eitaa logo
334 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج حسین یکتا: ای که در فضای سایبر و مجازی می جنگی، برای فشردن کلیدها و دکمه های کامپیوتر و موبایلت وضو بگیر! و با نیت مطلب بنویس. بدون که تو مصداق و ما رمیت اذ رمیت... هستی شما در شبهای تاریک و اینترنت از میدان عبور می کنید. باشید به شهدا تمسک کنید بصیرتتون را بالا ببرید که نخورید رابطه خودتون رو با خدا زیاد کنید... با یکی بشید و در این راه گوش به فرمان انها باشید... بچه ها خط به خطی که تو می نویسین رو همه می بینن!!! در این فضای مجازی که سربازانش شما هستید باید تا دیوار و پیش رفت. امروز وقتی شما در این فضا قرار می گیرید شهدا شما را نگاه می کنند، پس باید با باشید و ذکر « ما رمیت اذ رمیت» بخوانید. شما الان بالای بانی قرار گرفته اید و بخواهید یا نه، وسط میدان هستید؛ چرا که « » @khybariha 🌷🍃🍃🍃
رفـت و حتـی ... کسی از جبهه نیآورد به شـهر ؛ چفیه و قمقمه‌اش ،کوله و پوتینش را ! #رزمنده #دفاع_مقدس @khybariha 🌷🌷🌷🌷🌷
"چه #رزمنده باشی و در #میدان و چه #دلت شوق "جهاد" داشته باشد... #شهادت یک هدف مشترک میشود... و #میدان_جهاد یک مکان "مقدس"... #نگاه رزمندگان دیروز به دید #بسیجیان امروز گره خورده ... @khybariha 🍁🍂🍁🍂🍁
🦋 ((عینک آفتابی )) در بین بچّه‌های جبهه، از افرادی بود که وضع مالی خانواده اش به نسبت خوب بود، در واقع می توان گفت او تمام آسایش پشت را رها کرده بود و به جنگ آمده بود.👌 در جبهه و در بین بچه ها خیلی ساده می گشت. یک دست پیراهن و شلوار کره ای داشت که همیشه همان لباس را به تن می کرد؛ امّا پشت جبهه به سر و وضع خودش می رسید. شاید به این خاطر که می خواست وقتی به عنوان یک به میان مردم می آید، ظاهر مرتّبی داشته باشد. زمانی که من در عملیّات چهار مجروح شدم، به آمدم؛ مدّتی مرخصی استعلاجی داشتم و در شهر ماندم. یک روز توی خیابانِ شهید مصطفی (شهاب)، سه راه ادیب می رفتم که دیدم یک نفر صدا می زند: «مرتضی! مرتضی!» برگشتم، دیدم جوانی با سر و وضع خیلی مرتّب و شیک از داخل یک پیکان سدری رنگ 🚖 به من اشاره می کند. نگاهش کردم، نشناختم. گفتم : «این بنده خدا با من چه کار دارد؟!» جلوتر رفتم که مثلاً بگویم: «آقا اشتباه گرفته ای!» دیدم ای بابا! محمد حسین است.😳یک شلوار سفید و یک پیراهن طوسی رنگ به تن داشت و یک عینک آفتابی😎به چشمانش زده بود. گفتم: «محمد حسین خودتی؟!» گفت : «پس توقع داشتی کی باشم؟» گفتم : «خیلی به خودت رسیدی!» 😄 گفت: «چه کار کنیم، مگر اشکالی دارد؟» گفتم: «نه! امّا آنجا توی جبهه آن قدر خاکی و اینجا توی شهر این طوری....!» خندید: «بنده خدا! آنجا هم من همین طوری هستم، ولی شماها متوجّه نیستید.» 💠اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت باقــی هـمه بـی حاصـلی و بـی خـبــری بــود 🍃🌸|@khybariha
🦋 ((شب عید)) شب عید بود و بچّه‌ها که همه مشتاق دیدار بودند،به خانه ما آمدند. همه‌ی خانواده دور هم جمع شدیم تا یک شب،از همنشینی با او لذّت ببریم. محمّد حسین شروع کرد به تعریف کردن از و نیازمندی‌های جبهه‌های و آخر صحبتش گفت: «حالا برادران و خواهران،سکّه هایی را که عیدی گرفتید برای کمک به جبهه‌ها به من تحویل بدهید.» هیچ‌کس مخالفت نکرد . بیشتر بچّه‌ها هم فرهنگی بودند و آن شب کمک خوبی برای ها جمع شد. محمّد حسین یک جمله گفت که اعضای خانواده را متحوّل کرد: «وقتی سکّه ها را به من میدهید،نگویید دادم به محمّد حسین!! بگویید برای رضای بخشیدم. بگذارید نیّت شما خالص باشد، زیرا با خدا معامله کرده‌اید.» و این صحبت ها را با لحنی جذّاب میگفت. آن شب خیلی خوش گذشت و من مثل همیشه به همسرم به خاطر تربیت فرزندانم افتخار کردم. محمّد حسین چند روزی بیشتر پیش ما نماند؛ سری به اقوام و خویشان زد و به جبهه برگشت.. •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
.
#پارت_صد_و_چهلم 🦋 (اول مرداد ۱۳۶۶ ش) نور چشمان عزیز ، سلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته امید است د
🦋 💠شهید غلامرضا صانعی💠 افسوس به حال جامعه که آن چشمان نافذ در حال رفتن؛ به قرآئت قرآن بسته شد. آن شب ها را در سنگرمان یادم می آید. آن شب سخت که رفتی و دیگر از میدان مین برنگشتی. آن گاه که با تو شوخی می کردم. با تو گلاویز می شدم، با آرامش خود مرا آن چنان شرمگین می کردی که من عرق می کردم و بلافاصله می گفتی:«چرا اذیّت می کنی؟» می گفتم:«تو را دوست دارم.» تو در مقابل صادقانه جواب می دادی: «به خدا من تو را خیلی دوست دارم.» از آن یاران چند نفر رفتند؟ اول تو بودی. دوم رحیم آبادی... سوم امیری... چهارم یزدانی...... بله!...شماها رفتید. تنها مانده ام من با بار گناه. خداوند درجاتتان را متعالی گرداند. صحبت آن روز با آن کیفیت را پس از شهادت طالبی و اصالت یادت هست؟! درست یک روز پیش از شهادتت بود، ولی خوشحالم که از تو، همان موقع قول شفاعت گرفتم....الحمداللّه! 💠💠💠💠💠💠 شهید غلامرضا صانعی پانزدهم ‌دی ۱۳۴۲، در شهرستان‌ چشم به جهان گشود. پدرش سهراب، ارتشی ‌بود و مادرش‌ سلطنت نام‌ داشت. تا سال چهارم متوسطه ‌تحصيل كرد، به ‌عنوان در حضور يافت. ایشان نوجوانی بود که به روایت دوستانش در نماز حالات عجیبی پیدا می کرد و رکوع و سجود طولانی داشت. ایشان از محل خود خبر داشتند ، و محل آن را به شهید یوسف الهی نشان داده بودند. ششم‌ فروردين ۱۳۶۲، در بر اثر اصابت ‌تركش در همان محل در حال تلاوت قرآن به درجه رفیع نائل گردید. پيكر وي در به خاک سپرده شد. •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
🔸فصل پنجم #قسمت_سی_و_هفتم 🦋 به همین خاطر وقتی ما را دید ،بیش از اینکه خوشحال شود ، ناراحت شد .
🔸فصل پنجم 🦋 ده روز بعد فهمیدم کرمان که هیچ ، تهران هم بهانه بوده و به رفته است . حقیر هم ، در سالهایی که مدام در جنگ زخمی ، و در بیمارستان بستری می شد به سراغش میرفتم و چیز هایی را میدیدم که قلبم به لرزه می افتاد... در اتاق بیمارستان ، به جز علی اقا ، چند نفر دیگر بستری بودند ؛ اما هر وقت به ملاقاتش میرفتیم ، میدیدیم که روی زمین نشسته است . میگفتم :« علی اقا تو که هنوز حالت خوب نشده ، چرا روی زمین نشسته ای ؟!» میگفت :« من که چیزی در راه خدا نداده ام .نگاه کن همه کسانی که اینجا بستری هستند ، یک عضوی از بدن مبارکشان را در راه خدا داده اند . اینها لایق استراحت هستند نه من ! » تا زمانی هم که انجا بود ، هر وقت مجروحی از اتاق بیرون میرفت و بر میگشت ،به زحمت از جا بر میخاست ، دستش را می بوسید و کمک میکرد تا در جای خودش قرار بگیرد . خوب ، این عاشق است!.. نه عاشق ، که "عاشقِ عاشقان" است . در شکست حصر آبادان ، عصب دست چپ علی اقا قطع و پایش هم به شدت مجروح شده بود ؛ اما جرأت نمیکردم به او بگویم که فعلا مدتی به جبهه نرود . به همین خاطر ، دست فلج او را بهانه ای کردم و گفتم :« علی اقا ، تو که دیگر نمی توانی سلاح به دست بگیری ، در جبهه میخواهی چکار کنی ؟!» آن روزها ، مهدی سخی هم از ناحیه دست راست ، قطع عصب شده بود . علی اقا که انگار متوجه شد منظورم چیست ، گفت :« اینکه مشکلی نیست ؛من و مهدی با هم یک تفنگ میگیریم.☺️ مهدی ، سلاح را محکم می چسبد؛ من هم به قلب دشمن شلیک میکنم !» اهل صحبت کردن در مورد کارهایش نبود . نمیدانم چطور شد سوال کردم چطوری مجروح شدی ، که جواب داد و واقعا تعجب کردم و یک کلام هم حرف نزدم . میترسیدیم حرفش را قطع کند . چنین تعریف کرد : داشتیم میرفتیم به جلو که خمپاره ای به زمین خورد و دیگر چیزی نفهمیدم . بچه های بعدا برایم تعریف کردند که وقتی رسیدیم ، فکر کردیم شده ای . مهر شهید رویت زدیم بعد به سردخانه منتقلت کردیم . وضعیت من به شکلی بوده که بچه ها حق داشتند . می گفتند تمام بدنت پر از ترکش بود . نه فشار داشتی نه نبض ! مسئول سردخانه میخواسته جابه جایم کند که احساس میکند نفس میزنم . فورا دکترها را مطلع میکند و سریعا مرا به اتاق عمل می فرستند ..... 🍃🌸 @khybariha
.
#قسمت_شصت_و_چهارم 🦋 <ادامه> وقتی علی آقا را می بیند، با عجله پیش می رود و می گوید: «این انگشتر
🦋 <ادامه> نشانه بودند این بزرگواران به یادم مانده هر وقت حرفی از به میان می آمد، علی آقا می گفت: «دوس دارم مثل آقا امام حسین(ع) بشوم.» بعد از اینکه به فیض عظمای شهادت نائل آمد؛ یکی از برادران به نام محمد حسین فتحعلی شاهی را دیدم که تعریف کرد: - خواب دیدم پیکر پاک را در کرمان تشییع می کنند. وقتی تابوت را به زمین گذاشتند، رفتم و روی جنازه را کنار زدم. دست انداختم زیر سر علی آقا. سرش را که بلند کردم، سر از بدن جدا شد. من هم سرش را چند بار برداشتم بوسیدم. هر بار که سرش را برای بوسیدن بر می داشتم، از تن جدا میشد، اما وقتی دوباره به تابوت می گذاشتم، به بدن می چسبید. وقتی حرف های او را شنیدم؛ یقین پیدا کردم چون سرورش آقا امام حسین(ع) به شهادت رسید. ((فصل هشتم)) برادر اکبر علوی دفتر خاطرات ذهنش را ورق می زند و می گوید: ....ما از دوران کودکی با هم آشنا بودیم. آن زمان شاید من دوازده ساله بودم و علی آقا هشت ساله. هم مدرسه ای نبودیم. هم رنگ بخت پدرانمان بودیم، که قالیباف و زحمتکش بودند. هر بار که گوشۂ کت پدر را می گرفتیم و می رفتیم چشمانمان به هم می افتاد و مهری در دلمان جوانه می زد. بعد فوتبال بازی کردیم و علی آقا که گوشه ای می ایستاد، جلو آمد. فرز بود؛ باور نمی کردیم این جثه کوچک این چنین چابک باشد. دوسال بعد بیشتر دل بسته مهر دل های کوچکمان بودیم. هر جا که می خواستیم فوتبال بازی کنیم، به عنوان گل زن در کنار هم قرار می گرفتیم . آن چنان که وقتی توپ زیر پای ما دونفر قرار می گرفت تیم مقابل وحشت می کرد. اما چیزی که یادم مانده و هرگز از یادم نمی رود، این است که.... 🌻•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_صدم 🦋 چند روز بعد، حالش بهتر شد؛ امّا درد شدیدی داشت که فقط آثار آن را از نگاهش می فهمیدم، ب
🦋 <ادامه> ما هم که نمی دانستیم وضعیت داخلی اش چگونه است؟! خلاصه چند روزی بود که به دلیل مجروحیّت شدید و عمل جراحی، دچار قطع و وصل شدید ادرار شده بود؛ اما نه به من گفته بود نه به پرستارها.... روزی دیدم از فشار این بیماری، صورتش تغییر رنگ داده، پرسیدم: « علی آقا...ناراحت هستید؟! کاری از دست من بر می آید؟» سرش را به گوشم گذاشت و با شرم و حیای عجیبی موضوع را گفت؛ طوری که اشک در چشمانم جمع شد.😔 گفتم: « مرد مؤمن، من الان چند روز اینجا هستم و ندیدم تو یک آخ بگویی.... مگر تو برای ما که اینجا می خوریم و می خوابیم، مجروح و زخمی نشده ای؟! چرا اظهار شرمندگی می کنی؟» سرش را دوباره از شرم پایین انداخت.... و اگر از من بپرسند افتخار زندگیت چه بوده، می‌گویم: «آن ده روزی که من برای علی آقا لگن به دست گرفتم.» جان مطلب این است که من تا به امروز در خودم چیزی را که می خواستم پیدا نکردم تا بر اساس آن خودم را یک رزمنده معرفی کنم. شنیدم که برای چندمین بار که علی آقا ناشناخته خودش را به می رساند؛ مسئول تقسیم نیروها می بیند جوانی با جثّه ضعیف و پای لنگان آمده تقاضای کار دارد. هر چه فکر می کند، می بیند این جثّه به هیچ کاری جز کار در آشپزخانه نمی خورد. علی‌آقا مدتی در آشپزخانه مشغول پوست کندن سیب زمینی بوده که یکی از آشنایان، او را می بیند و می گوید: «اینجا چه کار می کنی علی آقا؟!»😳 معذرت خواهی می کند. علی‌آقا متواضعانه خواهش می‌کند که به کسی چیزی نگوید. مدتی که می‌گذرد تحمل این آشنا تمام می‌شود و همراه چند نفر دیگر از هایی که علی آقا را می شناختند، به زور او را از آشپزخانه بیرون می آورند. مسئولان که متوجه می شوند، خیلی عذرخواهی می کنند؛ اما علی آقا خیلی ساده می گوید: «من برای خدمت آمده‌ام، چه فرقی می کند؟» این است که من گاهی اوقات به خودم شک می کنم. چون اعمالی از او دیدم که نمی توانم به خود بقبولانم من هم همان راهی را می روم که این شهدای عالی مقام...! حالا از دیدگاهش بگویم. از خصائص بارز علی آقا این بود که.... 🔻🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_صد_و_دوم🦋 <ادامه> از خصائص بارز علی آقا این بود که دیگران را بهتر از خودش می دانست. عمل و
🦋 <ادامه> وقتی دیدمش، از خودم خجالت کشیدم. لشکر، اجازه روزه‌داری نداده بود؛ چون کسی یک ساعت بدون آب در آن گرما طاقت نمی آورد. اگر بچه‌ها می‌گرفتند، سلامتشان به خطر می افتاد. علی آقا با لب و دهان خشک دست در گردنم انداخت و با روی باز پذیرایی کرد، گفتم: « علی‌آقا....خدا شاهد است به صلاح شما نیست که روزه بگیرید.» تبسمی کرد و یک کلام جواب داد: «حالا بماند.» چند دقیقه‌ای که نشستیم؛ علی آقا با هندوانه ای خنک برگشت. فهمید که خجالت میکشم، خودش هندوانه را قاچ کرد و به طرفم گرفت. گفتم: «در کنار شما باعث شرمندگی است.» گفت:« این حرف‌ها نیست...! آن طرف را باید دید، عمل دنیا آنجا محک می خورد.» دائم حرف‌هایی می‌زد که خوردن این هندوانه به من بچسبد. حالا یکبار دیگر برگردیم بیمارستان، مطلبی را بگویم و تمام کنم، که همین را هم که گفتم لایقش نبودم. الان که خوب فکر می‌کنم می‌بینم راه و نگاه و گفتارش عجیب نبود؛ اما برای ما که یاد گرفته بودیم تحت اللفظی دم از اعتقاد بزنیم، باعث تعجب می شد. علی‌آقا می‌گفت: « راه را که انتخاب کردی، دیگر متعلق به خودت نیستی. اگر قرار است درد بکشی، بکش؛ اما آه و ناله نکن. وقتی آه و ناله کردی، متعلق به دردی؛ نه به راه.» در اتاقی که او بستری بود، رزمنده‌ای را آوردند که شب و روز فریاد می‌کشید و بیتابی می‌کرد. کسی جرأت نداشت به او دست بزند. علی آقا وقتی وضعیت روحی او را می دید، تبسم می کرد؛ نه اینکه مسخره کند. روزی با آن کلام شیوا و جذابی که داشت، حرف هایی به آن زد و در آخر او را بوسید. رزمنده که تحت تاثیر قرار گرفته بود، آرام اشک می‌ریخت. علی آقا می گفت: « برادرم اینقدر بی تابی نکن. با ما است....همین.» دیگر تا روزی که در بیمارستان بودم، تنها خدا صدای این رزمنده را شنید. من حالا باید کلاهم را قاضی کنم و بگویم: «دیدی سیدحسین، رزمنده چه کسی بود؟!...بله همان بود که در میدان آتش و گلوله گفت خدا، و بالاخره هم پیدایش کرد...... 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_صد_و_چهارم 🦋 خانم خدیجه موسوی مادر " #شهید_ابوالفضل_سنجری " است. میگوید :« اولین بار که برا
🦋 بعدا فهمیدم از اینکه کسی بداند او در چه حال و وضعی است ناراحت می شود حتی نمی خواست پدر یا مادرش ماجرای زخمی شدن او را بفهمند. مدتی که وجود مبارکش در خانه ما بود، همه جا بوی پاک می داد . روزی گفت:« مادر کاش میشد نمازم را به جماعت می خواندم .» گفتم:« مادر ، تو که حالت خوب نیست . فعلا همینطوری بخوان ،خوب که شدی، برو نماز جماعت.» از ترس اینکه نرود ، نشانی مسجد محل را به او ندادم . تا اینکه روزی قبل از اذان صبح از خواب بیدار شدم و دیدم نیست . با خودم گفتم :« حتما نشانی مسجد را پیدا کرده؛ اما باز هم شک داشتم . با عجله به طرف مسجد به راه افتادم. وارد مسجد شدم و از جلوی درب ورودی نگاه کردم . دیدم در حالی که همراه با چند نمازگزار نشسته و منتظر اذان صبح است ، یک دست سالمش را هم به آسمان گرفته و دعا و نیایش می کند . از شدت بغض ، کنار مسجد نشستم و گریه کردم. چون می فهمیدم چه کسی در این خانه مهمان من شده است در برخورد هایی که پیش می‌آمد دوستان و همرزمان علی آقا برایم تعریف کردند: سوسنگرد که بودیم ، روزی موقع اذان ظهر ،از کنار مسجدی که از اصابت گلوله های توپ دشمن به مخروبه ای تبدیل شده بود،می گذشتیم علی آقا گفت :« بیایید نمازمان را در همین مسجد بخوانیم .» بعد رفته و نماز را روی زمین ‌و خاك این مسجد اقامه کرده بود. نماز که تمام می شود ،می بینند مردی کنار ورودی مسجد که دری هم نداشته ،ایستاده است و موقع بیرون آمدن ها از مسجد ،یکی یکی‌به همه نگاه می کند. نوبت علی آقا که می‌رسد ،انگشتری عقیق به او می دهند و می گویند :« به یادگار از من داشته باشید .» علی آقا می گوید :« بدهیدبه یکی از بچّه ها .» آقا می فرمایند :« نه ،می خواهم نزد شما باشد .» چنین بزرگواری قدم رنجه کرده بود وبه خانه من آمده بود . بارها به خودم گفته بودم این جوان عاقبت می شود ،امّا دلم نمی خواست باور کنم یادم است دفعهً سوم بود که علی آقا به سختی مجروح شده بود وبه بیمارستان شهید مصطفی خمینی اعزام می شد،در دفعات قبل که با او آشنا شده بودم ،چنان روح مادرانه این بنده ضعیف را تحت الشعاع قرار داده بود که وقتی شنیدم در بیمارستان است یک دقیقه هم نتوانستم در خانه بمانم . تا مرا دید ،مثل فرزند خودم قسم داد و گفت : «الهی دورتان بگردم مادر ،برگردید .من دیگر به جراحت و جراحی عادت کرده‌ام .چرا وقت خودتان را ضایع می کنید ؟ رو خوش نمی اید خودتان را خسته کنید .» چند روز بعد قرار بود علی آقا را عمل کنند ؛اما هر وقت می پرسیدم ، میگفت :« گفتند احتیاج به عمل نداری .» 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_صد_و_پنجم🦋 بعدا فهمیدم از اینکه کسی بداند او در چه حال و وضعی است ناراحت می شود حتی نمی خواس
🦋 می خواست خیالم راحت باشد وبرگردم ؛امّا من قبلاً وقت عملش را پرسیده بودم. روزی برای انجام کاری به منزل یکی از اقوام رفتم.وقتی برگشتم، سرپرستار، جلوی مرا گرفت وگفت:«علی آقا مرخص شده اند.» خیلی غصه خوردم . چشمهایم پر از اشک شد و گفتم :«قرار بود عمل بشوند...»😭 سرپرستار که حال مرا دید، گفت:«مادرجان...علی آقا اینجا هستند. به خاطر اینکه مزاحم شما نشوند،گفتند بگوییم مرخص شده اند. امروز قرار است عمل بشوند.» تا ساعت هفت شب تحت عمل جراحی بود. وقتی او را بیرون آوردند و در اتاق خودش روی تخت گذاشتند، دیدم در همان حالت بیهوشی، می گوید: «یا فاطمة...یا فاطمة...» بچه ها مواظب باشید، تانکها آمدند،بخوابید زمین. دکتر وپرستار و آقایانی دیگر در اتاق جمع شده بودند ‌و باهم گریه می کردند . ای خدای بزرگ تو سعادتی را نصیب من کردی که تا عمر دارم شکر گزارت خواهم بود.🙏 بودن و دیدن چنین بزرگانی افتخار اول و آخر زندگی من است .چون فهمیدم مؤمن به چه کسی می گویند. 👌 ما همه دیدیم هر مریض یا مجروحی، بعد از اینکه به هوش می آید، چشمش به دنبال آشنایی می گردد تا نگاه مهربان او موجب تسکین دردش بشود. بعد از مجروحیت علی آقا و عملی که روی او انجام شد، وقتی به هوش آمد، دعایی را زیر لب زمزمه کرد و گفت: «مادر...شما آن دعایی را که در خواب می شود با رفتگان ملاقات کرد، دارید؟» گفتم :«حالت خوب است پسرم؟! درد نداری؟» گفت: «یادتان باشد که برایم بیاورید.» من نگران او بودم و او اصلاً در این دنیا نبود.چاره ای نداشتم. فردا که به ملاقاتش رفتم، کتاب مفاتیح را هم برایش بردم . سه روز بعد که دوباره به سراغش رفتم، دیدم خیلی خوشحال است.☺️ گفت: «دیشب، خواب اکبر و ابوالفضل و بچه های دیگر را دیدم و با آنها حرف زدم.» چیزهایی هم خواسته یا پرسیده بود. آن روزها تازه اکبر و ابوالفضل شده بودند و من دلم به علی اقا خوش بود. چند روز بعد از او پرسیدم وقتی دعای خواب دیدن را خواندی، چی خواب دیدی؟ گفت: «شب اول خواب دیدم،"اکبرمحمد حسینی" و"ابوالفضل سنجری" دارند صف بچه های را مرتب می کنند، تا بعد از نماز با آنها وارد بشوند.» پرسیدم :«شما کجا هستید؟! اینجا چه کار می کنید ؟» گفتند: «هیچی، آمده ایم بچه ها را ببریم عملیات.»گریه کردم ‌و گفتم: «پس چرا شما را در منطقه نمی بینم؟»😰 اکبر گفت: «ما همیشه با شما هستیم. هیچ وقت از شما جدا نمی شویم.» بعد از تعریف این خوابی که دیده بود، خیلی گریه کرد.😭 یک بار هم خودم خواب دیدم که اکبر، به همراه رزمنده ای دیگر که نمی شناختم، به منزل ما آمد؛اما خیلی عجله داشتند که برگردند. گفتم: «حداقل چند روزی پیش من باشید.» اکبر گفت: «نه...باید برویم.» 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿