعتی، به یک کانال ارتباطی رسیدم و صدایی شنیدم. جلوتر رفتم، دیدم برادر خلیلی است. گفتم:« چی شده؟» گفت:«تیر خورده ام.» از کانال پایین رفتم، زیر بغلش را گرفتم و با کمک بچه ها او را به بالای کانال فرستادم. ظاهراً در آن وضعیت، همراه بچه های امدادگر زیر آتش قرار گرفته بودند. جلوتر که رفتم، در زیر آن آتشی که می بارید، شنیدم که یک نفر با صدای بلند دعا می خواند. علی آقا بود. کنارش رفتم و گفتم :«چرا با بچه های امدادگر نرفتی؟» گفت :« خلیلی، وضعش خیلی بدتر از من است.» دوباره نگاه کردم پوتینش متلاشی شده بود و من فقط مچ پایی را می دیدم که به پوستی آویزان است. از ناحیه مچ به بالا هم رگهای سوخته بیرون زده بود . اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم: «خلیلی آن پایین است. هنوز امداد گرها نتوانسته اند او را به عقب ببرند.» سپس بدن مظلوم و لاغر او را از جا بلند کردم. همان دم، احمد امینی هم رسید. سراپا خون آلود بود. فهمیدم ترکش خورده است؛اما می گفت زخم من مهم نیست؛ اذیت نمی کند. با کمک امینی، علی اقا رو کول کردیم و طرف جایی که برادر خلیلی افتاده بود، بردیم. نمی دانستیم چه کار کنیم؟ امداد گرها کم بودند. چند نفر از آنها زخمی شده و تنها سه نفر باقی مانده بودند. علی آقا به محض دیدن خلیلی اشک در چشمهایش پرشد. خلیلی گفت او را به طرف علی آقا ببریم. این دو را به هم نزدیک کردیم . به زحمت دستهای همدیگر را گرفتند و فشار دادند. بعد صورتشان را به هم نزدیک کردند؛ اما حرف نمی زدند؛ فقط گریه می کردند. امدادگرها خواستند حرکت کنند؛ اما به دلیل کمبود نیرو، فقط یکی از آنها را می شد انتقال داد. نفر دوم باید منتظر می ماند. علی آقا گفت: خلیلی... خلیلی می گفت: علی اقا... سرانجام ..... 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿