eitaa logo
334 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از .
• • حُبِّ دنیٰا و حُبِّ خُدا در یك جاۍ نمی‎گیرد؛ باید از یکی از آنھا گذشت! 🌱 • ! • 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
حاج حسین یکتا: بچه‌ها! شهدا خوب تمرین کردند ولایت پذیریِ امام مهدی(عج) را در رکاب آسید روح‌الله خمینی. ما هم باید تمرین کنیم ولایت پذیریِ امام مهدی(عج) را در رکاب حضرت آقا. 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
مقصدم عشــــق استـــ تو را می جویمــ... اَللَّهُمَّ عَجـــِّل لِقائِنَا بِحُجَّتِڪ...♥️ 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_صد_و_دهم 🦋 بعد با عشق و علاقه کار را یاد میداد، حرف ها و رمزها را می آموخت و یکباره در یک م
🦋 نمی‌دانم چه بگویم ..! فقط می‌توانم به روح عالی مرتبه اش بفرستم و بسنده کنم به چند مطلب؛ زبان قاصرم را به کام گیرم . یادم می‌آید دهلران بودیم ، و تابستان خیلی گرمی بود.🌞 به همین خاطر، بچه ها برای خنکی به هر گوشه کناری می رفتند ؛ مخصوصا بعد از ظهرهایی که اوج گرما بود و مجبور بودیم به زیر درخت ها پناه ببریم یا تنی به آب بزنیم. در همین روزها ، علی آقا داخل آسایشگاهی که مثل کوره گرم بود ، می نشست. چند روز اول فکر میکردم کاری دارد . بعد به خودم گفتم : چه کاری ارزش تحمل این همه گرما را دارد؟ یک روز که طبق معمول از آسایشگاه بیرون نیامد، رفتم بپرسم که چطور این گرما را تحمل می کنید؟! واقعا این سوال برایم شده بود ! وارد آسایشگاه که شدم ، از تعجب نمی‌دانستم چه بگویم !!😳 دیدم روی یک دسته پتو که همیشه گوشه آسایشگاه بود، نشسته است و از پنجره به بیرون نگاه می کند. در حالی که آفتاب از پشت شیشه به داخل و روی او می تابید . سلام کردم و گفتم :«علی آقا ، همه بچه‌ها دنبال جای خنک می گردند، اما شما روی این پتوهایی که خودشان گرمند، آن هم پشت شیشه نشسته‌اید؟!» علی آقا اول سکوت کرد ؛ اما وقتی دید هنوز ایستاده ام، گفت :« اخوی ، به این جسم نباید خیلی زیاد رو بدهیم . اگر زیاد از حد به او توجه کنی، وبال گردنت می‌شود .» وقتی این حرف را زد ، دلم خواست نزدش بمانم ؛ اما هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که از آن گرما گریختم. ممکن است اگر من به جای ایشان بودم می‌گفتم فعلا دنبال جای خنکی بگردم تا ببینم خدا چه می‌خواهد . پس چرا نرفت ؟! چون علی آقا به راهی که میرفت شک نداشت. معمولاً هم مرجعش قران بود . اگر قرآن را باز می‌کرد و به بشارت تلخ و شیرینی برمی‌خورد ، همان را پایه و اساس برنامه ریزی کارهای خودش قرار می‌داد. روزی که به همراه بچه‌ها عازم دهلران بودیم ، چهره علی آقا را خیلی متبسم و خوشحال دیدم. هر وقت تبسم می کرد ، می‌دانستیم عمل خوبی انجام شده و یا قرار است انجام شود. گفتیم :« علی آقا امروز خیلی خوشحال هستید. گفت :« استخاره کردم و قرآن جوابم را داده .☺️» بعد آیه ای را نشان داد و گفت:« یک بار که قرار بود عملیاتی انجام شود ، استخاره کردم و این آیه امد که بشارت فتح و ظفر می‌دهد . امروزهم استخاره کردم و همین آیه آمد .» بعد با کلامی محکم به بچه ها قول داد که ما حتماً پیروز می‌شویم .✌️ بچه ها هم چون به او اعتقاد داشتند ؛ خیلی خوشحال شدند . حالی پیدا کردند که انگار از میدان پیروزی می آیند. استخاره علی آقا هم کار خودش را کرد . چون بعداً همین طور شد که گفته بود . حالا شما می فرمایید در مورد ایشان بیشتر توضیح بدهم‌. والله نمی توانم. از عهده زبان من بر نمی آید ‌. فقط اجازه بدهید به عنوان هدیه‌ای به آقا و تبریک به داشتن چنین رهرویی ، صحنه این بزرگوار را نقل کنم........ 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_صد_و_یازدهم 🦋 نمی‌دانم چه بگویم ..! فقط می‌توانم به روح عالی مرتبه اش #صلوات بفرستم و بسنده
🦋 گرما گرم والفجر سه بود که فرمانده گروهان، آقای مهاجرانی و یک جمع ده -پانزده نفری از بچه های مخلص بسیج و سپاه به شدت مجروح و شهید شدند. به توصیه آقای مهاجرانی، برای و آوردن کمک به راه افتادم. بعد از ساعتی، به یک کانال ارتباطی رسیدم و صدایی شنیدم. جلوتر رفتم، دیدم برادر خلیلی است. گفتم:« چی شده؟» گفت:«تیر خورده ام.» از کانال پایین رفتم، زیر بغلش را گرفتم و با کمک بچه ها او را به بالای کانال فرستادم. ظاهراً در آن وضعیت، همراه بچه های امدادگر زیر آتش قرار گرفته بودند. جلوتر که رفتم، در زیر آن آتشی که می بارید، شنیدم که یک نفر با صدای بلند دعا می خواند. علی آقا بود. کنارش رفتم و گفتم :«چرا با بچه های امدادگر نرفتی؟» گفت :« خلیلی، وضعش خیلی بدتر از من است.» دوباره نگاه کردم پوتینش متلاشی شده بود و من فقط مچ پایی را می دیدم که به پوستی آویزان است. از ناحیه مچ به بالا هم رگهای سوخته بیرون زده بود . اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم: «خلیلی آن پایین است. هنوز امداد گرها نتوانسته اند او را به عقب ببرند.» سپس بدن مظلوم و لاغر او را از جا بلند کردم. همان دم، احمد امینی هم رسید. سراپا خون آلود بود. فهمیدم ترکش خورده است؛اما می گفت زخم من مهم نیست؛ اذیت نمی کند. با کمک امینی، علی اقا رو کول کردیم و طرف جایی که برادر خلیلی افتاده بود، بردیم. نمی دانستیم چه کار کنیم؟ امداد گرها کم بودند. چند نفر از آنها زخمی شده و تنها سه نفر باقی مانده بودند. علی آقا به محض دیدن خلیلی اشک در چشمهایش پرشد. خلیلی گفت او را به طرف علی آقا ببریم. این دو را به هم نزدیک کردیم . به زحمت دستهای همدیگر را گرفتند و فشار دادند. بعد صورتشان را به هم نزدیک کردند؛ اما حرف نمی زدند؛ فقط گریه می کردند. امدادگرها خواستند حرکت کنند؛ اما به دلیل کمبود نیرو، فقط یکی از آنها را می شد انتقال داد. نفر دوم باید منتظر می ماند. علی آقا گفت: خلیلی... خلیلی می گفت: علی اقا... سرانجام ..... 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
🌃 با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نگذارم؛ تا هنگامیکه همه احکام ، در زیر پرچم اسلامی (عج) به اجرا درآید.🙌 از رفسنجان📝 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
[🍂✨] . . و اگر در آتش جهنم بروم به همه آنها خواهم گفت چقدر دوستت دارم :) . -دعای‌کـمیل🦋🌻 . چطور با اینکه التماسمت میکنم مرا رها خواهی کرد؟ هیهات که اینطور بشود..:)🖤🌱 . . 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
رفقا میخواید یه سر بریم کربلا ؟!
کربلاغوغاست‌امشب...
عذرمارابپذیر...