eitaa logo
334 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.
#قسمت_هشتادم🦋 <ادامه> آماده شدیم! عده ای دیگر هم اعلام آمادگی کردند و به راه افتادیم. به روستا ک
🦋 "فصل نهم" ....دستش را روی چشمش فشار میدهد و دردی را که حالا قطره اشکی شده است و در پهنۂ صورتش ریخته پاک می کند. فرصتی هست، تا او آرام شود. حرفی نمی زنم. خودش بهتر می داند از چه کسی باید بگوید. و می‌گوید: - من محمدرضا ایرانمنش هستم. با علی آقا در کرمان آشنا شدم. نمی دانم چه بگویم؟ فقط می توانم در یک کلمه بگویم او مرا به خودم شناساند و رسم و آئین و شرافت یک انسان مؤمن را به من یاد داد. که ای کاش لایق و مستحقش باشم. دقیقاً یادم نیست.... سال شصت، شصت و یک بود که در عملیات والفجر مقدماتی مجدد ایشان را دیدم. آن روزها شنیده بودم برادر نظر خاصی به ایشان دارد. چون وقتی به آم، دست و پایش در عملیات های گذشته آسیب دیده بود. نظر خاص همین بود که می دانست، اگر علی آقا دوباره به خط مقدم برگردد، حتماً می‌شود. به همین خاطر او را به واحد مخابرات لشکر که آن موقع بنده مسئولش بودم، معرفی کردند. اینجا بود که وقتی اعمال و رفتار ایشان را می دیدم ، ساعتها به فکر فرو می رفتم. با آمدن ایشان به واحد مخابرات، عاشقان اهلِ بیت دیگر رهایش نکردند. روزی آقای مصطفی مؤذن که آن زمان در ستاد لشکر بود، با عجله وارد سنگر ما شد و پرسید: «علی‌آقا کجاست؟! » گفتم: «در سنگر اپراتوری.» رنگ صورتش را که دیدم گفتم: «اتفاقی افتاده، آقا مصطفی؟!» دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت: « دلم گرفته.....دارم میترکم. » فهمیدم برای چه آمده!..... با هم رفتیم طرف سنگر مخابرات. آقا مصطفی که انگار عجله داشت، فوری پرید درون سنگر و از نظر ناپدید شد. بیست دقیقه بعد که خواستیم وارد سنگر بشویم، صدای روضۂ علی آقا و هق هق گریۂ آقا مصطفی به گوش می رسید. مرهمی بر دلِ دلسوختگان بود و کم کم به این واقعیت پی می بردم؛ چون سراغ علی آقا که میرفتی و تقاضای روضۂ میکردی، به همان سادگی رفتار و کردارش شروع می کرد؛ بدون اینکه پیچ و تابی به کلمات بدهد یا اغراق کند؛ اما این صدا آنقدر نافذ بود که جلوی لرزیدن خودت را نمی توانستی بگیری. دعای کمیل یا زیارت عاشورای او هم همین طور بود. طوری می خواند که دیگر آدم می سوخت و دل آدم از دنیا و خوشی های ظاهری اش کنده می شد. وقتی وسط خواندنش بغض می کرد، می گفتیم: "خدایا...دنیا دیگر بس است؛ را نصیبمان کن." 🌻•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_هشتاد_و_سوم 🦋 مثل همه رزمندگان، کلنگ به دست می گرفت و با بچه ها همراه می شد . بعد از اینکه
🦋 هم ما از آن قابلمه غذا خورده بودیم ، هم آنها . همه این ها را به علی آقا گفتم ، توضیح داد هر وقت سر سفره مینشینی ، این زانوهایت را به بغل میگیری ؛ مثل بنده ای که جلوی مولایش نشسته ؟ گفتم :« بله .» گفت : « پس بخاطر ادبت ، به سفره ات برکت میدهد .» چه کسانی را دیدیم خدایا ، هنوز باورم نمیشود . یک روز به برادر میر حسینی که خدا با آقا امام حسین محشورش کند ، گفتم :« ما نفهمیدیم که چطور شد که شما و ، بعد از اینکه گفتید : از شرکت علی آقا در جلوگیری کنید ، دوباره پشیمان شدید ؟!» پاسخ داد :« شب بود و نیرو ها را به ستون یک ، به طرف خط می بردم که دیدم یک نفر عقب تر از همه دنبال ستون می آید . گفتم :« آی برادر بسیجی ، کی هستی ؟! سریعتر ! » همین طور که ستون حرکت میکرد، ایستادم تا ببینم کیست . یکباره چشمم افتاد به علی آقا . خدا می داند تا دیدمش ، زانوهایم سست شد و معذرت خواهی کردم . وقتی دیدم با آن وضع مجروحیت آمده ، پشیمان شدم ، صورتش را بوسیدم و او همراه ما شد . و آن شب علی اقا رفته بود تا به آرزوی خودش برسد . روزی که خبر علی آقا را شنیدم ، گفتم به منزل او بروم و درد دلی بکنم . رفتم و در کنار مادرش که مرد عارف و بزرگی را تحویل داده بود ، نشستم . نمیدانستم از کجا شروع کنم ؛ تسلیت بگویم یا تبریک ؟ علی آقا در زمان حیات خود همه حرف ها را به آخر رسانیده بود . حرف زدن من ، صرفا برای حرف زدن بود ؛ وگرنه در نبود چنین بزرگواری چه میتوانستم بگویم ؟ از طرفی میدیدم که روحیه مادرش بهتر از من است . بغض که گلویم را فشرد ، با ناباوری گفتم :« آخر چه کار کردی ؟ چه کار کردی که علی اقا اینقدر بلند مرتبه شد ؟» ایشان خیلی آرام نگاهم کردند و ساده گفتند :« مزد علی آقا شهادت بود ! اگر نمیشد ، در حقش ظلم شده بود .» دست خودم نبود ، بغضم ترکید . و بنده حقیر و سراپا تقصیری مثل من ، وقتی علی آقا شهید شد تازه فهمیدم چه کسی از دست رفته است . این بزرگوار یکبار هم نگفت :« من قبلا این کار را کرده ام ، آنجا بوده ام ، فلان کس را نجات داده ام ، یاور ضعیفان بوده ام و .... » هر وقت او را میدیدی، انگار طوق گناهی بزرگ را به گردن دارد ، سر به زیر می انداخت و خودش را کمترین میدانست . یکبار نگفت که این کلیه من در زندان ساواک ناقص شده است . رفیق ما پا نداشت ،دست نداشت ، بدن مطهرش پر از ترکش بود و ما بی خبر بودیم ؟! چه نا رفیقی بودیم ما .......... 🌱 @khybariha
.
#قسمت_هشتاد_و_پنجم 🦋 برادر "علیرضا رزم حسینی" هم از دوستان علی آقا بودند، و در سالهای دفاع مقدس
🦋 بعضی از اینها را پیدا کردم. و با خواهش و تمنا از آن ها خواستم نمازشان را تجدید کنند. وقتی این حرفها را می زد ، با تمام وجود ناراحت بود ، در صورتی که ما می دانستیم به جایی که باید ، رسیده است . البته این آخرین بار بود که به بنده و دوستان توصیه کرد به او اقتدا نکنیم ، چون دیگر امکانش هم نبود. هنگام ، به شکلی خودشان را به دیوار می چسبانید تا حتی یک نفر هم نتواند پشت سرش قرار گیرد. با این احوال ، دلش ، صندوقچه اسرار بود . هیچ وقت نشنیدیم کسی حرف حساب نشده ای را به علی آقا نسبت داده باشد. رازدار همه بود . سنگ صبوری که دردها و مشکلات را می شنید و در خودش فرو می داد! پناهگاه امنی بود تا دوستان و نزدیکان در مواقع گوناگون در دامن صبر و حوصله و راهنمایی اش آرام بگیرند . هر کس که به او رجوع می کرد، محال بود دلش آرام نگیرد. اگر قرار بود حرفی را بشنود و به کسی نگوید، به هیچ قیمتی نمی گفت. یادم هست ، گاهی اوقات که اجازه می دادند تا بحث های دوستانه ای را به تعریف بنشینیم، از فرصت استفاده می کردیم و می گفتیم . یکبار در بودیم که بحث ازدواج پیش آمد. بنده و دوستان خیال می کردیم که چون علی آقا مخالف ازدواج است ، تا حالا ازدواج نکرده، اما حرف ازدواج که پیش آمد، با بهره گیری از مفاهیم و آیه های قرآن ثابت کرد که ازدواج ، آدم را کامل می کند، به قلب سکینه میدهد، روح را به نزدیکتر میکند و... که برای ما تازگی داشت . وقتی در مورد خودش پرسیدیم ، خندید و گفت : « ان شاء الله ». بعضی از دوستان هم تصور می کردند ایشان به علائق و حقوق دنیوی پشت پا زده است. در جای خود بله ! اماحقوق دنیا را هم متصل به حقوق آخرت می دانست. هر چند تا آنجا که می دانیم، علی آقا از طبقه ای بود که سالها تحت نظام سرمایه داری و خان و خان بازی قرار داشت . هروقت در این مورد بحثی پیش می آمد،مبارزه با سرمایه داری را خیلی مهم می دانست ، چون دیده بود که در این نظام ، همه حقوق افراد فقیر، از استعدادها گرفته تا نیروی بدنی ، در بی ارزش ترین معامله ها تباه می شود . در اوایل انقلاب ، حضرت امام(ره) نیز به این نکته اشاره کرده بودند. علی آقا می گفت : «حکومتی که به رهبری امام هدایت می شود ، عیناً شرایطی را پیش خواهد آورد که اندیشه های حضرت علی (ع)تحقق پیدا کند. یعنی امام به شکلی زندگی مردم را تحت پوشش افکار بلند مرتبه خود قرار خواهد داد که فقری وجود نداشته باشد. جامعه رابه سوی ساختن آن مدینه فاضله ای پیش می برد که روحانیت و معنویت، سرمایه و ثروت را تحت تاثیر و پوشش خود قرار خواهد داد. البته هر کس علی آقا را می دید ، فکر می کرد برای دنیا ارزشی قائل نیست، در صورتی که او دنیا را کشتزار آخرت می دانست و عبادات معنوی عمیق،از رسیدگی به حال محرومان غافلش نمی کرد. پای درد دل این عزیز هم که می نشستیم در پایان صحبت های دوستانه اش همیشه یک پرسش بود : « چرا من نمی شوم؟» هرچند دلمان نمی خواست چنین وجود پربرکت و بزرگواری را از دست بدهیم ، اما ته دلمان میدانستیم که اگر قرار باشد را از روی لیاقتشان انتخاب بکنند، او یکی از بهترین ماست. 🌱 @khybariha
.
#قسمت_هشتاد_و_ششم🦋 بعضی از اینها را پیدا کردم. و با خواهش و تمنا از آن ها خواستم نمازشان را تجدید
🦋 برادری به نام «زندی» از کرمان آمد اهواز و ظرف بیست و چهار ساعتی که در بودیم ، به شهادت رسید . علی آقا همیشه می پرسید :« چرا یکی اینطوری است و دیگری باید این همه شب و روز در انتظار باشد ؟» خدا می داند ما او را زنده ای می دانستیم که باید بماند تا معلم و مربی و دستگیر دیگرانی چون خود شود . هم اینک هستند کسانی که از شهد شیرین اندیشه او چشیده اند و بوی او را می دهند . اما شاهد است بوی خودش تا دنیا باقیست در مشام همه بچه بسیجی ها باقی خواهد ماند .👌 یادم نمیرود روزی که قرار بود در عملیات شرکت کند ، گفتم :« علی آقا ، حالا که داری میروی ،اگر به توفیق شهادت رسیدی آن دنیا ما را هم فراموش نکن خلاصه هوایمان را داشته باش . بعد، از او شفاعت خواستیم؛ چون چهره ای که من میدیدم، برگشتنش محال بود . در برابر، او هم توصیه‌هایی کرد؛ اگر ما رفتیم و شهید شدیم، سعی کنید احکام اسلام در جامعه پیاده شود . جوان‌ها به عبادت ، و خانم‌ها به حجاب روی بیاورند . کاری کنید که جایگاه واقعی خودش را در قلب همه مردم باز کند.» عاقبت عملیات والفجر سه که شروع شد ، فهمیدم قرار است علی آقا با سِمَت بیسیمچی با یکی از گردان ها در عملیات شرکت کند . رفتم دنبالش و ساعت پنج بعد از ظهر ، زمانی که بچّه ها برای عملیات آماده می‌شدند ، در شیار گاوی پیدایش کردم . دیدم تجهیزاتش را پوشیده و آماده است . گفتم:«علی آقا، اگر من فرمانده تو هستم ، باید سریع به عقب برگردی.» مظلومانه خندید و گفت :«آقا رضا، بحث فرماندهی نیست ، من الان عاشقم . اگر تا صبح هم بگویی، من رفتنی هستم .☺️» خیلی با او کلنجار رفتم ؛ امّا دیدم نمی شود! راست هم می گفت. صحبت عشق و فرماندهی با هم جور در نمی آید . در آخر گفت :« حالا اگر مرا دوست دارید ، اجازه بدهید . چون خدا شاهد است، دست خودم نیست . من باید بروم ، و یکی دیگر مرا میکشاند.» و وقتی خندیدم ، خوشحال شد و راه افتاد. و رفت ، تا ما عمری بدویم و نتوانیم با کاروانش همپا شویم... 🌱 @khybariha
🕊🍂 🕊🍂 🖋 با اینکه جانشین فرماندهی تیپ شده بود و کل نیرو ها زیر نظرش بود، همیشه گوشه نمازخانه می خوابید. یک شب برای آب خوردن به سمت نمازخانه رفتم دیدم دارد نماز شب میخواند... آنقدر محو مناجات با خدا بود که متوجه حضورم نشد. نماز شبش که تمام شد کنارش نشستم و گفتم: خب آقاجان، ما بعد از ظهر کلی کار کردیم. توی کوه و جنگل بالا و پایین کردیم و خسته شدیم. کمی هم استراحت کن شما فرمانده مایی، باید آماده باشی! لبخندی زد و گفت: خدا به ما به جون بخشیده، باید جونمون رو فداش کنیم... جز این باشه رسم آزادگی نیست 🇮🇷 🌻•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_نود_و_سوم 🦋 بارها خود من تا نزدیکی دام های شیطان پیش میرفتم؛ امّا علی آقا با دو کلمه نجاتم م
🦋 امّا بچّه ها او را به اصرار کنار کشیدند. در اوج خستگی بودم که دیدم علی آقا جلوی سنگر ایستاده است و نگاه میکند. نمی دانم چطور شد که در یک لحظه به بچه‌ها گفتم: «شربت؛ فقط شربت خنک» دوباره مشغول کلنگ زدن شدیم و عرق می ریختیم که یکدفعه دیدم علی آقا با کتری بزرگی بالای سرم ایستاده. گفتم: «خیر (ع)، یک لیوان آب بده که بریدیم!» لیوان اول را همه خوردیم و از تشنگی نفهمیدیم چه بود. در دور بعدی، همه فهمیدند شربت بوده و علی آقا را در بغل گرفتند. این عالی مقام لحظه ای از وقتش به بطالت نمی گذشت، یعنی هر وقت فرصتی پیش می آمد، علی آقا مداد کوچکی را که پشت گوش گذاشته بود، بر می داشت و داخل صفحات قرآنی را که همیشه همراهش بود، ضربدر می زد. واقعاً نمی دانستیم چه کار می کند؛ امّا می دانستیم از حداقل وقت خودش بیشترین استفاده را می کند. 👌 او کم نظیر بود و من آرزو داشتم نمونه ای از آن را پیدا کنم. روزی پرسیدم: « این ضربدرها چه مفهومی دارد؟!» 🤔 می گفت:«چیزی نیست.» اصرارم را که دید، گفت : «سه تا آیه انتخاب می کنم و ضربدر می زنم. دور اول را که شروع و تمام کردم، ضربدری هم در حاشیه می گذارم تا دفعات تلاوت مشخص نشود.» در آخر، ضربدرها را می شمارم و زمان بندی می کنم که طیِّ چند روز تلاوت، موفق به حفظ سوره شده ام. نمی دانم چند دور این کار را انجام داده بودند؛ اما در گفتگوها معلوم بود که حافظ قرآن است. 🌻•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_صد_و_سوم🦋 <ادامه> وقتی دیدمش، از خودم خجالت کشیدم. لشکر، اجازه روزه‌داری نداده بود؛ چون کس
🦋 خانم خدیجه موسوی مادر " " است. میگوید :« اولین بار که برای ملاقات پسرم ، ابوالفضل سنجری ، بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران رفتم، با علی آقا آشنا شدم . که در منطقه سومار، تیر به فکش خورده و به سختی مجروح بود . همراه آن روز علی آقا ، علی اکبر حسینی بود که به او گفتم :« شما اگر می خواهید، بروید. من اینجا می مانم و از اینها مواظبت می کنم .» آنها رفتند. من واقعاً نمی دانستم علی آقا اینقدر مومن است. این را رزمندگانی که برای ملاقات به آنجا می آمدند، به من گفتند . خودم هم می دیدم که فقط قرآن می‌خواند و اصلاً به جای دیگر توجه ندارد . بعد از اینکه حالش مساعد شد ، از بیمارستان رفت؛ اما باز هم مجروح شد. این دفعه چون آشنایی قبلی با او نداشتم و می دانست که من مادر ابوالفضل هستم ، بیشتر صحبت می کرد . من در آن بیمارستان ، کسی را ندیدم که علی آقا را بشناسد و یک ساعت در موردش حرف نزند . یادم می آید خانمی که فرزندش ، هم اتاقی علی آقا بود، می گفت :« این جوان ، شب تا صبح ، عبادت و می کند . من نمی‌دانم این چطور تا حالا نشده ؟» میداند همه کسانی که به رفتند ، ایده و عقیده ای داشتند. به کسی بالاتر از هر کس دیگر اعتقاد داشتند. یادم می‌آید در بیمارستانی که علی‌آقا بستری بود، پسر کوچکی را به اتاق او آورده بودند که روی مین رفته بود . البته نمی دانستم چطوری ! علی آقا هر وقت صدای آه و ناله این پسربچه را میشنید ، اشک از چشم هایش جاری می شد و می گفت:« کاشکی تمام ترکش های مین به جان من می رفت .» گفتم :« شما که خودت مجروح هستی!» می گفت :« نه ،تن این بچه ، کوچک و نحیف است. نباید الان تنش از ترکش پر باشد .» میگفتم :« خب علی آقا جنگ است دیگر ، ان شاء الله تمام میشود.» بغض در گلویش می‌پیچید و می گفت:« ما که برای جنگ نمی جنگیم!» بعد آیه ای را خواند که تقریباً معنیش این بود که چرا شما کمک نمی کنید به کسانی که زن ها و بچه هایشان از شهر رانده شده‌اند. چه حال عجیبی داشت این مظلوم ! می گفت:« ما برای آزاد کردن انسان ، برای رهایی ملت مظلوم عراق ، و تکلیفی که خدا به دوش ما گذاشته است ، به جبهه رفته ایم . اگر رزمندگان ما تنها بر اساس همین آیه هم بجنگند ، برای خدا جنگیده اند . و خوشا به حال کسی که برای او پاره پاره شود .» حالا چه روزهای سختی را گذراند ،خدا میداند، من که ندیدم شکوه و شکایتی بکند ، چون هر وقت می دیدمش چهره‌اش متبسم بود ‌‌. از بیمارستان شهید مصطفی خمینی که مرخص شد، گفت : «مادر ،من چند روزی می خواهم در منزل شما باشم .» ندانستم چرا ؟؟؟ آخر هر مادری دلش می‌خواهد در چنین مواقعی ، فرزندش پیش خودش باشد . گفتم :« افتخار من است مادر.» 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_صد_و_چهارم 🦋 خانم خدیجه موسوی مادر " #شهید_ابوالفضل_سنجری " است. میگوید :« اولین بار که برا
🦋 بعدا فهمیدم از اینکه کسی بداند او در چه حال و وضعی است ناراحت می شود حتی نمی خواست پدر یا مادرش ماجرای زخمی شدن او را بفهمند. مدتی که وجود مبارکش در خانه ما بود، همه جا بوی پاک می داد . روزی گفت:« مادر کاش میشد نمازم را به جماعت می خواندم .» گفتم:« مادر ، تو که حالت خوب نیست . فعلا همینطوری بخوان ،خوب که شدی، برو نماز جماعت.» از ترس اینکه نرود ، نشانی مسجد محل را به او ندادم . تا اینکه روزی قبل از اذان صبح از خواب بیدار شدم و دیدم نیست . با خودم گفتم :« حتما نشانی مسجد را پیدا کرده؛ اما باز هم شک داشتم . با عجله به طرف مسجد به راه افتادم. وارد مسجد شدم و از جلوی درب ورودی نگاه کردم . دیدم در حالی که همراه با چند نمازگزار نشسته و منتظر اذان صبح است ، یک دست سالمش را هم به آسمان گرفته و دعا و نیایش می کند . از شدت بغض ، کنار مسجد نشستم و گریه کردم. چون می فهمیدم چه کسی در این خانه مهمان من شده است در برخورد هایی که پیش می‌آمد دوستان و همرزمان علی آقا برایم تعریف کردند: سوسنگرد که بودیم ، روزی موقع اذان ظهر ،از کنار مسجدی که از اصابت گلوله های توپ دشمن به مخروبه ای تبدیل شده بود،می گذشتیم علی آقا گفت :« بیایید نمازمان را در همین مسجد بخوانیم .» بعد رفته و نماز را روی زمین ‌و خاك این مسجد اقامه کرده بود. نماز که تمام می شود ،می بینند مردی کنار ورودی مسجد که دری هم نداشته ،ایستاده است و موقع بیرون آمدن ها از مسجد ،یکی یکی‌به همه نگاه می کند. نوبت علی آقا که می‌رسد ،انگشتری عقیق به او می دهند و می گویند :« به یادگار از من داشته باشید .» علی آقا می گوید :« بدهیدبه یکی از بچّه ها .» آقا می فرمایند :« نه ،می خواهم نزد شما باشد .» چنین بزرگواری قدم رنجه کرده بود وبه خانه من آمده بود . بارها به خودم گفته بودم این جوان عاقبت می شود ،امّا دلم نمی خواست باور کنم یادم است دفعهً سوم بود که علی آقا به سختی مجروح شده بود وبه بیمارستان شهید مصطفی خمینی اعزام می شد،در دفعات قبل که با او آشنا شده بودم ،چنان روح مادرانه این بنده ضعیف را تحت الشعاع قرار داده بود که وقتی شنیدم در بیمارستان است یک دقیقه هم نتوانستم در خانه بمانم . تا مرا دید ،مثل فرزند خودم قسم داد و گفت : «الهی دورتان بگردم مادر ،برگردید .من دیگر به جراحت و جراحی عادت کرده‌ام .چرا وقت خودتان را ضایع می کنید ؟ رو خوش نمی اید خودتان را خسته کنید .» چند روز بعد قرار بود علی آقا را عمل کنند ؛اما هر وقت می پرسیدم ، میگفت :« گفتند احتیاج به عمل نداری .» 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_صد_و_پنجم🦋 بعدا فهمیدم از اینکه کسی بداند او در چه حال و وضعی است ناراحت می شود حتی نمی خواس
🦋 می خواست خیالم راحت باشد وبرگردم ؛امّا من قبلاً وقت عملش را پرسیده بودم. روزی برای انجام کاری به منزل یکی از اقوام رفتم.وقتی برگشتم، سرپرستار، جلوی مرا گرفت وگفت:«علی آقا مرخص شده اند.» خیلی غصه خوردم . چشمهایم پر از اشک شد و گفتم :«قرار بود عمل بشوند...»😭 سرپرستار که حال مرا دید، گفت:«مادرجان...علی آقا اینجا هستند. به خاطر اینکه مزاحم شما نشوند،گفتند بگوییم مرخص شده اند. امروز قرار است عمل بشوند.» تا ساعت هفت شب تحت عمل جراحی بود. وقتی او را بیرون آوردند و در اتاق خودش روی تخت گذاشتند، دیدم در همان حالت بیهوشی، می گوید: «یا فاطمة...یا فاطمة...» بچه ها مواظب باشید، تانکها آمدند،بخوابید زمین. دکتر وپرستار و آقایانی دیگر در اتاق جمع شده بودند ‌و باهم گریه می کردند . ای خدای بزرگ تو سعادتی را نصیب من کردی که تا عمر دارم شکر گزارت خواهم بود.🙏 بودن و دیدن چنین بزرگانی افتخار اول و آخر زندگی من است .چون فهمیدم مؤمن به چه کسی می گویند. 👌 ما همه دیدیم هر مریض یا مجروحی، بعد از اینکه به هوش می آید، چشمش به دنبال آشنایی می گردد تا نگاه مهربان او موجب تسکین دردش بشود. بعد از مجروحیت علی آقا و عملی که روی او انجام شد، وقتی به هوش آمد، دعایی را زیر لب زمزمه کرد و گفت: «مادر...شما آن دعایی را که در خواب می شود با رفتگان ملاقات کرد، دارید؟» گفتم :«حالت خوب است پسرم؟! درد نداری؟» گفت: «یادتان باشد که برایم بیاورید.» من نگران او بودم و او اصلاً در این دنیا نبود.چاره ای نداشتم. فردا که به ملاقاتش رفتم، کتاب مفاتیح را هم برایش بردم . سه روز بعد که دوباره به سراغش رفتم، دیدم خیلی خوشحال است.☺️ گفت: «دیشب، خواب اکبر و ابوالفضل و بچه های دیگر را دیدم و با آنها حرف زدم.» چیزهایی هم خواسته یا پرسیده بود. آن روزها تازه اکبر و ابوالفضل شده بودند و من دلم به علی اقا خوش بود. چند روز بعد از او پرسیدم وقتی دعای خواب دیدن را خواندی، چی خواب دیدی؟ گفت: «شب اول خواب دیدم،"اکبرمحمد حسینی" و"ابوالفضل سنجری" دارند صف بچه های را مرتب می کنند، تا بعد از نماز با آنها وارد بشوند.» پرسیدم :«شما کجا هستید؟! اینجا چه کار می کنید ؟» گفتند: «هیچی، آمده ایم بچه ها را ببریم عملیات.»گریه کردم ‌و گفتم: «پس چرا شما را در منطقه نمی بینم؟»😰 اکبر گفت: «ما همیشه با شما هستیم. هیچ وقت از شما جدا نمی شویم.» بعد از تعریف این خوابی که دیده بود، خیلی گریه کرد.😭 یک بار هم خودم خواب دیدم که اکبر، به همراه رزمنده ای دیگر که نمی شناختم، به منزل ما آمد؛اما خیلی عجله داشتند که برگردند. گفتم: «حداقل چند روزی پیش من باشید.» اکبر گفت: «نه...باید برویم.» 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚🌱 خدایا گره از بالهای بسته ما بگشا :) حبیب روزیطلب . . 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_صد_و_ششم 🦋 می خواست خیالم راحت باشد وبرگردم ؛امّا من قبلاً وقت عملش را پرسیده بودم. روزی ب
🦋 از در بیرون نرفته بودند که خانمی با یک دسته گل بزرگ بسیار زیبا وارد شد . شاخه ای به اکبر و شاخه دیگر به آن رزمنده داد در خواب هرچه به خودم فشار آوردم تا صورت آن رزمنده را ببینم ، موفق نشدم . به خانم گفتم :« شما کی هستید ؟ این گل ها را چه کسی فرستاده ؟ گفت:« اینها را خانمم فرستاد . برای رزمندگان .هر رزمنده یک شاخه گل .» فردا صبح شنیدم رادیو مارش حمله می زند . چند روز بعد گفتند که علیرضا محمد‌حسینی ، برادر اکبرآقا شهید شده است . در آخر هم که دیدیم خودش هم شد. اما وقتی شنیدم تاچندساعت باور نمی کردم . وضع و حالی داشتم که دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم . همسایه ها ، این حقیر را به عنوان زنی صبور می شناسند . من حتی در ابوالفضل هم همان اندازه صبور بودم که برای دیگر شهیدان ! اما وقتی خبر شهادت علی آقا را شنیدم ، احساس کردم صدایی از گلویم خارج می شود که نمی توانم از آن جلوگیری کنم . فقط یادم هست که همسایه ها آمدند و تعجب کردند. دست خودم نبود .هر چه فریاد می کشیدم آرام نمیشدم . تمام زندگی من ، بعد از ابوالفضل ، پر از خاطره های علی آقا بود . به منزل آنها که رفتم اتاقی را به من نشان دادند که جز بوی عبادت و شب‌زنده‌داری ، چیزی نداشت. مهر نمازی را دیدم که گفتن از خاک درست کرده بود و بر آن سجده می کرده است. اگر علی آقا گمنام به شهادت نرسیده بود ،خاک آرامگاهش را تربت می کردم . خانم موسوی اشک را پاک می کند و برادر، یزدان پناه که از دوستان و همرزمان علی آقا است می گوید :« او مثل خونی بود که در رگ های ما جاریست . اگر می بینید ما الان نفسی چاق می‌کنیم به خاطر این است که او هنوز هست، که اگر نبود پس چرا ما باید زنده باشیم . یادم هست آخرین بار که با علی آقا بودم ، در مزار شهدای کرمان بود . هفته بعد آن هم ، او و برادر بزرگوارش قرار بود به جبهه بروند . آن روز ، مثل همیشه از هر دری صحبت کردیم و در جریان مسائل قرار گرفتیم . از نماز و روزه گرفته تا مسائل شخصی و تعبیر و تفسیر جریانات انقلاب . از دیدگاه های اسلامی و عرفانی هم سخن گفت . و چقدر شیرین و جذاب تحلیل می کرد آنچنان که از تاثیر کلام صادق شهرچی میگفت ، بر دل می نشست. البته آن روز من یک ساعت بیشتر نمی توانستم آنجا بمانم و قرارم هم داشتم ؛ اما دو ساعت گذشته بود و همچنان مشتاق صحبت‌های او بودم . اعمال او همه درست بود . با آقا امام حسین (ع) محشورش کند ، هنوزم دلمان از حرفهایش می لرزد. شنیدم که وقتی علی اصغر در منطقه سومار از ناحیه فک مجروح شد ، برادر فولادی به بیمارستانی در تهران می‌رود تا از او عیادت کند....... 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_صد_و_هفتم 🦋 از در بیرون نرفته بودند که خانمی با یک دسته گل بزرگ بسیار زیبا وارد شد . شاخه
🦋 علی آقا از اینکه در این نشده ،اظهار ناراحتی می کند و می گوید :«سعادت نداشتیم .خوشا به حال محمود اخلاقی که این سعادت نصیبش شد.» بعد گریه می کند و می گوید :«من می دانستم شهید نمی شوم .» برادر فولادی تعجب می کند و می پرسد :«از کجا می دانستی ؟» علی آقا می گوید:«خداوند آن چنان به بنده خودش نزدیک است که ذرات فکر او را هم می خواند . ما وقتی برای عملیات به راه افتادیم ،کنار تپّه ای ،چشمه ای زلال دیدم. وقتی به چشمه نگاه کردم،با خودم گفتم وقتی برگردم ،در این چشمه آب تنی می کنم. خداوند هم به این حقیر فرصت داد تا آرزوی لذّات دنیا بر قلبم نماند و همان چشمه زلال ،سد فیض شهادتم بشود. برادر خوشی از شنیدن این خاطره هق هق گریه اش بلند می شود و می گوید هر روز که می گذرد تازه می فهمیم او چه بود و چه کرد. از نحوهُ آشنایی آنها که می پرسم می گوید : بعد از عملیات رمضان ،در سنگر مشترک فرماندهی و مخابرات منطقه کوشک ،با او آشنا شدم . همان لحظه اول که نگاهش کردم ،حالت غیر قابل توصیفی در سیمای او دیدم که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم . بعداً هم از شکل نماز خواندن و راز و نیازش فهمیدم باید دارای درجات عالی ایمانی باشد . در دو عملیات ،خدمت ایشان بودیم ؛امّا چون می دانستیم که وجودش به لحاظ آن درجه از معنویات ،برای جبهه لازم و مفید است، به هر ترفندی ،از جلو امدنش ممانعت می کردیم . پر واضح بود ایشان ،موجب خلاٌ عظیمی در روحیه بچه ها بود. یکی از ترفندهای ما این بود که می گفتیم :«علی آقا،شما مسئول مخابرات تیپ هستید . اجازه بدهید یکی از بچه های بیسیمچی همراه ما بیایند تا وقفه ای در کار مخابرات ایجاد نشود .» چون فقط قصد خدمت داشت،قبول می کرد؛اما آثار دلخوری در چهره اش هویدا بود.با این حال،چیزی نمی گفت . برادر حسن سراجیان مقدم به زانو می زند و می گوید :من اصلا زیر نظر این بزرگوار فهمیدم کجای خلقت قرار گرفتم . یادم است زمانی که به جبهه اعزام شدم،شاید بیشتر از دوازده سال نداشتم . روزی ،در سنگر اجتماعی که جلسه قرائت قرآن در آن برقرار بود ..... 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿