eitaa logo
334 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.
#قسمت_سی_ام🦋 <ادامه> یادم است آخرین پادگانی که در شهر کازرون تسلیم شد، پادگانی بود که علی آقا به ع
🦋 <ادامه> ....در عملیات شکست حصر آبادان، علی آقا با برخورد کرد و علاوه بر پا، تمام بدنش هم پر از ترکش شده بود. مدتی در بیمارستان ماند، اما چون بیرون آوردن همه ترکشها میسر نشد ، برای استراحت و التیام ، به کرمان انتقالش دادند. در این مدت، برادران هم دارو و وسایل عوض کردن پانسمان را با آمبولانس می آوردند. روز چهارم یا پنجم، علی آقا ، جان امام را قسم داد و گفت راضی نیستم یک آمبولانس و چند نفر نیرو را برای چند زخم کوچک معطل کنید. روزی همراه همشیره مشغول ضد عفونی کردن زخم نشیمن گاه او بودیم که سر قیچی به چیزی مثل آهن برخورد کرد؛ فهمیدم ترکش است. او خوب می دانست که امکانات جنگ برای استفاده در چنین روزهایی است؛ اما ایثار می کرد و نمی خواست از بیت المال استفاده کند. یعنی دیگر ساخته و پرداخته شده بود . مثل مهمانی بود که اگر خیلی هم به او سخت بگذرد ، با امیدی در دل به خودش می گوید "فعلا تحمل کنم، تا صبح یا فردا" این بود که همه چیزش را با طیب خاطر در اختیار دستورات و اعتقادات اسلامی و انقالبی‌اش گذاشته بود، که من بارها نمونه آن را دیده بودم؛ به یاد دارم. بعد از مجروحیت علی آقا در منطقه سومار تصمیم گرفتم به اعزام بشوم. گفت:«من هم می آیم.» گفتم:«شما در شرایطی نیستید که به منطقه بیایید.» هنوز داخل دهانش، پلاتین و بخیه و این چیزها بود و غذایی مثل سوپ یا آبگوشت می خورد. غذایی که تهیه آن در جبهه همیشه ممکن نبود. این حرف را که شنید، نیم ساعتی فکر کرد، بعد دست مرا گرفت و برد نانوایی. نمی دانستم چه منظوری دارد؟! چند تا نان بربری خرید، خمیر داخل آن را در آورد و در کیسه ای که همراهش بود، ریخت. خلاصه، اعزام شدیم و مدتی در منطقه با هم بودیم. هروقت موقع غذا می شد، یک لیوان چای می آورد...؛ آن خمیر خشک را داخل چای می ریخت، به هم می زد و به وسیله نی می خورد. گرسنه می ماند یا نمی ماند، نمی دانم؛ اما می دانم این تحمل را از آموخته بود. و خداوند به کسانی که عاشقش هستند، عشق می ورزد و دعای آنها را مستجاب می کند. دعای این هم مگر چه بود؟ فقط و پیوستن، که وصل شد و دست ما از وجود پربرکتش کوتاه ماند.😔 •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
>•💔🌴•< لازم‌نیست‌حتمابھ‌دنبال‌شهادت‌باشیم، عمل‌بھ‌وظیفھ، اثرات‌وضعےاےدارد ڪھ ممکن‌است‌منجربھ‌شهادت‌شود...:)🕊 🌱 •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
🔸فصل چهارم #قسمت_سی_و_چهارم 🦋 گفت : «برای مظلومیت حضرت زهرا .» شما هم وقتی من #شهید شدم، بی
🔸فصل چهارم 🦋 یادم است شیفت کتابخانه را که یکی از موسسان اصلی آن بودند به بنده و یکی از دوستانم واگذار کرده بودند. آنقدر در مورد رسالت این کار توضیح میدادند که ادم فکر میکرد اگر سهوا هم قصوری پیش بیاید ، نزد مقصر است ، چون وقتی خودشان بودند از جان مایه می گذاشتند . شخصأ کتابها را به در خانه افرادی که هنوز لذت مطالعه را نچشیده بودند تحویل می داد و با خوشرویی سفارش کتاب مورد درخواست را می گرفت . بعدا همین آدمها از عضو های فعال و ثابت دوازده کتابخانه ای شدند که در سطح مساجد گسترش پیدا کرده بود . آنها هنوز می گویند، ما قبل از علاقه به کتاب شیفته علی آقا شده بودیم ! این روحیه را به برادر کوچکترمان، محمود هم منعکس کرده بود . ما هم می دانستیم او را برای چه راهی آماده می کند، یادم است محمود سه _ چهار سال بیشتر نداشت اما علی آقا سعی می کرد در هر فرصتی او را به کنار خود بکشد . درست، مثل آدمهای بزرگ با او برخورد می کرد . این انس و الفت در دوران دفاع مقدس صد چندان شد ، به شکلی که هرجا علی آقا می رفت ، محمود هم با او بود . محمود ، راه و رسم زندگی را از علی آقا یاد گرفت و او را همیشه به چشم معلم دین و معرفت خودش معرفی می کرد . من مفهوم برادری را تا زمانی که این دو بزرگوار زنده بودند، به چشم خود می دیدم . در آخر هم این دو به فاصله یک ساعت از هم به دیدار معبود شتافتد . بعد از علی آقا و محمود فکر می کردیم روحیه پدر پیرمان شکسته شده و دیگر حوصله هیچ کس و هیچ چیز را ندارد . اما وقتی آمدند به او دلداری بدهد، گفت : «ما خیلی وقت است که علی را به خدای خودش سپرده ایم یعنی امانت خودش را به خودش پس داده ایم . علی سالها پیش شد ، اما بعضی ها تازه متوجه شدند.» بعد گفت : « علاوه بر خودم و پسرم ، من چهار تا نوه هم دارم که اگه نیاز باشد ، به می رویم .» روزی قبل از اینکه بچه ها را به جبهه بفرستد دیدم که با لباس بسیجی در پاشنه در ایستاده است، گفتم: «کجا پدر؟ » گفت : « تفنگ علی زمین نیفتاده، اما من هم سهمی دارم . باید بروم .» و رفت . و چه پاک و مطهر بود علی آقا . وقتی به یاد آن حجب و حیای مؤمنانه اش می افتم با خودم می گویم کاش بیشتر می ماند. در یک بعدازظهر جمعه ، علی آقا را خیلی ناراحت دیدم . او معمولا آرام بود . اما وقتی از چیزی آزرده می شد یا چیزی درونی عذابش می داد، فقط سکوت می کرد. آن روز، این سکوت طولانی، ناراحتی درونی اش را برایم آشکار ساخت . گفتم : « اتفاقی افتاده علی آقا، خیلی ناراحت هستی؟! » با همان حجب و حیای همیشگی اش گفت : « امروز در یک مرتبه پرده قسمت زنانه کنده شد و من ناخودآگاه چشمم به زنی افتاد که چادر به سر نداشت و موهایش کاملا مشخص بود . حالا پیش خودم خجالت زده و ناراحتم . کاش این خواهران، در قسمت زنانه هم مواظب خودشان باشند تا در چنین مواقعی، خدای نکرده ، ثواب نماز به گناه آلوده نشود .» •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_سی_و_نهم 🦋 بعد از عمل که کم کم داشتم به هوش می آمدم ، دیدم دو نفربا لباس سفید بالای سرم ایست
🦋 به او می‌گفتم:« تو خودت زخمی هستی ، این عراقی هم دشمن ما است ، چرا خودت را به زحمت می‌اندازی؟!» ناراحت می شد و می گفت :« چرا این حرف را میزنی ؟ او زخمی است و ما در مقابل همه انسانها مسئول هستیم . بعد تعریف کرد که دیروز ، آقای جوانی آمد که بسیار نورانی بود و پنج تومان به رسم یاد بود به من داد . بعد پنج تومانی را به ما نشان داد. همان روز ، مسئولین اتاق و بیمارستان هم از این موضوع مطلع شده سر و روی علی اقا را غرق در بوسه کرده بودند . انجا بود که دانستم این همان اقایی است که علی اقا بار ها او را در کودکی دیده بود . اما با توجه به دارا بودن تمام صفات خوب یک انسان مومن ، همواره خودش را بنده ای میدانست که هنوز به جایی نرسیده . بعد از که از دوستان نزدیک علی اقا بود ، رفتیم از مادر ایشان که مریض هم بود ، احوالی بپرسیم . مادر شهید اخلاقی ، از دیدن ما و به خصوص علی اقا خیلی خوشحال شد . گفتنی ها شروع شده ، به علی اقا کشیده است . این مادر بزرگوار،مدام صفات علی اقا را تمجید میکرد و خیلی از اعمال را به او نسبت میداد . یکدفعه متوجه شدم بدن علی اقا به سختی تکان میخورد. وقتی سرش را بلند کرد ، چنین می ماند که انگار صورتش را شسته است . از میان هق هق گریه اش فقط شنیدم که میگفت :« من سعادت نداشتم . سعادت نداشتم ..... همه رفتند به جز من .... من لیاقت ندارم، مادر .... مادر ، طعنه نزن ....این کار ها مال آدم های مانده نیست ....» 🍃🌸 @khybariha
.
#قسمت_چهل_و_یکم 🦋 یکی از خصوصیات مهم دیگر علی اقا این بود که به ابزار مادی دنیا دل بستگی نداشت.
🦋 گفتم :« شیما ، اسم خواهر رضاعی حضرت محمد(ص) است .» وقتی این را شنید ،خیلی خوشحال شد ؛ انگار تمام دنیا را به او داده اند. بی اندازه به ائمه اطهار و نام گزینی دینی اعتقاد داشت . در همین روز ها بود که هنگام افطار، علی اقا دو سه لقمه غذا بیشتر نخورد . این درست همان روز هایی بود که به ما فرزندی عطا کرده بود . گفتم :« علی اقا چرا غذا نخوردی ؟!» بعد بلند شدم و یک کمپوت برایش آوردم . اول که قبول نمیکرد . وقتی هم قبول کرد ، گفت :« به یک شرط ؟ » گفتم «چه شرطی ؟!؟» قران را که در دستش بود ، به طرف من گرفت و گفت :« به شرط اینکه همین حالا از این قرآن بخواهی که اگر من به رفتم ، دیگر برنگردم و خدا را نصیبم کند.» خیلی گریه کردم و گفتم :« علی آقا، این چه حرفی است میزنی ؟!» گفت:« شما تازه فارغ شده اید و هر چه از خدا بخواهید ، به شما میدهد. پس دعا کنید .» آنقدر مرا قسم داد و رها نکرد تا که از پاکی و معصومیت او حالم منقلب شد و گفتم :« خدایا هر چه این جوان آرزو دارد ، به او عطا کن....» دختر پانزده روزه من تازه پا به چهار ماهگی گذاشته بود که خداوند آرزوی او را مستجاب کرد . و من هنوز هم به آن روزهای تلخ و شیرین زندگی فکر میکنم به شبی که قرار بود من با همسرم پیمان ازدواج ببندم ،به من گفت : خواهرم از این ساعت که پیمان ازدواج می بندی ، باید سعی کنی مثل حضرت فاطمه(س) باشی . 🍃🌸 @khybariha
.
#قسمت_چهل_و_پنجم 🦋 با این حال مثل بید می لرزیدم . چند شب کار من همین بود که خرما و روغن داغ روی
🦋 زمزمه‌اش ارام بود واشک،همه صورتش را فرا می گرفت. دراین حال شاید،دو-سه ساعت ،بی حرکت و مؤدب،قرآن را روبه روی خود نگه می داشت . واین بود که ما دیگر باور کردیم او متعلق به سرزمین . این باور بارها ما را دگرگون کرده بود. تا اینکه قبل علی اقا،هرشب خوابهای عجیب ‌و غریبی می دیدم ،مادرمان هم همین طور . همان طور روزی که اقا علوی خبر شهادت علی اقا را آورد ،مادرم می گفت که همین روزا باید خبری از این بچه ها بشود . ما همیشه منتظر خبر زخمی شدن یا شهادت علی اقا بودیم. هر چند فکر کردن به این موضوع خیلی ناراحت کننده بود،اما می دانستیم این خواست قلبی علی اقا است. اتفاقاً مادرمان همان روز که خبر شهادت علی اقا را آوردند ،پیشاپیش،قند زیاد شکسته و استکان و نعلبکی ها را برای مجلس ختم آماده کرده بود، قلبش درست گواهی داده بود. همان چیزی که خودش می خواست . آرزویی که با عمل ،حرف، و رفتار فریادش می کشید .شهادت! بله! شهادت ،اولین ‌و آخرین کلام علی آقا بود . لحظه ای با خدا راز و نیاز نمی کرد ؛ مگر اینکه آمال و آرزوی خود را که همان شهادت بود،به زبان می آورد ؛ آن هم شهادت که در عین گمنامی باشد. در والفجر سه که آخرین بار حضورش در جبهه بود،نقل می کنند که او پیش از شهادت ،روی می رود. برادران امدادگر در همان شلوغی عملیات می خواهند او را به عقب بیاورند که حوادثی باعث می شود که نتوانند به عقب برگردند. در همین حال ،به او اطلاع می‌دهند که برادرتان شد. نمی دانم دراین لحظات چه حالی داشته ؛ اما نقل می کنند که با خوشحالی گفته است : (محمود خیلی لایق تر از من بود.به خاطر همین ،خدا او را زودتر پذیرفت .)ساعتی بعد هم خود او به درجهٔ رفیعی که در انتظارش بود،می رسد . •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_پنجاه_و_پنجم 🦋 ادامه..... حالا من هر چه میخواهم کمتر حرف بزنم، نمی شود! واقعاً #جبهه بود و د
🦋 ادامه..... کمی بعد، علی آقا آمد و گفت: «حالا دیگر بچّه‌ها را می فرستی که جلوی را بگیرند؟ آخر ما کی هستیم؟ مگر خونمان رنگین تر از بچه‌های دیگر است؟» 😥 گفت و گفت و من تنها توانستم پشت سر هم بگویم :چشم، زبانم قفل شده بود. خلاصه راه افتادیم. نزدیک غروب، صف جماعت در کنار رودخانه شکل گرفت. اول فکر کردیم چون نماز شکسته است، زود تمام می شود؛ چون شبهای ، بچه‌ها سعی می کردند به محض غروب آفتاب حرکت کنند تا در نقطهٔ رهایی یا موضع انتظار جا گیر بشوند. ایستادیم به نماز. صف ها به هم فشرده بود و حدود دویست نفر از بچّه‌های گردان، نماز مغرب را شروع کردند. چه نمازی بود!👌 بیش از ربع ساعت طول کشید تا حاج آقا و بچه‌ها توانستند از رکوع بالا بیایند. هوا، هوای وصال بود. 🕊 به سجده رفتیم. تنها می داند بر قلب ما چه گذشت. کاش فیلمی از آن نماز تهیه می شد. نماز مغرب در آن شور و حال به یادماندنی تمام شد. حاج آقا گر چه خودش هم نمی توانست، به گریه و زاری التماس کرد که چون عازم هستیم، به شکلی از سجده بلند شویم. او می دانست رفتن به رکوع یا سجده همان... و بیتابی دل بچه‌ها هم همان! نماز عشا شروع شد. در صف ما علی آقا و برادرش و بیسیمچی ها بودند. به سجده که رفتیم، بوی عطر به مشامم خورد. نماز عشا هم در همان حال نماز مغرب تمام شد. بعد بچه‌ها دعا خواندند و آرزوی کردند. 🤲 خوب که نگاه کردم، دیدم در این جمع عاشقانه، همه هستند، معلم، دانشجو، محصل و...... چقدر با صفا! 👌 در همین حال دیدم....... •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_پنجاه_و_هفتم🦋 ادامه...... در همین حال دیدم علی آقا اشاره می کند. جلو رفتم و گفتم: «بفرمائید
🦋 ادامه...... همین که رفت، رمز شروع را گفتند. انتظارم شروع شده. هر چه می گذشت، بیشتر نگران می شدم. در آن حال بحرانی گفتم: « یا "فاطمهٔ زهرا"، سه روز نذر امانت تو، علی آقا را برسان.» هنوز این واگویه های ذهنی تمام نشده بود که دیدم علی آقا کنارم ایستاده است. بدون سؤالی گفت: «در خدمتم حمید آقا.» در همین حال، ده - پانزده نفر از بچّه‌های آموزش دیده، خودشان را به سیمهای خاردار رسانده و از روی آن به سمت دشمن پریده بودند. یادم است برادر یار رضوی، با یک جَست پرید آن طرف سیم خاردار. در همان حال هم ،تیراندازی کرد و دو نفر عراقی را زد؛ اما در شکاف کانال عراقی ها افتاد. چند ثانیه بعد، یک عراقی از سنگری بیرون آمد و یار رضوی را با رگبار گلوله به رساند. هیچ فرصتی نبود. از زمین و آسمان، آتش و گلوله می بارید. 💥 همراه علی آقا و بچه‌های دیگر، با پوتین به زیر مینها می زدیم و کنار می انداختیم. عراقی ها، مینها را از ترس عملیات بچه‌ها، همین جور کنار هم چیده بودند روی خاک. ما هم می دانستیم اگر این کار را نکنیم، با فشارهای هجومی که بچه‌ها می آوردند، شهادت اکثرشان حتمی است. با اینکه در حین ضربه های ما، ترکشهای زیادی به دست و پایمان می خورد، امّا از بس گرم درگیری بودیم، متوجه نمی شدیم. 😥 فقط می زدیم و جلو می رفتیم که ناگهان....... •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
•••🦋🌹 "هـرڪس را ڪه دوسـت داریـد، بایــد برایـش آرزوے ڪنیـد.." ♥️🕊 •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
•🌱• سی سال پیـش و ها و ها با نوای "ای مھدی صاحب زمان آماده ایم" پر کشیدند و امروز و ها و ها با نوای "منم باید برم ؛ آره برم سرم بره" آسمانی شدند🕊 دیروز جاویدالاثر شد و امروز برخی از مفقودالاثـر نام آنها شد •🕊• ونام اینها شد •🌹• آنها با نوای جان میگرفتند و اینها با نوای و آن روز درِ باغ شھادت را بستند و اینها ناله‌کنان التماس کردند : ! +و امروز نوای : گواهی بر ایـن مدعاست که دعایشان بھ اجابت رسیده اسـت:)💔🕊 و اما ما... گویی ما سھمی جـز آنها و اینها نداریم... فرمونـد : دیــروز بـراۍ دروازه‌ای بھ آسمـان باز بود و امــروز معبری تنـگ... گویا این معبر بازهـم درحال دروازه شدن اسـت! پ.ن : هنوز هم برای شھـید شدن فرصت هست را باید صاف کرد •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_شصت_و_چهارم 🦋 <ادامه> وقتی علی آقا را می بیند، با عجله پیش می رود و می گوید: «این انگشتر
🦋 <ادامه> نشانه بودند این بزرگواران به یادم مانده هر وقت حرفی از به میان می آمد، علی آقا می گفت: «دوس دارم مثل آقا امام حسین(ع) بشوم.» بعد از اینکه به فیض عظمای شهادت نائل آمد؛ یکی از برادران به نام محمد حسین فتحعلی شاهی را دیدم که تعریف کرد: - خواب دیدم پیکر پاک را در کرمان تشییع می کنند. وقتی تابوت را به زمین گذاشتند، رفتم و روی جنازه را کنار زدم. دست انداختم زیر سر علی آقا. سرش را که بلند کردم، سر از بدن جدا شد. من هم سرش را چند بار برداشتم بوسیدم. هر بار که سرش را برای بوسیدن بر می داشتم، از تن جدا میشد، اما وقتی دوباره به تابوت می گذاشتم، به بدن می چسبید. وقتی حرف های او را شنیدم؛ یقین پیدا کردم چون سرورش آقا امام حسین(ع) به شهادت رسید. ((فصل هشتم)) برادر اکبر علوی دفتر خاطرات ذهنش را ورق می زند و می گوید: ....ما از دوران کودکی با هم آشنا بودیم. آن زمان شاید من دوازده ساله بودم و علی آقا هشت ساله. هم مدرسه ای نبودیم. هم رنگ بخت پدرانمان بودیم، که قالیباف و زحمتکش بودند. هر بار که گوشۂ کت پدر را می گرفتیم و می رفتیم چشمانمان به هم می افتاد و مهری در دلمان جوانه می زد. بعد فوتبال بازی کردیم و علی آقا که گوشه ای می ایستاد، جلو آمد. فرز بود؛ باور نمی کردیم این جثه کوچک این چنین چابک باشد. دوسال بعد بیشتر دل بسته مهر دل های کوچکمان بودیم. هر جا که می خواستیم فوتبال بازی کنیم، به عنوان گل زن در کنار هم قرار می گرفتیم . آن چنان که وقتی توپ زیر پای ما دونفر قرار می گرفت تیم مقابل وحشت می کرد. اما چیزی که یادم مانده و هرگز از یادم نمی رود، این است که.... 🌻•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_هفتادم <ادامه> ....گفتم: «علی آقا، بیا برویم بندر. آنجا به نیروهایی مثل شما خیلی احتیاج دا
🦋 <ادامه> خصلت بسیار خوبی داشت، مثلاً این بزرگوار اگر سهواً هم اشتباه می کرد و بعداً پی می برد، دنبال این نبود که خطایش را کوچک جلوه بدهد، اتفاقاً بزرگش می کرد و بلافاصله به طریقی جبران می کرد. در عملیات سومار، گلوله ای به فک علی آقا خورد و مجروح شد. دیگر نمی توانست حرف بزند. هرچه را می خواست بگوید، می نوشت... روزی عیادتش رفتم. دیدم داخل دهانش را با فلزی به هم بسته اند. فکش له شده بود. سلام و علیک کردیم. سریع جواب را روی کاغذ نوشت. چند دقیقه بعد دوباره نوشت: «چرا نیامدی سومار؟!» شاید فکر می کرد که از قصد در عملیات شرکت نکرده ام؛ اما واقعیت این بود که آن موقع به کرمان رفته بودم تا برای بچه هایی که می خواستند برگردند، پول بیاورم. پول نبود و مأموریت گرفتم برای کرمانشاه. در آن جا برادر بروجردی را دیدم. گفت: « می توانی از کرمان نیرو بیاوری؟» گفتم:« بله....اما بچه ها الان در کامیاران منتظر هستند تا برایشان پول ببرم.» گفت: « شما نگران نباشید. پول را من به بچه ها می رسانم.» حکمی برایم نوشت که برگردم کرمان. برگشتم و حدود چهل نیرو از مناطق مختلف جمع آوری کردم و بردم مرکز آموزش صفر - پنج . آموزش شروع شد. در جریان آموزش بودیم که اکبر محمدحسینی آمد و گفت: « را آورده اند.» رفتیم تشییع جنازۂ او که بی سابقه بود. بعد مادر علی آقا را دیدم و فهمیدم مجروح شده است. فوری کارها را رها کردم و خودم را به بیمارستان رساندم. همین ماجرا را همان لحظه برایش تعریف کردم. سریع خودکار برداشت و نوشت: «برو نیرو ها را حرکت بده. بچه ها تنها هستند....برگرد که آمدنت اشتباه بوده...» سعۂ صدر را ببینید...! چقدر باید بزرگ باشی که ذره ای از (من) خودت را نبینی؟! البته او راهش تعیین شده بود. فکر نکنم لحظه ای به بیهودگی زندگی کرده باشد. یادم است در عملیات حصر آبادان، دوباره به شدت مجروح شد، خودم را به بیمارستان رساندم. آن روز قرار بود دست علی آقا را که عصبش قطع شده بود، عمل کنند. ما هم رفتیم که تنها نباشد. تا کاملا بیهوش شود، بالای سرش بودیم. قبل از عمل، وقتی به طرف اتاق جراحی می بردندش، شروع کرد به خواندن روضۂ حضرت زهرا (س). دکتر و دستیارانش مشغول کار خودشان شدند؛ اما هنوز علی آقا در حال خواندن بود. هنوز ماده بیهوشی به او تزریق نشده و روضۂ اش به آنجا رسیده بود که پهلوی حضرت را می شکنند. چنان اشک می ریخت که گمان می رفت عمل را به ساعتی بعد موکول کنند. بعد از بیهوشی هم تا هفت_هشت دقیقه ((یا فاطمه)) می گفت.... **** سردار شهید محمود اخلاقی در تاریخ ۲ آبان ماه سال ۱۳۴۰ در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود. مادرش زنی متدین به نام طاهره افتخار بود که در خانواده ای زرتشتی به دنیا آمده بود و در نوجوانی به دین گروید و آداب اسلام را به بهترین وجه فراگرفت؛ وی در دامان خود ۷ فرزند بزرگ کرد که سردار محمود اخلاقی ششمین فرزند ایشان بود. شهید اخلاقی تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم در کرمان ادامه داد. وی در طول دوران تحصیل نیز فردی پرشور و بود به گونه ای که بارها و بارها بدلیل روحیه مبارزه جویانه اش که باعث به آتش کشیدن پرچم شاهنشاهی در مدرسه نظام کرمان و ساخت سرودی بجای سرود شاهنشاهی و اجرا در مدرسه بازداشت شد. سرانجام این شهید بزرگوار که در سراسر عمرش به روشی ساده زندگی می کرد در جبهه سومار و در روز عاشورا سال ۵۹ به رسید. 🔻🌻•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿